۲۶بهمن
بعد از 5ماه جنگ و جدل سر شرطای بابا... وقتی با ترس از رشته و کار من پاپس نکشید... جلسه دوم دیدار سختترین شرط بعدی یعنی حق طلاق رو گفتم... بازم پاپس نکشید راحت رضایت نداد ولی بازم موند... میخواستم اگه میخواد بره بره.... یعنی مطمین بودم میره ولی نرفت... من هنوز شک داشتم درموردش ولی دوماه بعد دیگه به طور رسمی اومد خونمون خواستگاری ... شب خواستگاری قرار بود فقط اشنایی بیشتر خانواده ها باشه.... قرار بودچند وقتی خانوادگی رفت و آمد کنیم. تا شناختمون از خانواده هم بیشتر بشه.... تو این فاصله مشکلی براش پیش اومد که سه هفته ای نشد که رفت و امدی اتفاق بیوفته.... تو این فاصله بردمش به زور پیش مشاوره ازدواج... بماند که مشاور منو با خاک یکسان کرد و همه حق ها رو به اون داد ولی تنها چیزی که به نفع من گفت این بود که این خانم از نظر مالی و موقعیت اجتماعی هیچ نیازی به تو نداره و تنها نیازش نیاز عاطفیه.... همین یه جمله ترس رو بدجور تو دلش انداخت... اون راضی ازجلسه مشاوره و من پشیمون.... هفته بعدش رفتم پیش مشاور خودم و گفتم حرفای مشاوره ازدواج به نظرم چرت و پرت بوده.... بعضی از اون حرفای مشاوره رو رد و بعضیا رو تایید کرد.... من از شکم گفتم و ازم خواست تا خوبیا و بدیاش رو بنویسم تا بتونیم درموردشون حرف بزنیم.... نوشتم... خوبیاش کمتر از بدیاش ولی بزرگتر بود... تقریبا مطمین شدم که میتونم باهاش زندگی ارومی داشته باشم...ولی من از اینکه مدام بین بابا و مهندس در نوسانباشم و هرکدوم بخوان حرف خودشون رو به کرسی بشونن خسته شدم... و طی یک اقدام متحورانه برگشتم و به هر دو گفتم خودتون مردونه برید و جنگاتون رو بکنید و هر کسی تو این جنگ پادشاها برنده شد من مال اونم!!! مسخره است هم کار اونا هم کار من ولی من این کارو کردم
تا هفته بعد که با لیستم برم پیش مشاور خودم.... نتونستیم همو ببینیم. بعد از جلسه خواستگاری هم هیچ دیدارخانوادگی اتفاق نیوفتاد...تو این حین و بین بابا خیلی اصرار داشت مثل جلسه بازجویی از اینا که تویه اتاق تاریک چراغ هی عقب جلو میشه بره و باهاش حرف بزنه و بگه تمام این شرطا رو امضا میکنی... البته من از این دیدار و نتیجش کاملا بی اطلاع بودم. چندروز بعد که بابا و با خودش حرف زدم فهمیدم ماجرا اینجوری بوده.... بعد از تمام اصرار های من برای اینکه بابا حرفی از نامزدی نزنه بازهم برگشتهبود و گفته بود هفته دیگه نامزد کنید.... اون هم گفته بود من هنوز مطمین نیستم بتونم دختر شما رو خوشبخت کنم... بعدم بابا سند نمیدونم چی چی اجی رو که شوهرش امضا کرد گذاشت جلو بابام و گفت اینم از شروط.... حق طلاق حق کار حق تعیین محل سکونت حق تحصیل حق داشتن پاسپورت بدون اجازه همسر وووو مهره نصف خونه مادریشو بزنه به نامم!!!
اونهم داغ میکنه و تمام!
دوروز بعد که از دیدارشون باخبر شدم زنگ زدم گفتم زیادی گرد و خاک کردی همه چی تموم شد و رفتم باشگاه
به خودم گفته بود شک کرده گفته بود من سرم زیاد شلوغه... گفته بود وقت ندارم به خودم برسم و البته منظورش این بود که به اندازه کافی زیبا نیستم... گفته بود وقت میخواد که بیشتر فکر کنه و من قبول کرده بودم ولی حتی فکر نمیکردم یه درصد از شکش چیزی به بابا بگه.... بهش گفتم من اگه باشگاه رفتم کلاس زبان رفتم به اصرار تو بود
دیگه حرف نزدیم تا چند روز بعد.... بهم پیام داد تو بی گناه ترین بودی این وسط...میخواست خودشو عاشق و دلباخته نشون بده ولی میدونستم نبود... گفت میره با بابا باز حرف میزنه... گفتم چیزی درست نمیشه... گفتم چرا فکر کردی میتونی به بابای یه دختر بگی دخترت سرش شلوغه چرا فکر کردی میتونی بگی شک داری.... قبول کرد که اشتباه کرده... ولی دیگه چاره ای نبود.... تموم حرفایی رو که خیلی سربسته براش گفته بودم و باز کردم.... گفتم چرا فکر نکردی عجیبه یه دختر حق طلاق بخواد ولی بگه در هیچ صورتی جدا نمیشم حتی اگه خیانت کنی؟ برات عجیب نبود یه دختر حتی به زندگی تو شهرای دورافتاده رضایت بده ولی بگه نزدیک خونوادش نباشه؟ و....
وقتی اینا رو شنید گف چرا مستقیم م بهم نگفتی؟ گفتم چی میگفتم همش تف سر بالا بود... گفت میره که بابا حرف بزنه گفت که هوای منو داره.... گفتم که حالا همه چی تموم شدده.... گفت حالا میفهمه که منو دوست داره... نگفتم که حالا فقط از این ناراحتم که نمیدونم از کی حرفاش دروغ بود.... نگفتم ناراحتم که نمیفهمم از کجا دوست دارماش عادت شد... فقط گوشیمو خاموش کردم