۲۷ارديبهشت
-فهمیدنش سخت نیست
-هست
-نیست
-هست...فهمیدن تو سخته...فهمیدن سکوتت سختتر
-من سعی کردم توضیح بدم...بارها و بارها...ولی هر بار از اول شروع شده...هربار توضیح خواستن
-میدونم سخته
-تنهایی هم سخته
-اره...هر دوتاش سخته
-قول میدی همیشه بمونی؟
-تا هر وقت تو بخوای
-ولی تو قابل لمس نیستی
-ولی توضیحم نمیخوام
-اره خب...چون...
میخنده
-چرا فهمیدنش انقدر سخته؟
-یبار تو کتابی خوندم کشتن ادمها خیلی راحته اما علاقمند شدن بهشون سخته چون تو باید با ادم ها زندگی کنی تا دوسش داشته باشی ولی تو یه لحظه میتونی بکششیشون
-ولی ما واسه همین کار پزشک میشیم...واسه همین سالها رو میگذرونیم
-اره ولی شاید این حس توی تو خیلی قویه...حس کمک کردن...حس علاقه...کم کردن درد
-ولی همه پزشکا واسه پزشک شدن سالها عمرشون رو گذاشتن...زحمت کشیدن تلاش کردن از تمام خوشی ها و جوونی و خانوادشون زدن...ولی مردم فقط پولی رو که شاید یه پزشک توی 40-50 سالگی بعد از سالها تحقیر و توهین و راه رفتن ها شب بیداری و استرسی در حد مرگ به دست بیاره یا نیاره میبینن...جامعه ای که یا از طرف سطح پایین جامعه دارن تحقیر میشن و مورد نفرت سطح بالای جامعه قرار میگیرن...نمیخواد چیزی بگی میدونم این تحقیرا برای همه اقشار جامعه هست...میدونم این سختی شاید بالول پایین تر یا بالاتر برا همه هست...ولی اینهمه نفهمیدن از کجا میاد
-شاید از اشتباهای ادما...شاید از ادمای اشتباهی که پزشک شدن...خودت بگو چند درصد از همکلاسیای تو واسه سلامت ادما تلاش میکنن و این چیزیه که نگران میکنه؟
-نمیدونم شاید درصد کمی
-چند تا از پزشکایی که دیدی اشتباهاتشون رو توجیه نکردن
-کم...ولی....
-بله میدونم ولی انسان جایز الخطاست...ولی قبول کن اشتباه شما میتونه جون یه ادم یعنی با ارزش ترین چیز این دنیا رو ضایع کنه...ولی یه مهندس فوقش یه وسیله رو خراب میکنه...یه اشپز یه غذا رو میسوزونه...یه دندون پزشک یه دندونو اشتباه میکشه...یه دامپزشک یه حیونو میکشه...اره کار همه این ادم ها هم میتونه جون ادما رو به خطر بندازه...ولی این شمایین که جون ادما همیشه تو دستاتونه
-پس بخاطر همینه که نباید درکش سخت باشه...کار ما خیلی ملموسه
-درکش سخته...مادر خودت چقدر تونسته استرس باباتو درک کنه؟اصلا مامانت هیچی خودت تا قبل از این روزا چقدر از کار بابات درک داشتی؟چقدر بخاطر نبودن هاش سرزنشش کردی؟
-اره درست میگی
-خب همه این چیزا رو بذار کنار سکوتت...همه چیز بدتر میشه
-ولی من از بحث کردن و توضیح دادن مداوم متنفرم
-میدونم
-من نمیتونم وقتی 3 تا مریض با هم ارست میکنن...وقتی مریضم با چهره کبود بهم زل زده امبو دادن من بیفایدس...وقتی دارم به زوراز طریق تراکش بهش اکسیژن میرسونمولب های بی صداشو حرکت میگه که داره خفه میشه...وقتی مریضم als داره و میدونم این اخر کارشه...فلج دیافراگم اخر کارشه...وقته کانولا اکسیژن رو تا نصفه نایش فرو کردم بازم او تو ست مریض بالای 80 نمیاد وداره خفه میشه...وقتی میبینم همکلاسیام دارن سی پی ار اشتباه انجام میدن...میبینم با استانداردای دنیا چقدر فاصله داریم...وقتی بدو بدو بین دوتا مریض ارسیتی بال بال میزنم....وقتی بچه چهار ماهه میره تو شوک و میمیره اونم بچه ای که بعد از سالها ناباروری به دنیا اومده....
میزنم زیر گریه...زار میزنم...نشستم تو بالکن...سرد اما به تو تکیه میدم و خیال میکنم که این دیوار سرد تن گرم توه...
-نمیتونم بشینم و اینا رو به زبون بیارم...سکوت میکنم و فهمیدن این سکوت سخت میشه و توضیح دادنش احمقانه..این منم...یه ادما که هر روز داره میبینه...کسی که بیشتر از هرچیزی از پیری و مرگ میترسه...توضیح دادنش سخته...برا من سخته
-مجبور نیستی توضیح بدی...
-مجبورم....تنهایی سخته
-سخته...هر دوتاش سخته