روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۰۵آبان

نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه ولی مینویسم مزه میده...

بچه که بودم وضع مالیمون خوب نبود ...بخور و نمیر بود در اصلا...بابا بیشتر روزا بیمارستان بود و کمتر خونه میومد تا زندگی با سه تا بچه بچرخه...البته سه تا نمیخواستن ولی من دیگه در رفتم ...خلاصه...اون موقع ها نمیتونستیم هرچی بخوایم بخوریم یا بخریم...مثلا یکی از لاگچری ترین چیزایی که میخوردیم این بود که بابام یه شب بر حسب اتفاق کشیک نباشه و 8 یا 9 شب بیاد خونه...اونوقت بود که اگه پول داشت یه شام لاکچری برای ما بهم میزد...سر راه یه خامه صبحانه از این پاکت صورتیا میخرید می اورد و مامانم همه پاکتو میریخت تو این چینی های گل قرمز و پنجتایی مینشستیم با نون میخوردیم...اخه خامه چیز گرونی بود اون وقتا نمیشد برای صبحانه خورد یا حداقل تو اون سن چون کم میخوردیم من اینجوری برداشت کردم...اون وقتا من 7 یا 8 ساله بودم...شبایی که خامه میخوردیم شبش رو ابرا بودیم از خوشحالی...

امشب من رفتم بیرون یکم قدم بزنم تا نپوسم تو خونه و چون چند وقتیه کسی زیاد تو خونه شام نمیخوره...یه پرس چیکن استریپس با یه نوشابه خریدم و اوردم خونه...ایندفه به جای 5نفر 4نفر بودیم ولی بازم مزه روزای بچگی رو داد...کاسه چینی گل قرمز نبود ولی یه سینی بود و 4 نفرکه چمباتمه زده بودیم رو غذا و لقمه اخر که لقمه شرم و حیاست رسید به من...

هنوزم وقتی خامه صورتی میبینم یاد بچگیام میوفتم...وقتایی که به علت لاکچری واری خامه تو خونه داشتیم هر پنج دقه یکیمون تو یخچال بود و بهش ناخنک میزد...مجبور بودیم کم کم بخوریم که مامانم نفهمه که حتما میفهمید ولی ما بچه بودیم فکر میکردیم نمیفهمه

شکلات هوبی که هنوزم هست خیلییییی گرون بود...یادمه تو اون سن قبل از دبستان من 100 یا 95 تومن بود که خیلی گرون حساب میشد( اون و قتا نون سر کوچمون 3 تومن و پنج ریال بود و نونای تنوری که گرون بود ما نمیخریدیم 5 تومن بود )و فقط یه دایی مجرد داشتم که هروقت میومد خونه ما منو میبرد مغازه سر کوچه یکی برام میخرید و میگفت به کسی نگو...اخه من بچه اخر بودم نوه اخرم بودم بچه هم بودم موهای بلند و بور و تاب داری داشتم ...خلاصه گوگولی بودم

یه چیز دیگه هم که یادمه یه بستنی میوه ای معروف بود تو شهر ما که اون وقتا موز میذاشت روی بستنی هاش ...یه بستنی لیوانی داشت 250 تو من بود و سالی یکی یدونه بابام برامون میخرید...بعد ها شد 300 تومن و دیگه بابام پول نداشت مجبور بود دوتا بخره سه تایی بخوریم

اولین باریم که رفتیم رستوران من 9 سالم بود...رفتیم قدیمی ترین کبابی اینجا که هنوزم هست...قشنگ یادمه که دوشنبه شب بود...کوبیده خوردیم...کنار کوبیده اش از این سیب زمینی سرخ کرده های چاق و چله داشت و من عاشقش شدم چون عاشق سیب زمینی هم بودم...یادمه اونشب بابام گفت دیگه هردوشنبه میایم اینجا...البته که نرفتیم...اون وقتا بابا تازه مطب خودشو توی یه جای دور افتاده زده بود و ما بخاطر اینکه بابا پول کرایه نده که هر روز بره و بیادرفتیم اونجا زندگی کردیم...یه جایی بودیم که تا کلی اطرافمون حتی خونه هم نبود...سر یه خیابون اصلی بودیم یه چیزی مثل جاده های ترانزیتی که ماشینای سنگین و اتوبوس خیلی رفت و امد داشتش و تنها راهی بود که گوشه شهرو به گوشه دیگه شهر وصل میکرد بخاطر همینم مطب بابا رونق گرفت و دکتر دیگه ای هم اون اطراف نبود...البته بعد از گذشت اینهمه سال الان اونجا دیگه جای پرتی حساب نمیشه و یکی از محله های خوب اینجا شده...کلی خونه و بازار داره و اون جاده هم دیگه جاده داخل شهری حساب میشه و ماشینای سنگین حق عبور و مرور ندارن ولی اون وقتا هر کامیونی که رد میشد خونه ما میلرزید...

قدیما کلا زندگیا فرق داشت

اولین باریم که پیتزا خوردم اول راهنمایی بودم و یه پیتزا ساندویچ خوردیم تو پیتزا چمن نیاوران...هنوزم هست و هنوزم همونقدر شلوغه...اونجا اولین بار فهمیدم پنیر پیتزا چیه...چند سال پیشا با داداشم رفتیم و باز نشستیم وسط بلوار و از ساندویچاش خوردیم ولی اصلا مزه بچگیمون رو نمیداد

خواهرم که دبیرستانی بود و من پنجم ابتدایی مدرسه ای که میرفت جای خوب شهر بود و همه بچه پولدار بودن...هرچی من گداصفت بودم خواهرم همیشه مثل پولدارا بود...اون وقتیا روزی صد تومن پول تو جیبی داشت که چیزی بخره و بخوره...اون وقتا خواهرم 45 کیلو بود با قد 165...بخاطر همین خودش تو مدرسه چیزی نمیخورد ...بیشتر روزا پولشو برای من شکلات فرمند میخرید...یه شکلات تخته ای های نازکی بود که اون موقع به نظر من خیلی بزرگ بود 95 تومن میخرید برام.سال بعدش شد 120 تومن و دیگه نمیتونست هر روز برام بخره...من از همون سن چاق تر از خواهرم بودم و خواهرم واسه همین همیشه خوراکی هاشو میداد من...انقدر که وقتی نمیداد یا یکمشو خودش میخورد من ناراحت میشدم ...میپرسیدم چرا خودت میخوای بخوری

کلا ناخواسته بودم ولی کل خانواده هوامو داشتن...

حالا یکمم از چیزای بدش بگم...مثلا همین داییم که گفتم همیشه میخواست دعوام کنه میگفت سرتو میبرم..و من همیشه فکر میکردم واقعا با چاقو میخواد سرمو ببره...ومیترسیدم و گریه میکردم بی صدا...یا مثلا کلا خواهرم سر و گوشش میجنبید و مامانم واسه اینکه مثلا سر از کار اون دربیاره منو میفرستاد تو دست و پاش بعدم منو سین جیم میکرد و منم که نمیفهمیدم و بچه بودم همه چی رو میگفتم واسه همین خواهرم تا سالهایی که من بزرگتر بشم خیلی باهام بد بود ...

یا اینکه چون تو بچگی خیلی زیادی لاغر بودم و از متوسط سن خودم لاغر تر بودم و خیلی خیلی کم بابامو میدیدم و هروقت میدیدمش انقدر خسته بود که زود عصبانی میشد و مامانم با وجود کار و دوتا بچه دیگه وقتی برای من نداشت من خیلی اروم بودم و خیلی کم حرف میزدم و فقط با مامانم حرف میزدم...یعنی بیشتر دوس داشتم مامانم برای من حرف بزنه خلاصه که زیاد دعوا نمیشدم...ولی خب مثلا داداشم منو میزد یا اذیتم میگرد منم گریه میکردم یا جیغ میزدم واسه همین بابام اونو دعوا میکرد واسه همین داداشمم باهام خوب نبود...اخه اونم یه کارایی میکرد...مثلا من از دار دنیا یه عروسک داشتم که از خواهرم بهم ارث رسید...بخاطر همون که پول نداشتن چیزی بخرن...یه روز داداشم گفت بیا دماغ عروسکتو عمل کنیم...گذاشت دماغ عروسکمو با قیچی برید...من نشستم گریه کردن که وای عروسکم مرد دردش اومد...تو حیاط پشت پنجره اتاقی بودیم که بابام خواب بود...اونم اومد داداشمو زد...از بغل شدن هم خیلی بدم میومد و مخصوصا اگه مردا بغلم میکردن گریه میکردم و دوس نداشتم بوسم کنن بخاطر ریششون...خلاصه که بچه دوست نداشتنی بودم ولی خب یه مقدارش فقط بخاطر اخلاق مزخرف خودم بود...بقیه اش جبر زندگی بود

پی نوشت:این چیزایی که الان برای بچه ها و تربیتشون بد تلقی میشه زمان ما روتین های تربیتی بود و مسلما خرده ای به کسی وارد نیس

زیرزمینی
۳۰مهر

فکر میکردم چرا همیشه ترشیده یه فحشه یا در برگیرنده یه سری صفات خاصه؟

شاید ترس از ناتوانی و تنهایی باعث میشه ادم این کارا رو بکنه یا اینجوری رفتار کنه...امروز به عنوان بدترین رفیق دنیا فهمیدم من همون دختر ترشیده ام که چشم ندارم شادی باهم بودن بقیه رو ببینم...هرچند تمام این روزها و سالها سعی کردم اول با خودم کنار بیام بعد با شرایطم و کم کم طرز فکرمو بهتر کنم...

امروز رفیق بعد از یک سال مردی رو که باهاش در ارتباطه نشونم داد...با توجه به چیزایی که رفیق ازش گفته و سعی کردم موقر در مقابلش باشم...مثلا رژ قرمز نزنم...شالم باز نباشه...باهاش دست ندم...جلوش حرف سیگار و مشروب و فحش ناموسی و غیر ناموسی ندم...باهیچی مخالفت نکنم...ودرباره رابطه و حرفایی که مخاطبش نیستم یا ربطی بهم نداره هیچ واکنشی نشون ندم...تمام این کارا با موفقیت انجام شد ولی...

ولی من یه پسر خیلی خوشگل و خیلی موقر و خیلی اگاه واسه دوستم میخواستم...ولی نبود...واسه همین وقتی یواشکی پرسید نظرت چیه نتونستم فوری بگم خوبه و اونم فهمید خیلی عالی نیست به نظرم ولی فرصتی نشد که بتونیم دوتایی حرف بزنیم

رفیق خیلی ادم بسازیه...با هر تفکری کنار میاد حرص نمیخوره نمیجنگه نمیخواد چیزی رو عوض بکنه...مثلا وقتی اون اقا گفت که ما تو بهداشت کارمون فقط مهر کردنه دوستم و من چیزی نگفتیم(این حرفیه که قبلا به دوستم زده بود و الان داشت برای ما تعریف میکرد)ومن میدونم اگه کسی این حرف رو به من بزنه که میخواد باهام وارد رابطه ای عاطفی و زناشویی بشه حتما بهش میگم یه ادم نفهمه که داره با این حرفش شان منو و تلاش و کارمو پایین میاره و مثل یه ادم بی سواد داره حرف میزنه...یا وقتی اون اقا گفت که خانم ها نباید رانندگی کنن چون زنن و جسارت رانندگی ندارن...اگه من جای دوستم بودم حتما خیلیخیلی بد جوابش میدادم و بهش میفهمیدونم انقدر بیشعور نباشه و یا حداقل چیزیو که فکر میکنه به زبون نیاره و یا حداقل تره منو جلوی یه غریبه اینجوری کوچیک نکنه...ولی خب دوست من خیلی این اقا رو دوست داره...

درصورتی که این اقا نقطه مقابل عشق اوله رفیقه و دقیقا من با نقطه مقابلشم مشکل داشتم ولی رفیق با هر دو مورد کنار میاد(توضیحش خیلی طولانیه بمونه برای بعد)

ولی واقعا من شدم همون دختر ترشیدهه...هرچند تو تمام این اتفاقا من هیچ اظهار نظری نکردم و هیچی نگفتم و بعدها هم حتما به رفیق نمیگم چون حقی ندارم ولی این همون چیزیه که ازش میترسیدم و داره کم کم اتفاق میوفته...اینکه به هیچی راضی نباشم اینکه خودمو علامه دهر بدونم و اینکه مردی که با دوستم یا خواهرم در ارتباطه رو دوست نداشته باشم

من کی انقدر خودخواه خودرای و ناسازگار شدم که خودم نفهمیدم؟یا بودم؟

پی نوشت:لاله خانم اصلا یه حس خوب وحشتناکی به نوشته ها نظرات و اسمتون دارم.کاش شما هم وب داشتی

زیرزمینی
۱۱مهر

تاحالا مشورت های دکتر هلاکویی رو شنیدین؟نظرتون چیه؟

بعدا نوشت:اینکه این سوالو پرسیدم این بود که جدیدا خیلی ویسای گفتگو توی برنامه رادیوییش رو توی یوتیوب شنیدم و داستان هایی که مردم از زندگیشون تعریف میکردن برام جالب بود...لحن برخورد و جواب دادنش رو اصلا دوست نداشتم چون ادمایی که مستاصل شدن تو زندگیشون و از یک مشاور کمک میخوان اول از هرچیزی میخوان شنیده بشن...دوم همدردی میخوان برای اروم شدن...سوم راهنمایی...

گفتن اینکه یه ادم بردرلاینه ...هستریونیکه یا اسکیزو و بایپلاره چه فایده داره؟زدن برچسب بیماری که تو از نظر کتگوری که هر چندسال عوض میشه توی کدوم دسته ای چه فایده ای داره؟ادمها میخوان که زندگی کنن...زندگی بهتری داشته باشن و به خودشون و بقیه کمتر اسیب بزنن...نمیدونم از نظر من که اهمیتی نداره این چیزا

از ادم ها میخواد که روابط عاطفیشون برپایه منطق باشه...من نمیدونم شاید برای غربی ها جواب بده ولی مسلما برای ما جواب نمیده...مثلا تو فیلم جدایی نادر از سیمین.نادر خودشو مسئول میدونه که از پدرپیرش که حالا دچار الزایمر شده مراقبت کنه ولی سیمین نه...برای ما این دلیل که اون ادم روزی پدر ما بوده و از ما محافظت کرده حالا چه خوب چه بد کافیه تا بخوایم چند سال از زندگیمونو به پای اون بذاریم ولی هلاکویی میگه این کار هیچ فایده ای نداره و این اسیب به ما میزنه...میگه پدر مادر ها وظیفه اشون بوده مارو رشد بدن و از ما مواظبت کنن ولی ما همچین وظیفه ای در قبال اون ها نداریم...

میگه خانواده و ازدواج یه قرارداده برای رفع نیاز های جنسی و تولید مثل...و این حرف به نظر من مسخره است...میگه اگه قرار نیست بچه ای در کار باشه شما میتونین باهم زندگی کنید و ازدواج نکنید و هر موقع یکی از طرفین خواست بره طرف مقابل عاقلانه بپذیره...

هلاکویی ادم بسیار باسوادیه و در مورد همه این چیزا درس خونده و خیلی مطلع هست و خیلی وقتا هم حرفاش راهنماست و من اصلا نمیتونم به تخصصش ورود کنم ولی چیزی که خیلی توجه منو جلب کرد این بود که راهنماییهاش چقدر مفید برای ایرانیهای مهاجر مفید و برای ایرانی های داخل ایران بی فایده است...نمیدونم من که دلم نمیخواد چیزیو که باهاش بزرگ شدم عوض کنم...اره فرهنگ ما خیلی جاها ایراد داره ولی یه جاهاییش هم خوبه...همش بد نیست

این مدت که به حرفای این گوش میدادم میدیدم که چقدر خواهرم مثل حرفای اون عمل میکنه...چیزی که توی غرب خیلی عادیه برای ما خیلی ناراحت کننده است...مثلا چیزی که ما میگیم گستاخانه جواب بزرگتر رو دادن توی فرهنگ اونا میشه روراست بودن...و اینکه چقدر ایرانیای مهاجر برخلاف تصور زندگی ارومشون توی خارج چقدر دچار تلاطم های احساسی میشن...

خلاصه از تمام این حرفاکه بگذریم البته خیلی مفصل تره ولی وقت ندارم بنویسم...مرسی از تموم ادم هایی که برام نظر گذاشتن چون منم مثل شما 70_80درصد حرفاش به مذاقم خوش نیومد و میخواستم ببینم مشکل از منه یا نه...

ولی شنیدن داستان زندگی ادم ها و گاهی زوایای مخفی زندگیشون خیلی جذابه

زیرزمینی
۰۹مهر

دارم دودستی میزنم تو سر خودم که سه روزه فقط یه فصل فارما خوندم و اخرم تستاشو بلد نیستم...که به فکر میوفتم کتاب قدیمی فارما رو بیارم و نوشته های خودمو بخونم شاید با اون دسته بندیا یکم فهمیدم...از روی فهرست دنبال صحفه مورد نظرم میگردم که به جای صحفه مورد نظر 4 تا عکس پیدا میکنم...شاید تنها تولد مفصل عمرم بود...با خونواده عشق اولم...4 نفر بودیم که متولد یه ماه بودیم و یه ماه دنیا اومده بودیم و یه دور همی گرفتیم که ساده ولی با ادمای زیادی برگذار شده بود...واسه قایم کردن ناراحتی اون روزام بهترین لباسمو پوشیده بودم و بهترین ارایشی که بلد بودم کرده بودم...

توی یکی از عکسا بی توجه به دوربین دارم از خنده منفجر میشم...مسلما هر کی این عکس رو ببینه فکر میکنه چقدر خوشحال بودم...فقط خودم میدونم...چقدر تو این عکس ناراحتم...کمتر از یک ماه قبلش بود که مردی که دوسش داشتم بهم گفت داره با زنی که تو همین عکس حضور داره...داره ازدواج میکنه حتی با وجود  مشکلی که هر دو دارن و ممکنه برای بچه دار شدنشون مشکل ایجاد بشه(میدونم بعد اینهمه سال هنوزم نتونستن بچه دار بشن و بچه سالمی دنیا بیارن)...و من اولین شکست عمرم رو داشتم میخوردم...عکسارو ورق میزنم تمام ادمای تو این عکسا الان خودشون بچه دارن بچه های توی عکسا بزرگ شدن و یکی دونفر که مسن بودن فوت شدن...من عاشق خانواده پر جمعیت مردی بودم که عاشقش شده بودم...

عکسارو گذاشتم سر جاش و باز کتاب رو ورق زدم و رسیدم اخرین صفحه که اینو نوشته بودم:

پرواز ایران ایر

22.15 پنجشنبه 10اسفند

بیا تمامش کنیم...

همه چیز را...

نگران نباش.

قول میدهم هیچوقت کسی جای تو را نگیرد.

اما فراموشم کن.

بی خیال من...

بیخیال همه خاطرات ریز و درشتی که جا گذاشتی...

بی خیال دفتر هایی که یکی بعد از دیگری پر می شدند از نوشته هایی که تو هرگز نخواندی...

بیخیال دلی که شکست...

بخند

توکه مقصر نبودی.

من این بازی را شروع کردم

خودم هم تمامش میکنم

گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است

بیا به هم نرسیم...


پی نوشت:دیروز مامانو بردم دکتر.توی اسانسور خانمی کیسه دارو دستش بود و داشت میگفت چقدر دارو گرون شده و از اونجایی که .دارویی بود که من گاهی مینویسم بحث قیمت دارو شد وبعد هم ازش پرسیدم دکتر خوبیه؟خوش اخلاقه؟ و اون هی داشت میگفت اینجور و اونجوره وسطشم یه چهارتا نفرین کرد که پول این دارو ها میره تو جیب دکترواسه همین مینویسه ومن گفتم میره تو جیب داروخونه و نه دکتر...گفت نکنه تو زنشی؟گفتم دکتر مگه مسن نیست؟(اخه رفته بودم توسایت نظام پزشکی عکسشو دیده بودم که ببینم جوونه یا پیره که میانسال بود)گفت از من که 40 سالمه بزرگتر میزنه...یهو مامانم اون وسط برگشت به خانمه گفت دختر من 30 سالشم نیست چجور زن دکتر باشه؟زنه گفت اخه خیلی طرف دکترو میگیری...که مامانم گفت اخه دختر من خودش دکتره...

خواهر این خانمه پارکینسون داشت و تمام دارو هایی که دکتر نوشته بود ایرانی بود ولی 300تومن شده بود...خب اگه دستش با داروخانه تو یه کاسه است چرا میری پیشش؟چون ادمی که بفکر اینه که دستش تو یه کاسه باشه که به فکر مریض نیست...این مردمم چه فکرایی میکنن

برادر م دندون پسر مستخدم مرکزشون رو مجانی درست کرده تا جایی که تونسته و بهش گفته برای بقیه کاراش باید بری متخصص...الان دندون کشیده نشده خرابم نشده...وکارشو متخصص تموم کرده...اونوقت رفته از داداش من شکایت کرده...یعنی انقدر تو تلویزیون از ما دکترا هیولا ساختن مردمم اینجوری شدن...نترسین بابا نظام پزشکی یه جوری گوش مارو میپیچونه اگه اتفاقی بیوفته که ما خودمون به اندازه کافی دست به عصا مریض میبینیم...

دیروز دوستام داشتن از اشتباهات پزشکی توی خارج که برای اشناهاش افتاده میگفتن که چند تا مورد منجر به مرگم بوده که میگفتن هیچ برخوردیم با پزشک یا پرستار صورت نگرفته...احتمالا اونها میدونن که پزشک و پرستارم ادمن و تمام تلاششون رو میکنن که اشتباه نداشته باشن ولی اشتباهات اجتناب ناپذیرند...بیشتر از اینکه نگران ویزیت ها و خطاها باشید نگران این باشید که ادمها بخاطر سهمیه ای که از پدر جنگ رفته اشون دارن با ای کیو پایین تر نرن درس هایی مهمیو  با زبون ریختن و دست های پشت پرده پاس کنن ...نرن دانشگاه و رشته های حساس مرتبط با جون شما رو نخونن...یا برن تو یه شهر کوچیک و دور افتاده مجارستان و هزارتا کشور عقب افتاده دیگه بعد برگردن و تو تابلوشون بزنن فارغ التحصیل از خارج و بیشتر مردم براشون سرودست بشکنن

زیرزمینی
۰۴مهر

این بچه کوچولوهارو دیدین خنگیشون چه بامزه است؟این بچه جدید خانواده ماهم بیچاهر چون خیلی بهش نمیرسن خودش با خنگی خودش حال میکنه...

مثلا تو خواب که دستاشو تکون میده میخوره تو صورتش اول بیدار میشه با اخم اطرافو نگاه میکنه بعد میزنه زیر گریه...

یا وقتی خودش با خودش بازی میکنه دست و پاشو تکون میده خب هرچی بخوره کف دستش میگیره...دستش که میره تو موهاش موهاشو میکشه بعد گریه میکنه موهاشو ول میکنه...دوباره دستشو تکون میده دوباره میره تو موهاش میکشه و گریه میکنه...

ادم برفی خالشه

زیرزمینی
۳۰شهریور

دیروز با خواهرم حرف میزدم و دکتر روانپزشکش بعد از دوسال روان درمانی و بعد از زایمانش راضی میشه دیگه بهش دارو بده و تقریبا یه ماه میشه که دارو میخوره بهش گفتم چقدر حالت بهتر شده ...چقدر خوش اخلاق تر شدی...دیگه ادمو دعوا نمیکنی...داد نمیزنی...گفت که روابطش با شوهر و دختراشم خیلی بهتر شده...گفت شوهرشم خیلی راضیه ...خدا رو شکر که حالش انقدر بهتره

براش از اون روزای خودم گفتم که بیشترش تو دوران اینترنی و شهر غریب بود...بهش گفتم چه حسایی داشتم چه اتفاقایی برام افتاد چه کارایی کردم...گفت من که خیلی حالم خوبه نسبت به تو ...گفتم اره وقتی من هی بهت میگم حال روحیت چیز خاصی نیس حداقل تو ایران که چیز خاصی حساب نمیشه و قبول نمیکردی به خاطر اینا بود...معذرت خواست ازم بخاطر حرفایی که زده کارایی که کرده و گفتم حالا که میدونم علتش فقط همین بوده فدای سرت


تا حالا شده مامان یا یکی اعضای خونوادتون رو بغل کنید مثل تو فیلما؟؟؟بعد گریه کنید یا درد دل کنید و این خیلی حس خوبی بهتون بده؟؟؟من دوبار شده...سابقه کابوس دیدن من خیلی طولانیه و اکثر وقتا وقتی بیدار میشم میتونم خودمو کنترل کنم هرچقدرم گریه کنم یا بهم بریزم...ولی گاهی چنان وحشت وجودمو میگیره که حتما باید یکی کنارم باشه ...یبارش وقتی بود که پیش دانشگاهی بودم و خواب بدی دیدم و انقدر ترسیده بودم و گریه میکردم که نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاق مامانم درحالی که گریه میکردم و جیغ میزدم فقط بغلش کردم و بابام اون شب جلو تلویزیون خوابش برده بود سراسیمه شده بود و هول کرده بود فکر میکرد اتفاقی افتاده...انقدر گریه کردم تا اروم شدم تو بغل مامان و صبحش مدرسه نرفتم چون نتونسته بودم بخوابم...

یبار دیگشم وقتی بود که تو اینترنی تو اوج افسردگی اومدم شهر زادگاه عصر بود و با مامانم تلویزیون میدیدم...سرمو گذاشتم رو پا مامانم و اونم دستشو گذاشت رو سرم و من بی اختیار اشکم سرازیر شد و اروم اشک ریختم که اولش مامانم نفهمید بعد که حس خیس شدن لباسشو فهمید که دارم گریه میکنم اروم سرمو ناز میکرد و پرسید .چی شده؟گفتم هیچی دلم تنگ شده بود...

هردوبار حس خیلی خوبی داشت...کاش مامانا بیشتر ادمو بغل میکردن...توشهر ما روبوسی و بغل کردن کلا خیلی مرسوم نیست حتی برای هم جنس ها و دوستای صمیمی یا خانواده...الان ما تازه از اون خانواده های بی ابرو حساب میشیم که خیلی همو بغل میکنیم...وروبوسی میکنیم...واقعا چرا شهر زادگاه اینجوریه؟

زیرزمینی
۱۴شهریور
هیچوقت نویسنده نبودم ولی یه زمانی دوست داشتم باشم.از دوران راهنمایی که با دوستام که زودتر از من احساسشون به بلوغ رسیده بود و شروع کردیم داستانای عاشقانه نوشتن و برای هم خوندن...تا بعدها که روزانه هامو مینوشتم ...بعدتر که خاطرات بامزه دانشگاهو نوشتم و در اخر شروع کردم به وب نویسی... حالا ادم هایی که نمیشناسم یا زیاد نمیشناسم برام جذاب ترن...وقتی یه تیکه از قصه ادم ها رو بدونی میتونی خودتو بذاری جاشون...به جاشون زندگی کنی...روزای خوب یا بد بسازی...چیزی رو حس کنی که نه خودت حس کردی نه بقیه و نه هیچ شخص خاصی داشتن دوستای خیالی به ادم کمک میکنه که چیزایی که میخواد یا نمیخواد رو تجربه کنه...مرز این خیال و واقعیت برای من خیلی واضحه...انقدر که خودم میتونم تفکیکشون بدم ولی کسی وقتی ازم میخواد این مرزو براش تشریح کنم نمیتونم...نوشته های این وبلاگ هم همینطورین...خیلی جاهاش واقعی نیست و خیاله...خیالاتی که دوستشون دارم یا ندارم...حسشون کردم یا نکردم...ولی خیلی وقتا مرزش خیلی قابل تشخیص نیست...ولی این دوست داشتنیه...ادم ها رو نشناسی زندگیشون رو ندونی قضاوتشون نکنی و فقط خودتو کنارشون حس کنی...بعد بگی از کجا معلوم که منم اگه جای اون ادم بودم این کار خوب یا بدو نمیکردم؟ این ادمی که اینجا مینویسه یه خانم دکتر تمام وقته با همه خیالات و احساساتش...لزوما هرچی هست واقعی نیست...لزوما هرچی هست دروغ نیست...اینجا جاییه برای اینکه تلاش کنم خودم با تمام احساسات پنهانم باشم...با همه ادم های واقعی یا خیالی که عاشقشونم یا متنفرم ازشون... اینهمه اسمون ریسمون بافتم که اینو بگم...دیدید یه صحنه هایی حال ادمو یه جور خوبی جا میاره...هرچند شاید پشتش چیز خوبی نباشه؟ اپیزود اول:فاصله کلاس ویولنم تاخونه شهر غریب زیاد بود واسه همین وسط ظهر باید راه میوفتادم...اتوبوس اونو اتوبانی بود که خیلی خلوت بود...یه روز که داشتم رد میشدم یه دختر و پسر تو ماشین همو بودسیدن...یه دفه دختره رو برگردوند منو دید ترسید و دستشو برد جلو دهنش...و من از ته دلم خندیدم که چه صحنه قشنگی اپیزود دوم:هوا نه سرد بود نه گرم ولی اخرشب بود و خیابون خلوت...یه اتوبان پر از چراغای قرمز...صدای ماشین دختر بغلی رو میشنیدم که میگفت هر چراغ قرمز باید بوسم کنی و پسره بوسیدش و کلی خندیدن...رد شدیم یکم جلو تر یه میدون بود....شاید 10 تا چراغ قرمز چشمک زن داشت و اونا هی تند تند حین رانندگی همو میبوسیدن و عشقشو من میکردم اپیزود سوم:صبح داشتم میرفتم کتابخونه...دختر جوون 17_18ساله با تیپ مدرسه ازم پرسید خیابون چندمه اینجا...گفتم...موبایلشو دراورد و زنگ زد پشت سرم میومد...گفت من تو کوچه ام خونتون کجاس؟...باشه الان دارم میام دروباز کن...قدم اهسته کردم...در چندتا خونه جلوتر یه خونه ویلایی باز شد...یه پسر جوون بوددرو باز کرد منو تو کوچه دید رفت کنار...دختره با عجله وارد شد و درو بست...و من دلم غنج زد که چه بوسه ها و اغوش های عاشقانه پشت این دره سرصبحی کلی این صحنه ها منو به عشق امیدوار کرد هرچند معلوم نیس واقعا چیز قشنگی پشتشون باشه برای یک دوست:نمیدونم میخونی یا نه...ولی خیلی سعی کردم حد خودمو نگه دارم مودب باشم و فاصله ام رو حفظ کنم وخیلی چیزای دیگه...ولی میدونم یه چند جا سوتی دادم.روم نشد به خودت بگم ولی ببخشید..کلا من ادم نمیشم
زیرزمینی
۱۱شهریور
همه ادم ها لحظه هایی توی زندگیشون دارن که شاید همون موقع خیلی رمانتیک و جذاب به نظر نیاد ولی بعدها حتما این لحظات رمانتیکن... توی این سالها همیشه تو مسیر رفت و برگشتم به شهر غریب ادمهای زیادی رو میدیدم.و اتوبوس همیشه منبع هیجاناته که یکیشو اینجا تعریف میکنم... یه مدت توی تمام مسیر های رفت و برگشتم توی صندلی مجاورم یه اقایی مینشست که همهمعیار های زیبایی منو داشت...قد بلند.چاق.دستاش پر انگشتر.پوست سفید.چشمای یکم روشن و موهای بلند لخت مشکی...والبته ظاهر خیلی مذهبی...انقدر این ادم برای من جذاب بود که تمام مدت داشتم تو اینه دیدیشم میزدم و یه دوساعتی که گذشت پیش خودم گفتم بابا بیخیال پسر به این خوشگلی به من چه اخه...پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم... از طریقه اشنایی و بقیه اتفاقات میگذرم و میرسم به روزی که نشسته بودیم روبروی هم و به رسم شهر غریب داشت حرفشو بهم میزد و حالا که من خودش و خونوادشو میشناختم خیلی قاطع گفتم نه باورتون میشه مرد گنده جلوی اون همه ادم زد زیر گریه...مرد گنده گوله گوله اشک میریخت...اون لحظه من خیلی هول کردم که خاک برسرم چی شد و...هی میگفتم بیخیال بابا گریه نداره که...اصلا نمیدونستم چجوری جمعش کنم...میز بغلی که خانم و اقای جوونی بودن مات و مبهوت به ما نگاه میکردن یه دفه یاد اون روز افتادم...شاید اگه اونموقع انقدر سخت نمیگرفتم صحنه کر کر خنده ای بود برای خودش...یا حداقل میتونستم رمانتیک برخورد کنم...ولی دیدین گاهی ادم دوست داشتن یکی رو با وجودی که همه نشونه های مثبت رو داره ولی نمیتونه باور کنه...منم اون موقع اون ادم هر کاری میکرد تو کتم نمیرفت پسر به این خوشگلی منت منو بکشه...هرچند بعدها با گانگستر بازی خودشو نشون دوتا دوستم دادم و هردو معتقد بودن که اصلا هم خوشگل نیس و من میگفتم انقدر برای من خوشگله که نمیتونم تو چشماش نگاه کنم چون ممکنه بپرم و ماچ کنم یا حداقل دستمو بکنم تو موهای خوشگلش... خدایی الان که فکرشو میکنم چه کرکر خنده ای بوده پارسال همین موقع ها عروسیش دعوت بودم...نشد برم و بعدها عکساشو دیدم...موهاشو کوتاه کرده بود و انگشتر دستش نبود کت و شلوارشم براش گشاد بود و خلاصه تو لباس دامادی که باید خوشگل تر میبود اصلا نبود...ولی نگم عروس چقدر خوشگل و خوش هیکل بود...انقدر که از حرص مردم...الانم روحم داره اینا رو مینویسه... پی نوشت:با دید طنز بخونید پی نوشت:حرفای متن قبلی واسه خودم پر از هیجان بود انقدر که تمام مدت بهش فکر میکردم تا نوشتمش و فکر میکردم خیلی کامنت بگیرم ولی انگار از نظر بقیه جالب نبود.کلا من همیشه احساسم به نوشته هام برعکس میشه
زیرزمینی
۱۰شهریور
اخر هفته بخاطر کار اداری داداش مجبور شدیم بریم تهران و با وجودی که بخاطر خرج زیادش ترجیح میدادم من نرم ولی خب مجبور شدم منم برم.ما سهتا کارو حتما تهران میکنیم:خرید.رستوران گردی و تئاتر.خب این دفه خیلی علاقه ای به خرید نداشتیم چون با این وضع گرونی ادم ترجیح میده کمتر خرید کنه.رستوران هایی که دوست داشتیم بریم با دقت بیشتری انتخاب کردیم و البته دوتا تئاتر نسبتا گرون رفتیم...تئاتر چون توی شهرستان ها نیست تقریبا یه تجربه جدید و هیجان انگیزه همینطور رفتن به پردیس سینمایی.ولی باز تئاتر خاص تره.ریچارد رو دیدیم که خوب بود حرکاتی مثل باله خیلی داشت تو تالار وحدت و خلاصه کلی باحال بود و منو یاد باله دریاچه قو تو روسیه انداخت.شب بعد رفتیم زهرماری که جامون خیلی بد بود و تقریبا صورت بازیگرارو اصلا نمیدیدیم ولی خب خیلی خنده دار و تامل برانگیز بود.من منتقد تئاتر نیستم وفقط معمولا به داستانش دقت میکنم که خوشم میاد یا نه.دیدن تئاتر هایی با زمینه کمدی رو هم ترجیح میدم چون بدبختیه جامعه رو خودمون داریم میکشیم بسه دیگه سیاه ترشو نمیخواد ببینیم ولی این دفه تهران رفتن یه فرقی داشت.بالاخره تونستم یه دوست قدیمی رو بعد از سالها ببینم.چند سالی من یا اون به دلایلی ترجیح میدادیم همدیگه رو نبینیم ولی اولین دوستی بود که باهاش تونستم جور دیگه ای از دوستی ها رو تجربه کنم و با ادمی متفاوت از اطرافیانم دوستی کنم...ادمی فرا تر از حوزه تحصیل و رفتار و عقاید خودم.ادم ها وقتی با تفاوت های زیاد کنار هم قرار میگیرن از بیرون شاید خنده دار و از درون شاید حرص درار باشن ولی اگه باهم بسازن جذاب میشن.منم نمیفهمم چطور دوتا ادم متفاوت ممکنه با هم بسازن ولی خب گاهی میسازن. خب من اینجا اعلام میکنم یه ادم فوق ندید بدیدم و کلی ذوق میکنم وقتی با یکی قرار میذارم طرف مقابلم از قبل بهش فکر کرده باشه کجا بریم .تا میرسم بهم بگه بیا بریم فلان جا. دیدن یه دوست بعد از چند سال علاوه بر اینکه خب دلتنگی ها رو پاک میکنه و هیجان انگیزه ولی چیزی که خیلی نمود پیدا میکنه تفاوت هاست وتغییرات.کاری به طرف مقابل ندارم که چه تغییری میکنه ادم میفهمه توی تمام این سال ها چه تغییراتی خودش کرده... مثلا من فهمیدم چاقتر شدم و بی ریختتر.اروم تر و بیشتر رعایت حال طرف مقابل رو میکنم.از طرفی انعطاف ناپذیر تر و پیرتر...البته موهامم سفیدتر...یه چیز دیگه هم که فهمیدم انگار من خیلی اینجا غر داداش و خواهرمو میزنم.خب بذارین بگم من عاشق جفتشونم و هر اتفاقیم بیوفته هر چقدرم ازشون ناراحت باشم هیچوقت کنارشون نمیذارم.غصه ناراحتیشون میخورم باشادیشون شادتر میشم با غمشون عمگین ولی خب وقتی از دستشون حرص میخورم و عصبانی میشم نیام اینجا بگم؟؟؟خب نمیتونم میگم.ولی دوسشونم دارم ولی انعطاف ناپذیریه خیلی به نظرم نمود داشت.ادم سنش که میره بالا انگار شرایطو و چیزایی که نمیتونه تغییر بده رو میپذیره ولی از طرفی حاضر نیست توی رفتار خودش تغییری ایجاد کنه و غر غرو میشه...من خیلی سعی کردم ادم غرغرویی نباشم ولی انگار شدم...انگار باید بیشتر تلاش کنم وتفاوت ها...تفاوت ها شاید رابطه ها و دوستی ها رو از بین نبره ولی حرص دوطرف رو حتما در میاره...مثلا چاق و لاغر...کوتاه و بلند...تمییز و کثیف...مودب و بی ادب...عصا قورت داده و اویزون...ولی خدایی گاهی خنده دار میشه گاهیم جالب...مثلاما دوتا همکلاسی داشتیم که ازدواج کردن ...دختره یه شاگرد اول خشک عصا قورت داده واز دماغ فیل افتاده...پسره یه ادمی که با همه میجوشید و خوش و بش میکرد کوتاهتر و چاق تر دختره و شاگرد اخر...وقتی خبر ازدواج این دوتا پخش شد همه شاخ دراوردن که چه زوج مسخره ای واینا حتما به مشکل میخورن ولی چند سال بعد که دیدیمشون.پسره هم قبول شد تخصص و دختره ارایش کرده و خندون بود و اون صورت ماسکه و بی روحش دراومده بود از اون حالت.وانگار روح زندگی جدیدی توی هردو دمیده بود و چقدررررر باهم خوب بودن...و رمز این کنار هم بودن خوب ادمای متفاوتو من که نمیفهمم و خدا فقط میدونه(میدونم این پاراگراف هیچ ربطی به بقیه متن نداشت ولی مدتیه تو فکرم بوده و نمیدونستم کجا بنویسمش) یکی دیگه از چیزایی که تو این دیدار فهمیدم اینه که من چقدر بی ادب شدم تو این سالها...چقدر زیاد ولنگار حرف میزنم و فحش میدم و غیره...ولی واقعا از نظر من فحش دادن استرس زندگیو کم میکنه هرچی ابدار ترم بهترم.اصلا من و دوستام تو گروه دوستانمون صبح و با فحش های ناموسی ,پزشکی نژادپرستانه و غیره توی گروهمون شروع میکنه و انقدررررر همدردی که تو فحش دادن به کسی یا چیزی که اعصاب یکیمون رو خرد کرده مفید واقع میشه که حد نداره و از نظر من فحش دادن یه کار کاملا مفید محسوب میشه من میگم ادم دوستای خوبو برا هم نگه داره حتی اگه باهم فرق داشته باشن نسازن و گاهی دعوا کنن قهر کنن از دست هم حرص بخورن یا کنار هم خنده دار به نظر بیان...دوست روح ادمو تازه میکنه...و خدا شر منو از دست اون دوستایی که تحملمو ندارن کم کنه... پی نوشت:تمام این متنو با یه خنده گنده و طنز بخونید من چون باگوشی مینویسم نمیتونم استیکر خنده بذارم پینوشت 2:تهران باوجودی که خیلی جمعیت زیادی داره و من ادمای کمیو اونجا میشناسم ولی یه خاصیت عجیب داره من هربار تهران میرم حتما یکی که میشناسم رو تو خیابون خیلی اتفاقی میبینم پی نوشت 3:تهران یه باقلوا لبنانی فروشی داره ته گاندی به اسم روشه.اشپزش لبنانیه.حتی اگه شیرینی یا باقلوا هم دوس ندارین حتما برید و اینو امتحان کنید.انقدر خوشمزه است که با روان ادم بازی میکنه و تازه میفهمین باقلوا یعنی چی.اگه تهران میرید حتما برید و اینجا رو امتحان کنید.من تقریبا از سال 83 هروقت برم تهران و بتونم حتما میرم اینجا و باقلوا میخرم
زیرزمینی
۰۴شهریور
یکی از کارایی که من خیلی دوست دارم بافتنی کردنه.بیشتر رومیزی... دم دری...روتختی بافتم.لباسای بزرگسالی که بافتم اکثرا خوب نشدن.کلیم لباس برای خواهرزادم بافتم.حالا هم چند مدل لباس بچگونه پسرونه و دخترونه دارم میبافم... خواهرزاده هایی که تقریبا هرگز منو ندیدن و هرگز هیچ حسی بهم نداشتن و احتمالا نخواهند داشت...فقط بزرگتره میدونه خاله یعنی کسی که جایزه میخره...خب حالا که ما تو بغل خاله هامون بزرگ شدیم چه گلی به سرشون زدیم یا اونا چه گلی به سر ما زدن...که خواهرزاده های ما بخوان خاله داشته باشن... ولی یه چیزی که خیلی دلمو میسوزونه تمام لباس ها و پتو هاییه که برای خواهر زاده هام بافتم و خواهرم هیچوقت ازشون استفاده نکرد...هیچوقتم نفهمیدم چرا...لباسایی که مامانم بافته بود رو تن بچش کرد ولی لباسای منو نه...بخاطر همین حالا لباسایی که میبافم دیگه نمیفرستم برای خواهر زاده ها...خب من سعی کردم محبت کنم بیشتر از اون چیزی که از خاله هام دیدم...ولی خب خواهرم و شوهرش حتما نخواستن دیگه خلاصه اینکه خیلی دلم گرفت...این دفه هم براش یه کلاه شال بافتم شکل اسب تک شاخ با کلی جینگول مستان...بهش گفتم که بهش بده فیلم بگیر ببینم خوشش اومده سرش کن ببینم اندازه است...کلی غر زد که تو نمیفهمی الان تابستونه...گفتم نمیخواد یه ساعت تنش باشه که یه عکس میخوای بگیری...ولی انقدرغر زد که پشیمون شدم...حالا دیگه لباسایی که میبافم نگه میدارم برای خودم بالاخره یا خودم بچه دار میشم یا میرم یه بچه رو میارم به سرپرستی..اونوقت لباسایی که خودم بافتم تنشون میکنم و کلی ذوقشونو میکنم بچه تر که بودیم وقتی دلمون از روابط خاله ها گرفت به هم قول دادیم همیشه خاله های خوبی برای بچه های همدیگه باشیم.بچه های طرف مقابلو به بچه های خودمون ترجیح بدیم...ولی خب یا ما منفعت طلب تر شدیم یا روزگار نذاشت خاله های خوبی باقی بمونیم
زیرزمینی