نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه ولی مینویسم مزه میده...
بچه که بودم وضع مالیمون خوب نبود ...بخور و نمیر بود در اصلا...بابا بیشتر روزا بیمارستان بود و کمتر خونه میومد تا زندگی با سه تا بچه بچرخه...البته سه تا نمیخواستن ولی من دیگه در رفتم ...خلاصه...اون موقع ها نمیتونستیم هرچی بخوایم بخوریم یا بخریم...مثلا یکی از لاگچری ترین چیزایی که میخوردیم این بود که بابام یه شب بر حسب اتفاق کشیک نباشه و 8 یا 9 شب بیاد خونه...اونوقت بود که اگه پول داشت یه شام لاکچری برای ما بهم میزد...سر راه یه خامه صبحانه از این پاکت صورتیا میخرید می اورد و مامانم همه پاکتو میریخت تو این چینی های گل قرمز و پنجتایی مینشستیم با نون میخوردیم...اخه خامه چیز گرونی بود اون وقتا نمیشد برای صبحانه خورد یا حداقل تو اون سن چون کم میخوردیم من اینجوری برداشت کردم...اون وقتا من 7 یا 8 ساله بودم...شبایی که خامه میخوردیم شبش رو ابرا بودیم از خوشحالی...
امشب من رفتم بیرون یکم قدم بزنم تا نپوسم تو خونه و چون چند وقتیه کسی زیاد تو خونه شام نمیخوره...یه پرس چیکن استریپس با یه نوشابه خریدم و اوردم خونه...ایندفه به جای 5نفر 4نفر بودیم ولی بازم مزه روزای بچگی رو داد...کاسه چینی گل قرمز نبود ولی یه سینی بود و 4 نفرکه چمباتمه زده بودیم رو غذا و لقمه اخر که لقمه شرم و حیاست رسید به من...
هنوزم وقتی خامه صورتی میبینم یاد بچگیام میوفتم...وقتایی که به علت لاکچری واری خامه تو خونه داشتیم هر پنج دقه یکیمون تو یخچال بود و بهش ناخنک میزد...مجبور بودیم کم کم بخوریم که مامانم نفهمه که حتما میفهمید ولی ما بچه بودیم فکر میکردیم نمیفهمه
شکلات هوبی که هنوزم هست خیلییییی گرون بود...یادمه تو اون سن قبل از دبستان من 100 یا 95 تومن بود که خیلی گرون حساب میشد( اون و قتا نون سر کوچمون 3 تومن و پنج ریال بود و نونای تنوری که گرون بود ما نمیخریدیم 5 تومن بود )و فقط یه دایی مجرد داشتم که هروقت میومد خونه ما منو میبرد مغازه سر کوچه یکی برام میخرید و میگفت به کسی نگو...اخه من بچه اخر بودم نوه اخرم بودم بچه هم بودم موهای بلند و بور و تاب داری داشتم ...خلاصه گوگولی بودم
یه چیز دیگه هم که یادمه یه بستنی میوه ای معروف بود تو شهر ما که اون وقتا موز میذاشت روی بستنی هاش ...یه بستنی لیوانی داشت 250 تو من بود و سالی یکی یدونه بابام برامون میخرید...بعد ها شد 300 تومن و دیگه بابام پول نداشت مجبور بود دوتا بخره سه تایی بخوریم
اولین باریم که رفتیم رستوران من 9 سالم بود...رفتیم قدیمی ترین کبابی اینجا که هنوزم هست...قشنگ یادمه که دوشنبه شب بود...کوبیده خوردیم...کنار کوبیده اش از این سیب زمینی سرخ کرده های چاق و چله داشت و من عاشقش شدم چون عاشق سیب زمینی هم بودم...یادمه اونشب بابام گفت دیگه هردوشنبه میایم اینجا...البته که نرفتیم...اون وقتا بابا تازه مطب خودشو توی یه جای دور افتاده زده بود و ما بخاطر اینکه بابا پول کرایه نده که هر روز بره و بیادرفتیم اونجا زندگی کردیم...یه جایی بودیم که تا کلی اطرافمون حتی خونه هم نبود...سر یه خیابون اصلی بودیم یه چیزی مثل جاده های ترانزیتی که ماشینای سنگین و اتوبوس خیلی رفت و امد داشتش و تنها راهی بود که گوشه شهرو به گوشه دیگه شهر وصل میکرد بخاطر همینم مطب بابا رونق گرفت و دکتر دیگه ای هم اون اطراف نبود...البته بعد از گذشت اینهمه سال الان اونجا دیگه جای پرتی حساب نمیشه و یکی از محله های خوب اینجا شده...کلی خونه و بازار داره و اون جاده هم دیگه جاده داخل شهری حساب میشه و ماشینای سنگین حق عبور و مرور ندارن ولی اون وقتا هر کامیونی که رد میشد خونه ما میلرزید...
قدیما کلا زندگیا فرق داشت
اولین باریم که پیتزا خوردم اول راهنمایی بودم و یه پیتزا ساندویچ خوردیم تو پیتزا چمن نیاوران...هنوزم هست و هنوزم همونقدر شلوغه...اونجا اولین بار فهمیدم پنیر پیتزا چیه...چند سال پیشا با داداشم رفتیم و باز نشستیم وسط بلوار و از ساندویچاش خوردیم ولی اصلا مزه بچگیمون رو نمیداد
خواهرم که دبیرستانی بود و من پنجم ابتدایی مدرسه ای که میرفت جای خوب شهر بود و همه بچه پولدار بودن...هرچی من گداصفت بودم خواهرم همیشه مثل پولدارا بود...اون وقتیا روزی صد تومن پول تو جیبی داشت که چیزی بخره و بخوره...اون وقتا خواهرم 45 کیلو بود با قد 165...بخاطر همین خودش تو مدرسه چیزی نمیخورد ...بیشتر روزا پولشو برای من شکلات فرمند میخرید...یه شکلات تخته ای های نازکی بود که اون موقع به نظر من خیلی بزرگ بود 95 تومن میخرید برام.سال بعدش شد 120 تومن و دیگه نمیتونست هر روز برام بخره...من از همون سن چاق تر از خواهرم بودم و خواهرم واسه همین همیشه خوراکی هاشو میداد من...انقدر که وقتی نمیداد یا یکمشو خودش میخورد من ناراحت میشدم ...میپرسیدم چرا خودت میخوای بخوری
کلا ناخواسته بودم ولی کل خانواده هوامو داشتن...
حالا یکمم از چیزای بدش بگم...مثلا همین داییم که گفتم همیشه میخواست دعوام کنه میگفت سرتو میبرم..و من همیشه فکر میکردم واقعا با چاقو میخواد سرمو ببره...ومیترسیدم و گریه میکردم بی صدا...یا مثلا کلا خواهرم سر و گوشش میجنبید و مامانم واسه اینکه مثلا سر از کار اون دربیاره منو میفرستاد تو دست و پاش بعدم منو سین جیم میکرد و منم که نمیفهمیدم و بچه بودم همه چی رو میگفتم واسه همین خواهرم تا سالهایی که من بزرگتر بشم خیلی باهام بد بود ...
یا اینکه چون تو بچگی خیلی زیادی لاغر بودم و از متوسط سن خودم لاغر تر بودم و خیلی خیلی کم بابامو میدیدم و هروقت میدیدمش انقدر خسته بود که زود عصبانی میشد و مامانم با وجود کار و دوتا بچه دیگه وقتی برای من نداشت من خیلی اروم بودم و خیلی کم حرف میزدم و فقط با مامانم حرف میزدم...یعنی بیشتر دوس داشتم مامانم برای من حرف بزنه خلاصه که زیاد دعوا نمیشدم...ولی خب مثلا داداشم منو میزد یا اذیتم میگرد منم گریه میکردم یا جیغ میزدم واسه همین بابام اونو دعوا میکرد واسه همین داداشمم باهام خوب نبود...اخه اونم یه کارایی میکرد...مثلا من از دار دنیا یه عروسک داشتم که از خواهرم بهم ارث رسید...بخاطر همون که پول نداشتن چیزی بخرن...یه روز داداشم گفت بیا دماغ عروسکتو عمل کنیم...گذاشت دماغ عروسکمو با قیچی برید...من نشستم گریه کردن که وای عروسکم مرد دردش اومد...تو حیاط پشت پنجره اتاقی بودیم که بابام خواب بود...اونم اومد داداشمو زد...از بغل شدن هم خیلی بدم میومد و مخصوصا اگه مردا بغلم میکردن گریه میکردم و دوس نداشتم بوسم کنن بخاطر ریششون...خلاصه که بچه دوست نداشتنی بودم ولی خب یه مقدارش فقط بخاطر اخلاق مزخرف خودم بود...بقیه اش جبر زندگی بود
پی نوشت:این چیزایی که الان برای بچه ها و تربیتشون بد تلقی میشه زمان ما روتین های تربیتی بود و مسلما خرده ای به کسی وارد نیس