روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۲۰اسفند

و من امروز در ساعت 6 عصر تو را دیدم...وعاشقت شدم

زیرزمینی
۱۳اسفند

تنها کسیه که روی سنگ قبرش کلی خاک گرفته و نوشته خواهر عزیزم...

یعنی نه مادر کسیه نه همسر کسی نه فرزند کسی

زیرزمینی
۱۰اسفند

بد مسافرت ترین ادمی که میتونید تو دنیا پیدا کنید بابای منه...سه روز رفتیم روستا و من حالا دارم از سر درد و درد انقباض عضلات فکم میمیرم....

و فهمیدم چقدر با تمام وجودم میتونم از تمام موجوداتی که کروموزم وای دارن متنفر باشم...انقدر که خودم از این حجم تنفر هم ترسیدم هم تعجب کردم...چقدر دلم میخواد این شهر برام تموم بشه شاید بفهمم زندگی چجوری بوده

چقدر نیاز دارم مدام و مدام برای یکی غر بزنم شاید این احساسات مسخره تموم بشه...دارم فکر میکنم حالا که کسی نیس که تمام این تف های سر بالا رو براش تعریف کنم شاید لازم باشه برم مشاوره تا اونجا بتونم از همه چیزهای مخفی زندگی حرف بزنم

انقدر تحت فشار بودم که یه روز که رفیق اینجا بود شب که میخواستیم بریم خونه تو ماشین که مجبور نبودم نگاهش کنم براش گفتم...سعی کرد که حرفمو قطع کنه بهم بگه که نباید در بارش حرف بزنم...گفتم بذار حرفمو بزنم...دارم میترکم...من احمق تمام این مسائل برام مهمه...من احمق نمیتونم مثل بقیه اعضای خونواده بی تفاوت باشم...تمام این اتفاقا وجود منو کرده یه پارچه نفرت...نفرتی که تمومی نداره...نفرتی که منو تبدیل کرده به ادمی که حتی خودمم نمیتونم باور کنم و هر لحظه و هرلحظه دارم سعی میکنم نباشم این ادمی که هستم...که جای نفرت عشق بریزم توی قلبم و خدا رو جایگزین جایی که باید باشه...ولی شب من انقدر تار شده که انگار تموم نمیشه...و من لوس ترین و ضعیف ترین ادم دنیام در برابر مشکلاتم

زیرزمینی
۰۶اسفند

دیدم 5 تا قسمت اولشو...باحاله که...کدومتون نوشته بودین خوب نیس

به نظر من پر از رنگ و شعر و اهنگه برای بچه ها و تکه های اجتماعی برای بزرگترا

زیرزمینی
۲۸دی

قرار بود بهش کمک کنم که بفهمه اضطرابش بیمارگونه هست یا نه...

صدای موزیک زنده خیلی بلند بود و تقریبا با داد باهم حرف میزدیم

گفتم من خودم وقتی دارو خوردم تازه فهمیدم زندگی سیاه نیست...تازه فهمیدم میشه یه جور دیگه زندگی کرد...نمیدونم از یه روانپزشک مشورت بگیر هرچند میدونم با دارو مخالفی ولی توهم مثل من زمینه قوی ارثی داری

گفت میدونی من چقدر دلم میخواست جای تو باشم؟

گفتم اتفاقا منم دوس دارم جای لاله باشم

گفت چرا

گفتم میدونی طرز فکر مین چجوری؟فکر میکنم خب درس بخونم که چی؟اگه قبول نشم چی؟دکتر بشم که چی؟برم تو بهداشت کار کنم که چی؟یه مدت پازل درست میکردم که فکرم درگیر بشه بعد گفتم خب که چی چه کار مفیدی؟کتاب خوندم گفتم که چی خوندن رمان چه سودی به کسی میرسونه؟بافتنی کردم گفتم فایدش چیه؟ورزش کردم گفتم که چی؟همه چی برام بیفایدس ولی فکر میکنم برم تخصص و بعدش تو بیمارستان کار کنم شاید فکر کنم گاهی دارم یه کار مفید انجام میدم

گفت تو فلسفه زندگیت فقط وقتی معنا پیدا میکنه که مرگ بغل گوشت و جلوی چشمت باشه....دیوونه...اباشه....دیوونه...اره مثلا انیشتینم میگفت این فرمولو کشف کنم که چی

گفت تو چرا مثل بقیه دکترا نیستی؟

گفتم یعنی چجوری؟

گفت مثل فلانی...انگار دکتر شده سقف اسمونو شکافته...ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار هیچ کار خاصی نکردی

گفتم خب نکردم فقط من از چند نفر بیشتر درس خوندم...بعدم اون ادمی که تو میگی از دبیرستانم همینجوری بود

گفت فلانی بهمنانی...مثل اونا هم نیستی

میگم خب خرن اونا مگه چه کار خارق العاده ای کردن دکتر شدن...خندیدم و گفتم اصلا شاید من خرم...چمیدونم

خدیدیم و اون از ترس هاش گفت از ضعف های روحیش...من گفتم ...درد دل کردم

گفتم باورت نمیشه من سال اول دانشگاه رژ صورتی اکلیلی میزدم با رژ گونه اکلیلی با خط چشم ابی اکلیلی و سایه ابرو سفید اکلیلی بعد رفیق یه پنکیک اکلیلی داشت هرچی بش میگفتم بده بزنم نمیداد

انقدر خندیدیم که اشکام سرازیر شد...

اونم میگفت جوونی خیلی محجبه بوده...میترسیده پسری نزدیکش بشینه حامله بشه

انقدر خندیدم که رد اشکام کرم پودر برنزمو پاک کرد که دیدم همون موقع وارد رستوران شد...بازنش بود...من که چشمم خوب نمیبینه دوره مطمین نبودم خودش باشه ولی دهنم اندازه قورباغه باز بود و از شدت خنده اشکم سرازیر بود و ریسه میرفتم با مشت روی میز میزدم...اون از دیدن من بیشتر شوکه شد و به زنش گفت برن جای دیگه بشینن که زنش دستشو کشید و اوردش میز کنار ما نشست...به دوستم گفتم کیه و بلند شو بریم

زدیم بیرون از رستوران

گفتم یادته اول دبیرستان...اون موقع ها تو انقدر دختر خفنی بودی برام که فک .میکردم نگاه منم نمیکنی چه برسه دوستم بشی...یه دختر قوی خنده رو باهوش با اعتماد به نفس و شاد...اون موقعا واقعا چیزی از هم نمیدونیستیم

گفت نه اون موقع ها شاد ..تر بودم واقعا نه فکر کار بودم نه درس نه شوهر نه مهاجرت

گفتم نه زندگی من هیچ تغییری نکرده..سال 87 واسه کنکور گریه میکردم و سهمیه جنسیتی سال 97 هم واسه کنکور گریه میکنم و سهمیه رزمندگی...کلا زندگی من به امتحان های بزرگ ختم میشه

گفت تو همه چی رو داری تو زندگیت... کار پول درس عاشقانه هایی که خیلیا تجربه نکردن...همه ما دخترای دهه شصتی اینجوری بزرگ و تربیت شدیم...حالا تو بابات دکتره یه جور میزد تو دهنت ما یه جور دیگه...

از خنده ریسه میره و میگه من همیشه فکر میکنم چرا یه پسری باید به من توجه کنه

از خنده ریسه میرم و میگم من همیشه تورو جز دخترایی دسته بندی میکردم که هیچ پسری نمیتونه از کنارش بی توجه رد بشه

میخنده و میگه واقعا؟گفتم اره من یه دسته از دخترا هستن که اینجوری دربارشون فکر میکردم 

میگه خب مثلا کیا؟

گفتم مثلا تو بخاطر چیزایی که گفتم...خانم خوشگل بخاطر خوشگلی و مهربونیش

از خنده ریسه میره و میگه دیوونه



اروین یالوم...روانپزشکی امریکایی که کتابهاش وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور هردو کتاب هایی هستن که یه پزشک روانپزشک مقابل یه فیلسوف قرار میگیره...وفیلسوف و پزشک همدیگه رو برای درک بهتر زندگی ..وانسان کمک میکنن...این روزها چقدر دوست داشتم منم فیلسوفی جلوم قرار میگرفت تا فلسفه زندگیمو یادم بیاره


پی نوشت:دیشب این متنو تو خواب و بیداری نوشتم.حال ندارم فعلا ویرایششو ندارم.

زیرزمینی
۱۹دی

هی میخواستم ننویسم چون طولانیه و وقت ندارم ولی انقدر کلامات تو مغزم دارن رژه میرن که باید بنویسم

دیشب شب خیلی بدی بود

من از نوجوانی عادت دارم برای خودم موقع خواب قصه بگم...دیشبم اخرای قصه ام بود و تو خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ها و گریه های همسایه بالایی با وحشت منو از خواب بیدار کرد...طبقه بالایی از مردمان محل طرحه...و مرد سالاریه سفت و سخت و بی حق و حقوق بودن زن توی جامعه اونها چیزی خیلی عادی حساب میشه...معمولا زنش رو کتک میزنه بسیار ثروتمنده و چند وقت قبل جشن ختنه سورون پسر اخرش بود(انگار 3 تا بچه داره)ساعت از یک شب گذشته بود که صدای جیغ های زنه و گریه های بچه منو با وحشت از خواب بیدار کرد...یکم بعد صدای گرومب گرومب خونواده دخترو شنیدم که از پله ها میرفتن بالا...موقع پارک کردن تو کوچه ماشینشونو دیدم...پدر زن هم مثل دامادش ماشین خارجی داشت و زن و دختری بسیار شیک داشت و هرسه نفر خیلی قوی هیکل بودن...رفتن بالا صدا یکم کمتر شد...ولی دعوا و داد و گریه تا یک ساعت بعد که خونواده دختر برن ادامه داشت...این زن خیلی ریزه میزه است و با صورت کبود زیاد دیده شده...یبار دیگه که دعوا شده بود و پدر زنه اومده بود و با مشت به در میکوبید و کمی بعد مدیر ساختمون ازش پرسید چی شده و به یه جمله به شما مربوط نیس دعوا خانوادگیه اکتفا کرده بود درصورتی که دختر خودش بود که داشت کتک میخورد...مدیر ساختمونم پله اضطراری رو نشون پدر زنه داد تا از اونور بره به داد دخترش برسه...

با صدای جیغ از خواب بیدار شدنم خیلی بد بود...در اتاق مامانم اینا باز بود و سرک کشیدم ببینم اونا هم شنیدم که دیدم مامان بابام بیدارن منم رفتم تو تختشون و گفتن هفته ای دوسه بار این صدا از بالای اتاق ما میاد حتی یبار 4 صبح گرفته زدن زنه...هی بابام میگفت پاشو خودتو جمع کن دختر ...منم عصبانی شدم گفتم دارم سکته میکنم من بچتونم وبال گردنتون باید ازم مراقبت کنید...خلاصه که همون موقع ها هم خواهرم چندتا فیلم از بچه هاش فرستاد و من بهش گفتم چی شده...و اصرار میکرد که باید زنگ بزنی پلیس...وهرچی من میگفتم بابا اینجا ایرانه...شهرستانه...چیزی عوض نشده مثل قبله همیچی پلیس که نمیاد...تو محل طرح یه دخترو سر چیزای ناموسی کشتن پدر و برادراش ولی پلیسم هیچ کاری نکرد...دوبار اومدد و رفت فقط که بترسن خونواده دختره نرن پسره رو بکشن...خبرشم نه تو روزنامه اومد نه تو اینترنت...میگفت نه اگه بچه رو بکشه از بس بزنش چی...مثل اون خبرای تو اینستا...بش گفتم اونا هم خبرش پخش شد چون توسط خونواده کشته نشده بودن...

خلاصه من ساعت 3 تونستم بالاخره یکم دیگه جیغ و دادا که خوابید بخوابم و ظهر برادرم اومد خونه...میگه ببین اگه من میگم حق طلاق داشته باش واسه همین چیزاس...

بهش نگفتم اره حق طلاق داشتن عالیه متدمدن بودن عالیه ولی شما هم میخواین متمدن باشین هم مهریه بذارین...بهش نگفتم یه تنه که نمیشه با جامعه جنگید...بهش نگفتم اینکه تو بدون اینکه نظر منو بخوای منو مجبور میکنی این حقو داشته باشم خودش نشون میده که توهم مثل سایر مردهای این مملکت فکر میکنی من ناقص العقلم...بهش نگفتم متمدن خودت چرا همچین حقی برای زنت قایل نیستی...بهش نگفتم همه چیزایی که توی این دوسال اتفاقافتاده منو خواسته یا ناخواسته سوق داده به سمت طرز فکر نوجوونیم که درد و رنج همیشه تنها بودن کمتر از درد و رنج همیشه زیر سلطه بودنه...نگفتم من همون زنیم که کتک نخوردم ولی تموم روح زنونم رو کشتم تا شاید بتونم زندگی ارومتر و بهتری داشته باشم...انگار که یه عضوی از بدنم رو قطع کرده باشم...بهش نگفتم زنی که مونده و کتک میخوره شاید مشکلش طلاق نیست و حق طلاق...شاید از این میترسه که بچه هاش چجوری زندگی خواهند کرد...شاید از این میترسه که چجوری زندگی مادی بچه هاشو تامین کنه...شاید جایی نداره بره...وقتی پدرش همه اینها رو میبینه و کاری نمیکنه...وهزار تا شاید دیگه واسه موندن تو این جهنم داره اون زن...انقدر که درد کتک خوردن کمتر از درد مبارزه باشه...مبارزه ای که تو روح هر کسی نیست

فقط سکوت کردم و نگفتم که میخوام از این خونه برم و زندگیه خودم رو بسازم و هرگز ازدواج نکنم و 5 سال بعد یه دختر بچه زشت رو به فرزندی قبول کنم...واونجا جنگ من با شما شروع میشه


پی نوشت:این روزها دوست دارم بیام و مدام بنویسم

زیرزمینی
۱۴دی

دیدین بعضیا هستن که ادم همینجوری الکی خیلی دوسشون داره؟دوست داری باهاشون دوست بشی بیشتر حرف بزنی بیشتر وقت بگذرونی...هیچ ربطی هم به جنسیت اون ادم نداره...

من چند تا از این ادمای خیلی دوست داشتنی و جذاب تو زندگیم دارم که البته هیچکدوم هم شهر زادگاه نیستن...و وقتی پیامشون میاد رو گوشیم یا زنگ بهم میزنن شیرجه میزنم رو گوشی...تو کم وقت ترین و بی حوصله ترین روزهای زندگیمم اصلا روزم ساخته میشه با این ادما...ولی همه اون 4یا 5 نفر که این حسو بهشون دارم یا سرشون تو زندگی خودشون انقدر شلوغه یا دوستای خودشونو دارن یا من براشون اونقدرا هم ادم جذابی نیستم...

بعد نکته جالب ترش اونجاس که مثلا از هر ده دفه ای که زنگ میزنن یا پیام میدن یه بار میگم بذار دیر جواب بدم تا تابلو نشه😂😂😂یعنی انقدر نابودم....ولی خب اینکه هرکسی زندگی خودشو داره کاملا قابل درکه و توقع من حتما زیاده

ولی خواستم همینجا بگم که اون 4 یا 5 نفر عاشقتونم و هرشب قبل خواب میگم خدایا شکرت که این ادما تو زندگیه منن هرچقدر ازم دور باشن و وقتی برام نداشته باشن...یکیش رفیق که هر چند وقت یبار یهو بهش پیام میدم عاشقتم دوست دارم بعد اون شکلک خنده میفرسته میگه چرا میگم واسه اینکه فکر نکنی فقط اون زید عنترت میتونه بهت بگه دوست دارم بعدم اون شکلک خنده میفرسته و میگه منم عاشقتم دیوونه(هر چند وقت یبارم تاکید میکنه که این زید من خره یهو جلو اون اینجوری نگی دوست دارم فکر میکنه ما هم بله...هرچند چند بار جلوی زید پاستوریزه اش فحش های ناموسی دادم که دیگه تقصیر رفیق بود نه من)

پی نوشت:دبیرستانی که بودم یه تکه کلامی بین همکلاسیا مد بود که وقتی میخواستیم بگیم یه چیزیو خیلی دوست دارم میگفتیم انقدر خوب بود که باهاش عروسی کردم!منم این 5 تا دوستمو خیلی دوست دارم انقدر که دوست دارم بغلشون کنم و باهاشون ازدواج کنم😂که البته مسلما نمیتونم اینو به خودشون بگم چون اونایی که مونثن فکر میکنن خلم و اونایی که مذکرن فکر میکنن بهشون نظر دارم😂

زیرزمینی
۰۹آذر

اپیزود اول:

این چند وقته خیلی بد بود.ازمون ازمایشی اولمو حتی از پارسال بدتر دادم...انتخاب رشته تکمیل ظرفیت باز شد و رشته های مزخرفه شهر زادگاه کاملا خالی بود و من همش میترسیدم که با این وضع درسم بزنم یا نزنم...سر همین با رفیق و خانم دماغ عملی دعوام شد که هردوتا زنگ زدن...همفکری و هم دردی کردن و بالاخره تصمیم گرفتم که انتخاب رشته های مزخرف رو بذارم برای سال دیگه ودیگه ازمون ازمایشی ندم

خدایا ممنونم بابت دوستایی که هوامو دارن و واقعا دوستن

اپیزود دوم:

ازم پرسید ضریب هوشیت چنده؟بهش گفتم چرا؟

گفت بالاخره تو یه خونواده همه دریه سطحن

گفتم انقدر و گفتم تو مدرسه بهم گفتن بین 4تا ورودی بالا ترین ضریب هوشی رو داشتم که البته زر میزدن

میگه نه خب تو معلومه خیلی باهوشی

میگم از دانشگاه تهران قبول شدنم معلومه یا از یبار خوندن و یاد گرفتنم؟!

گفت یادته مشاور کنکورت میگفت رتبه دورقمی میشی؟

گفتم اره اونم خوب زر میزد

گفت نه تو خیلی استرس داری

میگم خب تو که باهوش تر از منی

گفت نه کجا بودم

گفتم درس خوندن که نشونه باهوشی نیس

گفت اینجا مدارسی هستن که اولش تشت هوش میگیرن و بچه های با ضریب هوشی بالای 130 رو پذیرش میکنن...ولی من میترسم بچم ضریب هوشیش پایین باشه ناراحت بشم

گفتم خب یه وقتم دیدی زیادی بالا بود و ناراحت شدی

گفت به من که بره نیست که ولی خودمم هوش عجیبی ازش نمیبینم.عادیه...

جالب بود برام که به نظر اون من خیلی باهوشم و به نظر خودم خیلی خنگم...چون میدونم حرفاش تعارف نیست و واقعیت فکرشه عجیب بود برام وگرنه حالا خنگم نباشم ولی هوشم معمولی

پی نوشت:تمام کسایی که برای متن قبل نظر گذاشتین واقعا ممنونم...حرفاتون ارومم کرد...مرسی که برام نوشتین

زیرزمینی
۱۶آبان

یه جوری از بنامه درسیم عقبم که وحشتناکه...بعد توی این چند روزه انقدر اطرافیانم روی دور رفتنن که به وحشت افتادم...یکی المان یکی استرالیا یکی کانادا یکی انگلیس...چه خبره خدایی؟

اونوقت من عاشق این لیوانام که روش شعر چاپی داره...دیشب رفتم یکیشو خریدم که شعر روش اینه

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده

برف تجریش است و سوزش میرود پایین شهر

بعد عکس روش نقشه تهرانه که تجریشو به میدون راه اهن وصل کرده

یعنی انقدر ارزوهام و رویاهام نابودن...بعد جالبتر قضیه اونجاییه که دوتا رشته ای که من برای تخصص بیشتر مد نظرمه رشته هاییه که توی کشورای خارجی اصلا پذیرش نمیشن...

یعنی در این حد نابودم...

خدایا منو بکش راحت کن(ایکون اون دختره که با دست میزنه تو صورت خودش که ایکون مورد علاقه منه تو واتس اپ)(اون دوتا رشته هم نپرسین که روم نمیشه بگم)

زیرزمینی
۱۳آبان

سرما خوردم

باوجودی که یه هفته میشه از خونه بیرون نرفتم...هیچ کدوم از اعضای خونه سرما نخوردن ولی من نمیدونم از کجا و چجوری سرما خوردم...کلا من ادم زیاد سرماخوریم

بگذریم...

من از اونجایی که بسیار لوسم وقتی سرما میخورم بدتر لوس میشم...ولی خب ناز کش ندارم جز مامانم واسه همین هی خودمو برا خودم لوس میکنم هی قربون صدقه خودم میرم...

بگذریم

تخت من زیر یه پنجره رو به افتابه...اون وقتا که بچه بودم(20سالگی)...شهر غریبم بودم سرما هم خورده بودم امتحانمم بد داده بوده و رو به مرگ بودم و مامانم ایران نبود...حالا فکر کن ادم به لوسی من تو این شرایط خلاصه چه شود...رفتم پیش مامانبزرگ دوستم...واقعا الان که عکر میکنم نمیدونم چرا این کارو کردم...ولی دلم مامان میخواست و مامانبزرگ دوستم خیلی خیلی مهربون بود و هم سن مامان خودم بود...خلاصه رفتم خونشون...خونشون یه پنجره بزرگ افتاب گیر رو به حیاط داشت...برام جا انداخت کنار پنجره...و بهم گفت ادم مریض تو افتاب بخوابه خوبه...منم خوابیدم و تا ظهر تنها بودیم برایم اش مخصوصی که مال همون شهر بود و برا مریض بود پخت...ظهر بیدار شدم خوردم...کلی هم قربون صدقم رفت...انقدر حال داد...اصلا مامانا خیلی خوبن...خیلی خیلی خوبن...الان که فکر میکنم خودم فکر میکنم چقدر خر بودم این چه کاری بود میکردم...رفتم خونه مردم که چی(ماجرا یکم پیچیده تره البته که من مجبور شدم بعضی قسمتا رو حذف کنم)

مامان خودمم بیچاره هر ناز منه خرو میکشه هی من جفتک میندازم...

مامان یه نفر دیگه هم هی قربون صدقم میرفت و غذاهای خوشمزه برام میپخت...و من عاشق مامانش بودم

حالا خوابیدم تو افتاب روی تختم که تو افتاب خوب بشم...هی قربون صدقه خودم میرم...هی سوپ خوشمزه مامانم بوش میاد...

خلاصه که خدا همه مامانا رو حفظ کنه و از درصد لوسی من کم کنه و کلا یه حرکتی به گلبول های سفیدم بده که من انقدر سرما نخورم

زیرزمینی