روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۰۲شهریور
باید یه همچین دسته بندی به وبم اضافه کنم... دیروز که جواب ازمون اومد...شبش خواب دیدم من و دوتا از دوستام که قصد خوندن نه برا ازمون اردیبهشت داشتن نه برای اسفند امسال امتحان دادیم و اونا که نخونده بودن قبول شدن و من نشدم بعد چند سال گذشت اونا رفتن طرح تخصص و من هنوز قبول نشده بودم...
زیرزمینی
۲۹مرداد
توی این مدت برخوردم با ادم های متاهل بیشتر شده و بیشتر پای درد دلشون نشستم...وبه طور اتفاقی چند تا مقاله و فیلم درباره روابط زناشویی خوندم...یکی از چیزایی که خوندم و نظرمو خیلی جلب کرد و اصلا نتونستم منظورشو بفهمم مضمونش این بود که میگفت زوج ها نباید اختلافاتشون و دعواها و قهر هاشونو توی رخت خواب ببرن این جمله رو سالها قبل از یه ادمی که خیلی سنش بیشتر از من بود شنیدم...وچون اصولا ادمی هستم که عصبانی زیاد میشم ولی قهر نمیکنم اون موقع نمیفهمیدم یعنی چی ولی حالا که به این جمله فکر میکنم نمیفهممش...خب مثلا چجوری میشه شما توی روز از همسرتون به یه دلیلی خیلی عصبانی هستین...نمیگم خیانت و چیزای خیلی بزرگ یه چیز کوچیکتر مثلا بی اعتنایی بی احترامی یا از این قبیل...عصبانی باشید و شب باهاش عشق بازی کنید؟خب نمیشه...تو اون لحظه عشق وجود نداره که فقط عصبانیته شاید حتی ته مایه نفرت باشه بعد شما بتونید ببوسیدش؟نمیشه میشه؟شاید اوایل زندگی که هنوز عشق غالبه بشه ولی بعدش نمیشه...من وقتی از کسی عصبانی باشم حتی نمیتونم کنارش بشینم چه برسه چیزای دیگه...یعنی واقعا کسایی هستن که میتونن اینجوری رفتار کنن؟ تو اون عصبانیت من نمیتونم بشنیم کنارش چه برسه مثلا بگه دوست دارم یا بغلم کنه چنان میزنم لهش میکنم که خودم پشیمون بشم...اون لحظه ادم عصبانی و ناراحته راحت که نمیتونه خودشو گول بزنه یعنی هرچی جلوتر میرم بیشتر به یقین میرسم من ادم زندگی متاهلی نیستم...یه چیزایی رو درک نمیکنم و یه چیزایی رو قبول نمیکنم یه چیزایی رو هم خیلی سخت میگیرم پینوشت:تو یه وبی دیدم نویسنده اش میاد خوابای بامزه اشو مینویسه.دیدم کار باحالبه گفتم منم بنویسم گاهی دیشب خواب میدم دارم خونه رو تمییز میکنم راه اب اشپزخونه گرفته یه چوب میکنم تو راه اب میبینم یه پارچه گنده توش گیر کرده پارچه رو میزنم کنار یه کلی موش سیاه زشت تو اب راه میبینم...دوباره پارچه رو میچپونم تو راه اب که موشا نیان بیرون دورمو که نگاه میکنم میبینم 4 تا گربه سیاه دورمو گرفتن در سایز های مختلف...از بزرگه خوشم میاد دستمو میبرم نازش کنم یهو دستمو گاز میگیره محکم هی دوستم میگه بزنش تا دهنشو باز کنه...میگم ولش کن همون چوب تو دستمو میکنمتو دهنش دستمو در میارم...بعد اون وسط نمیدونم چرابه جای امپول هاری رفتم امپول کزاز بزنم با دوستم که از خونه رفتیم بیرون تو راه دوتا بچه ببر مامانی دیدم...انقدر ناز بودن...یکیشون قلاده داشت یکیشون باز بود...قلاده اون یکی رو که باز کردم پریدن رو سرم هی باهام بازی میکردن کوچولو و نرم بودن و بامزه هی دوستم میگفت گازت میگرن ول کن میگفتم نه اینا کوچولو هستن بین ادما هم بزرگ شدن بلد نیستن گاز بگیرن...بعدم بیدار شدم
زیرزمینی
۲۶مرداد
سه هفته از زندگی من و داداشم بدون پدر و مادر میگذره...تقریبا روزی 1000 بار دعوا میکنیم...مخصوصا روزایی که باهم تو خونه ایم...دعوا هم اینجوریه... پوست تخمه رو بریز تو ظرف نه رو قالی... سر میز غذا بخور نه رو مبل اشغالو بریز تو سطل نه اطرافش جوراباتو نذار رو اپن لباساتو ننداز وسط سالن با کفش نیا رو قالی ظرفاتو خودت بشور غذا میخوری ظرفتو همون موقع بذار تو ظرفشویی چراغ اتاقا رو خاموش کن ابو ببند دوتا کولر باهم نزن وسایل برقی پر مصرف صبح وسایلو جابجا نکن چیزی برمیداری بذار سر جاش اشغالارو ببر هر روز میری دستشویی کثافت کاری نکن انقدر بلند با گوشی حرف نزن صدای تلویزیونو کم کن زیرپیراهن عرق کرده اتو نذاز رو مبل حوله خیستو نذار رو میز با پاهای بوبویی رو قالی هی راه نرو جوراباتو ننداز دور خونه خفه شدم لباساتو از تو حموم جمع کن حمومو بعد از خودت بشور خب همه این کارا کارایی که بابام هم میکنه و مادرم مثل جاروبرقی پشت سرش جمع میکنه ولی خب مسلما دخترای امروزی این کارا رو نمیکنن و کنار نمیاین...مسلما این چیزا باعث طلاق نمیشن ولی خب دعوا زیاد میتونه راه بندازه...خیلی دوس دارم بدونم زنش بعد ها چجوری کنار میاد و چجوری شوهرشو تغییر میده پی نوشت:این لیست هر روز اضافه تر میشه...اونم همش در جواب حرفای من میگه چقدر غر میزنی چقدر بداخلاقی...یعنی من اگه یه شوهر اینجوری داشتم یه جوری مادرشو نفرین میکردم هر لحظه که تو اون دنیا هرگز ارامش نداشته باشه پی نوشت 2:برادر نسبتا محترم که انگار دوباره ادرس منو پیدا کردی و میخونی...نوکر بابات غلام سیاه...انقدر غر میزنم که یا خودم دق کنم یا تو خودت کاراتو بکنی...حالا تو هر لحظه بگو من چقدر بداخلاقم...اصلا دوووووووس دارم بد اخلاق باشم پی نوشت 3:دیروز که از سرکار اومدم میبینم بطری ابی که تو اتاقمه رو اورده گذاشته تو سالن(اخه من اتاقم خیلی دوره از اشپزخونه چون خونه ما یه مستطیل درازه)اولا چکار داری من نیستم میری تو اتاقم؟دوما بطری اب اخه چه به دردت میخوره بلند میکنی میاری تو سالن؟یعنی خدا یاری کنه تا سه هفته دیگه من عقلمو از دست ندم
زیرزمینی
۲۵مرداد
من معمولا دختر ساکتیم...البته این معمولاه...گاهی هم خیلی پرحرف میشم مخصوصا وقتی کسیو بعد از مدتها دیده باشم...ولی حالا پر حرف شدم و کلافه میشم خودم...فقط یه مشکلی هست...من تقریبا اگه سرکار نباشم بیشتر روز تو خونه تنهام...دوست پسر که ندارم...دوستی هم ندارم که مدام در حال قرار گذاشتن باهاش باشم یا زنگ بزنم یا چت کنم...پس فقط تمام روز دلم میخواد با یکی حرف بزنم که کسی نیست...یعنی بیشتر تو مغزم با ادمای مختلف یا خودم حرف میزنم...و این بدجوری داره کلافم میکنه...واقعا از حس این روزا متنفرم...واقعا پرحرفیم اول از همه خودمو کلافه میکنه... من تا دوران دبیرستانم انقدر پر حرف بودم که همه بهم میگفتن فکت خسته نمیشه انقدر حرف میزنی.؟ظهرا از مدرسه که میومدم مستقیم میرفتم اشپزخونه هرچیزی تو مدرسه شده بودرو با جزییات واسه مامانم میگفتم و نمیدونم چرا ولی مامانم خیلی استقبال میکرد...انقدری که بعدها وقتی ارومتر شدم و کمتر حرف میزدم همش غر میزدکه چرا اصلا حرف نمیزنی...چون خواهرم هیچوقت چیزیو برای مامانم تعریف نمیکرد...تا بالاخره کنار اومد با این مدلم...ولی حالا کلافه ام...وای خدایا خودت کمک کن تا این حالتای مزخرف من تموم بشه...اخه این چه موجودیه خلق کردی! منشی مطب هر سری منو میبینه گیر میده چرا شوهر نکردی؟دکتر باشه یا مهندس؟پولدار باشه؟جوون باشه؟و هزارتا سوال دیگه ازم میپرسه...اولش طبق معمول شروع کردم که ای بابا کی منو میخواد من هیچ خواستگار نداشتم بابا من وحشی ام پاچه پسرارو میگیرم...تا دفه اخر که باهاش مطب بودم انقدر گیر داد تا بالاخره چندتا از اتفاقات مسخره گذشته رو براش تعریف کردم تا دست از سرم برداشت...حالا دوباره چند وقت باید باهاش مطب باشم و حوصله ندارم دیگه هی بپرسه چی شد چی نشد...
زیرزمینی
۲۵مرداد
یه دفتر پیدا کردم که خواهرم خاطرات بعضی روزای نامزدی ایشو نوشته...چقدر پراز حسای خوبه...7سال پیش بود...یعنی همسنای الان من...ولی اون حس ها انقدر از این روزای من دوره که حتی نمیتونم تصورش کنم
زیرزمینی
۲۴مرداد
من خیلی زیاد خواب میبینم.معمولا هم همش یادم میونه.تقریبا هرشب خواب میبینم...حالاخواب دیدن هم خوبه هم بد...خب خوابای بد و ترسناک و ناراحت کننده خب مسلما خستگی روز ادم رو چند برابر میکنه...اما خوابای خوب نگم که چقدر خوبه...مثلا حرفایی که دوس داری به یکی بگی و نمیتونی تو خواب بهش میگی...یا با یکی میخوای دعوا کنی تو خواب میزنی لهش میکنی ...یه کسی رو دوس داری ببینی میبینی...چیزی رو که میخوای داشته باشی داری و الی اخر... من یه سری از خوابام ثابته...یعنی از بچگی میدیدم هنوزم میبینم و تکرار میشه...مثلا من خواب خونه زیاد میبینم...داشتن خونه های بزرگ و حیاط دار...مجلل یا قدیمی...چند تا خونه هم هستن که همیشه تو خوابم هموناس که بعضیاشو تو واقعیت دیدم بعضیا رو هم ندیدم... یا خواب پرت شدن از جایی که این خواب بدیه البته جدیدا خواب یه جایی تو تهرانو میبینم...یه خیابون عریض و طویل که به یه پل میرسه...یه طرفش میره سمت کوه یه طرفش سمت بازار و یه طرفش ایستگاه اتوبوس و تاکسی...توخوابام هر وقت میرسم تهران شبه و هر بار میرسم تهران میدونم باید برم این خیابونه...همیشه هم منتظر کسی هستم اونجا که گاهی میاد و گاهی نمیاد...البته بیشتر نمیاد...وقتی نمیاد یا میرم بازار یا میرم کوه هرچند تنهایی میترسم...وقتاییم که نمیاد و شبه هم سوار اتوبوس میشم و برمیگردم... خلاصه که زندگی تو خواب جذابه...خیلی
زیرزمینی
۱۹مرداد
1.مهربون ترین ادم دنیا اونیه که به من میگه نرو تو لاک کم حرفیت...میگم اخه من که حرف نمیزنم ذکر مصیبتای چرت و پرت میگم...میگه من دلم خوشه به همین حرفا...حرف نزنی میدونم خوب نیستی...میگم من پیش تو لوس ترین دختر دنیام...میگه میدونی من دوست دارم جای اون خانم دکتر قوی بیشتر وقتا اون خانم دکتر لوسو ببینم؟! ومن بدترین ادم دنیام که به حرفاش گوش نمیدم(تقریبا اونقدر خودخواهم که به حرفای هیچ کس گوش نمیدم)
زیرزمینی
۱۹مرداد
هرچی نوشتم پاک شد.واقعا گاهی باید تف کرد به این زندگی
زیرزمینی
۱۵مرداد
اخرین باری که انقدر استفراغ کردم دقیقا یادمه...4 یا 5 سالم بود...از صبح تا شب انقدر استفراغ کردم که احساس میکردم دیگه الان تموم میشم...مدام گریه میکردم و دل درد داشتم و مامانم هی میبردم توی هوای ازاد بسته گرم سرد تا شاید استفراغم بند بیاد...خب ما دهه شصتیا اینجوری بزرگ شدیم واسه یه استفراغ که دکتر نمیبردنمون...تلفنم که نبود...بابامم کشیک بود بیمارستان و تا 2_3شب نیومد خونه...وقتیم اومد دیگه استفراغ من خوب شده بود...بعدم اون موقعا اندانسترون نبود به بچه بدن که...بیمارستانم که میگفتن برو بچه لوستو جمع کن واسه یه استفراغ بستری نمیکنیم که بذار استفراغ کنه خوب میشه(هرچند ما استادی داشتم که هنوزم بر همین عقیده بود) خلاصه خواستم بگم امروزم دقیقا مثل همون روز از صبح که بیدار شدم هنوز صبحانه نخورده و مسواک نزده شروع کردم استفراغ...بعد از چندبار استفراغ...فقط دیگه عق زدم...انقدر عق زدم که حس میکنم معدم یه جایی بالای اپی گلوتم گیر کرده...یعنی دلم میخواد بش بگم معده احمق الان من هیچ استرسی ندارم دیگه این ناز و اداهات چیه پدر منو دراوردی
زیرزمینی
۰۵مرداد
این روزها سایه جنگ بیشتر از هروقت دیگه ای داره بالای سرمون میچرخه...سایه فقر و نداری...سایه نگرانی هایی که تمومی ندارند و امیدی که نیست... یه حسی به من میگه تو این دوماهی که مامان اینا نیستن یه بلایی سر من و داداشم میاد
زیرزمینی