روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۱دی
سلام خودم اولین کسی بودم که از غر غر کردنام و شنیدن نصیحتای بقیه خسته شدم...نه که بخوام یکه تاز باشم و محکم سرمو بکوبونم تو سنگ فقط دلم میخواد یکی از جنس خودم باهام حرف بزنه...بخاطر همین وبلاگ قبلی رو گذاشتم واسه همون مسایل قدیمی و اینجا رو شروع کردم برای نوشتن چیزهایی که دوست ندارم دوستان مجازیه عزیزم بخونن و نصیحت کنن...اینجا ارومم میکنه که گوش هایی هست برای شنیدن بدون نصیحت و قضاوت...سلام وبلاگ جدید من
زیرزمینی
۲۱دی
مامان من یه ادم خیلی کم حرفه که تقریبا با هیچ کس نمیجوشه...وقتی تو صف کارت پرواز بوده یه خانمی که همسنای خودش بوده بهش میگه من اضافه بار دارم میشه به اسم شما بزنن...مامان من قبول میکنه و میشینن حرف میزنن باهم...انقدر باهم حرف میزنن که حتی نزدیک بوده از پرواز جا بمونن...تو ذین فاصله مامان من عکسای دفاعمو تو گوشیش نشون میده و اون خانمم عکس پسرشو نشون میده... تواسمون اون خانم به مامانم میگه که اشکالی نداره دخترت و پسرم همو ببینن...تقریبا دوسه هفته بعد من درسم تموم میشه و همه وسایلمو جمع میکنم و برمیگردم شهرخودم...مامان از خانمی که تازگی باهاش دوست شده میگه و من باکلی تعجب خوشحال میشم که مامان تونسته یه دوست پیدا کنه...با وجود اینکه به این نتیجه رسیده بودم که ادم ازدواج کردن نیستم ولی دیدم اگه بگم نه میونه مامان من و اونم بهم میخوره...پس شرایطو خیلی سخت کردم و گفتم یا فردا میان یا هیچوقت...مطمین بودم تقریبا که قبول نمیکننن...بالاخره اوناهم باید کاراشونو میکردن...در کمال تعجب قبول کردن و ما فرداش همدیگه رو دیدیم...خب مسلما تلاش من این بود که اون همون اول پا پس بکشه...ولی خیلی زیادی به دلش نشسته بودم انگار...سنگای خیلی بزرگ حداقل از نظر خودم همون اول گذاشتم جلوش...رشته و کارم که هیچ اشنایی باهاش نداشت و حق طلاق...راحت نه ولی بالاخره قبول کرد
زیرزمینی
۲۱دی
مامان من یه ادم خیلی کم حرفه که تقریبا با هیچ کس نمیجوشه...وقتی تو صف کارت پرواز بوده یه خانمی که همسنای خودش بوده بهش میگه من اضافه بار دارم میشه به اسم شما بزنن...مامان من قبول میکنه و میشینن حرف میزنن باهم...انقدر باهم حرف میزنن که حتی نزدیک بوده از پرواز جا بمونن...تو ذین فاصله مامان من عکسای دفاعمو تو گوشیش نشون میده و اون خانمم عکس پسرشو نشون میده... تواسمون اون خانم به مامانم میگه که اشکالی نداره دخترت و پسرم همو ببینن...تقریبا دوسه هفته بعد من درسم تموم میشه و همه وسایلمو جمع میکنم و برمیگردم شهرخودم...مامان از خانمی که تازگی باهاش دوست شده میگه و من باکلی تعجب خوشحال میشم که مامان تونسته یه دوست پیدا کنه...با وجود اینکه به این نتیجه رسیده بودم که ادم ازدواج کردن نیستم ولی دیدم اگه بگم نه میونه مامان من و اونم بهم میخوره...پس شرایطو خیلی سخت کردم و گفتم یا فردا میان یا هیچوقت...مطمین بودم تقریبا که قبول نمیکننن...بالاخره اوناهم باید کاراشونو میکردن...در کمال تعجب قبول کردن و ما فرداش همدیگه رو دیدیم...خب مسلما تلاش من این بود که اون همون اول پا پس بکشه...ولی خیلی زیادی به دلش نشسته بودم انگار...سنگای خیلی بزرگ حداقل از نظر خودم همون اول گذاشتم جلوش...رشته و کارم که هیچ اشنایی باهاش نداشت و حق طلاق...راحت نه ولی بالاخره قبول کرد
زیرزمینی
۱۸دی
زن جوونی نیس...لنگ لنگان وخمیده...انقدر که فکر میکنم مشکل شکمی باید داشته باشه...میشینه کنارم و میگه چندروزه فشارم میره بالا...اومدم فشارمو بگیری...حوصله بحث ندارم که بگم باید نوبت بگیری...دیگه بحثم نمیکنم برو پیش مراقبین فشار بگیر بس که فشار اشتباه گرفتن...میشینه فشارشو میگیرم...فشارش خوبه... شرح حال ازش میگیرم...میگه سه ماهه پریود نشدم و رفتم پیش ماما!!!اینجا که من هستم ماما رو بهتراز متخصص زنان قبول دارن...مامابراش چهارتا امپول پروژسترون همزمان داده...علایم گرگرفتگی و افسردگی میده...اشکاش سرازیر میشه...میگه خیلی بی قراره انقدر که شوهر و بچه هاشو شب قبل زده...قهقهه میزنم...به خنده من میخنده و میگه باور نمیکنی...میگم نگران نباش همه اینا ممکنه علایم یایسگی باشه هرچندسنت کمه ولی قبل از اونهمه امپول باید اول ازمایش هرمونی میدادی...براش داروهاشو عوض میکنم.ازمایش مینویسم و بهش میگم انقدراین دکتراون دکتر نکنه...پیش یه دکتر که قبول داره بره...باهاش حرف میزنم...شرح حال متخصر روانپزشکی میگیرم...تاریخ هایی که میتونه ازمایش بده رو براش مینویسم...گریه میکنه و میگه رفتم پیش اون یکی خانم دکتر سرم داد زده که چرا هرروز میای فشارتو بگیری بیرونم کرده...تورو خدا دعا کن برام خوب بشم بهش میگم چیزیت نیس خوب میشی نگران نباش...خم میشه و دستمو میبوسه...هم شوکه میشم هم ناراحت...دستم و میکشم کنارو میگم لازم نیس این کارو بکنی...اشکاشو پاک میکنه و از اتاق میره بیرون
زیرزمینی
۱۸دی
زن جوونی نیس...لنگ لنگان وخمیده...انقدر که فکر میکنم مشکل شکمی باید داشته باشه...میشینه کنارم و میگه چندروزه فشارم میره بالا...اومدم فشارمو بگیری...حوصله بحث ندارم که بگم باید نوبت بگیری...دیگه بحثم نمیکنم برو پیش مراقبین فشار بگیر بس که فشار اشتباه گرفتن...میشینه فشارشو میگیرم...فشارش خوبه... شرح حال ازش میگیرم...میگه سه ماهه پریود نشدم و رفتم پیش ماما!!!اینجا که من هستم ماما رو بهتراز متخصص زنان قبول دارن...مامابراش چهارتا امپول پروژسترون همزمان داده...علایم گرگرفتگی و افسردگی میده...اشکاش سرازیر میشه...میگه خیلی بی قراره انقدر که شوهر و بچه هاشو شب قبل زده...قهقهه میزنم...به خنده من میخنده و میگه باور نمیکنی...میگم نگران نباش همه اینا ممکنه علایم یایسگی باشه هرچندسنت کمه ولی قبل از اونهمه امپول باید اول ازمایش هرمونی میدادی...براش داروهاشو عوض میکنم.ازمایش مینویسم و بهش میگم انقدراین دکتراون دکتر نکنه...پیش یه دکتر که قبول داره بره...باهاش حرف میزنم...شرح حال متخصر روانپزشکی میگیرم...تاریخ هایی که میتونه ازمایش بده رو براش مینویسم...گریه میکنه و میگه رفتم پیش اون یکی خانم دکتر سرم داد زده که چرا هرروز میای فشارتو بگیری بیرونم کرده...تورو خدا دعا کن برام خوب بشم بهش میگم چیزیت نیس خوب میشی نگران نباش...خم میشه و دستمو میبوسه...هم شوکه میشم هم ناراحت...دستم و میکشم کنارو میگم لازم نیس این کارو بکنی...اشکاشو پاک میکنه و از اتاق میره بیرون
زیرزمینی
۱۷دی
دیدین این ادمایی رو که به همه چی غر میزنن؟...دیدین ادمایی رو که به همه انرژی منفی میدن ولی برا خودشون انقدر مثبتن که به هرچی میخوان میرسن؟...دیدین این ادمایی رو که با صورتشون هم تو رو تحقیر میکنن؟...دیدین ادمایی که همش دارن میگن من خوبم و با بی رحمی تمام بقیه رو تحقیر میکنن و کمتر از خودشون میدونن؟...خدا از سر تقصیرات من بگذره ولی این همکر من که طرحی و دوهفته بعد از من شروع به کار کرده دقیقا همینجوریهفقط یه خوبی داره...سر پول گرفتن و کار نکردن خیلی قلدره در حدی که مسئول مرکز از دستش اس شده...البته تو این زمینه ازش یاد میگیرم...خلاصه اینکه واسه من ادم دوست داشتنی نیس...سعی میکنم فاصلمو باهاش حفظ کنم و تحت تاثیر انرژی منفی قرار نگیرم...صمیمی باهاش نداشت...همش داره با مریضا دعوا میکنه...با مسئول مرکز دعوا میکنه با شبکه دعوا میکنه...فکر میکنه همه نشستن حق اینو بخورن و هرجور مسالمتی خرومه...خلاصه ادم دوست داشتنی برای من نیس...انورکسیا هم داره...
زیرزمینی
۱۷دی
دیدین این ادمایی رو که به همه چی غر میزنن؟...دیدین ادمایی رو که به همه انرژی منفی میدن ولی برا خودشون انقدر مثبتن که به هرچی میخوان میرسن؟...دیدین این ادمایی رو که با صورتشون هم تو رو تحقیر میکنن؟...دیدین ادمایی که همش دارن میگن من خوبم و با بی رحمی تمام بقیه رو تحقیر میکنن و کمتر از خودشون میدونن؟...خدا از سر تقصیرات من بگذره ولی این همکر من که طرحی و دوهفته بعد از من شروع به کار کرده دقیقا همینجوریهفقط یه خوبی داره...سر پول گرفتن و کار نکردن خیلی قلدره در حدی که مسئول مرکز از دستش اس شده...البته تو این زمینه ازش یاد میگیرم...خلاصه اینکه واسه من ادم دوست داشتنی نیس...سعی میکنم فاصلمو باهاش حفظ کنم و تحت تاثیر انرژی منفی قرار نگیرم...صمیمی باهاش نداشت...همش داره با مریضا دعوا میکنه...با مسئول مرکز دعوا میکنه با شبکه دعوا میکنه...فکر میکنه همه نشستن حق اینو بخورن و هرجور مسالمتی خرومه...خلاصه ادم دوست داشتنی برای من نیس...انورکسیا هم داره...
زیرزمینی
۱۷دی
طبق معمول وبلاگمو باز میکنم که به بقیه دوستان سر بزنم یهو تاریخ اخرین مطلب رو میبینم...باورم نمیشه...یک ماهه قبله تقریبا...عزمم رو جزم میکنم که کل ماجرا هارو بنویسم هرچند کله سحر روز جمعه باشه...این ماه اتفاقات زیادی افتادهاذر که تموم شد با کلی شوق منتظر حقوقم بودم...هر رو میگذشت و من روزی صد بار حسابمو چک میکردم و چیزی واریز نمیشد...هر روز زنگ میزدم شبکه و میگفتن که واریز میشه تا شد بالاخره چهارم و همه گفتن اگه تا پنجم واریز نشه میره برای ماه بعد پس سفت و سخت پیگیری کن ...پس چهارم پاشدم و رفتم شبکه که چرا حقوق من رو ندادن ولی همکارم که بعد از من اومده دریافتی داشته...بعد از کلی این اتاق و اون اتاق شدن کاشف به عمل میاد که مسئول مالی شبکه کد سند حقوقی منو اشتباه وارد کردهحقوقم واریز نشده...سفت و سخت با زبون چرب و نرم حالیش میکنم که خودت اشتباه کردی و باید درستش کنی که حقوقم واریز بشه و اونم محکم میگه که نمیشه و میره تا ماه بعد...میبینم انگار فایده نداره زیاد از جاهای مختلف شنیده بودیم که شبکه شهرستان ما دزده و حقوقا رو از دانشگاه میگیره و واریز نمیکنه پس مستقیم میرم دانشگاه...اخر تایم اداری میرسم...با توپ پر ...که مسئولش میگه خانم دکتر شبکه سند حقوقت رو بده ما یه ساعت بعد واریز میکنیم...پس انگار واقعا کار از شبکه میلنگه...هر روز میرم و میام و تلفن میزنم تا بالاخره وسط ماه حقوقم واریز میشه...انقدر کم و مسخره است که اه از نهادم بلند میشه...ولی باز خدارو شکر...خدارو شکر که کاری دارم انجام بدم که دوسش دارم که حقوقی برای گرفتن دارمروستایی که من توش کار میکنم خب زبونشونو که نمیفهمم...جنایت هم زیاد میشه...ادماش مخصوصا مردهای پرخاشگری داره که خیلی وقتا اسلحه هم دارن...خیلی وقتا ما اینجا طبابت نمیکنیم بلکه اوردری که مریض میخواد رو براش مینویسیم...خیلی مسخره است اما تلاش برای مقابله با این درصد بالای خریت هم مسخره است...بی اعتمادی مریض به علم ما پزشک ها کار ندارم از کجا ریشه میگیره ولی وجود داره و من دیگه سعی میکنم بیخیالش بشم...هرچند بین چهار پزشک مرکزمون خیلی تونستم اعتماد مریض ها رو جلب کنم و باعث بشم که درخواست بدن من ویزیتشون کنم...نمیگم خیلی خفن و باسوادم که اصلا نیستم ولی سعی میکنم حجم توهین هایی که بهم میکنن رو درک کنم و بدونم تمام عقده های فروخورده روحیشون رو برای چی سر من خالی میکنن...سعی میکنم بازن هاشون شوخی کنم شاید برای ثانیه ای هم که شده رنج زندگی رو فراموش کنن...محرومیت و محدویت و سرکوبی رو که تمام سال ها شدن و فراموش کنن و باور کنن من بهشون احترام میذارم و از بالا بهشون نگاه نکنم...از نظر تمام پرسنل مرکز اشتباهه کارم ...همین باعث شده حجم دعوا های اتاق من بیشتر از اتاق خانم دکتر دیگه مرکز باشه...یاد دکتر پ اتند ارتوپدی به خیر که چجوری با مریضا صحبت میکرد و من میگفتم دکتر اعصاب خودتو خرد میکنی و اون میگفت مردمم باید یه جایی حد خودشونو بفهمن...الان اگه منو با این رفتارم ببینه اق اتندم میکنهیه مشکل دیگه هم که مرکزمون داره اینه که مردای این ناحیه از ازار ج*ن*س*ی زنها چه فیزیکی چه روانی انگار به طرز بیمارگونه ای لذت میبرنچیزهایی که شنیدنش قابل باور نیس که در حاشیه یکی از کلان شهرهای ایران به یه اتفاق روتین زن ها تبدیل شده...همین باعث میشه وقتی مریض مردی میاد داخل که تنهاس بترسم از اینکه در اتاق رو ببنده...بترسم از اینکه معاینه کنم...سعی میکنم با مردها مستقیم حرف نزنم...زیاد معاینه نکنم ارایشم که هیچوقت نمیکنمیه روز سر صبح یه پیرمرد خیلی هیکلی اومد تو اتاق و در رو پشت سرش بست و شروع کرد یکی یکی لباساشو در اوردن...ترسیدم و پرسیدم حاج اقا چکار داری...گف میخوام فشارمو بگیری...گفتم باشه لباساتو نمیخواد در بیاری...نشست و فشارشو گرفتمیه روز یه مردی با یه ورق شرح حال که مریض براش نوشته بود اومد پیشم و گف ببینش...گفتم باشه مهر میکنم بره بیمارستان...تشکر کرد و رفت نوبت گرفت...وقتی برگشت و گفت دارو هم بنویس گفتم نمیتونم...فقط مهر...در رو بسته بود  و هرچی لایق خودش بود بار من کرد...هر لحظه صداش بالاتر میرفت و من بیشتر میترسیدم...اروم از کنارش رد شدم و رفتم پیش مسئول مرکز که مرده...بعد از ختم قائله ...کاشف به عمل میاد که این اقا کیس اسکیزوفرن هم هستن...مردم این منطقه هنوز فقط بلدن بچه پس بندازن...مثل حیوونا فقط به بقای نسل فکر میکنن نه به تربیت و بهداششت و بزرگ کردن این بچه ها...وقتی سیاست های افزایش جمعیت اومد...روش های پیشگیری هنوز از این منطقه جمع نشده چون مردم اینجا حداقل 4 تا بچه رو میارن...فاصله ای هم بین بارداری ها وجود نداره بخاطر همین اینجا هنوزوسایل پیشگیری توضیع میشه و تی ال برای خانم ها انجام میشه
زیرزمینی
۱۷دی
طبق معمول وبلاگمو باز میکنم که به بقیه دوستان سر بزنم یهو تاریخ اخرین مطلب رو میبینم...باورم نمیشه...یک ماهه قبله تقریبا...عزمم رو جزم میکنم که کل ماجرا هارو بنویسم هرچند کله سحر روز جمعه باشه...این ماه اتفاقات زیادی افتادهاذر که تموم شد با کلی شوق منتظر حقوقم بودم...هر رو میگذشت و من روزی صد بار حسابمو چک میکردم و چیزی واریز نمیشد...هر روز زنگ میزدم شبکه و میگفتن که واریز میشه تا شد بالاخره چهارم و همه گفتن اگه تا پنجم واریز نشه میره برای ماه بعد پس سفت و سخت پیگیری کن ...پس چهارم پاشدم و رفتم شبکه که چرا حقوق من رو ندادن ولی همکارم که بعد از من اومده دریافتی داشته...بعد از کلی این اتاق و اون اتاق شدن کاشف به عمل میاد که مسئول مالی شبکه کد سند حقوقی منو اشتباه وارد کردهحقوقم واریز نشده...سفت و سخت با زبون چرب و نرم حالیش میکنم که خودت اشتباه کردی و باید درستش کنی که حقوقم واریز بشه و اونم محکم میگه که نمیشه و میره تا ماه بعد...میبینم انگار فایده نداره زیاد از جاهای مختلف شنیده بودیم که شبکه شهرستان ما دزده و حقوقا رو از دانشگاه میگیره و واریز نمیکنه پس مستقیم میرم دانشگاه...اخر تایم اداری میرسم...با توپ پر ...که مسئولش میگه خانم دکتر شبکه سند حقوقت رو بده ما یه ساعت بعد واریز میکنیم...پس انگار واقعا کار از شبکه میلنگه...هر روز میرم و میام و تلفن میزنم تا بالاخره وسط ماه حقوقم واریز میشه...انقدر کم و مسخره است که اه از نهادم بلند میشه...ولی باز خدارو شکر...خدارو شکر که کاری دارم انجام بدم که دوسش دارم که حقوقی برای گرفتن دارمروستایی که من توش کار میکنم خب زبونشونو که نمیفهمم...جنایت هم زیاد میشه...ادماش مخصوصا مردهای پرخاشگری داره که خیلی وقتا اسلحه هم دارن...خیلی وقتا ما اینجا طبابت نمیکنیم بلکه اوردری که مریض میخواد رو براش مینویسیم...خیلی مسخره است اما تلاش برای مقابله با این درصد بالای خریت هم مسخره است...بی اعتمادی مریض به علم ما پزشک ها کار ندارم از کجا ریشه میگیره ولی وجود داره و من دیگه سعی میکنم بیخیالش بشم...هرچند بین چهار پزشک مرکزمون خیلی تونستم اعتماد مریض ها رو جلب کنم و باعث بشم که درخواست بدن من ویزیتشون کنم...نمیگم خیلی خفن و باسوادم که اصلا نیستم ولی سعی میکنم حجم توهین هایی که بهم میکنن رو درک کنم و بدونم تمام عقده های فروخورده روحیشون رو برای چی سر من خالی میکنن...سعی میکنم بازن هاشون شوخی کنم شاید برای ثانیه ای هم که شده رنج زندگی رو فراموش کنن...محرومیت و محدویت و سرکوبی رو که تمام سال ها شدن و فراموش کنن و باور کنن من بهشون احترام میذارم و از بالا بهشون نگاه نکنم...از نظر تمام پرسنل مرکز اشتباهه کارم ...همین باعث شده حجم دعوا های اتاق من بیشتر از اتاق خانم دکتر دیگه مرکز باشه...یاد دکتر پ اتند ارتوپدی به خیر که چجوری با مریضا صحبت میکرد و من میگفتم دکتر اعصاب خودتو خرد میکنی و اون میگفت مردمم باید یه جایی حد خودشونو بفهمن...الان اگه منو با این رفتارم ببینه اق اتندم میکنهیه مشکل دیگه هم که مرکزمون داره اینه که مردای این ناحیه از ازار ج*ن*س*ی زنها چه فیزیکی چه روانی انگار به طرز بیمارگونه ای لذت میبرنچیزهایی که شنیدنش قابل باور نیس که در حاشیه یکی از کلان شهرهای ایران به یه اتفاق روتین زن ها تبدیل شده...همین باعث میشه وقتی مریض مردی میاد داخل که تنهاس بترسم از اینکه در اتاق رو ببنده...بترسم از اینکه معاینه کنم...سعی میکنم با مردها مستقیم حرف نزنم...زیاد معاینه نکنم ارایشم که هیچوقت نمیکنمیه روز سر صبح یه پیرمرد خیلی هیکلی اومد تو اتاق و در رو پشت سرش بست و شروع کرد یکی یکی لباساشو در اوردن...ترسیدم و پرسیدم حاج اقا چکار داری...گف میخوام فشارمو بگیری...گفتم باشه لباساتو نمیخواد در بیاری...نشست و فشارشو گرفتمیه روز یه مردی با یه ورق شرح حال که مریض براش نوشته بود اومد پیشم و گف ببینش...گفتم باشه مهر میکنم بره بیمارستان...تشکر کرد و رفت نوبت گرفت...وقتی برگشت و گفت دارو هم بنویس گفتم نمیتونم...فقط مهر...در رو بسته بود  و هرچی لایق خودش بود بار من کرد...هر لحظه صداش بالاتر میرفت و من بیشتر میترسیدم...اروم از کنارش رد شدم و رفتم پیش مسئول مرکز که مرده...بعد از ختم قائله ...کاشف به عمل میاد که این اقا کیس اسکیزوفرن هم هستن...مردم این منطقه هنوز فقط بلدن بچه پس بندازن...مثل حیوونا فقط به بقای نسل فکر میکنن نه به تربیت و بهداششت و بزرگ کردن این بچه ها...وقتی سیاست های افزایش جمعیت اومد...روش های پیشگیری هنوز از این منطقه جمع نشده چون مردم اینجا حداقل 4 تا بچه رو میارن...فاصله ای هم بین بارداری ها وجود نداره بخاطر همین اینجا هنوزوسایل پیشگیری توضیع میشه و تی ال برای خانم ها انجام میشه
زیرزمینی
۱۶دی
بی سر و ته ...بیمنطق...بی معنی...به هیچ وجه دوسش نداشتم...همیشه فکر میکردم چیستا یثربی نویسنده فوق العاده ای باشه و این اولین کتابی بود که ازش خوندم...دوسش نداشتم
زیرزمینی