روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۶دی
بی سر و ته ...بیمنطق...بی معنی...به هیچ وجه دوسش نداشتم...همیشه فکر میکردم چیستا یثربی نویسنده فوق العاده ای باشه و این اولین کتابی بود که ازش خوندم...دوسش نداشتم
زیرزمینی
۱۶دی
نوع جدیدی از نویسندگی بود...اروم و بی صدا پیش میرفتیم...تاریخ رو بیان میکرد و اطلاعاتی به ما میداد...متن ساده ای بود...داستان فوق العاده ای نیست ولی جدیده...اثر حمیدرضا شاه ابادی که خودش تاریخ خونده...بین مریض هام میخوندمش...توی مرکز...یا صبح وبعد از ظهر توی مسیر...دوسش داشتم
زیرزمینی
۱۶دی
نوع جدیدی از نویسندگی بود...اروم و بی صدا پیش میرفتیم...تاریخ رو بیان میکرد و اطلاعاتی به ما میداد...متن ساده ای بود...داستان فوق العاده ای نیست ولی جدیده...اثر حمیدرضا شاه ابادی که خودش تاریخ خونده...بین مریض هام میخوندمش...توی مرکز...یا صبح وبعد از ظهر توی مسیر...دوسش داشتم
زیرزمینی
۱۶دی
روزای اخر توی شهر غریب مدام این کتابو میگرفتم دستم و میرفتم کافه همیشگی و میز همیشگی...مینشستم و دلتنگیام رو با این کتاب پر میکردم...دوسش داشتم...جعفر مدرس صادقی نویسنده دوست داشتنی برای منه
زیرزمینی
۱۶دی
روزای اخر توی شهر غریب مدام این کتابو میگرفتم دستم و میرفتم کافه همیشگی و میز همیشگی...مینشستم و دلتنگیام رو با این کتاب پر میکردم...دوسش داشتم...جعفر مدرس صادقی نویسنده دوست داشتنی برای منه
زیرزمینی
۲۲آذر
هر روز میبینمش...از دور...تو مسیر کارم...هر روز با اون نگاه حسرت زده و پر از بهتش عبور منو نگاه میکنه...هیچی نمیگه...مثل مجسمه فقط هر روز همون ساعت تو سرما وایساده تا منو ببینه...وقتی برق افتاب چشممو میزنه دستمو سایبونه چشمام میکنمو زل میزنم بهش...کلی باخودم کلنجار رفتم که اینکارو نکن...ساکت باش...حرف نزن...زندگی کن...همه دنیارو با کارای مسخره ات بهم نریز...یکم سر به زیر باش...حیا داشته باش...همه اینا یاسین تو گوش خر خوندنه...میرم سمتش...وسط اون خیابون پر رفت و امد و شلوغ پایین شهر...دستامو دور گردنش حلقه میکنممحکم فشارش میدم...یه ننفس عمیق...من دل بریدم دوست ندارم... سریع دستامو ازاد میکنم...برنمیگردم میدونم منتظره برگردم تا فکر کنه دروغ میگم...سرمو پایین نمیندازم...اشکامو قورت میدم...متنفرم از این اشکای مسخره که دوسال شد و ولم نمیکنن..برید به درک اشکای مسخره...با ارامش راهمو ادامه میدم تا برس به مریضایی که از من امید میخوان... از فردا دیگه سر راهم نیس...خوشحالم که تیر خلاصو زدم...خدایا توهم مسخره بازیه منو تحمل نکن
زیرزمینی
۲۲آذر
هر روز میبینمش...از دور...تو مسیر کارم...هر روز با اون نگاه حسرت زده و پر از بهتش عبور منو نگاه میکنه...هیچی نمیگه...مثل مجسمه فقط هر روز همون ساعت تو سرما وایساده تا منو ببینه...وقتی برق افتاب چشممو میزنه دستمو سایبونه چشمام میکنمو زل میزنم بهش...کلی باخودم کلنجار رفتم که اینکارو نکن...ساکت باش...حرف نزن...زندگی کن...همه دنیارو با کارای مسخره ات بهم نریز...یکم سر به زیر باش...حیا داشته باش...همه اینا یاسین تو گوش خر خوندنه...میرم سمتش...وسط اون خیابون پر رفت و امد و شلوغ پایین شهر...دستامو دور گردنش حلقه میکنممحکم فشارش میدم...یه ننفس عمیق...من دل بریدم دوست ندارم... سریع دستامو ازاد میکنم...برنمیگردم میدونم منتظره برگردم تا فکر کنه دروغ میگم...سرمو پایین نمیندازم...اشکامو قورت میدم...متنفرم از این اشکای مسخره که دوسال شد و ولم نمیکنن..برید به درک اشکای مسخره...با ارامش راهمو ادامه میدم تا برس به مریضایی که از من امید میخوان... از فردا دیگه سر راهم نیس...خوشحالم که تیر خلاصو زدم...خدایا توهم مسخره بازیه منو تحمل نکن
زیرزمینی
۲۱آذر
زنی با چهره تیره...چادری...چاق...کوتاه قد...دندون های فاصله دار...لب های بزرگ و بینی پهن...زیبا نیست ولی همیشه میخنده...خوشحاله که میاد پیشه من...هربار دوتا بچه رو به نیش میگیره و میاد...هر دفه میگه زنش میخواد سرش زن بیاره چون دختر دوس داره...هر دفه میخنده...هربار اصرار میکنه به امپول...هر بار میگم لازم نداره...زبونشو نصفه نیمه میفهمم ولی دوسش دارم...سعی میکنم با همون چیزایی که میگه نصفه نیمه درمانش کنم...هر هفته با یه دردی میاد...میاد تا 2_3دقیقه منو ببینه باهم بخنده دعام کنه کلی انرژی بهم بده...میاد تا اجبار توی خونه موندنش رو اینجوری تخلیه کنه...میا. تا ادمای جدید ببینه...کار جدیدی بکنه...میاد تا شاید برای شوهرش زیباتر بشه...میاد تاشاید دختر دار بشه...میاد و هربار میگه خانم دکتر خیلی خوبه که اومدی اینجا... اینجا توی این دهات بدون درس خوندن...بدون اینکه کاری باشه بدون شادی و با حداقل هوش طبیعی...زندگی میکنه...میخنده...فکر میکنه اونه که میاد تا من دردی ازش دوا کنم و روزشو شب کنه...ولی نمیدونه حالا این منم که هر هفته منتظرم تابیاد و به صورت خندونش بخندم...به حماقت هاش بخندم... به روزهاش بخندم و کلی ازش انرژی بگیرم...بفهمم که میشه فکر نکرد و زندگی کرد...تلاش نکرد و زندگی کرد...فقط زنده بود و زندگی کرد...خوشحال بود از زنده بودن نفس کشیدن داشتن لباسی برای پوشیدن و غذایی برای خوردن...میون تموم مریض های بد این مریض یا بهتر بگم مراجعه کننده با حرفاش دلم رو گرم میکنه که راهو درست اومدم
زیرزمینی
۲۱آذر
زنی با چهره تیره...چادری...چاق...کوتاه قد...دندون های فاصله دار...لب های بزرگ و بینی پهن...زیبا نیست ولی همیشه میخنده...خوشحاله که میاد پیشه من...هربار دوتا بچه رو به نیش میگیره و میاد...هر دفه میگه زنش میخواد سرش زن بیاره چون دختر دوس داره...هر دفه میخنده...هربار اصرار میکنه به امپول...هر بار میگم لازم نداره...زبونشو نصفه نیمه میفهمم ولی دوسش دارم...سعی میکنم با همون چیزایی که میگه نصفه نیمه درمانش کنم...هر هفته با یه دردی میاد...میاد تا 2_3دقیقه منو ببینه باهم بخنده دعام کنه کلی انرژی بهم بده...میاد تا اجبار توی خونه موندنش رو اینجوری تخلیه کنه...میا. تا ادمای جدید ببینه...کار جدیدی بکنه...میاد تا شاید برای شوهرش زیباتر بشه...میاد تاشاید دختر دار بشه...میاد و هربار میگه خانم دکتر خیلی خوبه که اومدی اینجا... اینجا توی این دهات بدون درس خوندن...بدون اینکه کاری باشه بدون شادی و با حداقل هوش طبیعی...زندگی میکنه...میخنده...فکر میکنه اونه که میاد تا من دردی ازش دوا کنم و روزشو شب کنه...ولی نمیدونه حالا این منم که هر هفته منتظرم تابیاد و به صورت خندونش بخندم...به حماقت هاش بخندم... به روزهاش بخندم و کلی ازش انرژی بگیرم...بفهمم که میشه فکر نکرد و زندگی کرد...تلاش نکرد و زندگی کرد...فقط زنده بود و زندگی کرد...خوشحال بود از زنده بودن نفس کشیدن داشتن لباسی برای پوشیدن و غذایی برای خوردن...میون تموم مریض های بد این مریض یا بهتر بگم مراجعه کننده با حرفاش دلم رو گرم میکنه که راهو درست اومدم
زیرزمینی
۱۹آذر
دستاش همیشه میلرزه...نکنه معتاد باشه؟همیشه پر انرژیه حتی تو روزایی که خیلی کار میکنه...نکنه حشیش میکشه؟میگم بریم ازمایش بدیم...اول میگه باشه و روزی که قرار میشه بریم میگه میترسه دوباره غش کنه و بهونه میاره...به صورت خیلی لطیف از زیرش در میرهمیگم نمیتونم باهات حرف بزنم...میگه چیو ازم قایم میکنی؟...میگم هیچی فقط نمیتونم احساسم رو باهات درمیون بذارم...میگه رخساره خیلی زشته بیام خواستگاری و جای تو من بگم نه...بهم دروغ نگومبهوت نگاهش کردم بعد از اون حرف دیگه حرف خواستگاری رو نزد...الان دو هفته ای شده...شایدم بیشتر که هیچی از خواستگاری نگفته...مریض نزدیک بود بخاطر امپولی که ننوشتم منو بزنه ...با سردرد شدید بهش زنگ زدم که بیا ناهار باهم باشیم...میاد دنبالم...به جای من اون غر میزنه...این چه اخلاقیه کار که نباید انرژی تورو بگیره...یک ساعتی حرف میزنه و در اخر میگه اگه بخوای اینجوری اعصابت خراب باشه با کار کردن خراب کنی "من" نمیذارم کار کنی...ساکت میشم گوشیش زنگ میخوره و صحبتش طولانی میشه...تلفنو که قطع میکنه میگم یادته گفتی خط قرمزت خیانته؟گفتی اگه خیانت کنم طلاقم میدی؟خط قرمز من کار و درسمو...نذاری کار کنم و درس بخونم ولت میکنم...میگه یعنی با خیانت مشکلی نداری؟...میگم شما مردا همتون همینید خیانت میکنیدولی نه به خاطر این ترکت نمیکنم...بهت زده و سرخ شده نگاهم میکنه...میگه با خط قرمز تهدیدم نکن...میگم من یه خط قرمز نشونت دادم تو چندتا؟افردگی.خستگی.خیانت.بیماریو...چندتا خط قرمز واسه من گذاشتی ...وقتی تاریخا رو با بابا و مامان زیر رو میکنیم تا یه تاریخ خوب پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و بابا میگه خب ماه دیگه بیاد...صدامو میبرم بالا و میگم مگه شهر هرته دختر بی هیچی هیچی باهاش بره بیرون...باید زودتر بیاد خواستگاری...میگن شاید جوابت منفی باشه...بیشتر صدامو میبرم بالا و داد میزنم...منفی باشه باید بیاد خواستگاری...فرداش بابا از سر کار که میام صدام میکنه و میگه تا نیومده خواستگاری نباید ببینیش...حرص میخورم ولیهیچی نمیگم و میرم تو اتاقمشب مامان صدام میکنه و میگه ناراحتی انگار؟میگم مامان فکر میکنی یه سالم نبینمش برام مهمه؟نه نیست...ولی بابا یه مرد 60 سالست نمیگن زشته هر روز حرفشو عوض میکنه؟نمیگه چرا برات مهم نیس نبینیش...نمیگم اگه میبینمش فقط بخاطر اینه که میریم میگردیم و با یه ادم جدید حرف میزنم...این حرفا حتی برای خودمم ترسناکهفرداش بهش میگم بابا گفته تا نیای خواستگاری نمیتونیم همو ببینیم...فقط میگه باشه....باشه...فقط باشه؟ادمی که میگفت حتی یه روز نمیتونه منو ببینه تا دوهفته دیگه صبر میکنه و هیچ تلاشی نمیکنه که بابا رو راضی کنه یا خواستگاری رو بندازه جلوتر...فقط باشهیه ادم بازاری که خیلی قشنگ حرف میزنه...خیلی زود به خواستش میرسه...خونواده براش مهمه ولی اول خودش مهمه...خونواده باید براش اونجوری باشه که خودش میخواد...همه چیو میتونه تغییر بده...دل نمیبنده...فقط منطقه اونم منطق خودشحس یه ادمیو دارم که لب ساحل ایستاده که توی دریاش پر از کوسه است...وسط این دریای پر از کوسه یه جزیره خیلی زیباست...بهم میگن نرو تو اب ...بری میمیری و کوسه ها میخورنت...سالم برسی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی...تو اون جزیره تنها میمونی...ولی من بازم میرم...خودمو به شانس میسپارمبا خانم خوشگل حرف میزنم...میگه خیلی ازت بی خبرم...میگه چکار کردی...کلی حرف میزنم...تو تمام حرفام حتی یه دلیل هم برای جواب مثبت دادن پیدا نمیشه...مسخره است...هیچ دلیلی برای جواب مثبت دادن ندارم ولی میخوام جواب مثبت بدم...خودمم نمیدونم چرا...ادم بدی نیس...ولی من از همه مردا بدم میاد به همشون بدبینم به هیچکدومشون اعتماد ندارم...هیچکدومشونم نمیتونم دوس داشته باشم...اگه به جای این یکی دیگه بود بازم همینجوری بودم؟داره حالم بهم میخوره از اینجا و نوشته هام...شدم عین دخترای ترشیده و دنبال شوهر...دیگه هیچی از دکتریام نمینویسم
زیرزمینی