روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۵مهر
بلاخره رفتیم توی بخش ومریض هارو دیدیم...اول رفتیم بخش حاد مردان...بخشی که درش همیشه قفله و فقط نگهبان اجازه ورود خوروج رو میده و درو باز بسته میکنه...چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم دیدن سه تا مریض اسکیزوفرنی توی یه بخش اونم پشت سر هم بود...اتند ما توی این بخش همین سه مریض رو داشت!!!وکلا از 6 تا مریضی که توی کل بخش ها با اتندمون دیدم 4 تا اسکیزو بودن...واین یعنی فاجعه...فکر میکردم توی یه ماه بیمارستان روانی شانس بیاریم و یه دونه مریض اسکیزو ببینیم...ولی وقتی استادمون گفت شیوع اسکیزو فرنی یک در صد در جامعه است...تعجبم خیلی بیشتر شدبیمارستانی روانی که ما رو میبرن یه بیمارستان خیلی بزرگه که باز هم جوابگوی این جمعیت نیس و تراکم جمعیتش خیلی بالاس و هر اتاق ده تا تخت داره...بیمارستانی که رنگ دیوار هاش همه پوسته پوسته  شده ...دیوار ها پر از ترک هستن...لوله ها همه از داخل ساختمون عبور میکنن و قدیمی سازه...همه شیشه ها و پنجره ها حصار کشی شدن...محوطه پر از درخت کاج و زمین های بدون چمنه...صبح اول از همه با اینترن ها رفتیم توی بخش حاد زنان...میخوام توصیف کاملی کنم تا اونایی که مثل من بیمارستان روانی ندیدن بتونن تصورش کنن...باید ساختمون رو دور میزدیم و از در حصار کشی شده پشتی وارد میشدیم...اولین در سمت چپ نگهبان قفل در و باز کرد...با باز شدن در حین ورود ما به بخش صدای جیغ های دختر جوونی شنیده شد که سعی میکرد خودشو از بخش بندازه بیرون و به نگهبان التماس میکرد که تو رو خدا بذار برم...بذار تا بابام اول صبح نرفته سر کار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم...با ورود به راه روی بخش مریض هارو میدیدم که تعدادشون خیلی زیاد بود و با لباسای بنفش اینطرف اونطرف میرفتن بدون اینکه رابطه ای باهم برقرار کنن...یه پیر زن سمت چپمون بود با قد کوتاه وخیلی چاق روی زمین نشسته بود و یه تیکه نون رو میخورد...بلند شد وبه هممون سلام کرد...انواع و اقسام مریض ها رو میشد دید وقتی به استیشن رسیدیم و از ترس این که چه برخوردایی توی بخش ممکنه ببینیم به هم چسبیدیم دختر جوونی که از همون اول به یکی از بچه ها زل زده بود  نزدیک شد و بهش گفت رژت چه رنگیه خوشگله منم میخوام...دوستمم خندید وبهش گفت گفت نمیدونم فردا برات میارمش...یکی از مریض ها خانم اسکیزوفرنی بود که سردردهاشو قبول کرده بود ولی بیماری روانیشو نه جواب سوالارو به سختی میداد و مدام میگفت دخترش براش گریه میکنه باید بره ولی وقتی ازش می پرسیدیم دخترش چند سالشه میگفت نمیدونم مریض ها  دور و ور ما درگردش بودن...تعدادشون خیلی زیاد بود واکثرا با ظاهر نامناسب اشفته وکثیف و ژولیده...توی همین حین دختر جوونی با موهای رنگ کرده و سشوار کشیده و مرتب از کنار ما رد میشد وهرازگاهی نیم نگاهی به ما میکرد...که احتمالا این حالت فخر فروشانش به علت خودبزرگ بینیش بود...یه زن پیر با سر ووضع اشفته خنده کنان نزدیک ما شد و گفت شما مورچه این؟ماکه نمیدونستی باید چه عکس العملی نشون بدیم فقط لبخند زدیم...زن گفت اخه فقط مورچه ها اینطور کنار هم جمع میشن...یکم بعد متوجه زنی که توی چهارچوب در اتاق روبه روی استیشن ایستاده بود شدم که توی تاریکی خودش رو قایم کرده بود و با حالتی مبهوت نگاه ما میکرد و وقتی نگاهش میکردم صورتشو میپوشوند ومخفی میشد...وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون پرستارها نگهبان مرد دم بخش رو صدا کردن تا دختر جوونی رو که نشسته بود توی استیشن بیرون کنه و به اتاق ببره...دختر به هرچیزی که فکر کنین قسم میخورد وباالتماس میگفت که فقط میشینه ومیگفت که تموم شب به تختش بسته شده بودهاره...اینجا اخر دنیاست...محیط غم انگیزی پر از افرادی که از جامعه طرد شدن...پر از بیمارهایی که ما هنوز خیلی نتو نستیم پاتو فیزیولوژی بیماریشون رو درک کنیم...
زیرزمینی
۰۵مهر
بلاخره رفتیم توی بخش ومریض هارو دیدیم...اول رفتیم بخش حاد مردان...بخشی که درش همیشه قفله و فقط نگهبان اجازه ورود خوروج رو میده و درو باز بسته میکنه...چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم دیدن سه تا مریض اسکیزوفرنی توی یه بخش اونم پشت سر هم بود...اتند ما توی این بخش همین سه مریض رو داشت!!!وکلا از 6 تا مریضی که توی کل بخش ها با اتندمون دیدم 4 تا اسکیزو بودن...واین یعنی فاجعه...فکر میکردم توی یه ماه بیمارستان روانی شانس بیاریم و یه دونه مریض اسکیزو ببینیم...ولی وقتی استادمون گفت شیوع اسکیزو فرنی یک در صد در جامعه است...تعجبم خیلی بیشتر شدبیمارستانی روانی که ما رو میبرن یه بیمارستان خیلی بزرگه که باز هم جوابگوی این جمعیت نیس و تراکم جمعیتش خیلی بالاس و هر اتاق ده تا تخت داره...بیمارستانی که رنگ دیوار هاش همه پوسته پوسته  شده ...دیوار ها پر از ترک هستن...لوله ها همه از داخل ساختمون عبور میکنن و قدیمی سازه...همه شیشه ها و پنجره ها حصار کشی شدن...محوطه پر از درخت کاج و زمین های بدون چمنه...صبح اول از همه با اینترن ها رفتیم توی بخش حاد زنان...میخوام توصیف کاملی کنم تا اونایی که مثل من بیمارستان روانی ندیدن بتونن تصورش کنن...باید ساختمون رو دور میزدیم و از در حصار کشی شده پشتی وارد میشدیم...اولین در سمت چپ نگهبان قفل در و باز کرد...با باز شدن در حین ورود ما به بخش صدای جیغ های دختر جوونی شنیده شد که سعی میکرد خودشو از بخش بندازه بیرون و به نگهبان التماس میکرد که تو رو خدا بذار برم...بذار تا بابام اول صبح نرفته سر کار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم...با ورود به راه روی بخش مریض هارو میدیدم که تعدادشون خیلی زیاد بود و با لباسای بنفش اینطرف اونطرف میرفتن بدون اینکه رابطه ای باهم برقرار کنن...یه پیر زن سمت چپمون بود با قد کوتاه وخیلی چاق روی زمین نشسته بود و یه تیکه نون رو میخورد...بلند شد وبه هممون سلام کرد...انواع و اقسام مریض ها رو میشد دید وقتی به استیشن رسیدیم و از ترس این که چه برخوردایی توی بخش ممکنه ببینیم به هم چسبیدیم دختر جوونی که از همون اول به یکی از بچه ها زل زده بود  نزدیک شد و بهش گفت رژت چه رنگیه خوشگله منم میخوام...دوستمم خندید وبهش گفت گفت نمیدونم فردا برات میارمش...یکی از مریض ها خانم اسکیزوفرنی بود که سردردهاشو قبول کرده بود ولی بیماری روانیشو نه جواب سوالارو به سختی میداد و مدام میگفت دخترش براش گریه میکنه باید بره ولی وقتی ازش می پرسیدیم دخترش چند سالشه میگفت نمیدونم مریض ها  دور و ور ما درگردش بودن...تعدادشون خیلی زیاد بود واکثرا با ظاهر نامناسب اشفته وکثیف و ژولیده...توی همین حین دختر جوونی با موهای رنگ کرده و سشوار کشیده و مرتب از کنار ما رد میشد وهرازگاهی نیم نگاهی به ما میکرد...که احتمالا این حالت فخر فروشانش به علت خودبزرگ بینیش بود...یه زن پیر با سر ووضع اشفته خنده کنان نزدیک ما شد و گفت شما مورچه این؟ماکه نمیدونستی باید چه عکس العملی نشون بدیم فقط لبخند زدیم...زن گفت اخه فقط مورچه ها اینطور کنار هم جمع میشن...یکم بعد متوجه زنی که توی چهارچوب در اتاق روبه روی استیشن ایستاده بود شدم که توی تاریکی خودش رو قایم کرده بود و با حالتی مبهوت نگاه ما میکرد و وقتی نگاهش میکردم صورتشو میپوشوند ومخفی میشد...وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون پرستارها نگهبان مرد دم بخش رو صدا کردن تا دختر جوونی رو که نشسته بود توی استیشن بیرون کنه و به اتاق ببره...دختر به هرچیزی که فکر کنین قسم میخورد وباالتماس میگفت که فقط میشینه ومیگفت که تموم شب به تختش بسته شده بودهاره...اینجا اخر دنیاست...محیط غم انگیزی پر از افرادی که از جامعه طرد شدن...پر از بیمارهایی که ما هنوز خیلی نتو نستیم پاتو فیزیولوژی بیماریشون رو درک کنیم...
زیرزمینی
۰۳مهر
از اول مهر رفتیم بیمارستان روانی...هنوز اجازه توی بخش رفتن نداشتیم ولی از شنبه قراره با اینترن ها و اتندمون بریم بخش...فعلا فقط درس های تئوری اولیه رو بهمون دادن و نکات ایمنی در برخورد با بیمارای این بخش!!!امسال بیمارستان جنرالمو تغییر دادن...اینترن هامونو جابه جا کردن وبردن یه بیمارستان دیگه...دیدن یه محیط جدید اونم توی روز اول اینترنی خیلی  ترسناکه مسلما...واین ترس داره کم کم در من رسوخ میکنه...که چند ماه دیگه منم همین وضعیت رو دارم...ولی خوب یه نیرو محرکه ای هم شده برام که یه سری از بیماریهای مهم رو مرور کنم...امروز نوبت دیابت بود...وقتی به مبحث دیابتیک فوت رسیدم یاد یه خاطره از بخش غدد افتادمیه خاطره تاسف بارروز اخر بخش بودیم که یه مریض جدید از اورژانس اورده بودن...رفتم تا شرح حال مریض رو بگیر م یه اقای  حدود 40 ساله که خیلی لاغر وضعیف بود...رنگ پوست تیره ای داشت...از ظاهرش معلوم بود وضع مالی مناسبی نداره همراه هم نداشت...ازش پرسیدم که چند ساله دیابت دارین گفت دوساله پیش ازمایش دادم و فهمیدم گفتم زخم پاتون رو باید ببینم...ملافه رو زدم کنار و ...هر چهارتا انگشتش سیاه شده بود...اره چهار تا چون انگشت شست نداشت-انگشت شستتون رو کی قطع کردین؟-قطع نکردم دیروز صبح که رفتم واسه کار شب که برگشتم دیدم انگشتم نیس...نمیدونم کجا افتادهانقدر شوکه شدم که هیچی نمیتونستم بگم...با چنان لحن ارومی این ماجرا رو تعریف میکرد که انگار ادما هر روز میرن بیرون و وقتی که میان انگشتشون رو گم میکنن...واقعا وحشتناک و غم انگیز بود ولی چی میتونست باعث سرگذشت این مرد شده باشه؟پرسید چند روز طول میکشه تا بقیه انگشتام خوب بشن؟حتی نمی دونست وضعش انقدر بده که باید انگشتاش قطع بشنگفتم دکتر که بیاد جوابتون رو میدهگفت باید برم سر کار نمیتونم زیاد بمونمپرسیدم مگه دارو واسه قندتون نمیخوردین...گفت نه بیمه نیستم دارو هم گرونه زیاد هم نمیتونم توی این بیمارستان بمونمعلت معلوم شده بود ولی حالا چی میشدوقتی استاد رسید خانم میانسالی هم کنار مرد ایستاده بود که ظاهری شبیه مرد  داشت...استاد مشاوره جراحی گذاشت و گفت خیلی نمیشه کاری کرد پنجه پا باید قطع بشهزن بیمار بعد از ویزیت اومد پیش استاد و گفت راضی به قطع عضو نمیشه بخاطر هزینه هاش...وحشتناک بود...استاد بهش گفت که اگه پیشرفت کنه ممکنه باعث مرگ بشه و توصیه کرد که زن پیش مددکاری بیمارستان بره...خدایا به همه ادما کمک کن
زیرزمینی
۰۳مهر
از اول مهر رفتیم بیمارستان روانی...هنوز اجازه توی بخش رفتن نداشتیم ولی از شنبه قراره با اینترن ها و اتندمون بریم بخش...فعلا فقط درس های تئوری اولیه رو بهمون دادن و نکات ایمنی در برخورد با بیمارای این بخش!!!امسال بیمارستان جنرالمو تغییر دادن...اینترن هامونو جابه جا کردن وبردن یه بیمارستان دیگه...دیدن یه محیط جدید اونم توی روز اول اینترنی خیلی  ترسناکه مسلما...واین ترس داره کم کم در من رسوخ میکنه...که چند ماه دیگه منم همین وضعیت رو دارم...ولی خوب یه نیرو محرکه ای هم شده برام که یه سری از بیماریهای مهم رو مرور کنم...امروز نوبت دیابت بود...وقتی به مبحث دیابتیک فوت رسیدم یاد یه خاطره از بخش غدد افتادمیه خاطره تاسف بارروز اخر بخش بودیم که یه مریض جدید از اورژانس اورده بودن...رفتم تا شرح حال مریض رو بگیر م یه اقای  حدود 40 ساله که خیلی لاغر وضعیف بود...رنگ پوست تیره ای داشت...از ظاهرش معلوم بود وضع مالی مناسبی نداره همراه هم نداشت...ازش پرسیدم که چند ساله دیابت دارین گفت دوساله پیش ازمایش دادم و فهمیدم گفتم زخم پاتون رو باید ببینم...ملافه رو زدم کنار و ...هر چهارتا انگشتش سیاه شده بود...اره چهار تا چون انگشت شست نداشت-انگشت شستتون رو کی قطع کردین؟-قطع نکردم دیروز صبح که رفتم واسه کار شب که برگشتم دیدم انگشتم نیس...نمیدونم کجا افتادهانقدر شوکه شدم که هیچی نمیتونستم بگم...با چنان لحن ارومی این ماجرا رو تعریف میکرد که انگار ادما هر روز میرن بیرون و وقتی که میان انگشتشون رو گم میکنن...واقعا وحشتناک و غم انگیز بود ولی چی میتونست باعث سرگذشت این مرد شده باشه؟پرسید چند روز طول میکشه تا بقیه انگشتام خوب بشن؟حتی نمی دونست وضعش انقدر بده که باید انگشتاش قطع بشنگفتم دکتر که بیاد جوابتون رو میدهگفت باید برم سر کار نمیتونم زیاد بمونمپرسیدم مگه دارو واسه قندتون نمیخوردین...گفت نه بیمه نیستم دارو هم گرونه زیاد هم نمیتونم توی این بیمارستان بمونمعلت معلوم شده بود ولی حالا چی میشدوقتی استاد رسید خانم میانسالی هم کنار مرد ایستاده بود که ظاهری شبیه مرد  داشت...استاد مشاوره جراحی گذاشت و گفت خیلی نمیشه کاری کرد پنجه پا باید قطع بشهزن بیمار بعد از ویزیت اومد پیش استاد و گفت راضی به قطع عضو نمیشه بخاطر هزینه هاش...وحشتناک بود...استاد بهش گفت که اگه پیشرفت کنه ممکنه باعث مرگ بشه و توصیه کرد که زن پیش مددکاری بیمارستان بره...خدایا به همه ادما کمک کن
زیرزمینی
۳۰شهریور
این تابستون بعد از سه سال تعطیل بودم...اخرین بار تابستون 90 درس نداشتم وخونه بودم...تمام این 18-19 ماه استاجری رو فقط به امید همین یه ماه گذروندم که شاید سفری چیزی حال و هوامو عوض کنه و این خستگی و استرس درس خوندن رو ازم بیگیره...قبل از شروع تعطیلات که گیر زایمان اجی بودم بعدشم بچه داریش کل خونواده رو فلج کرد...بعد از اونم یه چند روزی دوستم اومد پیشم وباهم اینور اونور میرفتیم خیلی میخندیدیم ویاد گذشته میکردیم ولی با هم بودنمون نشون داد که توی این 5 سال جفتمون خیلی تغییر کردیم...روزای خوبی بود ولی  خب رفیقم خیلی گیر خواستگارش بود تا اینکه من رفتم پیش اجی...همه تهران خونه اجی جمع شده بودن و بابا دنبال کارای داداش بود که سربازیش درست بشه و بیوفته شهرخودم...هفته دوم شهریور بود که اومدیم شهرخودم...همه گیر اجی بعدم داداش بودیم بعدشم که من واسه یه امتحان باید میرفتم شهر غریب...ولی بهانه خوبی بود واسه اینکه چند روزی به بهانه های مختلف شهر غریب بمونم...روزای اول این تعطیلات با بحث های مزخرف با داداش و بابا شروع شد وهمشم سر اینکه من دخترم ومسلما!!!نمیتونم خیلی جاها برم ...(الان که دارم تایپ میکنم مامان غضبناک داره نگاهم میکنه وهر لحظه ممکنه بالاخره بغضم بشکنه و گریه کنم...غذایی که من دوس دارم پخته)ولی بعد اوضاع اروم شد تقریبا کار داداش  پیش رفت .نی نی که بزرگتر شد...من که بیشتر بازورگویی ساختم...تونستم بیشتر بخندم...خوش نمیگذشت چون فقط روزا رو پای تلویزیون میگذروندم...بعد از جریان های محمد دیگه حق ندارم جایی برم اگه هم بخوام برم یا با مامان یا با داداش یا با راننده بابا باید باشه...تو این این گرما هم که دیگه اصلا ادم رغبت نمیکنه جایی بره...من برگشتم به دوران بی کسی قبل از 18 سالگی...شاید قبلنا حداقل دوستا یا دختر خاله بود ولی با اتفاقای اخیر فقط خودمونیم و خودمونیا بهتر بگم خودم وخودم...کاش تو اینجا بودی اونوقت به جونت غر میزدم داد میزم و تو میخندیدی و منم به همه چیزایی که میخواستم میرسوندی...کاش بودی تا باور کنم دختر بودن چیز خوبیه...تاباور کنم لازم نیس مدام دعا کنم که هر بچه ای توی شکم مامانشه پسر بشه...این روزهای اخر که دوباره میخوام برم شهر غریب اخلاقم مزخرفترین اخلاق دنیاس...نقطه جوشم به حداقل ممکن رسیده حتی حرفای کوچیک بد اخلاق و بی حوصلم میکنه...مدام حالت تهوع دارم...کاش منم مثل همه دخترا حرف زور توی کتم میرفت...کاش منم اونجوری که بقیه میخوان زندگی میکردمو بعدم میمردم...یه زندگی شاد و احمقانهامروز یه بنده خدایی منو خاستگاری کرد برای پسرم...مامان واسه همین عصبانیه...داد و فریاد که بیخود کرده واسه پسر هیچی ندارش تو رو خواستگاری کرده...خب مادر من به من چه ...هر ادمی میتونه خواستگاری کنه و جوابشم بشنوه...خب منم که گفتم نه...خب این دعوای مسخره چیه دیگه؟طرف باید دکتر و مهندس باشه...ال باشه بل باشه...هر دفه همین برنامس...کاش هوچوقت دل هیچ ادمی گیر من نباشه دل منم واسه خودش بره بگرده...الان که میخوام برم شهر غریب همش توی فکر دو سال طرحیم که باید برگردمو شهر خودم و با خونوادم زندگی کنم...فکر نکنم دیگه بتونم تو این خونه زندگی کنم...البته دوسال دیگه من 26 سالمه و دیگه خانم دکترم...احتمالا!!!!فقط احتمالا دیگه لازم نیس واسه هر کاری ازشون اجازه بگیرم...ولی باید بیام و شهر خودم طرح بگذرونم...پدر و مادری که انقدر منو بزرگ کردن و زحمتمو کشیدن...حداقل حقشونه که من بیام و دوسال ازشون نگه داری کنموبلاگ عزیزم برنامه ها دارم واسه حال و ایندم...من خوبم خوبه خوب...یکم گریم میاد وبغض کردم ولی اگه فقط همین امروز به خیر و خوشی بگذره از راه دور میشه بقیشو راحتتر تحمل کردپی نوشت:دلم یه سفر میخواد...حتی یه روزه...میرم سفر...با تور های شهرغریب حتی اگه شده یواشکی و تنهاییبعدا نوشت:میدونم عین پیرزنا مدام غر غر میکنم
زیرزمینی
۳۰شهریور
این تابستون بعد از سه سال تعطیل بودم...اخرین بار تابستون 90 درس نداشتم وخونه بودم...تمام این 18-19 ماه استاجری رو فقط به امید همین یه ماه گذروندم که شاید سفری چیزی حال و هوامو عوض کنه و این خستگی و استرس درس خوندن رو ازم بیگیره...قبل از شروع تعطیلات که گیر زایمان اجی بودم بعدشم بچه داریش کل خونواده رو فلج کرد...بعد از اونم یه چند روزی دوستم اومد پیشم وباهم اینور اونور میرفتیم خیلی میخندیدیم ویاد گذشته میکردیم ولی با هم بودنمون نشون داد که توی این 5 سال جفتمون خیلی تغییر کردیم...روزای خوبی بود ولی  خب رفیقم خیلی گیر خواستگارش بود تا اینکه من رفتم پیش اجی...همه تهران خونه اجی جمع شده بودن و بابا دنبال کارای داداش بود که سربازیش درست بشه و بیوفته شهرخودم...هفته دوم شهریور بود که اومدیم شهرخودم...همه گیر اجی بعدم داداش بودیم بعدشم که من واسه یه امتحان باید میرفتم شهر غریب...ولی بهانه خوبی بود واسه اینکه چند روزی به بهانه های مختلف شهر غریب بمونم...روزای اول این تعطیلات با بحث های مزخرف با داداش و بابا شروع شد وهمشم سر اینکه من دخترم ومسلما!!!نمیتونم خیلی جاها برم ...(الان که دارم تایپ میکنم مامان غضبناک داره نگاهم میکنه وهر لحظه ممکنه بالاخره بغضم بشکنه و گریه کنم...غذایی که من دوس دارم پخته)ولی بعد اوضاع اروم شد تقریبا کار داداش  پیش رفت .نی نی که بزرگتر شد...من که بیشتر بازورگویی ساختم...تونستم بیشتر بخندم...خوش نمیگذشت چون فقط روزا رو پای تلویزیون میگذروندم...بعد از جریان های محمد دیگه حق ندارم جایی برم اگه هم بخوام برم یا با مامان یا با داداش یا با راننده بابا باید باشه...تو این این گرما هم که دیگه اصلا ادم رغبت نمیکنه جایی بره...من برگشتم به دوران بی کسی قبل از 18 سالگی...شاید قبلنا حداقل دوستا یا دختر خاله بود ولی با اتفاقای اخیر فقط خودمونیم و خودمونیا بهتر بگم خودم وخودم...کاش تو اینجا بودی اونوقت به جونت غر میزدم داد میزم و تو میخندیدی و منم به همه چیزایی که میخواستم میرسوندی...کاش بودی تا باور کنم دختر بودن چیز خوبیه...تاباور کنم لازم نیس مدام دعا کنم که هر بچه ای توی شکم مامانشه پسر بشه...این روزهای اخر که دوباره میخوام برم شهر غریب اخلاقم مزخرفترین اخلاق دنیاس...نقطه جوشم به حداقل ممکن رسیده حتی حرفای کوچیک بد اخلاق و بی حوصلم میکنه...مدام حالت تهوع دارم...کاش منم مثل همه دخترا حرف زور توی کتم میرفت...کاش منم اونجوری که بقیه میخوان زندگی میکردمو بعدم میمردم...یه زندگی شاد و احمقانهامروز یه بنده خدایی منو خاستگاری کرد برای پسرم...مامان واسه همین عصبانیه...داد و فریاد که بیخود کرده واسه پسر هیچی ندارش تو رو خواستگاری کرده...خب مادر من به من چه ...هر ادمی میتونه خواستگاری کنه و جوابشم بشنوه...خب منم که گفتم نه...خب این دعوای مسخره چیه دیگه؟طرف باید دکتر و مهندس باشه...ال باشه بل باشه...هر دفه همین برنامس...کاش هوچوقت دل هیچ ادمی گیر من نباشه دل منم واسه خودش بره بگرده...الان که میخوام برم شهر غریب همش توی فکر دو سال طرحیم که باید برگردمو شهر خودم و با خونوادم زندگی کنم...فکر نکنم دیگه بتونم تو این خونه زندگی کنم...البته دوسال دیگه من 26 سالمه و دیگه خانم دکترم...احتمالا!!!!فقط احتمالا دیگه لازم نیس واسه هر کاری ازشون اجازه بگیرم...ولی باید بیام و شهر خودم طرح بگذرونم...پدر و مادری که انقدر منو بزرگ کردن و زحمتمو کشیدن...حداقل حقشونه که من بیام و دوسال ازشون نگه داری کنموبلاگ عزیزم برنامه ها دارم واسه حال و ایندم...من خوبم خوبه خوب...یکم گریم میاد وبغض کردم ولی اگه فقط همین امروز به خیر و خوشی بگذره از راه دور میشه بقیشو راحتتر تحمل کردپی نوشت:دلم یه سفر میخواد...حتی یه روزه...میرم سفر...با تور های شهرغریب حتی اگه شده یواشکی و تنهاییبعدا نوشت:میدونم عین پیرزنا مدام غر غر میکنم
زیرزمینی
۲۹شهریور
دلم روزها و شبایی میخواد پر از تو...من هنوزم منتظرتم...هرچند یاد میگیرم که توی زمان حال باید زندگی کرد
زیرزمینی
۲۹شهریور
دلم روزها و شبایی میخواد پر از تو...من هنوزم منتظرتم...هرچند یاد میگیرم که توی زمان حال باید زندگی کرد
زیرزمینی
۲۲شهریور
داستان اول:تابستان-صبح-الان میامدختر جوان گوشی ایفون رو گذاشت و کفش هاشو به پا کرد و رفت ...راننده پدرش منتظر بود...هوا خیلی گرم بود و راننده کولر ماشین رو روشن کرد...برای یه کار اداری دختر باید جایی میرفت...دختر جوان شاد وسر حال بود...بعد از انجام کارهاش نزدیک ظهر بود که برگشت وسوار ماشین شد...-اقای محمدی پدرم تماس گرفت و گفت جواب موبایلتونو بدین-باشه خانم...مهندس زنگ زد بهم و گفت برم دنبالش-بابا؟امروز ظهر میخواد بیاد خونه؟اون که معمولا ظهر ها خونه نمیاد-گفتن امروز ظهر برم دنبالشوندختر با تعجب گفت:-خب بریم دنبالش وباهم بریم خونه-نه خانم گفتن اول شما رو برسونم بعد برم دنبالشون ...میرن خیابون شریعتی-شریعتی؟اونجا که خیلی از خونه دوره؟اون جا که مسکونیه اونجا چکار داره؟راننده ساکت شد...دختر بهت زده توی اینه به راننده نگاه میکرد...راننده نگاه معنی داری به دختر جوان کرد و سریع نگاهشو از دختر دزدید...دختر بهت زده با چشم های درشت شده به راننده نگاه میکرد ...صداش توی گلو خفه شده بودصدای زنگ موبایل دختر رو به حال خودش اورد...دختر با صدای گرفته گفت:-الو...داستان دوم:تابستان-بعداز ظهردختر جوان لذت میبرد...از اینکه توی یه پارک سرسبزداشت قدم میزد وهوا خوب بود...از کنارش جوی اب مصنوعی عبورمیکرد...همیشه صدای اب براش لذت بخش بود ونسیم خنکی موها و شال دختر را در هم میپیچید...صدای زنگ تلفن دختر رو به خودش اورد...-سلام...-سلام خانم احوال شما؟-ممنون شما؟-سمیه ام...یادت رفته؟دختر جوان به یاد اورد...سمیه یکی از دخترایی بود که توی دفتر مهندسی پدرش کار میکرد ...تازه ازدواج کرده بود وپدرش میگفت که دختر بد نامیه...چرا همه دخترایی که پیش پدرش کار میکردن بد نام بودن؟...دختر خیلی چیزها از سمیه یاد گرفته بود ولی ...-مهندس اخراجم کردهاین حرف دختر جوان رو به خودش اورد-حالا دنبال کارای بیمم هستم وبابات حق بیمه بیکاریمونمیده...چندوقت پیش رفتم دفتر دیدم با سمیرا توی اتاق بودن ...درم بسته بود...تا منو دیدن مهندس عصبانی شد و سمیرا سریع از اتاق با عجله بیرون رفت...ظهرو تنها ...مهندس با سمیرا چکار داشت؟ اون ساعت روز در اصلی دفتر بستسدختر جوان دیگه گوش نمیکرد...دیگه هوا خوب نبود...حالت تهوغ داشت...گریه نمیکرد ولی یه چیز سفتی توی گلوش احساس میکرد که راه نفس کشیدنش رو بسته بودداستان سوم:تابستان-شبنزدیک نیمه شب بود و پدر تازه از دفترش به خونه اومده بود...همه نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن...سریالی رو میدیدن که داستان مردی بود که سالها به زنش خیانت میکرد وهیچوقت کنار خونوادش نبود و بی علاقه به چهار فرزند و زنش بود...تلویزیون مردی رو نشون میدادکه عربده ای سر تمام خونواده کشید وقتی دختر بزرگش اعتراض کردسیلی توی صورتش زد...وقتی پسرش هق هق کنون گفت که تو پدری برای ما نکردی...مرد عربده کشید و به همه توهین میکرد...-اه... این تلویزیون رو خاموش کنین من از این سریال بدم میاداینا رو مهندس میگفت که یه دفعه پسر بزرگش خندید و گفت:بابا این که داره زندگی خودمون رو نشون میدههمه جا ساکت شد...خونه ساکت ساکت بودصدای زنگ موبایل مهندس سکوت خونه رو شکستپ.ن:یه برداشت ازاد از سریال روزی روزگاری شبکه جم...دوست داشتم کامل تر بنویسم ولی طولانی میشد
زیرزمینی
۲۲شهریور
داستان اول:تابستان-صبح-الان میامدختر جوان گوشی ایفون رو گذاشت و کفش هاشو به پا کرد و رفت ...راننده پدرش منتظر بود...هوا خیلی گرم بود و راننده کولر ماشین رو روشن کرد...برای یه کار اداری دختر باید جایی میرفت...دختر جوان شاد وسر حال بود...بعد از انجام کارهاش نزدیک ظهر بود که برگشت وسوار ماشین شد...-اقای محمدی پدرم تماس گرفت و گفت جواب موبایلتونو بدین-باشه خانم...مهندس زنگ زد بهم و گفت برم دنبالش-بابا؟امروز ظهر میخواد بیاد خونه؟اون که معمولا ظهر ها خونه نمیاد-گفتن امروز ظهر برم دنبالشوندختر با تعجب گفت:-خب بریم دنبالش وباهم بریم خونه-نه خانم گفتن اول شما رو برسونم بعد برم دنبالشون ...میرن خیابون شریعتی-شریعتی؟اونجا که خیلی از خونه دوره؟اون جا که مسکونیه اونجا چکار داره؟راننده ساکت شد...دختر بهت زده توی اینه به راننده نگاه میکرد...راننده نگاه معنی داری به دختر جوان کرد و سریع نگاهشو از دختر دزدید...دختر بهت زده با چشم های درشت شده به راننده نگاه میکرد ...صداش توی گلو خفه شده بودصدای زنگ موبایل دختر رو به حال خودش اورد...دختر با صدای گرفته گفت:-الو...داستان دوم:تابستان-بعداز ظهردختر جوان لذت میبرد...از اینکه توی یه پارک سرسبزداشت قدم میزد وهوا خوب بود...از کنارش جوی اب مصنوعی عبورمیکرد...همیشه صدای اب براش لذت بخش بود ونسیم خنکی موها و شال دختر را در هم میپیچید...صدای زنگ تلفن دختر رو به خودش اورد...-سلام...-سلام خانم احوال شما؟-ممنون شما؟-سمیه ام...یادت رفته؟دختر جوان به یاد اورد...سمیه یکی از دخترایی بود که توی دفتر مهندسی پدرش کار میکرد ...تازه ازدواج کرده بود وپدرش میگفت که دختر بد نامیه...چرا همه دخترایی که پیش پدرش کار میکردن بد نام بودن؟...دختر خیلی چیزها از سمیه یاد گرفته بود ولی ...-مهندس اخراجم کردهاین حرف دختر جوان رو به خودش اورد-حالا دنبال کارای بیمم هستم وبابات حق بیمه بیکاریمونمیده...چندوقت پیش رفتم دفتر دیدم با سمیرا توی اتاق بودن ...درم بسته بود...تا منو دیدن مهندس عصبانی شد و سمیرا سریع از اتاق با عجله بیرون رفت...ظهرو تنها ...مهندس با سمیرا چکار داشت؟ اون ساعت روز در اصلی دفتر بستسدختر جوان دیگه گوش نمیکرد...دیگه هوا خوب نبود...حالت تهوغ داشت...گریه نمیکرد ولی یه چیز سفتی توی گلوش احساس میکرد که راه نفس کشیدنش رو بسته بودداستان سوم:تابستان-شبنزدیک نیمه شب بود و پدر تازه از دفترش به خونه اومده بود...همه نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن...سریالی رو میدیدن که داستان مردی بود که سالها به زنش خیانت میکرد وهیچوقت کنار خونوادش نبود و بی علاقه به چهار فرزند و زنش بود...تلویزیون مردی رو نشون میدادکه عربده ای سر تمام خونواده کشید وقتی دختر بزرگش اعتراض کردسیلی توی صورتش زد...وقتی پسرش هق هق کنون گفت که تو پدری برای ما نکردی...مرد عربده کشید و به همه توهین میکرد...-اه... این تلویزیون رو خاموش کنین من از این سریال بدم میاداینا رو مهندس میگفت که یه دفعه پسر بزرگش خندید و گفت:بابا این که داره زندگی خودمون رو نشون میدههمه جا ساکت شد...خونه ساکت ساکت بودصدای زنگ موبایل مهندس سکوت خونه رو شکستپ.ن:یه برداشت ازاد از سریال روزی روزگاری شبکه جم...دوست داشتم کامل تر بنویسم ولی طولانی میشد
زیرزمینی