روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۳مهر
اسم این کتابو سالها پیش اولین بار ازداداشم شنیدم...که نویسندش مارکزه....زندگی زنان روسپی همونقدر که میتونه جذاب باشه همونقدرم میتونه بیمزه باشه...زندگی که به قول اجی فقط توی س ک س خلاصه شده خیلی هم نمیتونه جذاب باشه...ولی چیزی که این زنا رو به این راه میکشونه وحسی که به شغلشون دارن واسه من جذاب بود...این کتاب به فارسی ترجمه شده فکر کنم مدت کوتاهی هم اجازه چاپ داشته و بعد برش داشتن...البته این حدسیات منه از سال 83-4 جون دقیق نفهمیدم جریان چاپش چی بودصدسال تنهایی رو سالها بیش وقتی 14-15 سال بیشتر نداشتم خوندم ...فهمیدن صد سال تنهایی همینجوریش سخته چه برسه برای یه دختر نوجوون ...ولی دوسش داشتم ومارکز رو میپسندیدم...چند وقت پیش که بین کتابهای صوتیم دنبال یه کتاب میگشتم خاطرات روسپیان سودا زده رو دیدم وهمونجوری که روی پایان نامم کار میکردم بهش گوش دادم ولی نصفه بود...توی نت دنبال پی دی افش گشتم وبالاخره خوندمشدوسش داشتم خیلی زیاد...خیلی زیادداستان مرد 90 ساله ای که با بیش از 450 زن رابطه داشته و حالا برای تولد 90 سالگیش میخواد به خودش یه دختر باکره هدیه بدهاین کتاب پر از احساسه
زیرزمینی
۲۳مهر
اسم این کتابو سالها پیش اولین بار ازداداشم شنیدم...که نویسندش مارکزه....زندگی زنان روسپی همونقدر که میتونه جذاب باشه همونقدرم میتونه بیمزه باشه...زندگی که به قول اجی فقط توی س ک س خلاصه شده خیلی هم نمیتونه جذاب باشه...ولی چیزی که این زنا رو به این راه میکشونه وحسی که به شغلشون دارن واسه من جذاب بود...این کتاب به فارسی ترجمه شده فکر کنم مدت کوتاهی هم اجازه چاپ داشته و بعد برش داشتن...البته این حدسیات منه از سال 83-4 جون دقیق نفهمیدم جریان چاپش چی بودصدسال تنهایی رو سالها بیش وقتی 14-15 سال بیشتر نداشتم خوندم ...فهمیدن صد سال تنهایی همینجوریش سخته چه برسه برای یه دختر نوجوون ...ولی دوسش داشتم ومارکز رو میپسندیدم...چند وقت پیش که بین کتابهای صوتیم دنبال یه کتاب میگشتم خاطرات روسپیان سودا زده رو دیدم وهمونجوری که روی پایان نامم کار میکردم بهش گوش دادم ولی نصفه بود...توی نت دنبال پی دی افش گشتم وبالاخره خوندمشدوسش داشتم خیلی زیاد...خیلی زیادداستان مرد 90 ساله ای که با بیش از 450 زن رابطه داشته و حالا برای تولد 90 سالگیش میخواد به خودش یه دختر باکره هدیه بدهاین کتاب پر از احساسه
زیرزمینی
۱۷مهر
میگه:دیروز با نازی خونه من بودنمیگم:نازی؟خونه تو؟-اره یه دختر جوونه...چند وقتیه که با هم اشنا شدن...دختره خیلی پولدارهمات نگاش میکنم حرفاشو ادامه میده ولی دیگه من نمیشنوم یادم میوفته به وقتی که عکس دختراشو نشونم میداد یادم میاد به روزی که نگران بارداری زنش بود و لعنت میفرستاد به خودش که زنش رو دوباره حامله کرده...ولی حالا نازی!!!میگه:چت شد یهو؟خیلی بهم ریختم...میگم توهم خونه بودی؟-من رفتم دنبالشون و بردمشون خونه صبحانه براشون گرفتم و رفتم نیومدم تا اخر شب...-ای بابا انقدر بدم میاد یکی غصه یکی دیگه رو بخوره...داری روز خودمون رو خراب میکنی به خاطر اونا...ما چمیدونیم شایدم دست به دختره نزده-مرد زن دار یه دخترو یواشکی ببره خونه یه نفر دیگه که خونه خالی دستش باشه...چرا؟حتما واسه اینکه از اب و هوا حرف بزنن...کاری به اون ندارم ناراحت خودمم...اگه این اتفاق برای من بیوفته چی؟میدونی وقتی یه دختر بفهمه پدر ش این کارو میکنه چه حالی میشه...فکر دختراشو نمیکنه؟!-بهم گفت نظرت راجع به نازی چیه...بهش گفتم دختر خوبیه گفت من یه تار موی دخترامو به همچین زنی نمیدمیکم جا به جا میشه ویکم از چاییش میخوره و میگه:میدونی به نظر من مردی که این کارو میکنه یه جایی پاشو میخوره زنش هم حتما مثل خودشه-کمتر زنی اینجوری زندگیشو نابود میکنه-حالا زنش نکنه دخترش اینجوری میکنه-چند درصد مردا اینجورین؟همشون همینجورین نه؟-هفتاد درصد...مکث میکنه و ادامه میده و میگه هفتاد درصد زنا هم همینجورین-چطوریه که همه مردای اطراف تو اینجورین ولی من حتی یه زن اینجوری ندیدمپوزخند میزنه ومیگه مطمئنی ندیدی؟رفیقت رو یادت رفته-اگه هم با کسی باشه فقط با کسیه که میخواد باهاش ازدواج کنه و من مخالف این نیستمخیلی بهم میریزم از حرفاش...فکر میکنی ممکنه تو هم یه روز همچین کاری کنی؟-نه اصلا...اگه بخوام همچین کاری کنم هیچ وقت ازدواج نمیکنم-چجور انقدر مطمئنی؟-چون بابام رو دیدیم برادرامو دیدم که قبل از ازدواج چجوری بودن و بعدش چجوری بودنبلند میشیم تا منو برسونه خونه-چرا این چیزا رو به من میگی؟-فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی اصلا میخواستم یه چیز دیگه بهت بگم که اینو گفتماز گذشتش خبر دارم میدونم که دخترای زیادی توی زندگیش بودن...میدونم کارایی کرده که واسه من از تصور خارجه ولی همیشه فاصلشو با من حفظ کرده و تا حالا هیچ کاری خلاف نظر من نکرده...ازش میپرسم:-از من چی میخوای؟وقتی میدونی امکان نداره هیچوقت باهات ازدواج کنم دوست دخترت باشم یا حتی رابطمون یکم بیشتر از اینی که هست بشه...من هیچوقت مثل قبلیا نمیشم برات-خسته شدم از همه دخترا...دخترایی که برای یه چیزی بخوامشون...میخوام تو رفیقم باشی...هوامو داشته باشی...میدونم چه جور دختری هستی...من قید ازدواج باهاتو زدیم چون فهمیدم تو لقمه دهن من نیستی...چیزایی که تو فکر میکنی میخوام توی زندگی من زیاد بوده ولی حالا یه رفیق میخوام نه یه دختر.ادم خوبیه ولی همیشه ازش ترسیدم...یعنی بهتره بگم همیشه از جنس مخالف ترسیدم ...نمیدونم چقدر میشه بهش اعتماد کرد؟تمام این حرفارو زهرا برام میگه...هنوز گوشی دستمه ونمیدونم باید چی بهش بگم...بگم میتونه اعتماد کنه یا نه...راهنمایی از من میخواد....منم به فکر وا داشته...دقیقا چند روز بعد از تصمیم این ماجراهارو باید بشنوم...منم یه دختر حسودم...شاید خیلی حسود...اگه واسه من اتفاق بیوفته میتونم تحمل کنم؟بازم کنار شوهرم میمونم؟-زهرا نمیدونم چی بگم...تو مراقب خودت باش...همیشه احتیاط شرطه عقله...ولی سعی کن خوش هم بگذرونی...اگه کوچکترین چیزی خلاف خواستت اتفاق افتاد ولش کن ولی حساسیت زیادی هم به خرج ندهتلفن رو قطع میکنم و از خونه میزنم بیرون...حالا یه فکر دیگه مغزمو پر کرده...ازدواج کردن به این چیزاش می ارزه؟چطور میشه مطمئن بود از اینده؟وقتی که پیر و زشت بشم و قتی که بیشتر از اینکه یه زن باشم یه مادر باشم کدوم مردی کنارم میمونه؟
زیرزمینی
۱۷مهر
میگه:دیروز با نازی خونه من بودنمیگم:نازی؟خونه تو؟-اره یه دختر جوونه...چند وقتیه که با هم اشنا شدن...دختره خیلی پولدارهمات نگاش میکنم حرفاشو ادامه میده ولی دیگه من نمیشنوم یادم میوفته به وقتی که عکس دختراشو نشونم میداد یادم میاد به روزی که نگران بارداری زنش بود و لعنت میفرستاد به خودش که زنش رو دوباره حامله کرده...ولی حالا نازی!!!میگه:چت شد یهو؟خیلی بهم ریختم...میگم توهم خونه بودی؟-من رفتم دنبالشون و بردمشون خونه صبحانه براشون گرفتم و رفتم نیومدم تا اخر شب...-ای بابا انقدر بدم میاد یکی غصه یکی دیگه رو بخوره...داری روز خودمون رو خراب میکنی به خاطر اونا...ما چمیدونیم شایدم دست به دختره نزده-مرد زن دار یه دخترو یواشکی ببره خونه یه نفر دیگه که خونه خالی دستش باشه...چرا؟حتما واسه اینکه از اب و هوا حرف بزنن...کاری به اون ندارم ناراحت خودمم...اگه این اتفاق برای من بیوفته چی؟میدونی وقتی یه دختر بفهمه پدر ش این کارو میکنه چه حالی میشه...فکر دختراشو نمیکنه؟!-بهم گفت نظرت راجع به نازی چیه...بهش گفتم دختر خوبیه گفت من یه تار موی دخترامو به همچین زنی نمیدمیکم جا به جا میشه ویکم از چاییش میخوره و میگه:میدونی به نظر من مردی که این کارو میکنه یه جایی پاشو میخوره زنش هم حتما مثل خودشه-کمتر زنی اینجوری زندگیشو نابود میکنه-حالا زنش نکنه دخترش اینجوری میکنه-چند درصد مردا اینجورین؟همشون همینجورین نه؟-هفتاد درصد...مکث میکنه و ادامه میده و میگه هفتاد درصد زنا هم همینجورین-چطوریه که همه مردای اطراف تو اینجورین ولی من حتی یه زن اینجوری ندیدمپوزخند میزنه ومیگه مطمئنی ندیدی؟رفیقت رو یادت رفته-اگه هم با کسی باشه فقط با کسیه که میخواد باهاش ازدواج کنه و من مخالف این نیستمخیلی بهم میریزم از حرفاش...فکر میکنی ممکنه تو هم یه روز همچین کاری کنی؟-نه اصلا...اگه بخوام همچین کاری کنم هیچ وقت ازدواج نمیکنم-چجور انقدر مطمئنی؟-چون بابام رو دیدیم برادرامو دیدم که قبل از ازدواج چجوری بودن و بعدش چجوری بودنبلند میشیم تا منو برسونه خونه-چرا این چیزا رو به من میگی؟-فکر نمیکردم انقدر ناراحت بشی اصلا میخواستم یه چیز دیگه بهت بگم که اینو گفتماز گذشتش خبر دارم میدونم که دخترای زیادی توی زندگیش بودن...میدونم کارایی کرده که واسه من از تصور خارجه ولی همیشه فاصلشو با من حفظ کرده و تا حالا هیچ کاری خلاف نظر من نکرده...ازش میپرسم:-از من چی میخوای؟وقتی میدونی امکان نداره هیچوقت باهات ازدواج کنم دوست دخترت باشم یا حتی رابطمون یکم بیشتر از اینی که هست بشه...من هیچوقت مثل قبلیا نمیشم برات-خسته شدم از همه دخترا...دخترایی که برای یه چیزی بخوامشون...میخوام تو رفیقم باشی...هوامو داشته باشی...میدونم چه جور دختری هستی...من قید ازدواج باهاتو زدیم چون فهمیدم تو لقمه دهن من نیستی...چیزایی که تو فکر میکنی میخوام توی زندگی من زیاد بوده ولی حالا یه رفیق میخوام نه یه دختر.ادم خوبیه ولی همیشه ازش ترسیدم...یعنی بهتره بگم همیشه از جنس مخالف ترسیدم ...نمیدونم چقدر میشه بهش اعتماد کرد؟تمام این حرفارو زهرا برام میگه...هنوز گوشی دستمه ونمیدونم باید چی بهش بگم...بگم میتونه اعتماد کنه یا نه...راهنمایی از من میخواد....منم به فکر وا داشته...دقیقا چند روز بعد از تصمیم این ماجراهارو باید بشنوم...منم یه دختر حسودم...شاید خیلی حسود...اگه واسه من اتفاق بیوفته میتونم تحمل کنم؟بازم کنار شوهرم میمونم؟-زهرا نمیدونم چی بگم...تو مراقب خودت باش...همیشه احتیاط شرطه عقله...ولی سعی کن خوش هم بگذرونی...اگه کوچکترین چیزی خلاف خواستت اتفاق افتاد ولش کن ولی حساسیت زیادی هم به خرج ندهتلفن رو قطع میکنم و از خونه میزنم بیرون...حالا یه فکر دیگه مغزمو پر کرده...ازدواج کردن به این چیزاش می ارزه؟چطور میشه مطمئن بود از اینده؟وقتی که پیر و زشت بشم و قتی که بیشتر از اینکه یه زن باشم یه مادر باشم کدوم مردی کنارم میمونه؟
زیرزمینی
۱۵مهر
شاید البا دسس پدس جز نویسنده هایی نباشه که بتونه از خط اول داستانش ادم رو طوری محو خودش بکنه که دیگه نتونی زمینش بذاری ولی اخر داستان ها رو طوری تموم میکنه که قطعا ادم شوکه میشهاین دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم ....کتاب قبلی دفترچه ممنوع بود ....سیر خیلی کند کتاباش ادمو یکم خسته میکنه...ولی خب همیشه داستاناش طوری اند که واقعا ادم رو به فکر وا میدارن که اگه ما توی این شرایط بودیم چکار میکردیم...عذاب وجدان داستان زنیه کهعاشقانه به شوهرش خیانت میکنه....زنی که شوهر خودش رو دوس داره ولی الان عاشق مرد دیگه ای شده و باهاش رابطه داره...وخیال میکنه که شوهرش از ماجرا بیخبره...حالا داره نامه هایی برای دوستش که خیال میکنه یه ادم فوق العاده موقید(املاشو بلد نیستم)مینوسه و ماجرا رو براش شرح میده تا بعد از فرارش دوستش نامه ها رو به شوهرش برسونه و اونو از ماجرا با خبر کنه ....درصورتی که شوهر زن از ماجرا مدتهاس که باخبره...و اخرای کتاب ورق کاملابرمیگرده...یه کتاب 500 صفحه ای با سیر خیلی اروم اما پایان تکان دهنده
زیرزمینی
۱۵مهر
شاید البا دسس پدس جز نویسنده هایی نباشه که بتونه از خط اول داستانش ادم رو طوری محو خودش بکنه که دیگه نتونی زمینش بذاری ولی اخر داستان ها رو طوری تموم میکنه که قطعا ادم شوکه میشهاین دومین کتابی بود که از این نویسنده خوندم ....کتاب قبلی دفترچه ممنوع بود ....سیر خیلی کند کتاباش ادمو یکم خسته میکنه...ولی خب همیشه داستاناش طوری اند که واقعا ادم رو به فکر وا میدارن که اگه ما توی این شرایط بودیم چکار میکردیم...عذاب وجدان داستان زنیه کهعاشقانه به شوهرش خیانت میکنه....زنی که شوهر خودش رو دوس داره ولی الان عاشق مرد دیگه ای شده و باهاش رابطه داره...وخیال میکنه که شوهرش از ماجرا بیخبره...حالا داره نامه هایی برای دوستش که خیال میکنه یه ادم فوق العاده موقید(املاشو بلد نیستم)مینوسه و ماجرا رو براش شرح میده تا بعد از فرارش دوستش نامه ها رو به شوهرش برسونه و اونو از ماجرا با خبر کنه ....درصورتی که شوهر زن از ماجرا مدتهاس که باخبره...و اخرای کتاب ورق کاملابرمیگرده...یه کتاب 500 صفحه ای با سیر خیلی اروم اما پایان تکان دهنده
زیرزمینی
۱۴مهر
با وجود اینکه دوتا کتاب جدید تموم کردمو هنوز درموردشون ننوشتم ویه مریض  فوق العاده بامزه دارم ولی فکر کردم باید در مورد این اول بنویسم....تنها بودن خیلی وقته برام سخت نیس وشاید حتی گاهی خیلی هم جذاب میشه برام ولی امروز بالاخره به این نتیجه رسیدم که من ادم همیشه مجرد موندن نیستم بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که علاوه براینکه میخوام یه دکتر عالی بشم ویه اتتند توی یه بیمارستان خوب بشم میخوام یکی رو داشته باشم که باهاش گاهی بحث کنم ...گاهی غر بزنم به جونش...گاهی دلم میخواد یکی بهم غر بزنه که چرا غذا نپختی ....دلم یکی رو میخواد که مجبور کنم براش ویولون بزنم یکی که توی سیو چند سالگی با وجود پیر بودن بهم بگه که هنوز قشنگم و هنوز میتونم چیزای زیادی یاد بگیرم...دلم میخواد کسی باشه که کنارش بچه دار بشم....شاید لازم نباشه همه چی همیشه کاملا عالی باشه شاید یه ادم متوسط که گاهی هم خیلی مزخرف میشه و گاهی هم بتونم کنارش بلند بلند بخندم بس باشهمن همیشه منتظرتم پی نوشت:این مطلبو نوشتم چون یه زمانی فکر میکردم اگه ادمش پیدا نشه قید بچه و خیلی چیزارو میزنم و همیشه مجرد میمونم
زیرزمینی
۱۴مهر
با وجود اینکه دوتا کتاب جدید تموم کردمو هنوز درموردشون ننوشتم ویه مریض  فوق العاده بامزه دارم ولی فکر کردم باید در مورد این اول بنویسم....تنها بودن خیلی وقته برام سخت نیس وشاید حتی گاهی خیلی هم جذاب میشه برام ولی امروز بالاخره به این نتیجه رسیدم که من ادم همیشه مجرد موندن نیستم بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که علاوه براینکه میخوام یه دکتر عالی بشم ویه اتتند توی یه بیمارستان خوب بشم میخوام یکی رو داشته باشم که باهاش گاهی بحث کنم ...گاهی غر بزنم به جونش...گاهی دلم میخواد یکی بهم غر بزنه که چرا غذا نپختی ....دلم یکی رو میخواد که مجبور کنم براش ویولون بزنم یکی که توی سیو چند سالگی با وجود پیر بودن بهم بگه که هنوز قشنگم و هنوز میتونم چیزای زیادی یاد بگیرم...دلم میخواد کسی باشه که کنارش بچه دار بشم....شاید لازم نباشه همه چی همیشه کاملا عالی باشه شاید یه ادم متوسط که گاهی هم خیلی مزخرف میشه و گاهی هم بتونم کنارش بلند بلند بخندم بس باشهمن همیشه منتظرتم پی نوشت:این مطلبو نوشتم چون یه زمانی فکر میکردم اگه ادمش پیدا نشه قید بچه و خیلی چیزارو میزنم و همیشه مجرد میمونم
زیرزمینی
۰۹مهر
روز درمونگاهمون بود.استاد همه رو مرخص کرد و من موندم چند تا سوالی که نمیفهمیدم رو بپرسم. وقتی سوالم تمون شد از اینکه بچه ها مونده بودن تعجب کردم که یکی از بچه ها گفت اقای دکتر میشه باهاتون عکس بگیریم؟همون لحظه یه مریض اومد تو واستاد گفت باید اول مریضامو ببینم.دکتر پرونده رو نگاه کرد و رو کرد به دو تا مردی که تازه وارد شده بودن ...نفر اول یه پسر جوون بود که سر و وضع مرتبی داشت و نفر دوم یه مرد مسن وافتاب سوخته که به نظر میومد سطح مالی اقتصادی پایین تری داشته باشه ...طبق تصورات خودم و مریضهایی که تا حالا دیده بودم حدس زدم که مریض نفر دوم باشه ولی برخلافش پسر جوون گفت منم-شما خودت صحنه رو دیدی؟-اقای دکتر برادر و دوتا بچشو خودم اوردم پایین- چی شد که این اتفاق افتاد؟برادرتون سابقه افسردگی یا هر بیماری روانی دیگه ای داشت؟-برادرم توی کار پلاستیک بود تا اینکه چند تا چکش که موعدش میرسه پول نداره پرداختشون کنه و به زنش میگه تا قرضمو از مردم بگیرم و این قرض هامو بدم همه اموالمو میزنم به نام تو تا مصادره نشن و بچه هام صدمه نبینن و خودم میرم زندان تا وقتی که قرض هامو بدم...ولی وقتی میره زندا ن زنش با پسر عموش که قبلا خاطرخواهش بوده میریزه رو هم ...از قبلا همدیگه رو دوس داشتن ولی پسرعمو هه معتاد بوده حالا که ترک کرده بود میشینه زیر پای زن داداشم که حالا که همه چی به نامته و شوهرت زندانه چرا میخوای بمونی بیا باهم فرار کنیم زن برادرمم بچه ها رو دم خونه خواهرم ول میکنه و فرار میکنه ...برادرم ادم غیرتی بوده وقتی از زندان ازاد میشه ومیبینه زنش بهش خیانت کرده از شدت غیرت دیوونه میشه و اول بچه ها شو دار میزنه بعدم خودشو...حالا سه ماهه که من نتونستم بخوابمدکتر دستور بستری مرد جوون رو مینویسه و مرد به همراه برادرش خارج میشه...ولی خیلی نمیگذره که برادر مرد جوون برمیگرده و میگه اقای دکتر برادرم قبلا تریاک مصرف میکرده ولی ما حدس میزنیم که این اواخر شیشه مصرف بکنه....وقتی دکتر مرخصمون میکنه و همه با هم به سمت رختکن میریم همه بچه ها میگن که عجب زنی...چه بی عاطفه خیانت کار و بی وفا...چرا شوهر و بچه هاشو ول کرد ...ولی من در جوابشون میگم از کجا میدونیین پسره راس میگه شاید داداششم مثل خودش معتاد بود و زنش رو اذیت میکرد؟شاید داره دروغ میگه شاید برادرش بیماری روانی داشته؟-هرچی هم که بود که نباید بجه هاشو تو خیابون ول میکرد ومیرفت؟-چکار میتونست بکنه هیچوقت قانون از زن حمایت نمیکنه-اگه شوهره معتاد بود میتونست طلاق بگیره-میدونی چقدر سخته تا اثبات کنی شوهرت معتاده؟هرچقدرم بد باشه بچه ها رو میدن به پدر شوهره...هزار انگ میبندن به زنه...من میگم نمیتونیین یه طرفه به قاضی برین شاید مرده هم مقصر بودهبحث بالا میگیره و همه بچه ها نظر منو رد میکنن...کار ما قضاوت کردن نیس درمان کردنه ولی ادمیه دیگه گاهیم قضاوت میکنهحرف من فقط این بود که یه اتفاق هرچقدرم بد باشه باید از زبون دو طرف شنید...ولی اون 5 نفر دیگه با من مخالف بودن ومعتقد بودن زنه برای تبرئه خودش هیچ دلیلی نمیتونه بیاره...این قضاوت من از کجا میومد که اینهمه با بقیه فرق داشت؟
زیرزمینی
۰۹مهر
روز درمونگاهمون بود.استاد همه رو مرخص کرد و من موندم چند تا سوالی که نمیفهمیدم رو بپرسم. وقتی سوالم تمون شد از اینکه بچه ها مونده بودن تعجب کردم که یکی از بچه ها گفت اقای دکتر میشه باهاتون عکس بگیریم؟همون لحظه یه مریض اومد تو واستاد گفت باید اول مریضامو ببینم.دکتر پرونده رو نگاه کرد و رو کرد به دو تا مردی که تازه وارد شده بودن ...نفر اول یه پسر جوون بود که سر و وضع مرتبی داشت و نفر دوم یه مرد مسن وافتاب سوخته که به نظر میومد سطح مالی اقتصادی پایین تری داشته باشه ...طبق تصورات خودم و مریضهایی که تا حالا دیده بودم حدس زدم که مریض نفر دوم باشه ولی برخلافش پسر جوون گفت منم-شما خودت صحنه رو دیدی؟-اقای دکتر برادر و دوتا بچشو خودم اوردم پایین- چی شد که این اتفاق افتاد؟برادرتون سابقه افسردگی یا هر بیماری روانی دیگه ای داشت؟-برادرم توی کار پلاستیک بود تا اینکه چند تا چکش که موعدش میرسه پول نداره پرداختشون کنه و به زنش میگه تا قرضمو از مردم بگیرم و این قرض هامو بدم همه اموالمو میزنم به نام تو تا مصادره نشن و بچه هام صدمه نبینن و خودم میرم زندان تا وقتی که قرض هامو بدم...ولی وقتی میره زندا ن زنش با پسر عموش که قبلا خاطرخواهش بوده میریزه رو هم ...از قبلا همدیگه رو دوس داشتن ولی پسرعمو هه معتاد بوده حالا که ترک کرده بود میشینه زیر پای زن داداشم که حالا که همه چی به نامته و شوهرت زندانه چرا میخوای بمونی بیا باهم فرار کنیم زن برادرمم بچه ها رو دم خونه خواهرم ول میکنه و فرار میکنه ...برادرم ادم غیرتی بوده وقتی از زندان ازاد میشه ومیبینه زنش بهش خیانت کرده از شدت غیرت دیوونه میشه و اول بچه ها شو دار میزنه بعدم خودشو...حالا سه ماهه که من نتونستم بخوابمدکتر دستور بستری مرد جوون رو مینویسه و مرد به همراه برادرش خارج میشه...ولی خیلی نمیگذره که برادر مرد جوون برمیگرده و میگه اقای دکتر برادرم قبلا تریاک مصرف میکرده ولی ما حدس میزنیم که این اواخر شیشه مصرف بکنه....وقتی دکتر مرخصمون میکنه و همه با هم به سمت رختکن میریم همه بچه ها میگن که عجب زنی...چه بی عاطفه خیانت کار و بی وفا...چرا شوهر و بچه هاشو ول کرد ...ولی من در جوابشون میگم از کجا میدونیین پسره راس میگه شاید داداششم مثل خودش معتاد بود و زنش رو اذیت میکرد؟شاید داره دروغ میگه شاید برادرش بیماری روانی داشته؟-هرچی هم که بود که نباید بجه هاشو تو خیابون ول میکرد ومیرفت؟-چکار میتونست بکنه هیچوقت قانون از زن حمایت نمیکنه-اگه شوهره معتاد بود میتونست طلاق بگیره-میدونی چقدر سخته تا اثبات کنی شوهرت معتاده؟هرچقدرم بد باشه بچه ها رو میدن به پدر شوهره...هزار انگ میبندن به زنه...من میگم نمیتونیین یه طرفه به قاضی برین شاید مرده هم مقصر بودهبحث بالا میگیره و همه بچه ها نظر منو رد میکنن...کار ما قضاوت کردن نیس درمان کردنه ولی ادمیه دیگه گاهیم قضاوت میکنهحرف من فقط این بود که یه اتفاق هرچقدرم بد باشه باید از زبون دو طرف شنید...ولی اون 5 نفر دیگه با من مخالف بودن ومعتقد بودن زنه برای تبرئه خودش هیچ دلیلی نمیتونه بیاره...این قضاوت من از کجا میومد که اینهمه با بقیه فرق داشت؟
زیرزمینی