۱۷آبان
توی درمونگاه روان نشسته بودیم داشتیم با دکتر مریض ها رو میدیدیم که صدای داد و بیداد از اتاق انتظار اومد ...خوب توی درمونگاه روان چیز طبیعیه و ما خیلی توجه نکردیم و به ویزیت ادامه دادیم که یه دفه یکی در اتاق رو باز کرد واومد تو و گفت بابا بیاین ببینین اینجا چه خبره این بیچاره حالش خیلی بده ...صدای داد وبیداد خیلی بلند شده بود دیگه استاد رفت بیرون وبچه ها هم که کنجکاو شده بودن پشت سرش رفتن بیرون...ما مریض رو از پشت سر میدیدیم ...که یه مرد چهار شونه وقوی هیکلی افتاده روی یه نفردیگه و محکم گرفته بودش و نمیذاشت تکون بخوره همه دورشون جمع شده بودن واستاد داشت سعی میکرد بفهمه چی شده پیرزنی ککه کنارشون ایستاده بود داشت میگفت که یکی کمک کنه داره پسرمو خفه میکنه...پس زیریه پسرش بود...اینترن میگفت تشخیص سایکوزه ناشی از دمانسه ...دمانس؟توی این سن؟چرا درمان نشده بود...دعوای تقریبا ناجوری بود داد هایی میکشیدن که گوش ادم کرمیشد ...استاد داد زد:زنگ بزنین بادیگارد بیاداومد نشست وبچه ها هم پشت سرش ...استاد شروع کرد نوشتن دستور بستری توی اورژانس و اوردر گذاشتن .سه تا بادیگارد اومدن تا تونستن مریض رو ببرن...پسر جوون اومد تو شروع کرد شرح حال داد دادن ...تازه فهمیدیم که بیمار اونی بود که داشت این بیچاره رو خفه میکرد وپدرش بود...پسرجوون شروع کرد شرح حال دادنپدرم 74 سالشه نظامی بوده...از دوسال پیش که خواهرم طلاق گرفت حالش بد شد قبل از اون هیچ نشونه ای از بیماری نداشته...خواهرم فریماه..-همون که اسکیزوفرنی داره قد بلند وخوشگله به هیچ درمانی جواب نمیده؟-بله چند بار اینجا بستری شده مریض خودتون بوده ولی حالا خونس با پدر ومادرم منم یه ساله که مرخصی بدون حقوق گرفتم تا بتونم ازشون نگهداری کنم ...برای پدرم ام ار ای و سیتی دادن وتشیخیص سایکوزناشی از دمانس گذاشتن بعضی وقتا حالش خوبه وهمه رو میشناسی بعضی وقتا هم اینجوری حمله میکنه ...خونمون رو عوض کردیم وبردیمشون توی یه خونه بزرگتر تا راحتتر بتونیم ازشون مراقبت کنیم ولی بدتر شده ...دیروز توی بالکن ایستاده بود دیدم انگار حالش خوبه رفتم پیشش وایستادم باهاش حرف زدن که نفهمیدم که رفت زیر پام از بالکن برعکسم کرد ومیخواست پرتم کنه از طبقه 4 که با هر بدبختی بود برگشتن توی بالکن...به نظر من خانم دکتر پدرم توی تربیت ما خیلی سخت گیری کرد ...با منطق احمقانه خودش مارو بزرگ کرد بدون کمترین محبتی...خواهرم که اونجوری بدبخت وحالا خودش اینجور-دستور هالوپیریدون براشش دادم حالا اروم میشه-خانم دکتر بااونا بدتر بیقرارمیشه وپرخاشگرمیشهدکتر باعجله به یکی از اینترن ها گفت بدو برو اورژانس بگو بهش نزنن که دیگه نمیشه نگهش داشتتاسف بار ووحشتناک بود ...بچه هایی که کوقع درگیری نزدیک تر بودن میگفتن وقتی مادره کمک میخواسته که پسرمه وخفه کرد پسره میگفته که بذار بزنم مادر تا اروم بشهcase5مریض بعدی مریض همون مردی بود که اومدهبود دکتر روصداکنه که به درگیری قبلی برسه...شرح حال داشتیم میگرفتیم مریض خیلی عصبی و پرخاشگر بود هنوز چیزی نگفته بلند شد وداد زد برین گمشین همتون هیچی نمیفهمین وبه چنان حالتی از اتاق زد بیرون که همه خودمونو کشیدیم کنارمریض سابقه موجی شدن توی جنگ داشت زن اول و دوتا بچشو انقدر میزد که زنه بعد از ده سال ازش طلاق میگیره...همراه میگفت ما گفتیم حتما مشکل از زنشه که ناسازگاره گفتیم دوباره براش زن بگیریم خوب میشه ...زن دومشم دوسال بعد طلاق گرفت ...بعد چند سال دوباره براش زن گرفتیم حالا این زنشم رفته میگه طلاق میخوام-پس همش فکرمیکردین زناش ناسازگارن هی براش زن گرفتین-البته که زناش هم بی تقصیر نبودن...پا بند زندگی نبودن وگرنه میموندنانگار اینجا همیشه وهمیشه واسه هر اتفاقی ما زن ها مقصریم