روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۷آبان
توی درمونگاه روان نشسته بودیم داشتیم با دکتر مریض ها رو میدیدیم که صدای داد و بیداد از اتاق انتظار اومد ...خوب توی درمونگاه روان چیز طبیعیه و ما خیلی توجه نکردیم و به ویزیت ادامه دادیم که یه دفه یکی در اتاق رو باز کرد واومد تو و گفت بابا بیاین ببینین اینجا چه خبره این بیچاره حالش خیلی بده ...صدای داد وبیداد خیلی بلند شده بود دیگه استاد رفت بیرون وبچه ها هم که کنجکاو شده بودن پشت سرش رفتن بیرون...ما مریض رو از پشت سر میدیدیم ...که یه مرد چهار شونه وقوی هیکلی افتاده روی یه نفردیگه و محکم گرفته بودش و نمیذاشت تکون بخوره همه دورشون جمع شده بودن واستاد داشت سعی میکرد بفهمه چی شده پیرزنی ککه کنارشون ایستاده بود داشت میگفت که یکی کمک کنه داره پسرمو خفه میکنه...پس زیریه پسرش بود...اینترن میگفت تشخیص سایکوزه ناشی از دمانسه ...دمانس؟توی این سن؟چرا درمان نشده بود...دعوای تقریبا ناجوری بود داد هایی میکشیدن که گوش ادم کرمیشد ...استاد داد زد:زنگ بزنین بادیگارد بیاداومد نشست وبچه ها هم پشت سرش ...استاد شروع کرد نوشتن دستور بستری توی اورژانس و اوردر گذاشتن .سه تا بادیگارد اومدن تا تونستن مریض رو ببرن...پسر جوون اومد تو شروع کرد شرح حال داد دادن ...تازه فهمیدیم که بیمار اونی بود که داشت این بیچاره رو خفه میکرد وپدرش بود...پسرجوون شروع کرد شرح حال دادنپدرم 74 سالشه نظامی بوده...از دوسال پیش که خواهرم طلاق گرفت حالش بد شد قبل از اون هیچ نشونه ای از بیماری نداشته...خواهرم فریماه..-همون که اسکیزوفرنی داره قد بلند وخوشگله به هیچ درمانی جواب نمیده؟-بله چند بار اینجا بستری شده مریض خودتون بوده ولی حالا خونس با پدر ومادرم منم یه ساله که مرخصی بدون حقوق گرفتم تا بتونم ازشون نگهداری کنم ...برای پدرم ام ار ای و سیتی دادن وتشیخیص سایکوزناشی از دمانس گذاشتن بعضی وقتا حالش خوبه وهمه رو میشناسی بعضی وقتا هم اینجوری حمله میکنه ...خونمون رو عوض کردیم وبردیمشون توی یه خونه بزرگتر تا راحتتر بتونیم ازشون مراقبت کنیم ولی بدتر شده ...دیروز توی بالکن ایستاده بود دیدم انگار حالش خوبه رفتم پیشش وایستادم باهاش حرف زدن که نفهمیدم که رفت زیر پام از بالکن برعکسم کرد ومیخواست پرتم کنه از طبقه 4 که با هر بدبختی بود برگشتن توی بالکن...به نظر من خانم دکتر پدرم توی تربیت ما خیلی سخت گیری کرد ...با منطق احمقانه خودش مارو بزرگ کرد بدون کمترین محبتی...خواهرم که اونجوری بدبخت وحالا خودش اینجور-دستور هالوپیریدون براشش دادم حالا اروم میشه-خانم دکتر بااونا بدتر بیقرارمیشه وپرخاشگرمیشهدکتر باعجله به یکی از اینترن ها گفت بدو برو اورژانس بگو بهش  نزنن که دیگه نمیشه نگهش داشتتاسف بار ووحشتناک بود ...بچه هایی که کوقع درگیری نزدیک تر بودن میگفتن وقتی مادره کمک میخواسته که پسرمه وخفه کرد پسره میگفته که بذار بزنم مادر تا اروم بشهcase5مریض بعدی مریض همون مردی بود که اومدهبود دکتر روصداکنه که به درگیری قبلی برسه...شرح حال داشتیم میگرفتیم مریض خیلی عصبی و پرخاشگر بود هنوز چیزی نگفته بلند شد وداد زد برین گمشین همتون هیچی نمیفهمین وبه چنان حالتی از اتاق زد بیرون که همه خودمونو کشیدیم کنارمریض سابقه موجی شدن توی جنگ داشت زن اول و دوتا بچشو انقدر میزد که زنه بعد از ده سال ازش طلاق میگیره...همراه میگفت ما گفتیم حتما مشکل از زنشه که ناسازگاره گفتیم دوباره براش زن بگیریم خوب میشه ...زن دومشم دوسال بعد طلاق گرفت ...بعد چند سال دوباره براش زن گرفتیم حالا این زنشم رفته میگه طلاق میخوام-پس همش فکرمیکردین زناش ناسازگارن هی براش زن گرفتین-البته که زناش هم بی تقصیر نبودن...پا بند زندگی نبودن وگرنه میموندنانگار اینجا همیشه وهمیشه واسه هر اتفاقی ما زن ها مقصریم
زیرزمینی
۱۷آبان
توی درمونگاه روان نشسته بودیم داشتیم با دکتر مریض ها رو میدیدیم که صدای داد و بیداد از اتاق انتظار اومد ...خوب توی درمونگاه روان چیز طبیعیه و ما خیلی توجه نکردیم و به ویزیت ادامه دادیم که یه دفه یکی در اتاق رو باز کرد واومد تو و گفت بابا بیاین ببینین اینجا چه خبره این بیچاره حالش خیلی بده ...صدای داد وبیداد خیلی بلند شده بود دیگه استاد رفت بیرون وبچه ها هم که کنجکاو شده بودن پشت سرش رفتن بیرون...ما مریض رو از پشت سر میدیدیم ...که یه مرد چهار شونه وقوی هیکلی افتاده روی یه نفردیگه و محکم گرفته بودش و نمیذاشت تکون بخوره همه دورشون جمع شده بودن واستاد داشت سعی میکرد بفهمه چی شده پیرزنی ککه کنارشون ایستاده بود داشت میگفت که یکی کمک کنه داره پسرمو خفه میکنه...پس زیریه پسرش بود...اینترن میگفت تشخیص سایکوزه ناشی از دمانسه ...دمانس؟توی این سن؟چرا درمان نشده بود...دعوای تقریبا ناجوری بود داد هایی میکشیدن که گوش ادم کرمیشد ...استاد داد زد:زنگ بزنین بادیگارد بیاداومد نشست وبچه ها هم پشت سرش ...استاد شروع کرد نوشتن دستور بستری توی اورژانس و اوردر گذاشتن .سه تا بادیگارد اومدن تا تونستن مریض رو ببرن...پسر جوون اومد تو شروع کرد شرح حال داد دادن ...تازه فهمیدیم که بیمار اونی بود که داشت این بیچاره رو خفه میکرد وپدرش بود...پسرجوون شروع کرد شرح حال دادنپدرم 74 سالشه نظامی بوده...از دوسال پیش که خواهرم طلاق گرفت حالش بد شد قبل از اون هیچ نشونه ای از بیماری نداشته...خواهرم فریماه..-همون که اسکیزوفرنی داره قد بلند وخوشگله به هیچ درمانی جواب نمیده؟-بله چند بار اینجا بستری شده مریض خودتون بوده ولی حالا خونس با پدر ومادرم منم یه ساله که مرخصی بدون حقوق گرفتم تا بتونم ازشون نگهداری کنم ...برای پدرم ام ار ای و سیتی دادن وتشیخیص سایکوزناشی از دمانس گذاشتن بعضی وقتا حالش خوبه وهمه رو میشناسی بعضی وقتا هم اینجوری حمله میکنه ...خونمون رو عوض کردیم وبردیمشون توی یه خونه بزرگتر تا راحتتر بتونیم ازشون مراقبت کنیم ولی بدتر شده ...دیروز توی بالکن ایستاده بود دیدم انگار حالش خوبه رفتم پیشش وایستادم باهاش حرف زدن که نفهمیدم که رفت زیر پام از بالکن برعکسم کرد ومیخواست پرتم کنه از طبقه 4 که با هر بدبختی بود برگشتن توی بالکن...به نظر من خانم دکتر پدرم توی تربیت ما خیلی سخت گیری کرد ...با منطق احمقانه خودش مارو بزرگ کرد بدون کمترین محبتی...خواهرم که اونجوری بدبخت وحالا خودش اینجور-دستور هالوپیریدون براشش دادم حالا اروم میشه-خانم دکتر بااونا بدتر بیقرارمیشه وپرخاشگرمیشهدکتر باعجله به یکی از اینترن ها گفت بدو برو اورژانس بگو بهش  نزنن که دیگه نمیشه نگهش داشتتاسف بار ووحشتناک بود ...بچه هایی که کوقع درگیری نزدیک تر بودن میگفتن وقتی مادره کمک میخواسته که پسرمه وخفه کرد پسره میگفته که بذار بزنم مادر تا اروم بشهcase5مریض بعدی مریض همون مردی بود که اومدهبود دکتر روصداکنه که به درگیری قبلی برسه...شرح حال داشتیم میگرفتیم مریض خیلی عصبی و پرخاشگر بود هنوز چیزی نگفته بلند شد وداد زد برین گمشین همتون هیچی نمیفهمین وبه چنان حالتی از اتاق زد بیرون که همه خودمونو کشیدیم کنارمریض سابقه موجی شدن توی جنگ داشت زن اول و دوتا بچشو انقدر میزد که زنه بعد از ده سال ازش طلاق میگیره...همراه میگفت ما گفتیم حتما مشکل از زنشه که ناسازگاره گفتیم دوباره براش زن بگیریم خوب میشه ...زن دومشم دوسال بعد طلاق گرفت ...بعد چند سال دوباره براش زن گرفتیم حالا این زنشم رفته میگه طلاق میخوام-پس همش فکرمیکردین زناش ناسازگارن هی براش زن گرفتین-البته که زناش هم بی تقصیر نبودن...پا بند زندگی نبودن وگرنه میموندنانگار اینجا همیشه وهمیشه واسه هر اتفاقی ما زن ها مقصریم
زیرزمینی
۰۹آبان
میخوام عصبانی باشم...ازهمه کس و همه چیز...میخوام انقدر داد بزنم تا دنیا کر بشه از عصبانیتمعصبانی ام از اون به خاطر مریضیشعصبانی ام از اون به خاطر کارهاشعصبانی ام از اون به خاطر پولدار بودنشعصبانی ام از اون بخاطر خسته بودنشعصبانی ام از اون بخاطر رفتنشعصبانی ام از اون بخاطر خاطرات تلخشعصبانی ام از اون بخاطر اینکه دم به دم عصبانیتم میذارهعصبانی ام از تمام خوابایی که نمیذارن بخوابمعصبانی ام ازت خدا که منو گذاشتی تو این مخمصه...عصبانی ام ازت
زیرزمینی
۰۹آبان
میخوام عصبانی باشم...ازهمه کس و همه چیز...میخوام انقدر داد بزنم تا دنیا کر بشه از عصبانیتمعصبانی ام از اون به خاطر مریضیشعصبانی ام از اون به خاطر کارهاشعصبانی ام از اون به خاطر پولدار بودنشعصبانی ام از اون بخاطر خسته بودنشعصبانی ام از اون بخاطر رفتنشعصبانی ام از اون بخاطر خاطرات تلخشعصبانی ام از اون بخاطر اینکه دم به دم عصبانیتم میذارهعصبانی ام از تمام خوابایی که نمیذارن بخوابمعصبانی ام ازت خدا که منو گذاشتی تو این مخمصه...عصبانی ام ازت
زیرزمینی
۰۹آبان
نذر کرده امیک روزی که خوشحال تر بودمبیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد،که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .یک روزی که خوشحال تر بودممی آیم و می نویسم که" این نیز بگذرد "مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم ،که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود ،رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!یک روزی که خوشحال تر بودمنذرم را ادا می کنمتا روزهایی مثل حالاکه خستگی و ناتوانیلای دست و پایم پیچیده استبخوانمشان و یادم بیاید کههیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهدو هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.                      "مهدی اخوان ثالث"
زیرزمینی
۰۹آبان
نذر کرده امیک روزی که خوشحال تر بودمبیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد،که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .یک روزی که خوشحال تر بودممی آیم و می نویسم که" این نیز بگذرد "مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم ،که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیستزندگی پاییز هم می شود ،رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!یک روزی که خوشحال تر بودمنذرم را ادا می کنمتا روزهایی مثل حالاکه خستگی و ناتوانیلای دست و پایم پیچیده استبخوانمشان و یادم بیاید کههیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهدو هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.                      "مهدی اخوان ثالث"
زیرزمینی
۰۹آبان
مهسا مریض من نبود...مریض استاد منم نبود ...اصلا توی بخشی که من مسئولش بودم هم نبود...ولی مدام جلب توجه میکرد ...وقتی برای ویزیت صبحا به بخش ویژه زنان میرفتیم دختری رو میدیدیم کهبه زور 20 ساله میزد...موهای زنگ کرده وقیافه ارایش کردش اول صبح توی بیمارستان روانی واقعا جلب توجه میکرد...تا اینکه یه روز دکترشو دیدم که کنار من ومریضی داشتم ازش شرح حال میگرفتم داشت به پرستار بخش میگفت که میخواسته خودشو از طبقه پنجم پرت کنه که گرفتنش...حالش خوب بود که فرستاده بودمش مرخصی ولی...باید هفته بعد یه شرح حال تحویل مدیرگروه میدادیم...ولی مریضای من یا مرخص شده بودن یا گارد بودن واصلا حرف نمیزدن...بهترین پیشنهاد شرح حال مریض دکتری که اتند نبود بود...ومهسا جذاب ترین کیس...چند روزی زیر نظر داشتم صبح ها میرفتم بخش ویژه زنان میدیدم که با ورود دانشجوها میاد وایمیسته باهاشون خوش و بش کردن ...تقریبا قربون صدقه همه میرفت....توی بخش دوستای زیادی داشت و زیادی پر چونگی میکرد...تشخیص دیگه تقریبا معلوم بود حالا کافی بود رضایت بده باهام حرف بزنه...پروندشو خوندمو مودبانه ازش پرسیدم میتونم باهاش حرف بزنم که خیلی راحت قبول کرد...میخواستم ازش سوالایی بپرسم که از مریضای خودمون تقریبا جرات نمیکردیم بپرسیم یا جوابمونو نمیدادن پس بهش اطمینان دادم که حرفاش فقط برای خودمه وهیچ جا ثبت نمیشه و دکترش وروانشناسش نمیبینن وتوی پروندشم ثبت نمیشهدختری 17 ساله یه سالو نیم پیش ازدواج کرد  و دوسال بود که مهاجرت کرده بودن به اصفهان...تقریبن هایپر سکشوال بود...از دوران راهنمایی دوست پسر داشت که میخواست باهاش ازدواج کنه یبار باهاش میخواست باهاش فرار کنه که خونوادش جلوشو گرفته بودن...بعد تلفنی با شوهرش اشنا میشه وخونوادش رضایت به ازدواجش میدن ولی از خونوادش طرد میشه بعد از ازدواجشه که دوره مانیاش تبدیل میشه به افسرگی خونه نشین میشه توهمات فانتزی نسبت به س ک س پیدا میکنه و با توهم ارضا میشه...توی پرونده روانشناسیش نوشته بود که نسبت به توهمات س ک س ی کنترلی نداره ودارای تکانه های خشم و س ک س هست شوهر ش معتاد بود که نمیدونست به چی معتاده و توی بخش مردان همزمان به خودش بستری بود ...شوهرش رو خیلی دوست داشت ولی توی این یک سال اینترکرس نداشته ولی فکر میکردکه بارداره...وقتی ازش پرسیدم چجوری فکر میکنه ممکنه حامله باشه وقتی رابطه کاملی با شوهرش نداشت میگفت میشه دیگه و...توهمات حسادت ناجوری نسبت به شوهرش داشت و میگفت وقتی از خونه میره بیرون مدام بهش زنگ میزنم که کجایی یا با کی هستی حس میکنم میره سمت کسی الان که توی بخش بستری حس میکنم پرستارای بخش زیر پاش میشیننن ازش که پرسیدم تا حالا چیزی ازش دیدی یا شنیدی میگفت نه شخصیت اسکیزوفرنی فرم داشت میگفت روح دایی تازه فوت کردشو میبینه و روح داییش میخواد اذیتش کنه میگفت وقتی جن میره توی بدنش میتونه روح داییشو بیبینه و بعدش تشنج میکنه میگفت خانواده شوهرم برام دعا میخوننازش پرسیدم کی اوردت اینجا گفت پدرش گفتم پس طردت نکردن گفت از وقتی که مریض شدم بابام خیلی میاد پیشم بوسم میکنه بغلم میکنه همیشه قبلنا حسرت اینو داشتم که بابام بغلم کنه ولی الان خیلی دوسم داره دوست دارم که اومدم اینجا ولی هیچ حسی نسبت به خواهر برادرام ندارم نمیخوام ببینمشوناز روحیه وبرنامش برای اینده پرسیدم گفتم چجوری صبح زود پا میشی انقدر ارایش میکنی؟گفت روحیم اینجوری بهتر میشه دلم نمیخواد از اینجا برم بیرون برم بازم باید تنها بشینم تو خونه زندگی من نابود شده برم چکار کنم دیگه هیچی ندارم نه درس نه کار پرسیدم هنوزم به خودکشی فکرمیکنی گفت اره تا حالاسه بارخودکشی کردم زنده بمونم که چی بشه
زیرزمینی
۰۹آبان
مهسا مریض من نبود...مریض استاد منم نبود ...اصلا توی بخشی که من مسئولش بودم هم نبود...ولی مدام جلب توجه میکرد ...وقتی برای ویزیت صبحا به بخش ویژه زنان میرفتیم دختری رو میدیدیم کهبه زور 20 ساله میزد...موهای زنگ کرده وقیافه ارایش کردش اول صبح توی بیمارستان روانی واقعا جلب توجه میکرد...تا اینکه یه روز دکترشو دیدم که کنار من ومریضی داشتم ازش شرح حال میگرفتم داشت به پرستار بخش میگفت که میخواسته خودشو از طبقه پنجم پرت کنه که گرفتنش...حالش خوب بود که فرستاده بودمش مرخصی ولی...باید هفته بعد یه شرح حال تحویل مدیرگروه میدادیم...ولی مریضای من یا مرخص شده بودن یا گارد بودن واصلا حرف نمیزدن...بهترین پیشنهاد شرح حال مریض دکتری که اتند نبود بود...ومهسا جذاب ترین کیس...چند روزی زیر نظر داشتم صبح ها میرفتم بخش ویژه زنان میدیدم که با ورود دانشجوها میاد وایمیسته باهاشون خوش و بش کردن ...تقریبا قربون صدقه همه میرفت....توی بخش دوستای زیادی داشت و زیادی پر چونگی میکرد...تشخیص دیگه تقریبا معلوم بود حالا کافی بود رضایت بده باهام حرف بزنه...پروندشو خوندمو مودبانه ازش پرسیدم میتونم باهاش حرف بزنم که خیلی راحت قبول کرد...میخواستم ازش سوالایی بپرسم که از مریضای خودمون تقریبا جرات نمیکردیم بپرسیم یا جوابمونو نمیدادن پس بهش اطمینان دادم که حرفاش فقط برای خودمه وهیچ جا ثبت نمیشه و دکترش وروانشناسش نمیبینن وتوی پروندشم ثبت نمیشهدختری 17 ساله یه سالو نیم پیش ازدواج کرد  و دوسال بود که مهاجرت کرده بودن به اصفهان...تقریبن هایپر سکشوال بود...از دوران راهنمایی دوست پسر داشت که میخواست باهاش ازدواج کنه یبار باهاش میخواست باهاش فرار کنه که خونوادش جلوشو گرفته بودن...بعد تلفنی با شوهرش اشنا میشه وخونوادش رضایت به ازدواجش میدن ولی از خونوادش طرد میشه بعد از ازدواجشه که دوره مانیاش تبدیل میشه به افسرگی خونه نشین میشه توهمات فانتزی نسبت به س ک س پیدا میکنه و با توهم ارضا میشه...توی پرونده روانشناسیش نوشته بود که نسبت به توهمات س ک س ی کنترلی نداره ودارای تکانه های خشم و س ک س هست شوهر ش معتاد بود که نمیدونست به چی معتاده و توی بخش مردان همزمان به خودش بستری بود ...شوهرش رو خیلی دوست داشت ولی توی این یک سال اینترکرس نداشته ولی فکر میکردکه بارداره...وقتی ازش پرسیدم چجوری فکر میکنه ممکنه حامله باشه وقتی رابطه کاملی با شوهرش نداشت میگفت میشه دیگه و...توهمات حسادت ناجوری نسبت به شوهرش داشت و میگفت وقتی از خونه میره بیرون مدام بهش زنگ میزنم که کجایی یا با کی هستی حس میکنم میره سمت کسی الان که توی بخش بستری حس میکنم پرستارای بخش زیر پاش میشیننن ازش که پرسیدم تا حالا چیزی ازش دیدی یا شنیدی میگفت نه شخصیت اسکیزوفرنی فرم داشت میگفت روح دایی تازه فوت کردشو میبینه و روح داییش میخواد اذیتش کنه میگفت وقتی جن میره توی بدنش میتونه روح داییشو بیبینه و بعدش تشنج میکنه میگفت خانواده شوهرم برام دعا میخوننازش پرسیدم کی اوردت اینجا گفت پدرش گفتم پس طردت نکردن گفت از وقتی که مریض شدم بابام خیلی میاد پیشم بوسم میکنه بغلم میکنه همیشه قبلنا حسرت اینو داشتم که بابام بغلم کنه ولی الان خیلی دوسم داره دوست دارم که اومدم اینجا ولی هیچ حسی نسبت به خواهر برادرام ندارم نمیخوام ببینمشوناز روحیه وبرنامش برای اینده پرسیدم گفتم چجوری صبح زود پا میشی انقدر ارایش میکنی؟گفت روحیم اینجوری بهتر میشه دلم نمیخواد از اینجا برم بیرون برم بازم باید تنها بشینم تو خونه زندگی من نابود شده برم چکار کنم دیگه هیچی ندارم نه درس نه کار پرسیدم هنوزم به خودکشی فکرمیکنی گفت اره تا حالاسه بارخودکشی کردم زنده بمونم که چی بشه
زیرزمینی
۰۹آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۹آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی