۳۰شهریور
حالا من یه دکترم...دیروز اخرین روز اینترنی من تموم شد...هنوز هم وقتی شبا توی تخت خودم میخوابم و قرار نیست از خواب بیدار بشم خدارو شکر میکنم...چقدر سخته رفتن از شهر غریب...شهری که بهترین سالاهای عمرم و اوج جوانیم رو توش گذروندم...شهری که توش بزرگ شدم...عاشق شدم...دکتر شدم...حالا شهر زادگاه بیشتر برام غریبه...حالا این شهر بیشتر مال منه...انگار حس یه ادمسرگردونو دارم که مطعلق به هیچ جا نیس...دل بستم به دوسال دیگه و رزیدنتی ککه باز دور بشم از شهر زادگاه...رزیدنتی شهر غریب خوب نیست پس بر نمیگردم به این شهر...ولی بازم دور میشم از شهر زادگاه و زندگی مستقل خودمو پیدا میکنمچه روزهایی گذشت تو شهر غریب...فقط 19 سالم بود ولی خالا 26 سالمه...هرچند زودتر از هم دوره ای هام تموم کردم ولی بازم طولانی بودهترم اول پر از روزای غریبی و سختیترم دوم پر از شیطونی ترم سوم خونه گرفتم و از خوابگاه اومدم بیرونترم چهارمسفر و خندهترم پنجم روزای عاشقی و علوم پایهفیزیوپات به مسخره بازی کورس هارو گذروندیم و نفهمیدیم چی میشداستاژری روزای اول بیمارستان و حس مسئولیت و حس دکتر واقعیاینترنی پر از ترس و بی خوابی و گریههمه این روزا گذشت...عمر ما گذشت...هفت سال درس خوندیم که بازم در برابر بدن پیچیده ادما هیچه...حالا دیگه باید دکتر باشیم و میئولیت کارامون رو برعهده بگیریم...حالا ترس ها بیشتر میشه...حالا دقت ها بیشتر میشهدلم برای این روزا...تمام روزای خوب و بدش تنگ میشه...دلم برای دوستایی که جای خونواده رو برام پر کردن تنگ میشهخدایا دلم رو پر از شادی کن و تحمل دلتنگی ها رو اسون کن