یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه... این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست. حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه
تو دلم اقیانوس اشک راه انداختم... تنهاترم کردن... باز اعتماد کردم به بقیه... اعتماد... کی میخوام یاد بگیرم اعتمادی وجود نداره... کی میخوام یاد بگیرم کسی با اسب سفید نمیاد کسی شوالیه نیست که نجاتم بده... کی میخوام روی پای خودم بایستم
تو دلم اقیانوس اشک راه انداختم... تنهاترم کردن... باز اعتماد کردم به بقیه... اعتماد... کی میخوام یاد بگیرم اعتمادی وجود نداره... کی میخوام یاد بگیرم کسی با اسب سفید نمیاد کسی شوالیه نیست که نجاتم بده... کی میخوام روی پای خودم بایستم
خدایا کمکم کن از این خریت بیام بیرون... این اسمش دلتنگی نیست خریته که نمیدونم چرا اینبار انقدر ادما پیدا کرده و درست نمیشه... خدایا فقط کمک کن یه خریت تازه نکنم
خدایا کمکم کن از این خریت بیام بیرون... این اسمش دلتنگی نیست خریته که نمیدونم چرا اینبار انقدر ادما پیدا کرده و درست نمیشه... خدایا فقط کمک کن یه خریت تازه نکنم
خدایا کمکم کن از این خریت بیام بیرون... این اسمش دلتنگی نیست خریته که نمیدونم چرا اینبار انقدر ادما پیدا کرده و درست نمیشه... خدایا فقط کمک کن یه خریت تازه نکنم
خدایا کمکم کن از این خریت بیام بیرون... این اسمش دلتنگی نیست خریته که نمیدونم چرا اینبار انقدر ادما پیدا کرده و درست نمیشه... خدایا فقط کمک کن یه خریت تازه نکنم
حالا مجبورم مدتی وب دوستام نرم... مجبورم مدتی کامنت براشون نذارم... مجبورم باز شروع کنم... دوباره اقیانوس اشک راه بندازم... دوباره تنهایی تنهایی تنهایی... تازه دوستای خوبی پیدا کرده بودم دوستایی که تازه واقعی شده بودن... حالا باز من موندمو تنهایی... باورم نمیشه... وبمو میخوند وتمام اون چیزارو میدونست و بازم اینجوری اذیتم میکرد... هیچوقت فکر نمیکردم این حجم از بی رحمی رو تو خودش جا داده باشه... خدایا کمکم کن... منو به ادمایی نزدیک کن که قلبشون پر از محبت باشه
حالا مجبورم مدتی وب دوستام نرم... مجبورم مدتی کامنت براشون نذارم... مجبورم باز شروع کنم... دوباره اقیانوس اشک راه بندازم... دوباره تنهایی تنهایی تنهایی... تازه دوستای خوبی پیدا کرده بودم دوستایی که تازه واقعی شده بودن... حالا باز من موندمو تنهایی... باورم نمیشه... وبمو میخوند وتمام اون چیزارو میدونست و بازم اینجوری اذیتم میکرد... هیچوقت فکر نمیکردم این حجم از بی رحمی رو تو خودش جا داده باشه... خدایا کمکم کن... منو به ادمایی نزدیک کن که قلبشون پر از محبت باشه