۱۵آبان
مغزم داره میترکه...انگار این ماجرا هیچجوری هضم نمیشه...نمیتونم از خودش بپرسم...نمیتونم مجبورش کنم درمورد مسایل ناراحت کننده اش با من حرف بزنه...نمیخوام قضاوتش کنم
میگه امروز چطور بود؟
میگم حس میکنم مغزم داره و ذوب میشه واز بین سوچورهای جمجمه ام میزنه بیرون
میگه فکرت مشغوله؟
نمیگم اره نمیگم مشغول توه نمیگم سوالایی که نمیتونم بپرسم مدام تو مغزم رژه میره نمیگم ناخوداگاهم حقو کامل به اون میگه ولی حرفای تو برعکسه اینه...نمیگم چقدر نمیتونی حرف بزنی نمیگم چقدر نمیدونی...نمیگم خودمو چقدر مقصر میدونم
فقط بی معطلی یه نه براش تایپ میکنم