روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۱فروردين
یه نگاه به وبم میکنم شده منبع غر...چیزی که همیشه بدم میومد و نمیخواستم یه زن غرغرو بشم پس دیگه غر تعطیل
زیرزمینی
۱۱فروردين
یه نگاه به وبم میکنم شده منبع غر...چیزی که همیشه بدم میومد و نمیخواستم یه زن غرغرو بشم پس دیگه غر تعطیل
زیرزمینی
۰۹فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۹فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۶فروردين
حالا بعد از اینهمه اینهمه وقت ...تنها جاییه که میگم خودم خودم و فقط خودم مقصر بودم این روزا خیلی خیلی خیلی دلم پره و بیشتر از هر وقت دیگه ای دارم کمبود یه دوست رو حس میکنم...دوستی که بشه راحت باهاش حرف زد دقت که میکنم کار فقط گند زدن بوده...28 سال گند زدن...حس میکنم خدا ایستاده اون بالا با دستای گره کرده اش...بی تفاوت نگاهم میکنه و دستمو نمیگیره و باهام حرف نمیزنه..تو دلش به بغض و نفرت بهم میگه به گند زدنات ادامه بده...بهش میگم دستمو بگیر...با تمسخر میخنده و میگه هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند(مسخره ترین جمله ای که تا حالا شنیدم)... و من دارم زورای اخرمو میزنم و چیزی نمونده که از همه چی ببرم
زیرزمینی
۰۶فروردين
حالا بعد از اینهمه اینهمه وقت ...تنها جاییه که میگم خودم خودم و فقط خودم مقصر بودم این روزا خیلی خیلی خیلی دلم پره و بیشتر از هر وقت دیگه ای دارم کمبود یه دوست رو حس میکنم...دوستی که بشه راحت باهاش حرف زد دقت که میکنم کار فقط گند زدن بوده...28 سال گند زدن...حس میکنم خدا ایستاده اون بالا با دستای گره کرده اش...بی تفاوت نگاهم میکنه و دستمو نمیگیره و باهام حرف نمیزنه..تو دلش به بغض و نفرت بهم میگه به گند زدنات ادامه بده...بهش میگم دستمو بگیر...با تمسخر میخنده و میگه هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند(مسخره ترین جمله ای که تا حالا شنیدم)... و من دارم زورای اخرمو میزنم و چیزی نمونده که از همه چی ببرم
زیرزمینی
۰۵فروردين
به هزار و یک دلیل یاد مریضایی میوفتم این روزا که خیلی سوتی های وحشتناکی دادم مثلا نمیدونستم چویس درمان اینتوساسپشن تو اطفال جا اندازی با انمای هواست مثلا نمیدونستم هر مریض ترومایی ویزیت جراحی میخوره...خب تو بیمارستان اصلیمون ویزیت طب فقط میخورد ولی توی بیمارستان دوممون که رزیدنت طب داشت میدادنش جراح مثلا هر چی به خودم فشار اوردم برای هایپر پیگمانته لب هیچی یادم نیومد جز یه اسم پوتزجگر...تازه ازشم شرح حال گرفتم مشکل روده ای نداری مثلا برای هموگلوبین 10 مریضی که بلفاروپلاستی شده بود زنگ زدم فلو جراحی...یعنی حق داشت فلو بزنه لهم کنه...خب ماهای اول بود گفتم نکنه بلفارو بلاستیش کردن خونریزی داخلی چیزی کرده...خخخ مثلا هنوزم برای خیلی از گرافی ها نمیدونم دقیقا چی باید بنویسم...خدایی این یکیو هیچ جا یادمون ندادن مثلا مریض دهیدریشن شدیدو مرخص کردم...که این خیلی باعث عذاب وجدانمه هر چند رزیدنت اومد و نذاشت مرخصش کنم مثلا برای اینکه استاد سوال پیچم نکنه شرح حال مریضو یه خط درمیون میخوندم و فقط جلو خودمو میگرفتم که نزنم زیر گریه توی گراند راند و جلو اونهمه ادم مثلا اولین بار که خواستم سوند بذارم وبه صورت سینه به سینه از اینترن ماه بالا یاد گرفتم و فقط تئوریشو خونده بودم وقتی بانیدل اب زدم تو سوند و سوند سوراخ شد جرات نداشتم به مریض بگم باید دوباره بذارم و خودمم تنها بودم و کسی نبود که بگم برام سوند بیاره...روشو چسب زدم چندساعت بعد که مریض رفت دستشویی سوندش خارج شد و دکتر با من دعوا کرد چجوری سوند گذاشتی...منم گفتم حتما تو دستشویی خورده به جایی و سوراخ شده و دکتر ازم معذرت خواهی کرد و گفت درست میگی لطفا قبل تحویل شیفت دوباره براش سوند بذار خیلی از این سوتی ها توی زمانی بوده که خیلی شدید خسته بودم و کلا مغزم کرکره رو داده بود پایین و هزاران هزارتا سوتی دیگه...خدا هیچ ادم خنگیو تو این وضعیت من قرار نده...کم کم که هی یادم بیاد میام و لیستو تکمیل میکنم یه استاد داشتیم میگفت هرچی جوون تر باشید بیشتر تشخیص نت برای مریضتون میذارید و هر چی تجربه اتون بیشتر بشه برای هرعلامت تشخیص افتراقی های بیشتری میذارین
زیرزمینی
۰۵فروردين
به هزار و یک دلیل یاد مریضایی میوفتم این روزا که خیلی سوتی های وحشتناکی دادم مثلا نمیدونستم چویس درمان اینتوساسپشن تو اطفال جا اندازی با انمای هواست مثلا نمیدونستم هر مریض ترومایی ویزیت جراحی میخوره...خب تو بیمارستان اصلیمون ویزیت طب فقط میخورد ولی توی بیمارستان دوممون که رزیدنت طب داشت میدادنش جراح مثلا هر چی به خودم فشار اوردم برای هایپر پیگمانته لب هیچی یادم نیومد جز یه اسم پوتزجگر...تازه ازشم شرح حال گرفتم مشکل روده ای نداری مثلا برای هموگلوبین 10 مریضی که بلفاروپلاستی شده بود زنگ زدم فلو جراحی...یعنی حق داشت فلو بزنه لهم کنه...خب ماهای اول بود گفتم نکنه بلفارو بلاستیش کردن خونریزی داخلی چیزی کرده...خخخ مثلا هنوزم برای خیلی از گرافی ها نمیدونم دقیقا چی باید بنویسم...خدایی این یکیو هیچ جا یادمون ندادن مثلا مریض دهیدریشن شدیدو مرخص کردم...که این خیلی باعث عذاب وجدانمه هر چند رزیدنت اومد و نذاشت مرخصش کنم مثلا برای اینکه استاد سوال پیچم نکنه شرح حال مریضو یه خط درمیون میخوندم و فقط جلو خودمو میگرفتم که نزنم زیر گریه توی گراند راند و جلو اونهمه ادم مثلا اولین بار که خواستم سوند بذارم وبه صورت سینه به سینه از اینترن ماه بالا یاد گرفتم و فقط تئوریشو خونده بودم وقتی بانیدل اب زدم تو سوند و سوند سوراخ شد جرات نداشتم به مریض بگم باید دوباره بذارم و خودمم تنها بودم و کسی نبود که بگم برام سوند بیاره...روشو چسب زدم چندساعت بعد که مریض رفت دستشویی سوندش خارج شد و دکتر با من دعوا کرد چجوری سوند گذاشتی...منم گفتم حتما تو دستشویی خورده به جایی و سوراخ شده و دکتر ازم معذرت خواهی کرد و گفت درست میگی لطفا قبل تحویل شیفت دوباره براش سوند بذار خیلی از این سوتی ها توی زمانی بوده که خیلی شدید خسته بودم و کلا مغزم کرکره رو داده بود پایین و هزاران هزارتا سوتی دیگه...خدا هیچ ادم خنگیو تو این وضعیت من قرار نده...کم کم که هی یادم بیاد میام و لیستو تکمیل میکنم یه استاد داشتیم میگفت هرچی جوون تر باشید بیشتر تشخیص نت برای مریضتون میذارید و هر چی تجربه اتون بیشتر بشه برای هرعلامت تشخیص افتراقی های بیشتری میذارین
زیرزمینی
۰۵فروردين
مشکلی براش پیش اومده و نظرمو میخواد...میگم نمیدونم هرجور خودت میدونی...من شرایط تو یا طرف مقابلتو کامل نمیدونم...میگه و میگه و میگه...میپرم وسط حرفش و میگم... ماجرا رو که تعریف میکنم شده کل 96...همه ماجرا ها روی توی چند خط براش تعریف میکنم...با بهت نگاهم میکنه...لبخند میزنم و سرمو میندازم پایین میگه چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ میگم چی میگفتم...تا سر حد مرگ تحقیر شدنمو؟تا خرد شدن تمام لحظه لحظه روحمو؟ میگه کی؟ میگم شهریور و مهر میگه و بعد؟ میگم بعدی نداشت...فقط بهت و بهت و بهت بود...چند ماهی طول کشید ولی کنار اومدم میگه حتما باز با رفیق حرف زدی؟ میگم نه اون خودش مشکلاتش زیاد بود میاد و بغلم میکنه...میگه نترکیدی؟ خودمو از بغلش میکشم بیرون و میگم مزخرف ترش اونجاییه که خواهرت حامله باشه و ویارش این باشه که از اون سر دنیا هرروز زنگ بزنه و تمام اون مزخرفاتیو که نمیدونه توی صورتت بالا بیاره دستمو میگیره و میگه تو وبت نوشتی؟ میگم چیو بنویسم؟این حجم از تحقیرو؟این حجم از دروغای تهوع اورو؟این حجم از اتفاقات مزخرف پشت سر همو؟نه ننوشتم...فقط هرروز بیشتر متنفر شدم از ادمای اطرافم هر روز بی حوصله تر و هر روز تلاش سختتر واسه قبولیم...تاشاید چیزیو عوض کنم...هیچ فکر کردی چرا داخلی؟پول که نداره فقطم کار سخته...ولی وسعت علمش منو کمک میکنه تا از یه درصدی از تحقیر ها جلو گیری کنم...تا توی خیلی بیماریا صاحب نظر بشم حداقل میخندم و نمیزنم زیر گریه و میگم من دارم برای چیزی تلاش میکنم که میدونم خوشحالم نمیکنه... هنوز نشسته و نگاهم میکنه...میگم هنوزم از من نظر میخوای؟ میگه پس اونهمه عوض شدن نظرت درباره همه چی... میگم من فقط دروغ شنیدم...هر روز و هر روز و هر روز...تنها واقعیت زندگیم همون کتابا و جزوه هاس.... وسایلمو جمع میکنم و میرم به سمت خونه...تنها راه چاره من واسه تغییر دادن اوضاع همون درس خوندنه
زیرزمینی
۰۵فروردين
مشکلی براش پیش اومده و نظرمو میخواد...میگم نمیدونم هرجور خودت میدونی...من شرایط تو یا طرف مقابلتو کامل نمیدونم...میگه و میگه و میگه...میپرم وسط حرفش و میگم... ماجرا رو که تعریف میکنم شده کل 96...همه ماجرا ها روی توی چند خط براش تعریف میکنم...با بهت نگاهم میکنه...لبخند میزنم و سرمو میندازم پایین میگه چرا تا حالا چیزی نگفتی؟ میگم چی میگفتم...تا سر حد مرگ تحقیر شدنمو؟تا خرد شدن تمام لحظه لحظه روحمو؟ میگه کی؟ میگم شهریور و مهر میگه و بعد؟ میگم بعدی نداشت...فقط بهت و بهت و بهت بود...چند ماهی طول کشید ولی کنار اومدم میگه حتما باز با رفیق حرف زدی؟ میگم نه اون خودش مشکلاتش زیاد بود میاد و بغلم میکنه...میگه نترکیدی؟ خودمو از بغلش میکشم بیرون و میگم مزخرف ترش اونجاییه که خواهرت حامله باشه و ویارش این باشه که از اون سر دنیا هرروز زنگ بزنه و تمام اون مزخرفاتیو که نمیدونه توی صورتت بالا بیاره دستمو میگیره و میگه تو وبت نوشتی؟ میگم چیو بنویسم؟این حجم از تحقیرو؟این حجم از دروغای تهوع اورو؟این حجم از اتفاقات مزخرف پشت سر همو؟نه ننوشتم...فقط هرروز بیشتر متنفر شدم از ادمای اطرافم هر روز بی حوصله تر و هر روز تلاش سختتر واسه قبولیم...تاشاید چیزیو عوض کنم...هیچ فکر کردی چرا داخلی؟پول که نداره فقطم کار سخته...ولی وسعت علمش منو کمک میکنه تا از یه درصدی از تحقیر ها جلو گیری کنم...تا توی خیلی بیماریا صاحب نظر بشم حداقل میخندم و نمیزنم زیر گریه و میگم من دارم برای چیزی تلاش میکنم که میدونم خوشحالم نمیکنه... هنوز نشسته و نگاهم میکنه...میگم هنوزم از من نظر میخوای؟ میگه پس اونهمه عوض شدن نظرت درباره همه چی... میگم من فقط دروغ شنیدم...هر روز و هر روز و هر روز...تنها واقعیت زندگیم همون کتابا و جزوه هاس.... وسایلمو جمع میکنم و میرم به سمت خونه...تنها راه چاره من واسه تغییر دادن اوضاع همون درس خوندنه
زیرزمینی