روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۴فروردين
نسیم گرمی میوزه و گرمی نور خورشید افتاده روی صورتم و مانتوی مشکیمو گرم میکنه...زول زدم به نیمکت روبرو...نمیدونم چند سال پیش بود...شاید هزار قرن پیش...هربار قرارمون همونجا بود...تا من گم نشم تا تو پیدام کنی...موقع سلام و موقع خداحافظی...هر بار همونجا...حالا اما از دور نگاهش میکنم...اون روزا هوا خنک تر بود نه؟اون روزا دلم گرم تر بود نه؟عاشق این شهر شدم بخاطر تو...سوختم تو حسرت رسیدن به این شهر بخاطر تو...عشق نبود...یه جور دوست داشتن عجیب...یه تلاش غریب... هر بار که میرسیدم به این نیمکت...یا هربار که میرسیدی...نمیدونستم بغلت کنم یا نه...ببوسمت یا نه...هر بار دلم میتپید که چکار کنم...دست بدم؟...وقتایی که ازت دلخور بودم نه بغلت میکردم نه دست میدادم یا وایمیستادم و از دور نگاهت میکردم...یا مینشستم و دستامو گره میزدم و پامو مینداختم رو پام...با فاصله...ولی هر بار میخندیدم...دلم نمیومد همین چند لحظه با هم بودن و خراب کنم...دلم نمیومد از دلخوری بگم...دلم برات میتپید...چرا؟؟؟ دلم برات میتپید شاید چون متفاوت بودی...متفاوت از من و زندگی من...تو هنرمند...تو نوازنده...تو عاشق...عاشق...عاشق...تو مهربون و من...من...من هیچ...من متفاوت...من منطقی...بهت بگم موقشنگ بهم میگه لوس ترین دختر دنیا باور میکنی؟تو هیچ وقت هیچی نمیگفتی یادته؟...چرا؟چرا هیچوقت هیچی نگفتی؟مثلا بگی تو هم دلت تنگه...یا بگی مشتاق دیداری... حالا که هزار قرن از اون روزا گذشته...تو فقط یه خاطره قشنگی...حالا که هزاران قرن گذشته...من اینجام...روبروی همون نیمکت...همون جا که قلبم میتپید...هزاران قرن بعد از تو...موقشنگ جای تو رو گرفت...برای اونم دلم تپید...ولی فرق داشت...هنرمند نبود...منطقی...شاید منطقی...نمیدونم ...حالا اونم هزار ساله که رفته...راستش عملا من رفتم...هم به تو هم به مو قشنگ,من گفتم که باید برم...گفتم باید برم بخاطر خودت...اینجوری نگفتم...اینو توی دلم گفتم...شایدم رفتم بخاطر خودم...نمیدونم...نمیدونم هزار قرن بعد از تو...هزار سال بعد از مو قشنگ...هزار سال بعد از تپش های قلبم...نشستم روبروی همون نیمکت قدیمی...بازم دستام گره کرده و پاهای رو هم انداخته...حالا دیگه مسافرنیستم...ولی هنوز گاهی میام و میشینم روبروی اون نیمکت رنگ و رو رفته و یاد تمام دوستایی که قلبم براشون تپید میوفتم...شمایی که یه روز باید برید...یا من باید برم...رسم زمونه است...دست ما نیس...دلم میتپه...اگه تو یا موقشنگ یا گمبلو خوشحال نباشید
زیرزمینی
۰۴فروردين
نسیم گرمی میوزه و گرمی نور خورشید افتاده روی صورتم و مانتوی مشکیمو گرم میکنه...زول زدم به نیمکت روبرو...نمیدونم چند سال پیش بود...شاید هزار قرن پیش...هربار قرارمون همونجا بود...تا من گم نشم تا تو پیدام کنی...موقع سلام و موقع خداحافظی...هر بار همونجا...حالا اما از دور نگاهش میکنم...اون روزا هوا خنک تر بود نه؟اون روزا دلم گرم تر بود نه؟عاشق این شهر شدم بخاطر تو...سوختم تو حسرت رسیدن به این شهر بخاطر تو...عشق نبود...یه جور دوست داشتن عجیب...یه تلاش غریب... هر بار که میرسیدم به این نیمکت...یا هربار که میرسیدی...نمیدونستم بغلت کنم یا نه...ببوسمت یا نه...هر بار دلم میتپید که چکار کنم...دست بدم؟...وقتایی که ازت دلخور بودم نه بغلت میکردم نه دست میدادم یا وایمیستادم و از دور نگاهت میکردم...یا مینشستم و دستامو گره میزدم و پامو مینداختم رو پام...با فاصله...ولی هر بار میخندیدم...دلم نمیومد همین چند لحظه با هم بودن و خراب کنم...دلم نمیومد از دلخوری بگم...دلم برات میتپید...چرا؟؟؟ دلم برات میتپید شاید چون متفاوت بودی...متفاوت از من و زندگی من...تو هنرمند...تو نوازنده...تو عاشق...عاشق...عاشق...تو مهربون و من...من...من هیچ...من متفاوت...من منطقی...بهت بگم موقشنگ بهم میگه لوس ترین دختر دنیا باور میکنی؟تو هیچ وقت هیچی نمیگفتی یادته؟...چرا؟چرا هیچوقت هیچی نگفتی؟مثلا بگی تو هم دلت تنگه...یا بگی مشتاق دیداری... حالا که هزار قرن از اون روزا گذشته...تو فقط یه خاطره قشنگی...حالا که هزاران قرن گذشته...من اینجام...روبروی همون نیمکت...همون جا که قلبم میتپید...هزاران قرن بعد از تو...موقشنگ جای تو رو گرفت...برای اونم دلم تپید...ولی فرق داشت...هنرمند نبود...منطقی...شاید منطقی...نمیدونم ...حالا اونم هزار ساله که رفته...راستش عملا من رفتم...هم به تو هم به مو قشنگ,من گفتم که باید برم...گفتم باید برم بخاطر خودت...اینجوری نگفتم...اینو توی دلم گفتم...شایدم رفتم بخاطر خودم...نمیدونم...نمیدونم هزار قرن بعد از تو...هزار سال بعد از مو قشنگ...هزار سال بعد از تپش های قلبم...نشستم روبروی همون نیمکت قدیمی...بازم دستام گره کرده و پاهای رو هم انداخته...حالا دیگه مسافرنیستم...ولی هنوز گاهی میام و میشینم روبروی اون نیمکت رنگ و رو رفته و یاد تمام دوستایی که قلبم براشون تپید میوفتم...شمایی که یه روز باید برید...یا من باید برم...رسم زمونه است...دست ما نیس...دلم میتپه...اگه تو یا موقشنگ یا گمبلو خوشحال نباشید
زیرزمینی
۰۴فروردين
دلم برای خودم و تمام تلاشی که کردم میسوزه پی نوشت:دلم میخواد بیخیال ازمون اردیبهشت بشم و مرخصی هم نگیرم تخت بخوابم و تفریح کنم و برای ازمون اسفند اماده بشم.چه خریتی کردم وسط طرح نشستم به خوندن
زیرزمینی
۰۴فروردين
دلم برای خودم و تمام تلاشی که کردم میسوزه پی نوشت:دلم میخواد بیخیال ازمون اردیبهشت بشم و مرخصی هم نگیرم تخت بخوابم و تفریح کنم و برای ازمون اسفند اماده بشم.چه خریتی کردم وسط طرح نشستم به خوندن
زیرزمینی
۰۳فروردين
تقریبا از اوایل مهر که جدی داشتم درس میخوندم هرجا عصبانی و ناراحتی وخستگی بهم فشار میورد و میخواستم بزنم زیر گریه هدفونو گذاشتم روی گوشم صداشو تا ته زیاد کردم و قردادم...حالا که هر روز حجم گندی که تو این یه سال زدم بیشتر مشخص میشه صدای هدفون بلندتر میشه و من با هدفون توی گوشم بیشتر قرمیدم و اخمامو میکنم تو هم تا این بغض لعنتی رو قورت بدم...روانپزشک ها و روانشناس ها میگن رفتار ما باید با چیزی که حس میکنیم یکی باشه برای تحمل بهتر دردها و سختی ها...وگریه کردن عصبانی شدن ناراحت شدن مثل خندیدن و شاد بودن برای روان ما لازمه...نمیدونم بعد از ازمون با این همه مقابلمه من با خشم ناراحتی خستگی واشک چه مشکلی ممکنه برام پیش بیاد...نمیدونم چجوری میخوام خودمو تطبیق بدم ولی گریه کردن هنوز برای من نماد شکسته نماد ضعفه...حتی اگه به روح و جسم خودم اسیب بزنه...هرچند میدونم این تفکر مسخره و مزخرف و غلطه این روزا بیشتر از هروقت دیگه ای احساس میکنم دستام خالیه...احساس میکنم زندگی 27 ساله یا کم کم 28 ساله من هیچ دستاوردی نداشته...هیچ کار خوبی نکردم...هیچ عشق بزرگی تجربه نکردم هیچ موفقیتی نداشتم...هیچ دل خوشی نداشتم... و بود و نبودم هر روز بی اهمیت تر میشه...حس کم بودن همه چی توی 28 سال زندگیمو خیلی بیشتر حس میکنم...شاگرد اول مدرسه راهنمایی بودم چی شد؟مدرسه نمونه دولتی قبول شدم چی شد؟دانشگاه قبول شدم چی شد؟دکتر شدم چی شد؟...هیچی...نه شادی بزرگی نه عشق بزرگی نه هنر بزرگی نه پول بزرگی...انگار هیچی وجود نداره انگار توی یه چادر سیاه به قطر یه متر که دورمو گرفته فقط جلو میرم...هیچی نیست و میخورم اینور اونور...ولی دارم جلو میرم...مثل یه ماشینی که ترمز بریده...هیچی دست من نیس فقط اون دور یه کوه بزرگه که میدونم میخورم بهش...ولی چقدر اسیب قراره ببینم نمیدونم...نمیتونم جلوشو بگیرم...فقط باید بخورم بهش تا متوقف بشم دری وری جات نوشتم...خدایا شکرت خدایا میدونم هرچی صلاحمه میشه...چه خوب باشه چه بد حتما اخرش خیره...خیلی زیاد تمام این سالها حواست بهم بوده...تو همه این مشکلات نمیدونم قوی تر شدم یا ضعیف تر ولی ممنون که همیشه بودی
زیرزمینی
۰۳فروردين
تقریبا از اوایل مهر که جدی داشتم درس میخوندم هرجا عصبانی و ناراحتی وخستگی بهم فشار میورد و میخواستم بزنم زیر گریه هدفونو گذاشتم روی گوشم صداشو تا ته زیاد کردم و قردادم...حالا که هر روز حجم گندی که تو این یه سال زدم بیشتر مشخص میشه صدای هدفون بلندتر میشه و من با هدفون توی گوشم بیشتر قرمیدم و اخمامو میکنم تو هم تا این بغض لعنتی رو قورت بدم...روانپزشک ها و روانشناس ها میگن رفتار ما باید با چیزی که حس میکنیم یکی باشه برای تحمل بهتر دردها و سختی ها...وگریه کردن عصبانی شدن ناراحت شدن مثل خندیدن و شاد بودن برای روان ما لازمه...نمیدونم بعد از ازمون با این همه مقابلمه من با خشم ناراحتی خستگی واشک چه مشکلی ممکنه برام پیش بیاد...نمیدونم چجوری میخوام خودمو تطبیق بدم ولی گریه کردن هنوز برای من نماد شکسته نماد ضعفه...حتی اگه به روح و جسم خودم اسیب بزنه...هرچند میدونم این تفکر مسخره و مزخرف و غلطه این روزا بیشتر از هروقت دیگه ای احساس میکنم دستام خالیه...احساس میکنم زندگی 27 ساله یا کم کم 28 ساله من هیچ دستاوردی نداشته...هیچ کار خوبی نکردم...هیچ عشق بزرگی تجربه نکردم هیچ موفقیتی نداشتم...هیچ دل خوشی نداشتم... و بود و نبودم هر روز بی اهمیت تر میشه...حس کم بودن همه چی توی 28 سال زندگیمو خیلی بیشتر حس میکنم...شاگرد اول مدرسه راهنمایی بودم چی شد؟مدرسه نمونه دولتی قبول شدم چی شد؟دانشگاه قبول شدم چی شد؟دکتر شدم چی شد؟...هیچی...نه شادی بزرگی نه عشق بزرگی نه هنر بزرگی نه پول بزرگی...انگار هیچی وجود نداره انگار توی یه چادر سیاه به قطر یه متر که دورمو گرفته فقط جلو میرم...هیچی نیست و میخورم اینور اونور...ولی دارم جلو میرم...مثل یه ماشینی که ترمز بریده...هیچی دست من نیس فقط اون دور یه کوه بزرگه که میدونم میخورم بهش...ولی چقدر اسیب قراره ببینم نمیدونم...نمیتونم جلوشو بگیرم...فقط باید بخورم بهش تا متوقف بشم دری وری جات نوشتم...خدایا شکرت خدایا میدونم هرچی صلاحمه میشه...چه خوب باشه چه بد حتما اخرش خیره...خیلی زیاد تمام این سالها حواست بهم بوده...تو همه این مشکلات نمیدونم قوی تر شدم یا ضعیف تر ولی ممنون که همیشه بودی
زیرزمینی
۰۱فروردين
لعنتی...چقدر قشنگ عاشق میشی...چقدر قشنگ عاشقی میکنی...(ط) و (الف) عاشق عاشق عاشق...چقدر حالتون خریدنیه...چقدر دوست داشتنیه...چقدر دوست داشتم میرفتم به جفتشون میگفتم لامصب چقدر قشنگ عاشقی...چقدر مدتهاس حسرتم برای مذکر بودن تجربه حال شما رو هم اضافش کرده...کاش مرد بودم تا مثل شما عاشقی میکردم
زیرزمینی
۰۱فروردين
لعنتی...چقدر قشنگ عاشق میشی...چقدر قشنگ عاشقی میکنی...(ط) و (الف) عاشق عاشق عاشق...چقدر حالتون خریدنیه...چقدر دوست داشتنیه...چقدر دوست داشتم میرفتم به جفتشون میگفتم لامصب چقدر قشنگ عاشقی...چقدر مدتهاس حسرتم برای مذکر بودن تجربه حال شما رو هم اضافش کرده...کاش مرد بودم تا مثل شما عاشقی میکردم
زیرزمینی