بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده
جمله بالا رو باور کنید...بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم...پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه...توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه...بابام و واسطه این وسط میگن که خونواده پسر اول گفتن و اصرار کردن ولی چون پسرشون از نظر مالی ضعیف تره از پارسال پا پیش نذاشتن ولی من باور نمیکنم...یه پسر ۳۰ ساله که میخواد ازمون دستیاری بده عمرا به فکر زن گرفتن باشه...خب پدر من چرا دختر خودتو کوچیک میکنی؟
بابام کمر بسته منو قبل از شروع دوره دستیاری شوهر بده و نمیدونم چرا...بش میگم پدر من تو که انقدر تعریف این پسره رو میدی رفتی بش بگی حق طلاق میخوای برا من ببینی قبول میکنه یا نه؟میگه نه من ۳ سال خواستم برات حق طلاق بگیرم تو ناراحت شدی دیگه نمیخوام...این پسر انقدر خوبه که مهریه هم نمیخوام...واقعا اگه تحت تاثیر ارامبخش نبودم حتما از عصبانیت منفجر میشدم
شما راه حلی ندارین که اون پسر بیچاره تو امپاس قرار نگیره؟قراره خونوادش چند روز دیگه بیان خونمون ولی حرف جدی نزنن و فقط مثلا منو ببینن میپسندن یا نه پسرشون همراهشون نمیاد چون سر کاره
دلم برای اون پسره بیچاره میسوزه فکر کن به زور یه دختری رو بکنن تو پاچت...دلم برای خودمم میسوزه خیلی حس میکنم بابام داره کوچیکم میکنه
توی امسال این چهارمین نفریه که مثلا قراره درباره ازدواج باهاش فکر کنم...بابام و دوستاش نشستن دور هم بنگاه شادمانه باز کردن هی دختر پسرا همو وصل میکنن به هم...خب پدرای محترم بکشید بیرون از ما
من قبلا هم تو شرایطی بودم که طرفم گفته به زور اومده خواستگاری ولی هیچوقت انقدر احساس خاری نداشتم...فکر کن پسره بیاد بشینه جلوم بگه بابا من میخوام درس بخونم زن کیلو چند...اخه من سر خودمو نکوبونم تو دیوار