روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۷۱ مطلب با موضوع «دستیاری نوشت» ثبت شده است

۲۴مهر

میگم یه سوال پزشکی؟

میگه بگو

میگم جدیدا همش دلم میخواد بزنم زیر گریه...یه فیلم دیدن ساده اشک تو چشمام جمع میکنه ...غمگینم

میگه پریودی؟

میگم نه البته نمیدونم کی بشم چون طی دوماه گذشته 4 بار شدم 

میگه ماشالات باشه نترکی

میگم اره در حال سقط مکررم نیاز به بررسی دارم

میگه تو خیلی سرتو کردی تو کتاب مال اونه

میگه من هرجوری برنامه ریختم بازم به امتحان نمیرسم

میگه برو بیرون قدم بزن حداقل یه نصف روز درهفته استراحت کن

میگم پنجشنبه ها عصر یا مهمونم یا مهمونی داریم ولی خب نه با دوستای من چون دوستی ندارم

میگه کی درست تموم میشه

میگم ایشالا ساعت 9 که 10 بخوابم

میگه میزنگم

10 زنگ میزنه میگم میخوام بخوابم

میگه گوه نخور بابا حالا یکم بیدار بمون

قش قش میزنم زیر خنده

میگه چته

میگم باورت نمیشه اصلا نمیتونم فکرشم کنم دوباره مجبور بشم تو بهداشت کار کنم 

میگه گوه خوردی بابا قبولی امسال...تو چاره دردت دوس پسره

میگم دیگه تو بهتر میدونی که داره میشه سه سال و من هیچ پسر مجردی دورم ندیدم

قش قش میخندیم

میگه ریدی بابا ...یکم مثل ادم لباس بپوش ابروهاتو بردار موهاتو رنگ کن ارایش کن تا ببینی

گفتم میکنم این کارارو بابا

میگه اره اخه دیگه من و تو مثل دخترای سینگل نیستیم مثل خانم ها هستیم

میگم بیخیال پسر بابا...نظرت بخاطر قرصام نیس؟

میگه چرا؟

میگم اخه قبلا یه روز درمیون میخوردم الان هر روز چون تو دلم هی رخت میشورن

میگه نمیدونم والا

میگم از عوارضشه که موقع شروع اضطرابو زیاد میکنه

میگه من که همیشه با فلان قرص میدم

میگم من که قد خر میخوابم اگه فلان قرص یا چیزای دیگه رو همراهش بخورم

...

کلی حرفای دخترونه و غیره میزنیم و میخندیم...رفیق یعنی تا میفهمه دلت گرفته زنگ بزنه و کلی فحش ناموسی بارت کنه...

دلم تنگه...خوشحال نیستم...میترسم واسه امتحانم...هردقیقه چشمام پراشک میشه...دلم میخواد بزنم زیر گریه...ودرس خوندنم افتضاح کامله...فقط دارم سعی میکنم تا اون خانم دکتر قوی رو بسازم

پی نوشت:بیشتر از یه هفته اس که دارم سعی میکنم هتل ترانسیلوانیا 3 رو ببینم ولی هرچی زور میزنم بازم وقت نمیکنم

زیرزمینی
۰۲مهر

ایستادن مقاومت کردن خیلی سخت تر از شکست خوردن و گریه کردن...

بخشیدن سخت تر از احساس بدبختی کردنه...

فراموشی سخت تر از سنگینی خاطرات رو قلبه

زیرزمینی
۲۱شهریور
اگر فکر کردین حالا که سر کار نمیرم صبح ها موقع بیدار شدم به خودم و دنیا بد و بیراه نمیگم سخت در اشتباهین...چون واقعا تمام روز خوابم میاد...راه های مقابله ام هم خیلی ضعیف عمل میکنه تازه شاید باورش سخت باشه ولی تو کتابخونه یه چشممو میبندم با اون یکی چشمم درس میخونم.چون همیشه یه چشمم بیشتر خوابش میاد...من میِگم هوای بد شهر زادگاه مزید برعلته وگرنه من از این مشکلات کمتر داشتم تو شهر غریب یه وقت فکر نکنین کم میخوابما...نه...روزانه 8_9ساعت میخوابم
زیرزمینی
۰۱شهریور
بالاخره نتایج ازمون اومد و همونجور که قابل پیش بینی بود قبول نشدم...وقتی رتبه ها اومد انقدر ناراحت نبودم ولی الان واقعا ناراحتم...پرونده اردیبهشت 97 کامل بسته شد و حالا میریم به سمت ازمون اسفند 97 خدایا به امید تو پی نوشت:ضعف یه حس مسخره است که باید جنگید باهاش با تمام قدرت...این روزا به طرز احمقانه ای فکر میکنم از در مطب میاد داخل و من ویزیتش میکنم
زیرزمینی
۱۸مرداد
درد ها تمومی ندارن...وتنها درد تو اینه که باید بیشتر درس بخونی پی نوشت:هرچی که پارسال فکر میکردم بعد از ازمون باید برم عشق و حال الان فکر میکنم بعد از ازمون باید برم خر کاری... پی نوشت:خوشبختی یعنی به منشی بگی ویزیتو پس بده و مریض ازت تشکر کنه.شاید کار کمی و بی فایده باشه.ولی شاید یه لحظه فقط یه لحظه دل کسیو گرم کرده باشه
زیرزمینی
۲۷خرداد
برخلاف پارسال که با کلی امید و انرژی درس میخوندم.از سرکار مستقیم میرفتم کتابخونه بعد کتابخونه شام و تو خونه درس...با کلی انرژی و انگیزه...امسال هیچی...حتی دلم نمیخواد از جام تکون بخورم و دلم میخواد به این بطالت ادامه بدم...هیچ کدوم از دوستامم درس نمیخونن و فقط کار میکنن یا دارن شوهر میکنن... شما نظری ندارین؟برای تقویت روحیه و تلاش؟
زیرزمینی
۱۳خرداد
خب دوباره عزممو جزم کردم که بشینم و بکوب بخونم...حالا که دارم فکر میکنم شاید هیچوقت ادم خیلی باهوشی نبودم.ولی همیشه درس خوندن جز کارای مورد علاقم بوده و بهم احساس مفید بودن میداده...تقریبا تا یک ماه دیگه بیکارم میتونم ساعت مطالعمو بالا ببرم تا زمانی که دوباره برم سرکار... خدایا به امید تو...خدایا شکر که میتونم ادامه بدم
زیرزمینی
۲۳فروردين
دوهفته دیگه این موقع همه چی تمومه حالا من با اشفتگی های زیاد ذهنم وسوسه های وحشتناک برای نوشتن از اول تا اخر درسا...خلاصه های جدید نمیتونم مقاومت کنم
زیرزمینی
۲۰فروردين
بعد از اینهمه وقت دوباره باید خواب اون روزو ببینم و با وحشت از خواب بیدار بشم؟؟؟ امروزم دوباره با یکی از دوستان پیرزنی حرف زدم...انگار خیلی روحیاتم تغییر کرده جالبش اونجاس که من همیشه از مردایی خوشم میاد و اونها از من خوششون میاد که حتی یک درصد هم امکانش وجود نداره منو به عنوان همسر ایندشون انتخاب کنن از مسیر کتابخونه تا خونه متنفرم...یکی از زیباترین جاده های شهر باعث میشه من تمام مسیر به تمام دروغ ها و ادم های دروغگوی زندگیم فکر کنم...فکر کنم دخترایی مثل من که هر لحظه دارن دروغ گوهای زندگیشونو بالا میارن کم نیستن...هر چند زیاد هم نیستن...دخترایی که میجنگن که احساساتشونو برای خودشون نگه دارند...لبخند بزنن...اشک هاشونو فرو بدن...و هرگز دیگه اعتماد نکنند...از کنارم که رو میشه...نه دست دختره رو محکمتر فشار میده نه لبخند روی لبش محو میشه نه تپق میزنه...فقط بانگاهش تمام نفرت دنیا رو میریزه توی وجودم...از کنارش رد میشم و بلند میگم دروغگو...به راهم ادامه میدم و میشنوم که دختره میگه چی گفت؟؟؟بلندتر میخنده و میگه ولش کن عزیزم مردم خلن
زیرزمینی
۱۹فروردين
الان میتونم پاشم تمام جزوه هامو بریزم دور و بشینم به پازل درست کردن
زیرزمینی