روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۱۳تیر

خب دیروز وقتی به مامانم گفتم خواستگارو قراره ببینم خیلی استقبال کرد که برای من عجیب بود داداشم که میکفت بیشتر وقت بده...اصلا ادم من نیس ولی نمیدونم چرا حرف زدن باهاش برام جذابه...فکر میکنم فقط بخاطر تنهایی باشه...طولانی تنها بودن من...روی همه چی اخلاف داریم ...با من طوری حرف میزنه که انگار باشه حالا دور توه بعد ادمت میکنم...میدونم منم خیلی همه چیو اول با دید بدمیبینم و گارد میگیرم...بهش همه چیو گفتم... هرچیزی که توش منفی بود برام ولی اینکه هیچکدوم براش مشکل حساب نمیشد باعث شد دقیقا حس ادمت میکنم به من دست بده...تنها چیزیو که نگفتم حق طلاق بود که  میدونستم تیر خلاصه...میدونم ادم من نیس...باید تمومش میکردم...

زیرزمینی
۱۲تیر

همیشه فکر میکردم جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج کسی کار سختیه ولی حالا فهمیدم جواب منفی دادن هم همونقدر سخت میتونه باشه...برای فردا با جناب خواستگار قرار گذاشتم که خیلی ملایم بگم ما خیلی فرق داریم..اخرشم تیر خلاصو بزنم و از طلاق خواهرم بگم و شرط حق طلاقو براش بذارم و اینکه من حتما میخوام از شهر غریب برم...امیدوارم دیگه خودم خیلی شاد و خوشحال به من جواب منفی بده...انقدر استرس دارم که از وقتی که زنگ زد دارم عق میزنم...اصلا درکش نمیکنم که داره ذوق چیو میکنه...دقیقا از چی من خوشش اومده؟...چند تا فرضیه دارم مطرح میکنم...اولیش اینکه خیلی ذوق زده اس که داره تو سی و چند سالگی دامادمیشه... که فکر نمیکنم من اولین خواستگاری بودم که رفته باشه...دوم اینکه ساقی محلشون خیلی خوبه دمش گرم...دلیل دیگه ای واقعا ندارم برای کاراش...بهش گفتم ببخشید من سفر بودم نشد حرف بزنیم گفت بله ما که افتادیم تو دام صیاد و صیاد ول کرد رفت!!!خداییش ساقیش خوبه نه؟فازت چیه خب؟من الان یه دخر ۱۵ ساله تو دهه هفتادم که اینجوری بخواب مخمو بزنی؟خدایی نگین از موقعیت مالی و اجتماعی  وتحصیلیت که صدتا بهتر از من اطرافش ریخته...درکش نمیکنم واقعا

میرسیم به قرار فردا...هنوز به خونواده نگفتم که فردا باش قرار گذاشتم...بعد از ماجرا های سه سال پیش واقعا حقم هست انقدر خودم برای زندگیم بتونم تصمیم بگیرم که جواب رد رو خودم بدم...گاهی حس میکنم واقعا سهم خودم از تعیین سرنوشتم حداقل تو مورد ازدواج بدجوری ازم گرفته شده

همه بهم میگن نباید انقدر استرس فردا رو داشته باشم و بهم دلداری میدن و میگن باید برای سرنوشتم بجنگم...تو این یه قسمت بدجوری ضعیفم فکر میکردم با رفتن از شهر زادگاه اوضاعم بهتر بشه که پا بنده همین جا شدم باز...نمیدونم جنگیدن واسه این یه مورد حق انتخاب مردب که بخوام ایندمو باهاش بسازم انقدر برام سخته که همیشه تنها موندنو انتخاب کردم به جای جنگیدنه...فکر کنم تنها جاییه که کاملا شکستو قبول کردم و خودمو قانع کردم که همینجوری شادم

دلم میخواست امشب مینشستم زار زار گریه میکردم...یا تو تنهایی مطلق تو خونه خودم یا تو بغل کسی که دوسم داره و فقط به حرفم گوش میده و چیزی نمیگه...هروقت به این چیزا فکر میکنم بیشتر و بیشتر از زن بودن خودم متنفرمیشم

پی نوشت:یه چیز جدید کشف کردم...وقتی نمیدونستم چجوری به مامانم بگم با خواستگار قرار گذاشتم با کلی ترس و مقدمه چینی که گفتم منو دعوا نکن...گفت کار خوبی کردی...سریع نگو نه...جالبه که بابام و داششم هم همینو میگن...حالا دیگه علاوه بر اینکه جناب خواستگارو نمیفهمم خونواده خودمم نمیفهمم که از چیه جناب خواستگار خوششون میاد؟

زیرزمینی
۰۸تیر

این سفر اخری رو دارم کاملا زمینی تجربه میکنم...مثل دوران دانشجویی...خیلی برام نوستالژیک و جذابه...سفرم خیلی بد داره پیش میره به علت گرونی بلیط هواپیما سفر زمینی انتخاب شد...بعد که رسیدم شهر غریب معلوم شد جشن چند روز عقب افتاده و من نمیرسم بهش ...بعد که خواهر خواستگار نسبتا محترم زنگ زد...گرمای هوا خیلی برام ازار دهنده بود...کارای اداریم طول کشید...تو این شهر به این بزرگی یه دفتر خدمات پستی پسدا نمیشد...دوستم که مدارکشو برام فرستاده بود نصفه بود و کلی اذیت و عصبی شدم...بعد داداش مغموم بود بعد از امتحان تخصص ...رفتم امامزاده نشستم یه ساعت گریه کردم...کلی تو کارای جشن کمک کردم...حالا دارم میرم برسم تهران...مسیر اتوبوس رو از شهر غریب به تهرانو خیلی دوس دارم...ولی فکر کردن زیاد تو ماشینایی که راننده نیستم وجود داره...فکر و خیال....دلم برای خرگوشم خیلی تنگ شده...کلی با مامان بابا سر سفر و خواستگار بحثم شد...و ادامه سفر با داداش ترسناکه...باید اصلا پارو دمش نذارم...دفه اخری که با هم سفربودیم با وجودی که انقدر اوضاع قاراشمیش نبود دعوای سختی کردیم...و حالا که هرچی گفت نباید جواب بدم...و فردا قراره دوست قدیمی رو ببینم...اینبار هم احتمالا میره تا چند سال دیگه...توی این دیدار اخر خیلی استرس دارم...دفه اخری خیلی گیر کردیم به هم...کاش سفرم به سمت خوبی بره

زیرزمینی
۰۳تیر

دیشب کلی به خودم افتخار کردم...با جنبه های جدیدی از زندگیم اشنا شدم که باعث شد بفهمم قبولی من تو یه رشته ماژور تو شهر زادگاه به هرچیزی ربط داشته باشه به هوش و استعدادم ربط نداره...فهمیدم تو کشورم خیلی راحت میشه دانشجو بهترین رشته تو بهترین شهرا شد...حتی تخصص و فوق تخصصی که با جون ادما در ارتباطه...میشه راحتتر بیشرین حقوق رو داشته باشی...وهمه اینها هیچ ربطی به وجود خودت نداره...همه ربط به پ.ا.ر.ت.ی که داره داره...لازم نیس حتی در حد وزیر و وکیل هم باشه...با پ.ا.رپ.ا.ر.ت.ی.های خیلی ریز تر از این میشه به بهترین جاها رسید...مشیه از بهترین کشورا پذیرش برای اقامت تحصیل یا کار گرفت...درست کردن یه رزومه قلابی مورد تایید اروپا یا امریکا هم کاری نداره...دیشب به خودم افتخار کردم که میتونستم همین الان یه راه مستقیم و راحت به فوق تخصص انتخاب کنم ولی نکردم...حاضر نشدم یکباری که زندگی میکنم رو به دروع و ریا بگذرونم...در ظاهر چیزی باشم که در باطن نیستم...دیشب خیلی خیلی به خودم افتخار کردم...

خدا جون ممنونم که این مدت اتفاقات عجیبی رو سر راهم قرار دادی...هنوزم نمیدونم خدایی هست یا نه ولی من دوس دارم باشه...نمیدونم عادله یا نه...ولی دوست دارم باشه...دوست دارم اون دنیا از کسایی که حق ادمارو خوردن نگذره...یکیش خودمم وقتی برای طرحم افتادم شهری نزدیک خونه...اون موقع انتخاب باید میکردم که ظالم باشم یا مظلوم و هیچ حد درستی این وسط وجود نداشت...من یا با پ.اپ.ا.ر.ت.ی شهرای نزدیک میوفتادم...یا بدون اون و بدون عشوه و بدون استفاده ابزاری از جنسیتم شهرای خیلی دور ...خدا جونم...باش...حق ادمارو بگیر

زیرزمینی
۲۸خرداد

هر دفه با یک زوج همراه میشم یا از روابطشون برام میگن یا روابطشونو میبینم بیشتر میفهمم اصلا درک درستی از ازدواج ندارم...رفیق که دو شب پیشم بود و یار داره تقریبا یک سالو نیمع و خواهرش که به زودی قراره بشه اینترن من و تازدگی ازدواج کرده و از من کوچیکتره...اصلا نمیتونم درک کنم چطور ادما بعد از چند سال هنوز حرفای مشترک دارن و میتونن ساعت ها با هم باشن و با هم حرف بزنن...رفیق که اعتقاد داره من زیاد سینگل موندم و از سینگلی خل شدم

ولی همیشه برام عجیب بود...خواهرم که ۷ ساله ازدواج کرده و ۹ساله شوهرشو میشناسه...دوستم که ۱۴ساله ازدواج کرده...خواهر دوستم که ۴ساله شوهرشو میشناسه و تمام صبحا و کشیکای عصر با شوهرش با همن ...دوستم که ۹ ساله با دوست پسرشه...هنوز ساعت ها با هم میتونن تلفنی حرف بزنن وقتی با هم نیستن مثلا وقتایی که سر کارن یا جدا جدا رفتن خرید یا هر جایی...فکر کردک شاید من کلا ادم کم حرفی هستم ولی فکر نکنم اینجوری باشه...میتونم درک کنم تو ۶ ماه اولش اینجوری باشه ولی بعدش نه واقعا...

فکر میکنم باور و برداشت من از ازدواج یه جاییش بدجوری میلنگه

پی نوشت:دیشب داشتم درباره همین مطلب با خواهرم حرف میزدم و اون میگفت که حتی شوهرش بیشتر از خودش به این حرف زدنه اصرار داره و شاید یه چیزایی از نظر تو بی اهمیت یا بیمزه باشه ولی مردا واقعا بدشون نمیاد که بشنون...و اعتقاد داشت وقتی زن و شوهری حرفی برای گفتن ندارن یعنی دارن به سمت طلاق میرن....بعد از حرف زدنمون درباره این چیزا و بعد هم بچه هاش حرف رفت سر داستان سه سال پیش و من یهو چنان شدید واکنش نشون دادم که تلفنو قطع کردم...فهمیدم که اتفاقای سهسال پیش شاید واقعا اجتناب ناپذیر بودن ولی من هنوز خونوادمو مقصر میدونم و نمیتونم ببخشمشون و خودمو بیشتر یه قربانی میبینم این وسط یه قربانی که هیچ تقصیری اون وسط نداشت...من دوتا راه داشتم یکی پر از خار یکی پر از میخ و هردو راه منو زخمی میکرد و من حرکت نکردن رو انتخاب کردم چون نمیخواستم از منطقه امنم بیرون بیام و حالا در دوطرف این مسیر زندگیم منو مقصر میدونن و من دیگه توان شنیدن حرفای تکراری و توبیخ شدن رو ندارم هرچند از نظر اونا واقعیت و از نظر من نا عادلانه باشه

پی نوشت:احساسات من مثل یه دختر بچه ۱۵ ساله خام و هیجان زده است!

زیرزمینی
۱۱خرداد

خب برای اولین بار توی عمرم سوپرایز شدم برای تولدم...البته قبلا هم سوپرایز شدم ولی نه جشنی بوده نه دوستی نه من توی شرایتی بودم که از این سوپرایز کمال لذت رو ببرم تا پنجشنبه که توسط ساقی و خانمش سوپرایز شدم

کیک فوت کردم که اشتباهی به جای ۲۹ عدد ۳۰ گذاشته بودن روش

من تو اندرونی بودم و ساقی و دخترش تو بیرونی و من وقتی خواستم برم توی اتاقم دختر ساقی پرید جلوم که نرو تو  بیرونی بابام داره نماز میخونه...منم برگشتم تو اندرونی و به زنش گفتم نماز چه موقع بعدم مگه با شلوار کوتاه داره نماز میخونه که من نرم و زنشم هی میخندید و جواب سر بالا میداد تا یکم بعد بهم گفتن که برم تو بیرونی و دیدم بعله کیک وشمع و اینا...بعد چون کسی برام کل نمیکشید خودم کلی کل کشیدم و دست زدم و شعر خوندم واینگونه سوپرایز شدم....هرچند به زن ساقی گفته بودم یه وقت کاری نکنینا من اصلا تولد دوس ندارم و البته واقعا هم دوس ندارم

شروع دهه چهارم زندگی و وارد شدن به ۳۰ سالگی خیلی ترسناک و عجیبه ولی خب نمیشه کاریش کرد

ماجرای اموزنده:یه روز قبل از تولدم با عاشق دعوام شد ...ازم میخواست باهم بریم بیرون تا ببینیم همو و من سفت و سخت گفتم نه و واسه هزارمین بار گفت چرا و گفتم به همون دلیل که هزار بار گفتم که عصبانی شد و تند تند شروع کرد پیام دادن که بلاکم کن(اصلا این رفتار پسر بچه های ۲۰ ساله رو درک نمیکنم برای یه مرد سی و چند ساله)خب از اونجایی که سالهاس این مسخره بازی ادامه داره و من اصلا حال نداشتم اون روز اعصابم خرد بشه زدم بلاکش کردم تا تند تند پیامایی که میداد نره رو مخم...بعد از چند ساعت انبلاکش کردم زدم به شوخی...که کلا هرچی از دهنش دراومد بهم گفت...خلاصه اینکه فهمیدم عاشقی اینجوریه یا همونجوری میشی که من میگم و اونوقت من عاشقت میمونم یا دوپایی م.ی.ری.نم بهت...واقعا درک نمیکنم ...بعدشم با اتفاقات اخیر که گذاشتم کنار هم به این نتیجه رسیدم که من کلا اقایون رو درک نمیکنم وقتی بخوام از نظر یه دختر بهشون نگاه کنم...با یه دوستم که حرف میزدم میگفت ما مردا هممون همینجوریم باید همه چی به میلمون باشه و کلا هرچقدرم به ازادی اعتقاد داشته باشیم اخرش مرد سالاریم...نمیدونم والا...شایدم من سیاست زنونه ندارم


خلاصه اینکه ۱۰ خرداد ...تولد ۲۹ سالگیم مبارک

زیرزمینی
۲۹ارديبهشت

دیدین بعضی ادما هرچقدرم بداخلاقی کنن هرچقدرم ادمو اذیت کنن بازم ادم دوسشون داره...چرا واقعا...ادم همیشه یه جوری به این ادمها امیدواره...امیدواره که شاید مثلا اون روی خوبشون بیاد بالا...این ادما هرچقدر ازارت بدن هرچقدر باه.ات عصبانیت کنن هرچقدر به ادم بی محلی کنن ادم بازم دوسشون داره و براشون کلی ارزوهای خوب میکنه...

کاش یکم بیشتر همدیگه رو دوس داشتیم و باهام مهربونتر بودیم...کاش به چیزای بد فکر نمیکردیم و زندگی رو ساده تر میکردیم...اخبار بدو میذاشتیم کنار...کاش قبول میکردیم که حالمون بده و باید با کمک ادمایی که دوسمون دارن همه چیو بهتر کنیم...

من خودم هم اون ادم بداخلاقه بودم هم کسیو داشتم که برام بداخلاقی کنه...من هربار دیر یا زود خوش اخلاق شدم ولی بقیه....هنوز منتظرم شاید اون بداخلاقم باهام خوش اخلاق بشه...من همیشه کلی برات ارزوهای خوب میکنم و میخوام که حالت خوب باشه

زیرزمینی
۲۷ارديبهشت

به کم از من رضایت نداد وقتی نمیتونست همه زندگی منو داشته باشه...ادما خودخواه میشن وقتی عاشقن...چرا من اینو هیچوقت نمیتونم بفهمم

زیرزمینی
۱۶ارديبهشت

خب بالاخره من رسیدم شهر غریب.،.اینجا کاملا تنها  نبودم ولی خب اینطور هم نبود که کل روز کسی کنارم باشه...مثل تهران کاملا ازادی نداشتم ولی خب بدم نبود...ولی فهمیدم که من عاشق تهران شدم...وقعا دلم میخواد مدتی رو اونجا زندگی کنم...شهر غریب دیگه خیلی جذابیتی برام نداره...خلاصه که سه شنبه که رسیدم شهر غریب رفتم خونه خانم خوشگل و کلی با خونوادش خندیدیم و مسخره بازی در اوردیم...

چهارشنبه:صبح رو استراحت کردم و بعد از ناهار پاشنه هامو ورکشیدم و افتادم به پیاده روی...رفتمپیش دکتر روانپزشکم...بعد از سه سال منو یادش بود و خیلی گرم احوالپرسیکرد و گفم مگه منو یادتونه و گفت اره تو که مدام میای و اینا گفتم که نه من سه ساله برگشتم زادگاه... باور نمیکرد پرونده رو که چک کرد دید اخرین بار شهریور 95ویزیتم کرده ...کلی تعجبکرد...بهش گفتم تو این مدت چیا و شده و طرحم تموم شده تخصص شرکت کردم که خوب نشد...بهم از تجربیات خودش گفت...تشخیص و درمان خودمو تایید کرد و فقط یه دارو برای کمکی برام اضافه کرد...بهم پیشنهاد ورزش و یوگا داد...تفریح و تنوع...بعدش رفتم ارایشگاهی که اینجا میشناختم و کلی مدلا کوتاهیشو دوست داشتم موهامو مدل دادم و موخوره هاشو کوتاه کردم...و بالافاصله مامانم زنگ زد که وای بحالت اگه موهاتو کوتاه کرده باشی.....بعدم رفتم شهر کتاب دور زدم و چندتا کتابشعر گرفتم...16000قدم


 پنجشنبه:دندانپزشک جان رو خفتش کردم گفتم بیا بریم بیرون...رفتیم کلی راه رفتیم...کلی استیک گرون خوردیم...البته خیلی خوشمزه بود...کلی راه رفتیم و کلی از کتاب حرف زدیم و روحمون تازه شد..یه کوچولو هم غیبت کردیم که خلاصه خیلی روحمون تازه شد...یکم پارک گردی کردیم...که اتفاقای بامزه تو پارک افتاد که بعد مفصل مینویسم...بعد رفتم سینما و مرکز خرید و خلاصه کلی تابیدم و حال کردم...تگزاس 2رو دیدم که از یکش خیلی بهتر بود...بعدم برگشتم خونه..ک.20000قدم

ک

تمام این روزا هر روز عصر توی یه که کافه قهوه میخوردم و چقدر میچسبید

جمعه :با دوستام و دوستاشون یه تور یه روزه رفتم و کلا از نظر فحش اپ دیت شدم...جمعه هم خوب بود و کلی دیر برگشتیم خونه

زیرزمینی
۱۰ارديبهشت

توی اتوبوسم و از تهران دارم میرم شهر غریب...چقدر پشیمونم...امروزم باید تهران میموندم و به این حس تنهایی لعنتی غلبه میکردم...هوای تهران امروز خیلی خوب بود...ابری و بارونی که من عاشقشم...باید دوباره میرفتم تجریش...دلم دوباره تجریش میخواد

زیرزمینی