روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۳۰مرداد

دوست داشتن مزخرف ترین چیز دنیاس و من 30 ساله سعی میکنم اینو تو کله پوکم وارد کنم ولی وارد نمیشه

زیرزمینی
۲۲مرداد

رفیق اگه بهترین ادمی نباشه که تو زندگیم دیدم یکی از بهتریناشونه...حالا دومین کسی که توی زندگیش میخواسته باهاش ازدواج کنه و دوسش داشته دوباره تموم شده فقط بخاطر اینکه پدرش حس خوبی به اون ادم نداره...

چند روز پیش وقتی خرید کردم و اوردم خونه بابام فقط غر زد و من گفتم کاش من خونه خودمو داشتم و واکنش بابام این بود که تو غلط میکنی

و من توی این ۳۰ سال هر لحظه بیشتر متنفر شدم از زن بودن خودم...از اینکه حق ندارم به میل و اراده خودم ازدواج کنم یا طلاق بگیرم...از اینکه ناقص العقلم همیشه... از اینکه جنس دومم همیشه...از اینکه چه زن چه مرد بهم بگن جنس دوم عاطفی یا هر کوفتی متنفرم...متنفرم از اینکه باید همیشه معشوق باشم نه عاشق...خواسته باشم نه خواهان...و من متنفرم از زن بودم...هر لحظه برای من درد و درد و درد داره

فیلم جاده قدیم رو دارم میبینم و زار زار گریه میکنم برای تمام زنانی که متنفرن از زن بودن و متنفرن از دوم بودن و اسیب دیدن فقط بخاطر جنسیتشون

و من عاشق همین خود ناقص العقل بی اعصاب تنهام...حتی اگه روزگار باهام نسازه

رفیقم....نگرانتم...روزای سخت دیده میشد از دور همونجوری که تو حتما روزای سختو دیدی برای من...و من بهترینا رو از خدا میخوام برات...میخوام تنها نمونی و مثل من تنهایی رو انتخاب نکنی...مردی که تو رو داشته باشه خوشبخت ترین مرد دنیاس

زیرزمینی
۱۸مرداد

دیروز که رفتیم مشاوره حرفای جالبی بهمون زد...توی حرفاش میتونستم اینجوری برداشت کنم که من اون ادمی نیستم که بتونم زن زندگی کسی باشم یا همسر کسی باشم...گفت زندگی مزخرف بچگیمون و مشکلات روانی و تربیتی و اجتماعی اون خونواده ای که توش بزرگ شدم باعث شده که من دربرابر همه اون چیزایی که توی گذشته تجربه کردم یه گارد بزرگ و سخت بگیرم...اولیش اینکه تمام مردهارو عامل تمام مشکلات دنیا و زندگی خودم بدونم و اصلا نخوام که از این دیوار دفاعی کوتاه بیام...واین واقعا درسته...یکی دیگش اینکه جوون ها اینجا اول عاشق میشن و بعد همو میشناسن...اینم کاملا درسته...سومیش اینکه من یه حامی اروم و خنده رو برخلاف خودم میخوام...اره شاید واقعا در مقابل همچین ادمی کوتاه بیام و بخوام که زن زندگیش باشم...برای من احمقانه همه چی تا وقتی جذابه که به خواستگاری بکشه...اونم فقط چون هیجان انگیزه...وگرنه ترجیح میدم به دوستی و دوست داشتن ختم بشه...

اینکه چرا من اینجوری واکنش نشون دادم و اینجوری شدم ولی خواهر توی شرایط مشابه من بزرگ شد ولی از همون سن کم دلش میخواست شوهر کنه رو نمیدونم...تا حدود ۵ سال پیش من حتی از بچه ها و بچه دار شدنم متنفر بودم ولی حالاکاملا برعکسم...تا چند سال پیش به هردری میزدم که دوستا و خونواده بزرگی برای خودم بسازم ولی الان عاشق تنهایی ام...شاید همه این چیزها به ظرفیت های روحی هر ادمی بستگی داره...

دیشب خواب میدیدم که پیش مشاورم و بعد از اینکه کلی باهام حرف میزنه میگه که من بچه این خونواده نیستم...میگه کسی دوسم نداره و کسی جایی منتظرم نیست...میگه میتونم حالا از خونوادم جدا بشم و برم تنها توی ارامش زندگی کنم...میتونم برم و از همه عصبانت ها و تنبلی ها و مرد سالاری های تمام مردای زندگیم فاصله بگیرم

اینکه من میخوام تنها بمونم یه واکنش دفاعیه در مقابل تمام تجربه های بدم...به نظر من سالها روان درمانی رفتن برای بهبود اوضاع روانی و زندگی کار مسخره ایه...به نظر من ادمها رفتارشون و خلقیاتشون فقط تا قبل بیست سالگی بهتر میشه...بعدش دیگه تغییری تو کار نیست...دیگه یه ادم بداخلاق خوش اخلاق نمیشه یه ادم مضطرب اروم نمیشه...یه ادم عصبانی اروم نمیشه...فقط میتونه یکم خوش اخلاق تر و اروم تر بشه..همین...وجودش دیگه کامل شکل گرفته و تغییر کردنش یه نظریه مسخره است...اون روان شناس یا روان درمانگرم مثل همه ماها یه ادمه با خیلی خلاها و عیب و ایراد های روانی یا هرچی...مگه چقدر میتونه راه درست رو که کاملا نسبیه نشون بده؟

پی نوشت:خانم دکتر تمام وقت یادت باشه تو بیشتر از هرچیزی برای رسیدن به تمام چیزایی که خوشحالت میکنه به پول نیاز داری...پس یادت باشه باشد رزیدنت شدی کار کنی و درامدتو بیشتر کنی

 

زیرزمینی
۱۱مرداد

اینکه کسی توی دنیای واقعی نفوذ کنه به وجود مجازیتو بخواد نوشته هاتو بخونه بد نباشه...ولی وقتی اون ادم تو رو از قبل بشناسه و شروع کنه مدام درباره نوشته هات حرف بزنه یا با اونا تو روقضاوت کنه یا دربارشون ازت سوال بپرسه رقت انگیزه...من مینویسم تا مغزمو خالی کنم از فکر و حرفایی که نمیتونم به کسی بزنم...کسایی تو رو میخونن که نظرشونو بهت اعلام نمیکنن یا اگه حرفی بزنن که ناراحتت کنه یا قضاوتت کنن یا هرچی برای ادم مهم نیس...چون ادمهای مجازی نقشی تو زندگیت ندارن...ولی وقتی ادهای واقعی شروع میکنن به خوندن انگار که یه دوربین گذاشتن تو مغزت...انگار یه حلقه تنگ و ازار دهنده کشیدن دورم...انگار که باید سعی کنم تا ادم خوبی باشم...ولی من نمیخوام ادم خوبی باشم تا دوست داشتنی تر باشم...من میخوام عاشق این خانم دکتر تمام وقت باشم...چه وقتی که میخنده چه وقتی استفراغ میکنه...چه وقتی فحش میده و عصبانیه چه وقتی که مهربون ترین ادم دنیاس...من نمیخوام ادم خوبه دنیا باشم...میخوام خودمو دوست داشته باشم به همه کاستی هام...نمیخوام کسی از حرفام سو استفاده کنه...نمیخوام کسی خصوصی ترین احساساتم رو مثل پتک توی سرم بکوبه

اینجا یه خانم دکتری داره مینویسه که یه ادم خاکستریه مثل همه ادم ها...حرفای دلش رو به گوشه شما ها میرسونه که زندگی براش قابل تحمل تر باشه...این ادمو قضاوت کنید محکوم کنید متنفرباشید ازش...ولی گاهیم دوسش داشته باشید

فکر میکردم قبل از شروع دوره رزیدنتی قراره روزای جذابی رو بگذرونم ولی خب اینطور نشد...البته بی ربط به اینم نیست که من همیشه کلا ادم ناراضی هستم...واسه همین دوباره رفتم گردن ارزوهامو چسبیدم...با خودم فکر میکنم توی خونه خودم جایی دور از این شهر زادگاه زندگی میکنم...جایی که اشپزخونش مال خودمه...جایی که میتونم غذا بپزم یا هر کاری کنم بدون اینکه کسی نگاهم کنه یا نظر بده...این روزا بدجور نیازمند تنهایی شدم...بازم خواب همون خیابونه و همون هتی یا خونه توی تهرانو میبینم...جایی که منتظر کسی که نمیاد تنهایی رو میگذرونم...ولی کنار همه اون دلمشغولی انتظار لذت میبرم از تنهایی

میدونم این حس نیاز به تنهایی یا عاشق تنهایی بودن شاید حداکثر تا ۴ سال دیگه ادامه پیدا کنه و اون موقع توی سی و چند سالگی متنفرم باشم از تنهایی و لعنت بفرستم به خودم که چرا وقتی شانس اینو داشتم که همسری انتخاب کنم نکردم و ترجیح دادم تنها بمونم...ولی این روزا که شدم مرکز توجه تعدادی از پسرای مناسب یا نامناسب برای ازدواج و موندگار شدم برای ۴ سال اینده بین مردمی که دوسشون ندارم بیشتر حسرت تنهایی رو میخورم...تنهایی اعتیاد اوره بدجور

اون اوایل تو اوج جوونی تو شهر غریب تو خونه که بودم تنهایی بدجور اذیتم میکرد و من فراری بودم ازش و تلاشام ی فایده بود...و بعد عادت کردم بهش و کم کم عاشقش شدم... و حالا که میخوامش ندارمش...زندگی داستان عجیبیه گاهی که فقط باهاش ساخت

ای ادم های واقعی که این روی این خانم دکتر مجازی رو میخونید با همه ایرادهای روانیش...اینجارو براساس اون خانم دکتر واقعی قضاوت نکنید...این جا اون رویی از منه که دنیا یا جامعه یا حتی خودم اجازه بروز بهش ندادن...بذارید ازاد بمونم و این حس مزخرف جنس دوم بودن و حق انتخاب نداشتن رو ازم نگیرید...حتی شاید بهتر باشه دیگه اینجا رو نخونید...فکر من و شماها گاهی فرقش زمین تا اسمونیه که هیچ تصوری از هم ندارن

زیرزمینی
۱۱مرداد

این چند وقته کلی چیزا تو مغزم پر پر میزد که بنویسمشون...دلم میخواست بشینم یه گوشه و تمام ایده هامو منظم کنم و بنویسم...امروز بیشتر از هر روز دلم میخواد...ولی متاسفانه جمعه است و داداش خیلی فضولم خونس و نمیتونم بشینم و با خیال راحت بنویسم...دلم میخواست لپ تاپو بر میداشتم و میرفتم یه کافه ساکت و خلوت یه مدت زیادی تنها میموندم و مینوشتم...ولی خب مشکل اول اینه که صد نفرمیپرسن کجا میری با کی میری کی میای تنهایی ماهم میایم چرا تنها میری و....از اون طرفم نمیدونم این کافه چی ها چشونه تو شهر زادگاه صدای اهنگشونو انقدر بلند میکنن که ادم نفهمه چه غلطی داره میکنه

پی نوشت:بالاحره دانشگاه اعلام کرد فردا بریم برای ثبت نام

زیرزمینی
۰۵مرداد

این روزهای شده تکرار هر روز ...چه خبر شده تو این شهر؟...چرا همه یهو یادشون افتاده یه خانم دکتر تمام وقتی هست که میتونه کیس خوبی برای ازدواج باشه؟...رسم سردرد و تهوع بعد از هر درخواست دیگه داره برام عادی میشه...هر بار باید قبل یا بعدش بالا بیارم...مسخره است...دارم از سردرد میمیرم...قرار بود یه تابستون اروم و پر از شیطونی و جوونی رو بگذرونم تا شروع کلاسا و حالا دقیقا برعکس شده...هر روز یه استرس جدید و سر درد های بدتر...و من هنوز هم هیچ دلیلی برای ازدواج نمیبینم...ولی اینکه چرا هر دفه دارم تو این ماجرا ها میوفتم خودش ماجراییه...یه تابستون بدجور پر از استرس رو دارم میگذرونم...کاش لااقل سر درد ها تموم بشن...چقدر دلم میخواد الان بشینمو زار زار گریه کنم

زیرزمینی
۰۴مرداد

صبورانه در انتظار زمان بمان
هر چیز در زمان خودش رخ می دهد
باغبان حتی اگر باغش را غرق اب کند
درختان خارج از فصل میوه نمی دهند

سالها پیش تو اوج جوونی وقتی عاشق شدم وقتی یه رابطه برای من عاشقانه خیلی زود تموم شد...مردی که عاشقش بودم توی اخرین پیامش متن بالا رو برام فرستاد...تمام این سالها یادم مونده و جمله خوبی بود برام ولی حالا فکر میکنم...خیلی وقتا خیلی اتفاقا توی بدترین زمان ممکن اتفاق میوفتن...

با قبول شدنم توی ازمون تخصص اتفاقا یکی بعد از دیگری داره میوفته و تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه فقط خدا میدونه... گاهی وقتا عشق خیلی دیر میاد...خیلی دیر میفهمه که تو هستی... وقتی که ادم نه که نتونه ببخشه نمیخواد که ببخشه...نمیخواد برگرده به گذشته...توی تموم این سالها بعد از فارغ التحصیلیم هر روز و هر لحظه جنگیدم با خودم با دلم با همه خودم...تا اون دختری نباشم که نیاز داره دوست داشته بشه و دوست بداره...نباشم اون دختری که عاشق در اغوش کشیده شدنه...نباشم اون دختری که بار زندگیشو کس دیگه ای به دوش بکشه...جنگیدم با طبیعت فطری انسانی که خدا توی وجود هر کسی گذاشته...خو کردم با تنهایی...بخشیدم خودمو بخاطرات اشتباهاتم بخاطر گذشته ای که توش مقصر نبودم...کم کم خودمو دیگه بغل نکردم...با خودم دعوا کردم ...با خودم قهر کردم با خودم جنگیدم و از خودم متنفر شدم...دست خودمو گرفتم و بردم سفر...بهش گفتم تو توی تنهایی هم میتونی خوشحال باشی...میتونی خیلی کارایی که دوست داری  رو بکنی...و حالا که همه چی روی رواله...حالا که دوست دارم این تنهایی رو...برگشته و میگه باور کرده که اون سالها دوسش داشتم...برگشته و میگه نمیخواد برای همیشه از دستم بده...حالا میخواد کنارم باشه...

حالا من ایستادم رو بروش با یه لبخند گنده...میگم یه دلیل بیار که بخوام باهات ازدواج کنم؟من پول دارم کار دارم درس دارم موقعیت اجتماعی دارم ازادی هامو دارم...من و تو کنار هم باشیم همو عذاب میدیم...طرد میشیم از طرف خونواده و دوستانمون...اتیش میزنیم به جوونیمون...بهش میگم من توی ۲۹ سالگی هیچ مردی نیست که دوسش داشته باشم...برای من همه شماهاپر از بدی و نفرتید...تموم جوونیم جنگیدم با این فکر منفیم ولی تو و تمام کسایی که بهشون اعتماد کردم باز هم همین نفرت رو فقط به من ثابت کردین...اینا تقصیر هیچ کس نیست فقط تموم این اتفاقا باید میوفتاد...حالا من نمیخوام با ازدواج کردن چیزی رو از دست بدم...حالا من هیچ دلیلی برای ازدواج کردن یا حتی عاشق شدن ندارم

زیرزمینی
۲۴تیر

اقایون محترم یا نسبتا محترم یا هر چی اصلا...انقدر به یه خانم نگید بانو.زندگیم.عشق.نفس.زیبا.گلی. ...یا هرکوفت دیگه ای...بابا یه چیزیم نگه دارین شاید یه روز عاشق شدین با یکی خواستین برای تمام عمر زندگی کنید به اون بگید...بله ما خانما میدونیم نه زندگیتونیم نه عشق نه بانو نه هر کوفت دیگه ای ولی متاسفانه وقتی پریود باشیم انقدر این هرمونای کوفتی بالا میره که باور میکنیم...اونوقت عاشق میشیم...بعد خر بیار باقالی بار کن...نگو برادر من...نگو پسر من...اسمش چه ایرادی داره که اینا رو میبندی به ناف یه خانم...ول بده بابا

اخه اون چه عشقیه که یه ماه بعدش میری با یه دختر پولدار ازدواج میکنی؟اون چه گلیه که یه هفته بعدش رفتی سراغ بعدی؟این چه زندگیه که سریه سال انقدر میتونی به گریه بندازیش؟

الان بگم هنوز این چند وقته چقدر حرص خوردم یا متوجه شدید؟

زیرزمینی
۲۰تیر

و بالاخره به خواستگار محترم گفتم نه...درحالی که خونواده خیلی اصرار داشتن که هنوز خیلی زوده و خودش میگفت که باید فرصت بدیم به خودمون و برخلاف من اون خیلی به این رابطه امیدواره ...ولی لنگه بابام بود و من نمیخواستم که زندگیمو با یکی مث بابام ادامه ادامه بدم

یه مرد سالار کامل...یه شلخته کامل که فکر میکرد حتی شخصی ترین کاراش وقتی قراره تو خونه انجام بشه فقط یه زن باید انجام بده و من دلم نمیخواد بقیه عمرم فکر کنم کلفت کسی هستم(هرچند کلفت بودن یکی از شغلای مورد علاقم بوده همیشه)

و بقیه اش که خیلی چیزای بزرگی ان ولی بخاطر اینکه منو خیلی ترسوند اینجا نمیتونم بنویسم

ولی وقتی بدون اینکه به خونه بگم رفتم و قاطعانه گفتم نه حس میکنم خیلی  کار درستی کردم

ولی یه چیز جالبی داشت اتفاق میوفتاد ...جواب منفی من به این ادم و نیومدن اون پسری که بابام برای من خواستگاری کرده بود باعث شد خونه خیلی نگران شوهر کردن من بشن و بحث ادمای قدیمی زندگیم دوباره بیاد بالا...بابا گفت که سه سال پیش خیلی سر حق طلاق سخت گرفته و منو ناراحت کرده و دیگه نمیخواد تو زندگیم دخالت کنه...منم تو دلم گفتم چرا همون سه سال پیش نفهمیدی ناراحت شدم...بعد حرف پسری شد که توی ۲۰ سالگی عاشقش شدم...البته اون دیگه خیلی ربطی به خونواده نداشت...من نمیخواستم انقدر زود ازدواج کنم و اون میخواست زودتر متاهل بشه و یه سری مسایل دیگه که باعث شد اون منو ول کنه.... و البته جناب میم...مهمترین ادم زندگی من تا حالا...چقدر خونوادم ازش متنفرن و من تازه فهمیدم

خلاصه اینکه زندگی بازی های عجیبی میکنه با ادم...وقتی عادت کردی به تنهایی کاری میکنه که یادت بیوفته چقدر تنهایی...وقتی دلت رفتن میخواد مجبورت میکنه بمونی...من به تقدیر خیلی اعتقاد دارن...ادمها تلاش میکنن زندگیشونو بسازن ولی اتفاقایی که از دست ما خارجن و مسیر ما رو تغییر میدن سرنوشتی هستن که از دستای ما خارجه

زیرزمینی
۱۵تیر

بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده

جمله بالا رو باور کنید...بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم...پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه...توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه...بابام و واسطه این وسط میگن که خونواده پسر اول گفتن و اصرار کردن ولی چون پسرشون از نظر مالی ضعیف تره از پارسال پا پیش نذاشتن ولی من باور نمیکنم...یه پسر ۳۰ ساله که میخواد ازمون دستیاری بده عمرا به فکر زن گرفتن باشه...خب پدر من چرا دختر خودتو کوچیک میکنی؟

بابام کمر بسته منو قبل از شروع دوره دستیاری شوهر بده و نمیدونم چرا...بش میگم پدر من تو که انقدر تعریف این پسره رو میدی رفتی بش بگی حق طلاق میخوای برا من ببینی قبول میکنه یا نه؟میگه نه من ۳ سال خواستم برات حق طلاق بگیرم تو ناراحت شدی دیگه نمیخوام...این پسر انقدر خوبه که مهریه هم نمیخوام...واقعا اگه تحت تاثیر ارامبخش نبودم حتما از عصبانیت منفجر میشدم

شما راه حلی ندارین که اون پسر بیچاره تو امپاس قرار نگیره؟قراره خونوادش چند روز دیگه بیان خونمون ولی حرف جدی نزنن و فقط مثلا منو ببینن میپسندن یا نه پسرشون همراهشون نمیاد چون سر کاره

دلم برای اون پسره بیچاره میسوزه فکر کن به زور یه دختری رو بکنن تو پاچت...دلم برای خودمم میسوزه خیلی حس میکنم بابام داره کوچیکم میکنه

توی امسال این چهارمین نفریه که مثلا قراره درباره ازدواج باهاش فکر کنم...بابام و دوستاش نشستن دور هم بنگاه شادمانه باز کردن هی دختر پسرا همو وصل میکنن به هم...خب پدرای محترم بکشید بیرون از ما

من قبلا هم تو شرایطی بودم که طرفم گفته به زور اومده خواستگاری ولی هیچوقت انقدر احساس خاری نداشتم...فکر کن پسره بیاد بشینه جلوم بگه بابا من میخوام درس بخونم زن کیلو چند...اخه من سر خودمو نکوبونم تو دیوار

زیرزمینی