روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۰۶ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۳ارديبهشت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۳۰فروردين

جوون تر که بودم خیلی سعی میکردم از خودم ادم بهتری بسازم و شاد باشمو بیشتر کتاب بخونم...یه کتاب کچیک داشتم از دکتر شریعتی که یه سری از متن های شعر مانند(شاید کاملا شعر بود یادم نیس)نوشته بود...بعد یه متن طولانی داشت که من خیلی دوسش داشتم...عنوانش این بود که دوستت دارم هایت را نگه میداری برای روز مبادا...نضمونشم این بود که ادم توی جوونی برای پیدا کردن عشقی که واقعی باشه تلاش میکنه و سعی میکنه که دوستت دارم هاشو برای هر کسی حروم نکنه...کم کم وقتی سنش میره بالا یاد میگیره خیلی راحت هرچیزیو که دوست داشت بگه دوست دارم...دختری که زیبا میرقصه ...مردی که از عقیده مشترک میگه...کسی که از کتابی حرف میزنه و خلاصه همه چی...متنش خیلی برای من جالب بود بارها خوندمش و بعدش سعی کردم دیگه این کارو نکنم و هرچی رو دوست داشتم راحت به زبون بیارم...خیلیم موفق بودم...ولی خب کم کم کمتر شد...الانم هست ولی کمتر میگم...

حالا همه اینا رو گفتم تا درباره بغل کردن بگم...من عاشق بغل کردن و بغل شدنم و این یه حس عالی بهم میده...دوستامو خیلی زیاد بغل میکنم و عاشق روبوسی کردنم...حس خوبی معمولا بهم میده...ولی سالها منتظر یه اغوش گرم مردانه بودم که بیاد و عاشقانه همیشه بغلم کنه...کم کم به این نتیجه رسیدم که این شاید بزرگترین نقطه ضعفمه...که من دوست دارم در سختی ها در اغوش کشیده بشم ولی کسی وجود نداره...واسه همین سعی کردم این خواسته رو از سر خودم بندازم و دیگه تو سختیا به این فکر نکنم که چقدر دلم میخواد الان یکی کنارم باشه و بغلم کنه...چند وقت پیش داشتم وبمو میخوندم و فهمیدم خیلی موفق بودم...حالا حتی تو خیالمم دیگه نیازی نیس کسی بغلم کنه و فکر میکنم دارم قوی میشم...بغل شدن بوسیده شدن دوست داشته شدن و دوست داشتن همه چیزای خوبین...ولی وقتی به هردلیلی کسی تو زندگی ادم نیست ادم باید به قوی بودن ادامه بده

زیرزمینی
۲۲فروردين

هرچی به روز سفر نزدیکتر میشم بیشتر خوشحال میشم...هرچند میدونم اونجا کسی منتظرم نیس که باهم بریم بیرون و اینا و عملا دارم اویزون دوتا از دوستام میشم برای بعضی روزا...و میدونم تنهایی گز کردن تهران خیلی منو میترسونه...ولی بازم حس خوبیه...من عاشق پارک رفتنم...شهر خودمون پارک خیلی کم داره و عاشق پارکای سرسبزو هیجان انگیز تهرانم

زیرزمینی
۱۹فروردين

خب بالاخره اولین شکایت از منم انجام شد...

همون مریضی که گفتم زونا داشت...رفت شکایت کرد و توسط متخصص عفونی دیده شده و تشخیص و درمان هر دو درست بوده و بهش گفتن پارانوییده...

خدایی یه پیر زن تنها انقدر امید به زندگی داره که دنبال این چیزا باشه؟

خدایی من یکی دارو اشتباه بهم بده با کمال میل ازش استقبال میکنم

زیرزمینی
۱۲فروردين

این روزا بیشتر از هر چیزی و هر کسی از خودم میترسم...چقدر میتونم پست و بد باشم

پی نوشت:شنیدین بعضی ادما گوشیشون که زنگ پیام میاد ذوق مرگ میشن سریع شیرجه میزنن رو گوشی؟اون منم...حالا ببین یکی بهم زنگ میزنه چقدر ذوق مرگ میشم...ولی مرگم اینه که به یکی زنگ بزنم ...همه اش هم ریشه تو بچگیم داره...بچه بودم یبار زنگ زدم خونه خالم اینا بعد صداهای دخترخاله هامو تشخیص ندادم فکر کردم اشتباه گرفتم و اونا بهم کلی خندیدن...دیگه از اون به بعد نسبت به تلفن زدن فوبیا دارم

زیرزمینی
۰۵فروردين

و بالاخره تعطیلات...

28 و 29 اسفند رفتم سرکار و تونستم درامد خوبی داشته باشم...لحظه سال تحویل نشستم پای سفره ای که برای اولین بار من نچیده بودمش و مامانم کاراشو کرده بود و خسته و له دعا کردم مثل این چند سال اخیر که تخصص قبول بشیم منو داداشم ....روزای اول به دید و بازدید گذشت بعدم یه سفر 2 روزه به روستا با چند تا رفیق و خونواده هاشون که باعث شد همیدیگه رو بیشتر بشناسیم...بیشتر به هم اعتماد کنیم و بیشتر باور کنم هنوزم ادما میتونن خوب و بدون غرض رفتار کنن...تقریبا از لحظه ای که راه افتادیم رقصیدیم...تو روستا هم رقصیدیم...تو برگشتم رقصیدیم وسط راهم رقصیدیم...کلا همش رقصیدیم...تو برگشت همچنان دوستان اصرار کردن که برم تو ماشینشون و رفتم و دیگه سر درد دل باز شد...ازم پرسیدن که چرا شوهر نمیکنی و منم با همون طنز همیشگی کلی از بدبختیام گفتم و دلیلم برای ازدواج نکردن...گفتم که میخوام برم کم کم بهزیستی و اوضاع و احوال رو ببینم و بچه ها رو...کلی به بدبختیام خندیدیم و خدارو شکر کردیم ولی دلم گرفت...واونا بهم حق دادن که نخوام ازدواج کنم...بعد بهم گفتن که مدتیه سرحال نیستم و بهتره بیشتر به خودم برسم و مطمئن شدم که همه این رفتارای خوبشون با من به خاطر اینه که دلشون به حالم یه جورایی میسوزه...و البته منم از این مهربونی با کمال میل استقبال میکنم و برام مهم نیست علتش چی باشه...

خلاصه که خدارو شکر خیلی زیاد خندیدم و رقصیدم و خوردم و خوش گذروندم

بعد خانم دماغ عملی زنگ زد و از مصمم شدنش برای ازدواج گفت و که دیگه ما کم کم باید به فکر باشیم تا طبیعت فرصت مادر شدن رو ازمون نگیره...

امروزم رفیق زنگ زد و بازم یه دوساعتی تلفنی به بدبختیای هم خندیدیم و انقدر خندیدم این چند روز که هم لپام درد میکنه هم شکمم...اخرشم گفتم بابا همه خرن ما خوبیم...والا

خیلی خیلی خوشحالم که دوتاشون دیگه میخوان جدی فکری برا ایندشون کنن...ولی یه جورایی ناراحتم شدم...خواهرم که ازدواج کرد(ازدواج دومش)همه چی بین ما عوض شد...دیگه وقتی نداشت برا من...دیگه باهم نمیخندیدیم شیطونی نمیکردیم...گریه نمیکردیم...درد دل نمیکردیم...دیگه زندگی خودش تمام وقتشو میگرفت و وقتی واسه حرف زدن با من نداشت...و من تنها تر شدم...نمیدونم دوستام ازدواج کنن چقدر همه چی عوض بشه...نمیدونم تنهاتر بشم یا نه...ولی اگه دوستایامون عوض بشه خیلی خیلی دلم میگیره...

تو فکر کارای خیره ام...کار کردن با افراد مسن رو وقتی تو خانه سالمندان دیدم خوشم اومد...ادمایی که تشنه محبتن و تنها بی دریغ بغلت میکنن و بهت محبت میکنن...بهزیستی هم بچه های کوچولو که میخندن و با یه شکلات کلی ذوقتو میکنن و کلی برات شیرین زبونی میکنن

هم دوروزی که سرکار بدم بچه ها کلی سر حالم اوردن هم روستا که بودیم خانمی که اونجا کار میکرد دوتا دختر کوچیک داشت که شاید کثیف و شلخته بودن و خوشگل نبودن....ولی اونا هم کلیییییی بهم انرژی دادن

یه چیز دیگه هم بگم...دوباره افتادم رو دور کابوس دیدن...انقدر که میترسم بخوابم

زیرزمینی
۲۸اسفند

یکی از ترس هام برگشتن به سر کار بود بعد از 6 ماه...همش میترسیدم نتونم و بلد نباشم مریض ها رو...داروها رو یادم رفته باشه و هزار تا چیز دیگه...واسه همین دنبال کار نمیرفتم...میدونم خیلی مسخره است ولی واقعا میترسیدم...ولی بالاخره مجبور شدم برم مطب بابام و از صبح تاحالا خدارو شکر از پس مریضا براومدم

پی نوشت:بهم نخندین و نگین مریضای مطب که معمولا سرپایی هستن...این یکی از ترسهام بود

بعدا نوشت:میدونم باورتون نمیشه ولی یکی از ترسهای دیگمم رفتن به پمپ بنزینه که دوستم یادم داده میرم به خود همون اقای اونجا بگم برام بنزین بزنه...ولی بازم از پمپ بنزین رفتن میترسم وترجیح میدم داداشم بره ولی خب دیگه امروز مجبور شدم برم...اقاهه هم سرش شلوغ بود منم که بلد نبودم خودم بنزین بزنم و فکر کن اون اقای پشت سریم کلی فحشم داده تو دلش

زیرزمینی
۲۷اسفند

فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه

اون موقعا میفهمیدم چرا خودم میخوام تا حال اون خوب باشه...ولی حالا نمیفهمم اون چرا میخواد من دوباره سر حال باشم؟...یه جایی ته ته وجودش انگار همیشه میدونستم که فکر میکنه من اون دختر بچه لوسم...اونی که مراقبت میخواد ولی خودش کسی نیس که بخواد یا شاید بتونه مراقبش باشه....

کارش برام ارزشمنده خیلی حتی اگه هیچوقت مستقیم بهم نگه...

جالبتر قضیه اون جاس که ممکنه همه اینا فقط ساخته ذهن تنهای من باشه که دوست داره رفتار ادما رو به نفع خودش تفسیر کنه....

دارم سعی میکنم با خودمو زندگی کنار بیام...دارم تمام سعیمو میکنم...و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم

زیرزمینی
۲۶اسفند

اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم...تا دیگه دلم نخواد کسی مراقبم باشه...تا نیاز نداشته باشم کسی ازم مواظبت کنه و مسیولیت زندگیمو به عهده بگیره...تا دیگه این کوه غم لعنتی تو دلم جا به جا نشه...از کی انقدر عوض شدم که خودمم نفهمیدم...شاید ترسو بودن برای یه دکتر عجیب ترین خصوصیت باشه

پی نوشت:چند ماهی هست که خیلی درگیر مقوله وجود خدا بودم و به هیچی ایمان نداشتم...خیلی فکر کردم و سعی کردم بخونم و ببینم تا روزی که رفتیم خانه سالمندان...اونجا فهمیدم که داشتن الزایمر بزرگترین نعمت این ادماهاس...که مرگ عزیزانشونو فراموش کردن...نمیدونن بیمارن...نمیدونن کجان...اونجا بود که فهمیدم زشتی های افریده های خدا همیشه هم زشت نیستن یه جاهایی میتونه زیباترین چیز باشه...و با وجودی که باز هم دلیل قاطعی برای وجود خدا نداشتم تصمیم گرفتم که باور کنم خدا هست تا بتونم باهاش حرف بزنم...دوباره شروع کردم نماز خوندن...و این یکی از ترسام بود که حالا اینجا نوشتمش

زیرزمینی