روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۵مهر
صبح رفتم بیمارستان ...بعد از یه مرخصی دو روزه ولی هی توراه میگفتم اه کاشکی مرخصی یه ماهه یا چند ماهه گرفته بودم...اول رفتم تا برنامه کشیکا رو بگیرم و تحویل مدیر گروه بدم از اونجایی که من از طرف مدیر گروه ساب چیف شدم نه چیف محترم!!!و از اونجایی که چیف محترم میتونه بگه مدیر گروه غلط کرد تو رو ساب چیف کرد!!!چون مسلما یه اینترن که چیف شده از یه متخصص که مدیر گروهم هست توی بیمارستان ما رده بالاتری داره!!!برنامه کشیکارو بهم ندادن...راه افتادم به سمت مراقبت که ماماش دوروز قبل بخاطر اینکه مرخصی بودم زیر ابمو پیش مدیر گروه زده بود....که چرا اینترنتون نیومده بود خب البته مدیر گروهم گفت که خودش بهم مرخصی داد...اصلا امروز روز شکمای گنده بچه های فضول و بچه های کوچولو بود...سر هر شکمی باید کلی میگشتم و مادر  و شکمشو کلی اینور اونور میکردم تا قلب بچه پیدا بشه...مصیبت دوم فشار خون مریضا بود...خدایا چرا همه امروز فشارها بالاست!!!به ماما گفتم این دستگاه خرابه و یه دستگاه فشار سنج دیگه بهم بده...از اونجایی که اینترن در  رده بندی از بیمار بر هم پایین تره ادرس داد که برو فلان جا بردار!!!خانمی اومد و نشست...طبق چیزی که توی کتاب معاینه نوشته وقتی فشار میخوایم بگیریم استین باید بالا زده بشه یا دراورده بشه از روی لباس نباید فشار گرفته بشه...دست در سطح قلب باید باشه...کاف دو اگشت بالای حفره ارنج بسته بشه استتوسکوپ رو زیر کاف فشار نداد نبض همزمان گرفته بشه و کلی قصه دیگه و من درمورد فشار خون همیشه این چیزا رو رعایت میکنم و از محدود جاهاییه که سعی میکنم معاینه رو درست انجام بدم...مخصوصا توی خانم های حامله...استین مریض بالا نمیرفت و ازش خواستم استینشو دربیاره...فشار هر دودست 14روی10 بود...به ماما گفتم بذار چند دقه بشینه دوباره بگیرم ولی نوشت و مریض رو فرستاد اتاق دکتر...فشار سنج دوم خراب شد و گفتیم فشار سنج سوم رو بیارن...توی این فاصله ماما چند تا مریض هارو ویزیت کرد و براساس فشار قبلیشون چند تا فشار نوشت و مریضا رفتن...اینترن دکتر (ن) که تنها اینترن اقای بخش هستن اومدن تو و یکی از فشار سنجای خرابو برداشتن و رفتن...منم گفتم خرابه ولی توجهی نکردن...خب بالاخره یه اقای دکتر بهتر از یه خانم دکتر میفهمه!!!یکم گذشت که خانم دکتر (ن) با اینترن اقاشون اومدن توی اتاق مراقبت و برگه مراقبت همون مریضو پرت کرد طرفم و شروع کرد داد زدن...تو نمیفهمی وقتی این فشارو مینویسی من باید مریضو اعزام کنم؟هنوز بلد نیستی یه فشار خونم بگیری؟سه بار اقای دکتر گرفته 11 روی 7 بوده .یعنی چی؟مریض بشینه و یبار دیگه فشارشو بگیر...انقدر داد زد که حتی اجازه حرف زدن به من نمیداد...که بگم فشار سنج خرابه...خانم دکترر همراه با اینترن محترمش میره از اتاق...از عصبانیت منفجر میخوام بشم...به مریض میگم استینتو بزن بالا-بالا نمیره اقای دکتر از روی استین گرفته...توهم از روی استین بگیر خبعصبانی نگاه مریض میکنم و با همون فشار سنج فشار مریضو میگیرم...دیگه خیلی بخوام ارفاق کنم فشارش 12 روی 8 بازم نه 11 روی 7...هیچی نمیگم و کافو باز میکنم و به کارم ادامه میدم...چند تا مریض رو که رد میکنم نگاهم میوفته به فشار سنجی که اقای دکتر باهاش فشار گرفته...عقربش حدقل 15-20 تا عقب تر از صفره...به ماما هم نشون میدم...ولی همیشه قانونی هست که یه اقای دکتر قابل اعتمادتر از یه خانم دکتره که از روی لباسم نمیتونه فشار بگیره...میگذره تا تایم شب کشیکم...شب که وارد زایشگاه میشم میبینم خانم دکتر و 4 تا از مریض ها دور یه زائو جمع شدن دارن دوتا رگ میگیرن و سرم شروع میکنن و زائو خیلی ترسیده و رنگ پریدست...میفهمم که مریض پره اکلامپسی بدون سابقه فشار خونه که با سن حاملگی30 هفته اورژانسی بستری شده ...-فشارتو کی گرفتی خانم-امروز-چند بود-10 روی 7-خب اشتباه کردن خانم...فشارت 21 روی 13.5 انگار یه سطل اب یخ میریزن روی سرم...این مریضو من صبح دیدم...من اشتباه نوشتم...این اتفاقا تقصیره منه...من چه بلایی سر این زن و بچش اوردم؟شاید جز مریضایی بوده که ماما دیده...شایدمن نبودم...چرا خودم بودم...شکمش اشناست...تاریخ هاش اشناست...همش تقصیر منه...چشمام مدام پر اشک میشه...نباید گریه کنم...زائو خودش نمیدونه هر لحظه ممکنه تشنج کنه...نمیدونه همین الان باید بچه نارسشو بکشیم بیرون...خدایا!!! ...انصراف میدم...انصراف میدم...انصراف میدم من... دارم دو نفرمو میکشم...شاید این مریضو من ندیدم...شاید ماما دیده...نه نه نه تقصیر خودمه...تقصیر خودمه...بازم اشک بازم انصراف...لال شدم...کارهای مریضو سریعتر وسط جیغای ماما و دکتر  انجام میدم...نگاهای مبهوت زائو بهم میگه تو قاتلی...جرات نمیکنم ازش بپرسم فشارتو امروز همین بمارستان گرفتی یا نه...فقط باهاش حرف میزنم تا لرزش های دراثر سرماشو از تشنج تشخیص بدم....اگه این مریض طوری بشه من دو نفرو کشتم...باید انصراف بدم باید برم بمیرم...اشک اشک اشک-خانم دکتر اماده شو برای اعزام...نوزاد پره ترمه...برای مادر و نوزاد باید پذیرش بگیریم توی یه بیمارستان سطح سه...دارو بهت میدیم اگه طوری شد توی راه تزریق کنمن!!!با یه زن حامله در حال تشنج وسط ناکجا اباد توی امبولانس چکار باید بکنم!!!اشک اشک اشک...نوزاد پذیرش میشه ولی مادرش نه...زن برای سزارین اورژانسی به اتاق عمل میره...شوهرش میاد داخل و به خانم دکتر میگه که خودم ببرمش جای دیگه...خانم دکتر وسط جیغ هاش میگه که به همه بیمارستانای شهر غریب زنگ زدن هیچ جا پذیرشش نمیکنن...باوجود دوز اول دارویی که مریض گرفته باز هم فشارش بالاست...دارم سکته میکنم...این چند ساعتم تموم بشه میرم انصراف میدم...من مصبب همه این مشکلاتم...من من من دکتر اطفال میاد...همه منتظریم نوزاد رو بیارن و خبری از حال مادر بگیریم...نوزاد میاد...با وجود اینکه خیلی ریزه وضعیتش خیلی بهتر از چیزیه که فکر میکنیم...دکتر اطفال مدام داد میزنه که چرا منو این وقت شب کشیدن بیمارستان من چکار برای بچه کنم؟باید اعزام بشه...سوپر وایزر هم میاد ...که یکی از ماماها که از همه سن دار تره و تجربه بیشتری داره...میاد جلو و میگه-خدایی داشته مریض که من امشب کشیک بودم...مریض دوساعت پیش مطب دکتر (ن) بوده اونجا فشارشو گرفتن ده روی 7 نوشتن ولی با علامت مختصری که داشته فهمیدم که پره اکلامپسی و زنگ زدم مانتور بیارن...قبل از منم مامای شیفت قبل دیده بودش و گفته بود فشارش پایینه ولی من فهمیدموای خدایا شکرت...پس این زن از مریضای من نبوده...پس واقعا مریض پیچیده ای بوده...دوتا دکتر و سه تا ماما این از زیر دستشون در رفته...خدایا پس من قاتل نیستم...یه ساعت بعد از اینکه نوزاد با اینترن نوزادان اعزام میشه تایم منم تموم میشه و میرم به سمت پاویون...هوا خنکه و ماه توی اسمونه...از استرس زیادی که داشتم تمام بدنم درد میکنه...نگاه ماه کامل توی اسمون میکنم وبازم...گریه گریه گریهپی نوشت:شاید برای شما گریه کردن یه دختر چیز جدیدی نباشه ولی برای دختری که چندساله کلا گریه نکرده و تو اوج ناراحتیاش دوسه قطره اشک ریخته...مدام گریه کردن یعنی فاجعه
زیرزمینی
۰۴مهر
بعد از اون کشیک وحشتناک عزممو جزم کردم که اگه نتونستم دو روز مرخصی بگیرم حداقل سه ماه مرخصی بگیرم و برگردم خونه...زنگ زدم به داداش و خواستم تصمیمو بههش بگم ولی گریه امونم نمیداد...سعی میکردم اروم اروم گریه کنم و بگم دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم و میخوام چند ماهی مرخصی بگیرم...سعی کرد ارومم کنه و راضیم کنه که فرداش با مدیر گروه برای چند روز صحبت کنم...خدایی بود که مدیر گروه برگه 2 روز مرخصی رو امضا کردولی گفتن به داداش همانا و فهمیدن کل خونواده حتی اجی اون سر دنیا هم همانا...حالا کل خونواده میدونن که من مدتیه تحت نظر دکترم و دارم برای گریه کردنم و این افکار مسخره و بیخوابی هام قرص میخورم...بابا زنگ میزنه و میگه میخواد با اولین پرواز بیاد شهر غریب ...مامان به روی خودش نمیاره که میدونه ولی مدام زنگ میزنه...اجی از اون سر دنیا حداقل روزی نیم ساعت باهام حرف میزنه...حالا شرایط سختتر شده برای برگشتن به خونه...حالا میدونم که اگه برم خونه همه مدام حواسشون به من هست و من بخاطر اینکه از نگرانی درشون بیارم باید مدام بخندم...الان دیگه تردید دارم که برگشتن خونه بتونه ارومم کنه...میرسم شهر خودم و کل خونواده برخلاف همیشه میان دنبالم...همه چی از همون روز اول مشخصه...داداش مدام اصرار میکنه بریم بگردیم...بابا اصرار میکنه که برم بازار و برای خودم خرید کنم...مامان اصرار میکنه که دوستامو دعوت کنم خونه ویا یه قرار باهاشون بذارم...ولی جواب من به تمام این حرفا یه چیزه...یه دروغ...خستم این مدت کشیک زیاد دادم و ترجیح میدم بمونم خونه و استراحت کنم...مدام دلیل لاغر شدنم رو میپرسن و بازم هم من دروغ میگم...فعالیتمون توی کشیکا خیلی زیادهمدام دلیل اشتهای کمم پرسیده میشه...وباز هم دروغ...هله هوله زیاد خوردم و بازم به دروغ وای من که خیلی  خوردم دارم میترکم...همه چی روز اخر به نهایت خودش میرسه...بداخلاق تر و بی حوصله تر از همیشه شدم...با کوچکترین حرفی که میزنن داد میزنم...دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه یا حتی  نگاهم کنمافتضاح قضیه جایی در میاد که داد بلندی سر مامان میزنم...میخوام بمیرم از کار خودم...میدونم تحمل ادمای افسرده سختترین کار دنیاست...میدونم همه خیلی زود از ادمای افسرده خسته میشن...میبینم که مامانم بغض میکنه...میبینم که بادادی که سرش زدم چجوری دلشو شکوندم...تمام این چند روز هر کاری کردی که من خوشحال بشم...حالا مزدشو اینجوری دادم...مزد زنی که 25 سال تنهایی منو به نیش کشیده...به بهای جوونی و زندگیش من رشد کردم...حالا بهاشو خوب دادم...لعنت به من متنفرم از خودم...کاش برنگشته بودم...وقتی میبینم اینجوری شکستمش بغض میکنم و قبل از اینکه کسی هق هقمو ببینه میرم توی حموم...کریه میکنم و گریه میکنم...متنفرم از این اشک ها...از این گریه ها...متنفرم از خودم از این رفتارای احمقانم...چجوری تونستم دل مادرمو اینجوری بشکنم...میام بیرون و میبینم مامانم یه گوشه کز کرده...میرم بوسش میکنم و میگم ببخشید میدونی که من همیشه دم رفتن چه بداخلاق میشم...چشمای گود رفته و صورت لاغرش برق میزنه...میدونم منو بخشیده ولی خودم نمیتونم خودمو ببخشمپی نوشت:مورتالیته و جیغ سیاه...اسم کتابیه که یه متخصص زنان در مورد دوران رزیدنتی خودش نوشته...این چند روز که خونه بودم برای فرار از اطرافیانم مدام این کتاب دستم بود...مدام یاد روزهای خودم افتادم...که چقدر زود دارم میشکنم...که رشته ما اجینه با فشار های عصبی...اجینه با گریه و مدام رنج و افسردگی...اجین شده با ازار خودمون و ادمایی که عاشقشون هستیم...اجین شده با ارزوی خواب...این کتاب باهمه سانسورها و اصلاحات پزشکی که داره با همه توصیفاتی که از زندگی یه دانشجوی پزشکی داره شاید برای همه قابل درک یا فهم نباشه...ولی اون کشیک من در مقابل 4 سال این خاطرات هیچه
زیرزمینی
۰۴مهر
بعد از اون کشیک وحشتناک عزممو جزم کردم که اگه نتونستم دو روز مرخصی بگیرم حداقل سه ماه مرخصی بگیرم و برگردم خونه...زنگ زدم به داداش و خواستم تصمیمو بههش بگم ولی گریه امونم نمیداد...سعی میکردم اروم اروم گریه کنم و بگم دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم و میخوام چند ماهی مرخصی بگیرم...سعی کرد ارومم کنه و راضیم کنه که فرداش با مدیر گروه برای چند روز صحبت کنم...خدایی بود که مدیر گروه برگه 2 روز مرخصی رو امضا کردولی گفتن به داداش همانا و فهمیدن کل خونواده حتی اجی اون سر دنیا هم همانا...حالا کل خونواده میدونن که من مدتیه تحت نظر دکترم و دارم برای گریه کردنم و این افکار مسخره و بیخوابی هام قرص میخورم...بابا زنگ میزنه و میگه میخواد با اولین پرواز بیاد شهر غریب ...مامان به روی خودش نمیاره که میدونه ولی مدام زنگ میزنه...اجی از اون سر دنیا حداقل روزی نیم ساعت باهام حرف میزنه...حالا شرایط سختتر شده برای برگشتن به خونه...حالا میدونم که اگه برم خونه همه مدام حواسشون به من هست و من بخاطر اینکه از نگرانی درشون بیارم باید مدام بخندم...الان دیگه تردید دارم که برگشتن خونه بتونه ارومم کنه...میرسم شهر خودم و کل خونواده برخلاف همیشه میان دنبالم...همه چی از همون روز اول مشخصه...داداش مدام اصرار میکنه بریم بگردیم...بابا اصرار میکنه که برم بازار و برای خودم خرید کنم...مامان اصرار میکنه که دوستامو دعوت کنم خونه ویا یه قرار باهاشون بذارم...ولی جواب من به تمام این حرفا یه چیزه...یه دروغ...خستم این مدت کشیک زیاد دادم و ترجیح میدم بمونم خونه و استراحت کنم...مدام دلیل لاغر شدنم رو میپرسن و بازم هم من دروغ میگم...فعالیتمون توی کشیکا خیلی زیادهمدام دلیل اشتهای کمم پرسیده میشه...وباز هم دروغ...هله هوله زیاد خوردم و بازم به دروغ وای من که خیلی  خوردم دارم میترکم...همه چی روز اخر به نهایت خودش میرسه...بداخلاق تر و بی حوصله تر از همیشه شدم...با کوچکترین حرفی که میزنن داد میزنم...دلم نمیخواد هیچ کس باهام حرف بزنه یا حتی  نگاهم کنمافتضاح قضیه جایی در میاد که داد بلندی سر مامان میزنم...میخوام بمیرم از کار خودم...میدونم تحمل ادمای افسرده سختترین کار دنیاست...میدونم همه خیلی زود از ادمای افسرده خسته میشن...میبینم که مامانم بغض میکنه...میبینم که بادادی که سرش زدم چجوری دلشو شکوندم...تمام این چند روز هر کاری کردی که من خوشحال بشم...حالا مزدشو اینجوری دادم...مزد زنی که 25 سال تنهایی منو به نیش کشیده...به بهای جوونی و زندگیش من رشد کردم...حالا بهاشو خوب دادم...لعنت به من متنفرم از خودم...کاش برنگشته بودم...وقتی میبینم اینجوری شکستمش بغض میکنم و قبل از اینکه کسی هق هقمو ببینه میرم توی حموم...کریه میکنم و گریه میکنم...متنفرم از این اشک ها...از این گریه ها...متنفرم از خودم از این رفتارای احمقانم...چجوری تونستم دل مادرمو اینجوری بشکنم...میام بیرون و میبینم مامانم یه گوشه کز کرده...میرم بوسش میکنم و میگم ببخشید میدونی که من همیشه دم رفتن چه بداخلاق میشم...چشمای گود رفته و صورت لاغرش برق میزنه...میدونم منو بخشیده ولی خودم نمیتونم خودمو ببخشمپی نوشت:مورتالیته و جیغ سیاه...اسم کتابیه که یه متخصص زنان در مورد دوران رزیدنتی خودش نوشته...این چند روز که خونه بودم برای فرار از اطرافیانم مدام این کتاب دستم بود...مدام یاد روزهای خودم افتادم...که چقدر زود دارم میشکنم...که رشته ما اجینه با فشار های عصبی...اجینه با گریه و مدام رنج و افسردگی...اجین شده با ازار خودمون و ادمایی که عاشقشون هستیم...اجین شده با ارزوی خواب...این کتاب باهمه سانسورها و اصلاحات پزشکی که داره با همه توصیفاتی که از زندگی یه دانشجوی پزشکی داره شاید برای همه قابل درک یا فهم نباشه...ولی اون کشیک من در مقابل 4 سال این خاطرات هیچه
زیرزمینی
۲۲شهریور
دیروز یه کشیک 30 ساعته زایشگاه دادم...حالا تعریف میکنم تا خودتون قضاوت کنین چقدر بد بودهبعد از چند تا کشیک پشت سر همی که داده بودم دلم خوش بود که امروز با یکی از دکترا کشیکم که اینترن نمیگیره...دلم خوش بوده که یکم میشه بپیچونم...صبح که رفتم تو زایشگاه...4تا زائو بود...گفتم وای چه خبره...بعد بهم خبر دادن که دکتر (ط) انکاله...اه از نهادم...دکتر (ط)بدترین اتند برای کشیکه...سخت گیر و ان تایم وکلی ازت کار میکشه...یهو میاد توی زایشگاه و حتی اگه میدید یه لحظه نشستی شروع میکرد جیغ زدن...طرفای ساعت 10 بود که من با دکتر (ط) بالای سر یه مریض بودم...زایشگاه دیگه هر 10 تا تختش پرشده و بوده و همه زائو ها به نوبت جیغ میزدن...همون موقع مامای ادمیت اومد تو و خنده کنون رو به همه گفت که یه مریض دیگه هم خوابیوندم...من که دیگه واقعا از این همه خون و جیغ و درد کلافه شده بودم گفتم-واااااااااای چرا یه مریض دیگه خوابوندین؟!یهو صدای جیغی از پشت سرم شنیدم که از صدای همه زائو ها بلند تر بود...دکتر (ط) که پشت سرمن ایستاده بود با اخم جیغ زد که:-کار خوبی کرده خوابونده...نخوای مریض ببینی چکار میخوای بکنی پس...همش تو فکر در رفتنیدخنده روی لبم خشکید...مسلما من داشتم به شوخی این حرفو میزدم...هیچ عکس العملی از دستم برنمیومد...خشکم زده بود...اینترن دیگه ای که کنارم ایستاده بوده وقتی بهت زدگی منو دید اروم در گوشم گفت...ناراحت نشیا داره شوخی میکنه این دیوونستدکتر (ط) که رفت من داشتم از عصبانیت و ناراحتی منفجر میشدم...عصبانیت از دکتر (ط) که اینجوری جلوی ماما ها سرم داد زده  و ناراحتی از اینکه اینترن منو ضعیف فرض کرده و منو اینجوری خواسته دلداری بده....ضعیف بودم ناراحتم بودم ولی دلم نمیخواست کسی بفهمه...پس با خنده رو کردم به اینترن دیگه و گفتم اره الان میزنم زیر گریه....و واقعا چشمام پر اشک شدتا 1 که تایم زایشگاهم تموم بشه 2 نفر زاییدن و 2تا جدید خوابوندیم...ساعت 2 رفتم درمونگاه با دکتر (ط)...مریض خانم 40 ساله مجرد و احتمالا یائسه...مریض رو پرزنت کردم ازمایشاتشو نوشتم و رفت...مریض که رفت دکتر ازم پرسی:-خانم دکتر مجردی؟با لبخند و ترس در حالی که جرات نداشتم جلوی خانم دکتر بشینم گفتم-بله-بشین خانم دکتر چرا نمیشینینشستم و لبخند زدم که دکتر ادامه داد -اره دیگه دخترا یا خوشگلن و ازدواج میکنن یا درس میخوننخشکم زد....تحقیر امیز نگاهم کرد ومن تنها چیزی که تونستم بگم این بود که-دست شما درد نکنه خانم دکترنگاه تحقیر امیزشو ادامه داد و گفت-جای اینکه همش از زیر کار دربرید یکم فعالیت مفید تو بیمارستان بکنید تا لاغر بشی...چندسالته؟با بغض و نفرت گفتم:25 سالتا ساعت 3.5 درمونگاه بودم و 4 باید میرفتم دوباره زایشگاه...رفتم زایشگاه و دیدم از 10 تا مریض فقط یکی زاییده و یکی دیگه هم جاش خوابیده...بازم جیغ بازم خون بازم دردبازم دکتر (ط)...تا ساعت 7 که زایشگاه بودم 4 نفر زاییدن...دیگه داشت کمرم نصف میشد...حدودای 7 بود که سیر زایمان یکی از مریضا متوقف شد و زنگ زدیم خانم دکتر....باهر زوری بود بچه رو دنیا اوردیم ولی کبود بود...کد احیا اعلام شد و انکال نوزادان رو گفتن بیاد...خوشبختانه بچه برگشت...وقتی رفتم تا مهر زایمانایی که گرفته بودم رو از ماما بگیرم...یکی از ماما ها رو کرد به خانم دکتر و گفت این اینترنتون خیلی خوبه خانم دکتر...خیلی فعاله و همش بالای سر مریضاست و هر چی بهش میگیم گوش میکنهخانم دکتر برگشت نگاهی به من کرد و رو به ماما گفت -وقتی یه دخترو میخوای بگیری به اخلاقش یک بده به درسش صفر بده بذار جلو یک به پولش صفر بده بذار جلوش تا اخر...این خانم دکتر اون یکه رو نداشته که تا حالا مجرد موندهوا رفتم...هیچ معلومه این دکتره امروز چه مرگشه...رفتم بخش و کارای اونجا رو هم انجام دادمدیگه ساعتای 9 بود که رفتم شام...وقتی رسیدم پاویون از ناراحتی داشتم میردم...تنها یه گوشه نشستم و هرکی میرسید ازم میپرسید چرا ناراحتی و من میگفتم واسه دوریه خواهرمه...پاشدم یه ارام بخش خوردم و یه چرتی زدم تا تایم شبم شروع بشه...ساعت 2 شب که رفتم زایشگاه خانم دکتر و دیدم...سریع لباس عوض کردم و رفتم توی زایشگاه که خانم دکتر خدافظی کرد و رفت...اینترن تایم قبلی اومد طرفم و گفت تو چه کا ر کردی خانم (غ) بدترین مامای زایشگاه جلوی خانم دکتر انقدر تعریفتو کرده این که چشم دیدن اینترن نداشت...نیم ساعتی که موندم توی زایشگاه خانم (غ) اومد و گفت خانم دکتر زایشگاه که خالی برو اگه کاری بود زنگ میزنیم...-از دکتر میترسم-برو اگه گیر داد با مسئولیت منمنم رفتم و تا صبح هیچ مریصی نیومد ومن خوابیدم
زیرزمینی
۲۲شهریور
دیروز یه کشیک 30 ساعته زایشگاه دادم...حالا تعریف میکنم تا خودتون قضاوت کنین چقدر بد بودهبعد از چند تا کشیک پشت سر همی که داده بودم دلم خوش بود که امروز با یکی از دکترا کشیکم که اینترن نمیگیره...دلم خوش بوده که یکم میشه بپیچونم...صبح که رفتم تو زایشگاه...4تا زائو بود...گفتم وای چه خبره...بعد بهم خبر دادن که دکتر (ط) انکاله...اه از نهادم...دکتر (ط)بدترین اتند برای کشیکه...سخت گیر و ان تایم وکلی ازت کار میکشه...یهو میاد توی زایشگاه و حتی اگه میدید یه لحظه نشستی شروع میکرد جیغ زدن...طرفای ساعت 10 بود که من با دکتر (ط) بالای سر یه مریض بودم...زایشگاه دیگه هر 10 تا تختش پرشده و بوده و همه زائو ها به نوبت جیغ میزدن...همون موقع مامای ادمیت اومد تو و خنده کنون رو به همه گفت که یه مریض دیگه هم خوابیوندم...من که دیگه واقعا از این همه خون و جیغ و درد کلافه شده بودم گفتم-واااااااااای چرا یه مریض دیگه خوابوندین؟!یهو صدای جیغی از پشت سرم شنیدم که از صدای همه زائو ها بلند تر بود...دکتر (ط) که پشت سرمن ایستاده بود با اخم جیغ زد که:-کار خوبی کرده خوابونده...نخوای مریض ببینی چکار میخوای بکنی پس...همش تو فکر در رفتنیدخنده روی لبم خشکید...مسلما من داشتم به شوخی این حرفو میزدم...هیچ عکس العملی از دستم برنمیومد...خشکم زده بود...اینترن دیگه ای که کنارم ایستاده بوده وقتی بهت زدگی منو دید اروم در گوشم گفت...ناراحت نشیا داره شوخی میکنه این دیوونستدکتر (ط) که رفت من داشتم از عصبانیت و ناراحتی منفجر میشدم...عصبانیت از دکتر (ط) که اینجوری جلوی ماما ها سرم داد زده  و ناراحتی از اینکه اینترن منو ضعیف فرض کرده و منو اینجوری خواسته دلداری بده....ضعیف بودم ناراحتم بودم ولی دلم نمیخواست کسی بفهمه...پس با خنده رو کردم به اینترن دیگه و گفتم اره الان میزنم زیر گریه....و واقعا چشمام پر اشک شدتا 1 که تایم زایشگاهم تموم بشه 2 نفر زاییدن و 2تا جدید خوابوندیم...ساعت 2 رفتم درمونگاه با دکتر (ط)...مریض خانم 40 ساله مجرد و احتمالا یائسه...مریض رو پرزنت کردم ازمایشاتشو نوشتم و رفت...مریض که رفت دکتر ازم پرسی:-خانم دکتر مجردی؟با لبخند و ترس در حالی که جرات نداشتم جلوی خانم دکتر بشینم گفتم-بله-بشین خانم دکتر چرا نمیشینینشستم و لبخند زدم که دکتر ادامه داد -اره دیگه دخترا یا خوشگلن و ازدواج میکنن یا درس میخوننخشکم زد....تحقیر امیز نگاهم کرد ومن تنها چیزی که تونستم بگم این بود که-دست شما درد نکنه خانم دکترنگاه تحقیر امیزشو ادامه داد و گفت-جای اینکه همش از زیر کار دربرید یکم فعالیت مفید تو بیمارستان بکنید تا لاغر بشی...چندسالته؟با بغض و نفرت گفتم:25 سالتا ساعت 3.5 درمونگاه بودم و 4 باید میرفتم دوباره زایشگاه...رفتم زایشگاه و دیدم از 10 تا مریض فقط یکی زاییده و یکی دیگه هم جاش خوابیده...بازم جیغ بازم خون بازم دردبازم دکتر (ط)...تا ساعت 7 که زایشگاه بودم 4 نفر زاییدن...دیگه داشت کمرم نصف میشد...حدودای 7 بود که سیر زایمان یکی از مریضا متوقف شد و زنگ زدیم خانم دکتر....باهر زوری بود بچه رو دنیا اوردیم ولی کبود بود...کد احیا اعلام شد و انکال نوزادان رو گفتن بیاد...خوشبختانه بچه برگشت...وقتی رفتم تا مهر زایمانایی که گرفته بودم رو از ماما بگیرم...یکی از ماما ها رو کرد به خانم دکتر و گفت این اینترنتون خیلی خوبه خانم دکتر...خیلی فعاله و همش بالای سر مریضاست و هر چی بهش میگیم گوش میکنهخانم دکتر برگشت نگاهی به من کرد و رو به ماما گفت -وقتی یه دخترو میخوای بگیری به اخلاقش یک بده به درسش صفر بده بذار جلو یک به پولش صفر بده بذار جلوش تا اخر...این خانم دکتر اون یکه رو نداشته که تا حالا مجرد موندهوا رفتم...هیچ معلومه این دکتره امروز چه مرگشه...رفتم بخش و کارای اونجا رو هم انجام دادمدیگه ساعتای 9 بود که رفتم شام...وقتی رسیدم پاویون از ناراحتی داشتم میردم...تنها یه گوشه نشستم و هرکی میرسید ازم میپرسید چرا ناراحتی و من میگفتم واسه دوریه خواهرمه...پاشدم یه ارام بخش خوردم و یه چرتی زدم تا تایم شبم شروع بشه...ساعت 2 شب که رفتم زایشگاه خانم دکتر و دیدم...سریع لباس عوض کردم و رفتم توی زایشگاه که خانم دکتر خدافظی کرد و رفت...اینترن تایم قبلی اومد طرفم و گفت تو چه کا ر کردی خانم (غ) بدترین مامای زایشگاه جلوی خانم دکتر انقدر تعریفتو کرده این که چشم دیدن اینترن نداشت...نیم ساعتی که موندم توی زایشگاه خانم (غ) اومد و گفت خانم دکتر زایشگاه که خالی برو اگه کاری بود زنگ میزنیم...-از دکتر میترسم-برو اگه گیر داد با مسئولیت منمنم رفتم و تا صبح هیچ مریصی نیومد ومن خوابیدم
زیرزمینی
۲۰شهریور
دلم میخواد یه روز یه رفیق بهم زنگ بزنه و بگه پایه ای فردا صبح صبحانه بزنیم تو رگ...منم بگم چه ساعتی کجا باشم؟
زیرزمینی
۲۰شهریور
دلم میخواد یه روز یه رفیق بهم زنگ بزنه و بگه پایه ای فردا صبح صبحانه بزنیم تو رگ...منم بگم چه ساعتی کجا باشم؟
زیرزمینی
۱۹شهریور
اینم اون کتاب غیر منتظره...حتی اگه کتابای هری پاتر رو نخونده باشید حتما اسمشو شنیدید ....ارتمیس فاول هم یه مجموعه چند جلدی مشابه...با این تفاوت که همراه مباحث جادوگری مباحث علمی زیادی رو مطرح میکنه...سال ها پیش وقتی تازه کنکور داده بودم به این نتیجه رسیدم که نباید بذارم قوه تخیل دنیای کودکی و نوجوونی از بین بره...پس شروع کردم به خوندن کتابهای تخلی نوجوانان...شاید عجیب باشه که یه خانم دکتر 25 ساله همچین کتابی بخونه ولی حفظ کردن کودکی هم لازمه
زیرزمینی
۱۹شهریور
اینم اون کتاب غیر منتظره...حتی اگه کتابای هری پاتر رو نخونده باشید حتما اسمشو شنیدید ....ارتمیس فاول هم یه مجموعه چند جلدی مشابه...با این تفاوت که همراه مباحث جادوگری مباحث علمی زیادی رو مطرح میکنه...سال ها پیش وقتی تازه کنکور داده بودم به این نتیجه رسیدم که نباید بذارم قوه تخیل دنیای کودکی و نوجوونی از بین بره...پس شروع کردم به خوندن کتابهای تخلی نوجوانان...شاید عجیب باشه که یه خانم دکتر 25 ساله همچین کتابی بخونه ولی حفظ کردن کودکی هم لازمه
زیرزمینی
۱۷شهریور
-اعتقادات مذهبی بین پزشک ها چجوریه؟-اعتقادات مذهبی که ربطی  به رشته تحصیلی ادما نداره-ببخشید منظورم خودتون بودید نمیدونستم چجوری بپرسم-بستگی داره منظورتون از مذهب چی باشه-شما چجوری تفسیرش میکنید؟-اگه منظورتون دختر تو خونه و چادر چاقچوره...نه من اینجوری نیستم...اگه منظورتون از مذهب اصول دین و نماز و روزه و قرانه...روزه رو میگیرم نماز و قران رو هم میخونم-احسنت...خب دین همینه دیگه-نه دیگه دین یه قسمت اصلی داره و یه سری فرعیات که ادمها باعقل خودشون انتخاب میکنن-شما سنی هستید؟-نه-پس بین شیعه ها که همه م.ر.ج.ع ت.ق.ل.ی.د ها یه چیز میگن-نه دیگه یکیشون میگه حتی خواهر برادر با هم روبوسی نکنن چون ممکنه به خطا بیوفتن ولی یکی میگه دختر 13 ساله نماز بخونه...اینها خیلی فرقشونه...اینجاهاست که ادما با عقل خودشون انتخاب میکنن-خب پس تو قران نوشته درمورد ح.ج.ا.ب که-بله نوشته جلباب ها رو به خودتون نزدیک کنی...که جلباب جزئی از لباس اون زمان بود ولی جز لباس الان من نیست که چ.اد.ر کنم سرم...چ.ا.د.ر کنم سرم بعد هر کاری خواستم بکنم...ح.ج.ا.ب ادم به یه تیکه پارچه سیاه که پیامبر میگه مکروهه نیست-شما چرا تا حالا ازدواج نکردی؟-شما مطمئنی 31 سالته؟-چطور؟-اخه سوالاتون در حد یه پسر بچه 18 سالس...یعنی چی تا حالا ازدواج نکردم؟-اخه شما چهره زیبا و جذابی داشتید پوست خوب و سفیدی داشتید چطور تا حالا مجرد موندی؟-اها...اقا پسر مذهبی...فکر نمیکنی نباید انقدر چشم چرونی میکردی؟مگه خدا نگفته چشم های خود رو بپوشین؟قبل از ایه ح.ج.ا.بم اینو گفته ولی از نظر شما مردهای ایرانی اصولا دین و ایمان و ح.ج.ا.ب یعنی یه تیکه پارچه تو سر زناتون-نه من ....-نه شما یه نظر دیدی و یه نظر حلاله نه؟-من میتونم شما رو به شام دعوت کنم؟رو در رو حرف بزنیم؟-نه من دلیلی نمیبینم که دعوت شما رو قبول کنم-شما از حرف من هی برداشت هایی میکنید...-خب ادم پشت هر حرفی میزنه فکری داره دیگه-من میتونم شما رو دعوت کنم محل کارم؟-شما باشی میذاری خواهرت به یه ادمی که نمیشناستش اعتماد کنه؟-خب پس من شما رو چجوری بشناسم؟اعتمادتون رو چجوری جلب کنم-ما انقدر متفاوتیم که دلیلی برای ادامه نداره-شما خیلی دختر پاک و محجوبی هستین فکر نمیکردم دخترایی مثل شما هم هنوز پیدا بشه...ولی ما فقط نیم ساعته حرف زدیمتو دلم میخندم و میگم واقعا فکر نمیکنی برای خر کردن یه خانم دکتر 25 ساله یکم باید بیشتر تلاش کنی و این حرفا جواب نمیده-شما لطف داری ولی دخترایی مثل من زیاد هستن...-خب شما چه شناختی از من پیدا کردی؟-شما خواهر داری؟-اره دوتا از شما هم کوچیکترن بچه هم دارن-خب یه نصیحت خواهرانه....ادم وقتی میخواد با کسی اشنا بشه اولین بحثی که میکنه بحث دینی نیست...این چیزا خیلی شخصی و خیلی متفاوته توی ادمها-خب درمورد چی حرف  بزنم-کارت... درست ....اب و هوا- خب من چه حرفی میتونم با خانم دکتر بزنم من که از کار شما سر درنمیارم شما هم که از معماری چیزی بلد نیستی-خب من یاد میگیرم شما یاد میگیری بعدم اینکه مثلا من بگم دیشب کشیک بودم دوتا مریض داشتم یکیش بد حال بود نگرانشم که فهمیدنش خیلیم سخت نیست هست؟همینطور شما میتونید از معماری حرف بزنید-من چکار کنم شما با من راه بیاید؟-شما میتونید یه دوست معمولی برای من باشید-دوست معمولی؟اینا که همش حرفه مطمئن باش هیچ پسری نمیتونه دوست معمولی برای یه دختر باشه مطمئن باش یکم که بگذره پسره فکرش س.ک.س.ی میشه-خب ببین اینا همین تفاوت هایی که میگم بین من و شما هست-دو تا دوست معمولی وقتی بخوان جدا بشن شاید پسره اسیب نبینه ولی شما دختری لطیف تری حتما اسیب میبینیسکوت میکنم...فکر میکنم...اره...شاید اسیب دیدم...دلتنگ شدم...ولی انتخاب خودم بوده-اسیبم ببینم انتخاب خودم بودم درسته؟شایدم اصلا شما درست میگی...پس ما نمیتونیم دوست معمولی باشیم....بیشتر از اونم که اصلا سنخیتی با هم نداریم
زیرزمینی