روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۸بهمن
زنگ اویزان بالای در دیلینگ دیلینگ صدا کرد....زن تازه واردسی و چند ساله و پالتوی سفیدی به تن داشت...نگاهی گذرا به میز های داخل کافه انداخت...کافه کوچکی بود 4 میز بیشتر نداشت...نزدیک ترین میز که کنار پنجره بود را انتخاب کرد و نشست...دکمه های پالتو اش را باز کرد و کیفش را روی میز گذاشت...از پنجره به بیرون نگاه کرد ...برف شدیدی میبارید و هوا رو به تاریک شدن بود...گرمای شومینه ی کافه لذت بخش بود...-سلاااامزن سرش را بلند کرد ...کافه چی مرد کوتاه قد با موهای کم و بیش سفیدی بود چهل و چند ساله به نظر میرسید ... لبخندی گرم و صمیمی به زن تحویل داد...زن لبخندی زد:سلام-خیلی خوش اومدید خانم ...بفرمایید-ممنونکافه چی منو را به زن تحویل داد و رفتزن با حواس پرتی منو را باز کرد ...لبخند کافه چی چیزی را در خاطرش زنده میکرد...خاطره روزهای خیلی دور...این لبخند او را یاد کسی می انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت....روی میز کنار پیشخوان دختر و پسر جوانی گرم صحبت بودند و کافی چی بی توجه به او سرگرم کار بود...زن لبخندی زد و سرش را پایین انداخت...یاد جوانی اش افتاد...چقدر با پسر جوان میخندیدند چقدر دیوانه بازی در می اوردند...دختر شیطانی بود...اتش میسوزاند...-انتخاب کردین-بله...بستنی شکلات تلخ لطفاکافه چی لبخندی زد و گفت:بستنی تو این سرما؟- بستنی تو سرما میچسبهمرد با تعجب به زن خیره شد...صورتش گر گرفت...بله خانم میارم خدمتتون...وبرگشت و به سمت پیشخوان رفت-لطفا دوتا بستنی بذاریدکافه چی و دختر و پسر جوان با تعجب به زن نگاه کردند-بله خانمکافه چی به پشت پیشخوان برگشت و شروع کرد به اماده کردن بستنی ها...دستش میلرزید-بستنی تو سرما میچسبه...دختر جوان لبخندی تحویلش داد و این را گفت....حدود بیست سال پیش بود...دو بستنی قیفی برای خودش و دختر خرید...از ذوق بچگانه دختر خنده اش میگرفت...دختر جوان میخندید و زیر برف بستنی اش را میخورد و نمیدانست در دل پسر غوغایی برپاست...بستنی خوردند و ادم برفی ساختند...اولین باری بود که با کسی زیر برف بستنی میخورد...صدای زنگ در ورودی دوباره کافه چی را به خودش اورد-چه برفی شده ...فکر کنم راه ها بند بیاد...مرد جوان تازه وارد دست هایش را به هم مالید و به سمت پیش خوان رفت و با کافه چی شروع به صحبت کرد...دختر و پسر جوان بلند شدند-دستت درد نکنه عمو...ما هم بریم تا هوا تاریک تر نشدهکافه چی لبخندی زد و خداحافظی کرد...با خروج دختر و پسر جوان باد سردی در کافه پیچید-بستنی داری حاضر میکنی عمو؟اونم تو این سرما؟دیوونه شدی؟-هیس...هیچی نگو...فقط اینا رو ببر ببرای اون خانمه-پس دومی مال کیه؟-انقدر سوال نپرس ببر براش دیگه...-باشه فقط اومدم خبر بدم گفتن ممکنه برقا قطع بشه ...منم برم تا هوا خراب تر نشده...کاری نداری عمو؟-نه به سلامتمرد جوان سینی بستنی ها رابلند کرد وبه سمت زن رفت-بفرمایید خانم سفارشتون-ممنونزن قاشقی از بستنی را در دهانش گذاشت و گفت-ببخشید میشه کافه چی رو صدا کنید؟-بستنی مشکلی داره؟-امممم...ارهپسر صدا زد:کافه چی بیا بببین چکار کردی با بستنی خانمکافه چی نگاه شماتت باری تحویلش داد...مرد جوان چشمکی زد خندید و از در خارج شدصورت کافه چی گر گرفته بود...با زن تنها شده بود...پیش بندش را باز کرد...دستان عرق کرده اش را خشک کرد و به سمت زن رفت-بفرمایید خانم چه مشکلی پیش اومده- دوست را زیر باران باید دید...درسته که الان بارون نیست و برفه ولی دیدن اتفاقی یه دوست بعد از این همه سال زیر برفم میچسبه اقا پسرمرد خندید فکرش را نمیکرد زن بعد از این همه سال او را به خاطر داشته باشد...شعر هایی را که با هم میخواندند به یاد بیاورد...زن بلند شد  و در اغوشش کشید...اغوش یک دوست بعد از این همه سال چقدر امن و ارامش بخش بود-بیا بشین که بستنی تو سرما میچسبه اقا پسر ...این دفه نوبت من بود مهمونت کنم-صندلی را کنار کشید و نشست:فکر نمیکردم بشناسیم بعد از اینهمه سال-جز اینکه موهات سفید تر شده هیچ تغییری نکردی ...میدونی که من این لبخندو هیچوقت یادم نمیره...خندید وادامه داد...از اخرین باری که جواب تلفنمو دادی 10-15 سال که بیشتر نمیگذرهمرد در سکوت به بستنی اش خیره شد...حالت چهره زن تغییر کرد...حالا با چشم های گود رفته و چین های دور لبش مسن تر به نظر میرسید-چی شد یه دفه رفتی؟بدون هیچ حرفی؟....مگه من دوستت نبودم-ول کن این حرفا رو...بگو ببینم اینجا چکار میکنی؟-بالاخره متخصص شدم...چشمکی زد و ادامه داد...از همونا که مریض تو اتاق راه نمیدن فقط ازمایش مینویسن...نگاهی به اطرافش کرد وادامه داد...تو هم که به ارزوت رسیدی بالاخره یه کافه برای خودت راه انداختیهردو با صدای بلند خندیدند...خنده های زن میان سال هنوز هم پر از سرزندگی بود...خنده های مرد میان سال هنوز هم پر از امید بود-چجوری اینجا رو پیدا کردی؟-اتفاقی...تو این برف گیر کرده بودم و داشتم از سرما میمردم که چشمم به اینجا افتادصدای زنگ در کافه بلند شد-وای چقدر سرده...عجب برفی شده منجمد شدم...زن جوان دختر بچه 4-3 ساله ای رادراغوش کشیده بود...مرد کافه چی بلند شد و به سمت زن جوان رفت...دختر را بغل کرد وبوسید-لباستو بتکون تا سرما نخوردی...-زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت-مشتری داری؟-نه ...ایشون خانم دکتر جدید بیمارستان شهر هستند...زن با لخندی از جایش بلند شد و دستش را به سمت زن جوان کشید-خوشبختم-سلام...ببخشید اصلا هواسم نبود...-خانمم و دخترم یاشا...  -خوشبختمرنگ زن پرید...در حالی که با زن جوان روبوسی میکرد نگاهش دنبال کافه چی بود که دختر بچه را به پشت پیشخوان میبرد...مرددرحالیکه نگاهش را میدزدید سنگینی نگاه زن راحس میکرداما...چیزی برای گفتن نداشتپی نوشت:ویرایشش بمونه برای بعد بعد از پی نوشت:ویرایش شد به سختی با موبایل
زیرزمینی
۱۸بهمن
زنگ اویزان بالای در دیلینگ دیلینگ صدا کرد....زن تازه واردسی و چند ساله و پالتوی سفیدی به تن داشت...نگاهی گذرا به میز های داخل کافه انداخت...کافه کوچکی بود 4 میز بیشتر نداشت...نزدیک ترین میز که کنار پنجره بود را انتخاب کرد و نشست...دکمه های پالتو اش را باز کرد و کیفش را روی میز گذاشت...از پنجره به بیرون نگاه کرد ...برف شدیدی میبارید و هوا رو به تاریک شدن بود...گرمای شومینه ی کافه لذت بخش بود...-سلاااامزن سرش را بلند کرد ...کافه چی مرد کوتاه قد با موهای کم و بیش سفیدی بود چهل و چند ساله به نظر میرسید ... لبخندی گرم و صمیمی به زن تحویل داد...زن لبخندی زد:سلام-خیلی خوش اومدید خانم ...بفرمایید-ممنونکافه چی منو را به زن تحویل داد و رفتزن با حواس پرتی منو را باز کرد ...لبخند کافه چی چیزی را در خاطرش زنده میکرد...خاطره روزهای خیلی دور...این لبخند او را یاد کسی می انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت....روی میز کنار پیشخوان دختر و پسر جوانی گرم صحبت بودند و کافی چی بی توجه به او سرگرم کار بود...زن لبخندی زد و سرش را پایین انداخت...یاد جوانی اش افتاد...چقدر با پسر جوان میخندیدند چقدر دیوانه بازی در می اوردند...دختر شیطانی بود...اتش میسوزاند...-انتخاب کردین-بله...بستنی شکلات تلخ لطفاکافه چی لبخندی زد و گفت:بستنی تو این سرما؟- بستنی تو سرما میچسبهمرد با تعجب به زن خیره شد...صورتش گر گرفت...بله خانم میارم خدمتتون...وبرگشت و به سمت پیشخوان رفت-لطفا دوتا بستنی بذاریدکافه چی و دختر و پسر جوان با تعجب به زن نگاه کردند-بله خانمکافه چی به پشت پیشخوان برگشت و شروع کرد به اماده کردن بستنی ها...دستش میلرزید-بستنی تو سرما میچسبه...دختر جوان لبخندی تحویلش داد و این را گفت....حدود بیست سال پیش بود...دو بستنی قیفی برای خودش و دختر خرید...از ذوق بچگانه دختر خنده اش میگرفت...دختر جوان میخندید و زیر برف بستنی اش را میخورد و نمیدانست در دل پسر غوغایی برپاست...بستنی خوردند و ادم برفی ساختند...اولین باری بود که با کسی زیر برف بستنی میخورد...صدای زنگ در ورودی دوباره کافه چی را به خودش اورد-چه برفی شده ...فکر کنم راه ها بند بیاد...مرد جوان تازه وارد دست هایش را به هم مالید و به سمت پیش خوان رفت و با کافه چی شروع به صحبت کرد...دختر و پسر جوان بلند شدند-دستت درد نکنه عمو...ما هم بریم تا هوا تاریک تر نشدهکافه چی لبخندی زد و خداحافظی کرد...با خروج دختر و پسر جوان باد سردی در کافه پیچید-بستنی داری حاضر میکنی عمو؟اونم تو این سرما؟دیوونه شدی؟-هیس...هیچی نگو...فقط اینا رو ببر ببرای اون خانمه-پس دومی مال کیه؟-انقدر سوال نپرس ببر براش دیگه...-باشه فقط اومدم خبر بدم گفتن ممکنه برقا قطع بشه ...منم برم تا هوا خراب تر نشده...کاری نداری عمو؟-نه به سلامتمرد جوان سینی بستنی ها رابلند کرد وبه سمت زن رفت-بفرمایید خانم سفارشتون-ممنونزن قاشقی از بستنی را در دهانش گذاشت و گفت-ببخشید میشه کافه چی رو صدا کنید؟-بستنی مشکلی داره؟-امممم...ارهپسر صدا زد:کافه چی بیا بببین چکار کردی با بستنی خانمکافه چی نگاه شماتت باری تحویلش داد...مرد جوان چشمکی زد خندید و از در خارج شدصورت کافه چی گر گرفته بود...با زن تنها شده بود...پیش بندش را باز کرد...دستان عرق کرده اش را خشک کرد و به سمت زن رفت-بفرمایید خانم چه مشکلی پیش اومده- دوست را زیر باران باید دید...درسته که الان بارون نیست و برفه ولی دیدن اتفاقی یه دوست بعد از این همه سال زیر برفم میچسبه اقا پسرمرد خندید فکرش را نمیکرد زن بعد از این همه سال او را به خاطر داشته باشد...شعر هایی را که با هم میخواندند به یاد بیاورد...زن بلند شد  و در اغوشش کشید...اغوش یک دوست بعد از این همه سال چقدر امن و ارامش بخش بود-بیا بشین که بستنی تو سرما میچسبه اقا پسر ...این دفه نوبت من بود مهمونت کنم-صندلی را کنار کشید و نشست:فکر نمیکردم بشناسیم بعد از اینهمه سال-جز اینکه موهات سفید تر شده هیچ تغییری نکردی ...میدونی که من این لبخندو هیچوقت یادم نمیره...خندید وادامه داد...از اخرین باری که جواب تلفنمو دادی 10-15 سال که بیشتر نمیگذرهمرد در سکوت به بستنی اش خیره شد...حالت چهره زن تغییر کرد...حالا با چشم های گود رفته و چین های دور لبش مسن تر به نظر میرسید-چی شد یه دفه رفتی؟بدون هیچ حرفی؟....مگه من دوستت نبودم-ول کن این حرفا رو...بگو ببینم اینجا چکار میکنی؟-بالاخره متخصص شدم...چشمکی زد و ادامه داد...از همونا که مریض تو اتاق راه نمیدن فقط ازمایش مینویسن...نگاهی به اطرافش کرد وادامه داد...تو هم که به ارزوت رسیدی بالاخره یه کافه برای خودت راه انداختیهردو با صدای بلند خندیدند...خنده های زن میان سال هنوز هم پر از سرزندگی بود...خنده های مرد میان سال هنوز هم پر از امید بود-چجوری اینجا رو پیدا کردی؟-اتفاقی...تو این برف گیر کرده بودم و داشتم از سرما میمردم که چشمم به اینجا افتادصدای زنگ در کافه بلند شد-وای چقدر سرده...عجب برفی شده منجمد شدم...زن جوان دختر بچه 4-3 ساله ای رادراغوش کشیده بود...مرد کافه چی بلند شد و به سمت زن جوان رفت...دختر را بغل کرد وبوسید-لباستو بتکون تا سرما نخوردی...-زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت-مشتری داری؟-نه ...ایشون خانم دکتر جدید بیمارستان شهر هستند...زن با لخندی از جایش بلند شد و دستش را به سمت زن جوان کشید-خوشبختم-سلام...ببخشید اصلا هواسم نبود...-خانمم و دخترم یاشا...  -خوشبختمرنگ زن پرید...در حالی که با زن جوان روبوسی میکرد نگاهش دنبال کافه چی بود که دختر بچه را به پشت پیشخوان میبرد...مرددرحالیکه نگاهش را میدزدید سنگینی نگاه زن راحس میکرداما...چیزی برای گفتن نداشتپی نوشت:ویرایشش بمونه برای بعد بعد از پی نوشت:ویرایش شد به سختی با موبایل
زیرزمینی
۱۳بهمن
داستان سکوت که نوشتم نظرات زیادی براش گذاشته شد...خوب و بد...من نویسنده نیستم فقط احساس خودم...فکرام...ماجراهای اطرافیانم رو با یکم تخیل به عنوان داستان مینویسم...یکی از دلایلشم اینه که داستان باعث میشه شخصیت های داستان شناخته نشن...کنار همه نظراتی که واسه این متن گرفتم یکیش از طرف اسما مدبری عزیز بود...یه اتفاق عجیب...میدونم که اشنا شدن با وبلاگ ها و سرزدن بهشون خیلی اتفاقی معمولا رخ میده ولی وبلاگ این دوست عزیز خیلی خاصه...یه وبلاگی که شاید خیلی هم در تلاش برای پیدا کردن خواننده نباشه...دوست عزیز من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران...یکی از ارزوهای بزرگ من...فکر میکنم حدودا هم سن من باشه...جز نخبه های دانشگاهه...بازم یکی از ارزو های من...و یه ویژگی دیگه هم داره که البته ارزو کسی نیست ولی ارزوی سوم بزرگ من هم به این مربوط میشه...دوست عزیز من کسی که شرایطش مشابه من و ارزوی منه مبتلا به سرطانه...نمیدونم چه نوع سرطانی ولی ارتباط با این بیماران و درک حسشون و البته معالجشون بودن در سمت یه هماتولوژیست از ارزو های من بوده...برای دوست عزیز و جدیدم دعا میکنم تا به ارزو های قشنگش برسه...دعا میکنم که شاد باشه...خوشحالم از حکمت خدا...خوشحالم از پیدا کردن یه همچین دوست خوبی...غمگینم از درمان نشدن بیماری ها...غمگینم از حال دایی...وبیشتر از همه در عجبم از بازی روزگار
زیرزمینی
۱۳بهمن
داستان سکوت که نوشتم نظرات زیادی براش گذاشته شد...خوب و بد...من نویسنده نیستم فقط احساس خودم...فکرام...ماجراهای اطرافیانم رو با یکم تخیل به عنوان داستان مینویسم...یکی از دلایلشم اینه که داستان باعث میشه شخصیت های داستان شناخته نشن...کنار همه نظراتی که واسه این متن گرفتم یکیش از طرف اسما مدبری عزیز بود...یه اتفاق عجیب...میدونم که اشنا شدن با وبلاگ ها و سرزدن بهشون خیلی اتفاقی معمولا رخ میده ولی وبلاگ این دوست عزیز خیلی خاصه...یه وبلاگی که شاید خیلی هم در تلاش برای پیدا کردن خواننده نباشه...دوست عزیز من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران...یکی از ارزوهای بزرگ من...فکر میکنم حدودا هم سن من باشه...جز نخبه های دانشگاهه...بازم یکی از ارزو های من...و یه ویژگی دیگه هم داره که البته ارزو کسی نیست ولی ارزوی سوم بزرگ من هم به این مربوط میشه...دوست عزیز من کسی که شرایطش مشابه من و ارزوی منه مبتلا به سرطانه...نمیدونم چه نوع سرطانی ولی ارتباط با این بیماران و درک حسشون و البته معالجشون بودن در سمت یه هماتولوژیست از ارزو های من بوده...برای دوست عزیز و جدیدم دعا میکنم تا به ارزو های قشنگش برسه...دعا میکنم که شاد باشه...خوشحالم از حکمت خدا...خوشحالم از پیدا کردن یه همچین دوست خوبی...غمگینم از درمان نشدن بیماری ها...غمگینم از حال دایی...وبیشتر از همه در عجبم از بازی روزگار
زیرزمینی
۱۲بهمن
این مدت داشتم فکرمیکردم چی باید بنویسم...نه کتابی خوندم...نه مریضی داشتم نه داستانی به ذهنم میرسید...ولی فکر میکردم باید بنویسمرفتم سفر...سفر خوبی بود...با خونواده...((شیک))...بعضی لحظاتش دوس داشتم تو تنهایی میگذشت و بعضی لحظاتش دلم به حال خودمون میسوخت که انقدر تنهاییم...داشتم یکی از دوستامو برای خونواده تعریف میکردم که تک فرزنده پدر و مادرش فوت کردن و هیچ فامیلی نداره...داداش گفت بی کسه چقدر...گفتم فکر کن خودت خواهر و برادر نداشتی و پدر مادرت هم میمردن...تو هم کسی رو نداشتی ...ما هم بیکسیم...یکم فکر کرد و تایید کردتوی این سفر خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم...هرچند فکرم پر از همه چیز بود ...انقدر فکر میکردم که حدس میزدم به زودی مغزم بسوزه...نگرانی پروپوزال و پره و غیره خستم کرده بدجوری...امروز داداش رفت سر گوشیم...تمام گوشیم رو گشت و زیر رو کرد بدون اینکه خودم بفهمم...امیدوارم گیر به اینجا نده حداقل و سعی برای پیدا کردن اینجا نکنه...چقدر بده که همه چی برای من عیب حساب بشه وبرای اون نه...واسه همین چیزاس که دوس ندارم یه دختر مثل خودم به دنیا بیارم...که یه نفر دیگه رو مجبور نکنم تمام این حس های مزخرف رو تحمل کنهحرف سر ادامه تحصیل شد...من گفتم من فقط تهران تبریز مشهد میزنم شاید شیراز و اصفهانم بزنم...داداش گفت اها ملاکت اینه که 1000 کیلومتر از اهواز دور باشی؟...خب برادر من اذیتم نکن...تو کارم فضولی نکن...هی نپرس کجا میری با کی میری کی میری کی میای...خب تو این وضع اهواز بمونم اینجا چکار کنم...میرم یه شهر بهتر کمتر پول در میارم ولی شاد تر زندگی میکنمامروز یاد خاطرات اولین بار ها افتادم...اولین بارهایی که من تمام احساسم رو روشون گذاشتم ولی یه نفر دیگه نمیدونم به چه قصدی  همت کرده بود به گند بکشه این احساس رو ...ومن مجبورم همیشه این خاطات رو نصفه نیمه به یاد بیارم تا مایه عذاب و ناراحتیم نباشهداره اتفاقاتی میوفته...دایی که از دیروز خبر بدتر شدن حالش رو شنیدیم و خیلی با عجله رفتیم شهرستان...شرایطش بد بود رترکشن قفسه سینش حتی با اکسیژن نازال هم بهتر نشده بود رسپیریتوری ریتش 30 تا بود و پالسش 130 بود ...کاملا خسته شده بود از نفس کشیدن...شرایط بدی داشت ادم جنرال و پلورال افیوژن ...بحث دکتری سر اینکه تراکوستومی بشه یا نشه...وضعیت غم انگیزی بود...دختر دایی ها هیچکدوم نبودن...ولی توی بخشی که هیچ کس حق ملاقاتی نداره...دایی من مدام و مدام ملاقاتی داشت چون توی این شهر کوچیک معلم اکثر مردمش بوده و با بقیه هم همکار بوده و دوست ...بقیه هم که یه جورایی باش فامیلن...مامان موند وما برگشتیم...بابا امروز رفت برای ملاقات...میگفت اینتوبه شده بدون دستگاه فقط نیم ساعت تونسته خود به خود نفس بکشه...وچیزی که بابام تعریف میکرد شبیه مرگ مغزیه یا نزدیک شدن به مرگ مغزیوقتی بابا خبرهارو داد داداش اومد و گفت ما انگار خیلی قصی القلب شدیم ...من بش گفتم که من مدتهاس منتظر فلج تنفسی ام...به قول استادای روانپزشکیمون کسایی که در جریان بیماری قرار میگیرن روند سوگ رو خیلی زودتر طی میکنن...دیدن دایی توی وضعیتی که نمیتونست راه بره نمیتونست حرف بزنه کم کم فلج به یکی یکی ماهیچه هاش نفوذ میکرد خیلی غم انگیز بود...روزهایی که من گریه هامو میکردم همه فکر میکردن دایی یه روزی خوب میشه...بلد نیستم با لپ تاپم کاما بذارم
زیرزمینی
۱۲بهمن
این مدت داشتم فکرمیکردم چی باید بنویسم...نه کتابی خوندم...نه مریضی داشتم نه داستانی به ذهنم میرسید...ولی فکر میکردم باید بنویسمرفتم سفر...سفر خوبی بود...با خونواده...((شیک))...بعضی لحظاتش دوس داشتم تو تنهایی میگذشت و بعضی لحظاتش دلم به حال خودمون میسوخت که انقدر تنهاییم...داشتم یکی از دوستامو برای خونواده تعریف میکردم که تک فرزنده پدر و مادرش فوت کردن و هیچ فامیلی نداره...داداش گفت بی کسه چقدر...گفتم فکر کن خودت خواهر و برادر نداشتی و پدر مادرت هم میمردن...تو هم کسی رو نداشتی ...ما هم بیکسیم...یکم فکر کرد و تایید کردتوی این سفر خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم...هرچند فکرم پر از همه چیز بود ...انقدر فکر میکردم که حدس میزدم به زودی مغزم بسوزه...نگرانی پروپوزال و پره و غیره خستم کرده بدجوری...امروز داداش رفت سر گوشیم...تمام گوشیم رو گشت و زیر رو کرد بدون اینکه خودم بفهمم...امیدوارم گیر به اینجا نده حداقل و سعی برای پیدا کردن اینجا نکنه...چقدر بده که همه چی برای من عیب حساب بشه وبرای اون نه...واسه همین چیزاس که دوس ندارم یه دختر مثل خودم به دنیا بیارم...که یه نفر دیگه رو مجبور نکنم تمام این حس های مزخرف رو تحمل کنهحرف سر ادامه تحصیل شد...من گفتم من فقط تهران تبریز مشهد میزنم شاید شیراز و اصفهانم بزنم...داداش گفت اها ملاکت اینه که 1000 کیلومتر از اهواز دور باشی؟...خب برادر من اذیتم نکن...تو کارم فضولی نکن...هی نپرس کجا میری با کی میری کی میری کی میای...خب تو این وضع اهواز بمونم اینجا چکار کنم...میرم یه شهر بهتر کمتر پول در میارم ولی شاد تر زندگی میکنمامروز یاد خاطرات اولین بار ها افتادم...اولین بارهایی که من تمام احساسم رو روشون گذاشتم ولی یه نفر دیگه نمیدونم به چه قصدی  همت کرده بود به گند بکشه این احساس رو ...ومن مجبورم همیشه این خاطات رو نصفه نیمه به یاد بیارم تا مایه عذاب و ناراحتیم نباشهداره اتفاقاتی میوفته...دایی که از دیروز خبر بدتر شدن حالش رو شنیدیم و خیلی با عجله رفتیم شهرستان...شرایطش بد بود رترکشن قفسه سینش حتی با اکسیژن نازال هم بهتر نشده بود رسپیریتوری ریتش 30 تا بود و پالسش 130 بود ...کاملا خسته شده بود از نفس کشیدن...شرایط بدی داشت ادم جنرال و پلورال افیوژن ...بحث دکتری سر اینکه تراکوستومی بشه یا نشه...وضعیت غم انگیزی بود...دختر دایی ها هیچکدوم نبودن...ولی توی بخشی که هیچ کس حق ملاقاتی نداره...دایی من مدام و مدام ملاقاتی داشت چون توی این شهر کوچیک معلم اکثر مردمش بوده و با بقیه هم همکار بوده و دوست ...بقیه هم که یه جورایی باش فامیلن...مامان موند وما برگشتیم...بابا امروز رفت برای ملاقات...میگفت اینتوبه شده بدون دستگاه فقط نیم ساعت تونسته خود به خود نفس بکشه...وچیزی که بابام تعریف میکرد شبیه مرگ مغزیه یا نزدیک شدن به مرگ مغزیوقتی بابا خبرهارو داد داداش اومد و گفت ما انگار خیلی قصی القلب شدیم ...من بش گفتم که من مدتهاس منتظر فلج تنفسی ام...به قول استادای روانپزشکیمون کسایی که در جریان بیماری قرار میگیرن روند سوگ رو خیلی زودتر طی میکنن...دیدن دایی توی وضعیتی که نمیتونست راه بره نمیتونست حرف بزنه کم کم فلج به یکی یکی ماهیچه هاش نفوذ میکرد خیلی غم انگیز بود...روزهایی که من گریه هامو میکردم همه فکر میکردن دایی یه روزی خوب میشه...بلد نیستم با لپ تاپم کاما بذارم
زیرزمینی
۰۳بهمن
مرد خسته و عرق کرده روی تخت ولو میشود-اه...خیلی دوست دارم...عین روز اولزن بدنش از چندش مور مور میشود.لبخند میزند.-من برم یه سر به بچه ها بزنممرد غمگین میشود.نور مهتاب از پنجره روبه روی تخت روی بدن زن که در حال لباس پوشیدن است می افتد.هنوز هم تمام این زن را دوست داردهنوز هم بدن زن با وجود پیر شدن وتغییر شکل های بعد از زایمان برایش جذاب است.دست زن را میگیرد و به سمت خود میکشد-بیا اینجازن را به سمت تخت میکشد میخندد و زن را میبوسد-ول کن بچه هارو ...بمون پیش خودم عزیزمزن را بغل میکند ...لبخند نمیزند...سکوت میکند...-چرا حرف نمیزنی؟-میدونی که تو اینجور مواقع نمیتونم حرف بزنم-اره ولی قبلا دیگه حرف میزدی-اره ولی قبل ترش حرف نمیزدمزن لبخند میزند و دستی به موهای مرد میکشد...-خسته ای بذار برات شیر بیارم تا راحت بخوابیمرد دوباره زن را میبوسد و میگوید خیلی دوستت دارمزن بلند میشود به اتاق بچه ها سر میزند...پسرش طبق معمول پتو را کنار انداخته...پتو را رویش میکشد میرود به اتاق دخترش...موهایش را نوازش میکندو میبوسدش...دختر میچرخد وناله میکند-ولم کن مامان نصفه شبی...بذار بخوابمزن دلگیر بلند میشود وبه سمت اشپزخانه میرود...از یخچال لیوان شیری برمیدارد...کمی عسل در ان میریزد و برای شوهرش میبرد...میگذارد روی پاتختی...مرد میگووید:بیا دیگه کجا میری؟-شیرتو بخور استراحت کن صبح زود باید بیدار بشی حالا برمیکردمزن به اتاق کارش میرود...عینکش را میزند ...لپ تاپ را روشن میکند...مقالات علمی روز را مطالعه میکند...فیس بوک و ایمیلش را چک میکند....به چند کنفرانس دعوت شده...جلسه دانشگاه را یاد اوری کرده اند....پیام های چند دانشجو را جواب میدهد...مرد به سقف اتاق خیره شده است...دلش هزار راه میرود....امکان ندارد پای کس دیگری وسط باشد...اما چه شده که دیگر مرا دوست ندارد...چه شده که دیگر نور مهتاب را دوست ندارد...چطور دیگر دوست ندارد کنار من باشد...میچرخد وبه ساعت روی پا تختی نگاه میکند...ساعت 3.30 صبح است ...بیشتر از دوساعت است که زن از اتاق رفته ولی هنوز برنگشته است...بلند میشود ولباس میپوشد اول سری به اشپزخانه میزند...نیست...سری به اتاق بچه ها میزند...انجا هم نیست...به اتاق کار زن میرود...از چهار چوب در به زن خیره میشود...زن کتاب قطور انگلیسی را روی میز گذاشته است و چیزهایی یادداشت میکند...متوجه حضور مرد نمیشودیک ربع بعد زن کتاب را میبندد و عینکش را برمیدارد و چشم هایش را میمالد-خسته نباشی-وای ترسیدم...توچرا بیداری؟ساعت نزدیکه 4-میخوام باهات حرف بزنم-مرد به داخل اتاق میاید ...صندلی از کوشه اتاق برمیدارد وروبه روی زن میگذارد...زن با تعجب خیره به مرد نگاه میکند-چی شده؟چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟زن سرش را پایین می اندازد-نه فقط داشتم کارای بیمارستان و دانشگاه رو میکردمناخن هایش را به هم میکشد-با من حرف بزن نیاز دارم با من حرف بزنیسکوت-بهم بگو چی شده؟از چی خسته شدی؟فکر میکنی نمیفهمم حتی دوست نداری کنارم بخوابی؟سکوتمرد غمزده دست های زن را میگیردزن بغض میکند...مرد زن را در اغوش میکشد-تونفس منی ...باهام حرف بزن...میمیرم از سکوتت...من هنوز دوست دارم...حتی بیشتر از قبل...به من بگو چی شدهبغض زن میشکند-نمیدونم
زیرزمینی
۰۳بهمن
مرد خسته و عرق کرده روی تخت ولو میشود-اه...خیلی دوست دارم...عین روز اولزن بدنش از چندش مور مور میشود.لبخند میزند.-من برم یه سر به بچه ها بزنممرد غمگین میشود.نور مهتاب از پنجره روبه روی تخت روی بدن زن که در حال لباس پوشیدن است می افتد.هنوز هم تمام این زن را دوست داردهنوز هم بدن زن با وجود پیر شدن وتغییر شکل های بعد از زایمان برایش جذاب است.دست زن را میگیرد و به سمت خود میکشد-بیا اینجازن را به سمت تخت میکشد میخندد و زن را میبوسد-ول کن بچه هارو ...بمون پیش خودم عزیزمزن را بغل میکند ...لبخند نمیزند...سکوت میکند...-چرا حرف نمیزنی؟-میدونی که تو اینجور مواقع نمیتونم حرف بزنم-اره ولی قبلا دیگه حرف میزدی-اره ولی قبل ترش حرف نمیزدمزن لبخند میزند و دستی به موهای مرد میکشد...-خسته ای بذار برات شیر بیارم تا راحت بخوابیمرد دوباره زن را میبوسد و میگوید خیلی دوستت دارمزن بلند میشود به اتاق بچه ها سر میزند...پسرش طبق معمول پتو را کنار انداخته...پتو را رویش میکشد میرود به اتاق دخترش...موهایش را نوازش میکندو میبوسدش...دختر میچرخد وناله میکند-ولم کن مامان نصفه شبی...بذار بخوابمزن دلگیر بلند میشود وبه سمت اشپزخانه میرود...از یخچال لیوان شیری برمیدارد...کمی عسل در ان میریزد و برای شوهرش میبرد...میگذارد روی پاتختی...مرد میگووید:بیا دیگه کجا میری؟-شیرتو بخور استراحت کن صبح زود باید بیدار بشی حالا برمیکردمزن به اتاق کارش میرود...عینکش را میزند ...لپ تاپ را روشن میکند...مقالات علمی روز را مطالعه میکند...فیس بوک و ایمیلش را چک میکند....به چند کنفرانس دعوت شده...جلسه دانشگاه را یاد اوری کرده اند....پیام های چند دانشجو را جواب میدهد...مرد به سقف اتاق خیره شده است...دلش هزار راه میرود....امکان ندارد پای کس دیگری وسط باشد...اما چه شده که دیگر مرا دوست ندارد...چه شده که دیگر نور مهتاب را دوست ندارد...چطور دیگر دوست ندارد کنار من باشد...میچرخد وبه ساعت روی پا تختی نگاه میکند...ساعت 3.30 صبح است ...بیشتر از دوساعت است که زن از اتاق رفته ولی هنوز برنگشته است...بلند میشود ولباس میپوشد اول سری به اشپزخانه میزند...نیست...سری به اتاق بچه ها میزند...انجا هم نیست...به اتاق کار زن میرود...از چهار چوب در به زن خیره میشود...زن کتاب قطور انگلیسی را روی میز گذاشته است و چیزهایی یادداشت میکند...متوجه حضور مرد نمیشودیک ربع بعد زن کتاب را میبندد و عینکش را برمیدارد و چشم هایش را میمالد-خسته نباشی-وای ترسیدم...توچرا بیداری؟ساعت نزدیکه 4-میخوام باهات حرف بزنم-مرد به داخل اتاق میاید ...صندلی از کوشه اتاق برمیدارد وروبه روی زن میگذارد...زن با تعجب خیره به مرد نگاه میکند-چی شده؟چرا نمیخوای با من حرف بزنی؟زن سرش را پایین می اندازد-نه فقط داشتم کارای بیمارستان و دانشگاه رو میکردمناخن هایش را به هم میکشد-با من حرف بزن نیاز دارم با من حرف بزنیسکوت-بهم بگو چی شده؟از چی خسته شدی؟فکر میکنی نمیفهمم حتی دوست نداری کنارم بخوابی؟سکوتمرد غمزده دست های زن را میگیردزن بغض میکند...مرد زن را در اغوش میکشد-تونفس منی ...باهام حرف بزن...میمیرم از سکوتت...من هنوز دوست دارم...حتی بیشتر از قبل...به من بگو چی شدهبغض زن میشکند-نمیدونم
زیرزمینی
۲۷دی
خدایا کمکم کن فردا همه چی خوب پیش بره و ختم به خیر بشه...خدایا هوامو داشته باش فردانوشت:امروز که به خیر گذشت البته با کلی التماس و چند ساعت تیلیت شدن مغزم(املاشو مطمئن نیستم)فردا روهم به خیر بگذرونم خوبهیه خرس نرم گنده با کلی گل نیازمندم...فرداشاید بخرم...امروز بابا پول توجیبیمو ریختپس فردانوشت:خدارو شکر تا اینجاکه همه چی حل شده...رفتم واسه تغییر روحیه بزرگیای امیرطاها رو برای خودم خریدمپاسخ کامنت:سارای عزیز اگه این مطلب رو میبینی خوشحال میشم به طور خصوصی جوابتو رو بدم...متن زایمان طبیعی رو مثل اینکه خیلی بد نوشتم وشما دچار سو برداشت شدید...این قصور قلم من رو امیدوارم ببخشید...متن رو برداشتم که موجب نگرانی در شما یا خانم های دیگه ای که احتمالا این متن رو میخونن نشه
زیرزمینی
۲۷دی
خدایا کمکم کن فردا همه چی خوب پیش بره و ختم به خیر بشه...خدایا هوامو داشته باش فردانوشت:امروز که به خیر گذشت البته با کلی التماس و چند ساعت تیلیت شدن مغزم(املاشو مطمئن نیستم)فردا روهم به خیر بگذرونم خوبهیه خرس نرم گنده با کلی گل نیازمندم...فرداشاید بخرم...امروز بابا پول توجیبیمو ریختپس فردانوشت:خدارو شکر تا اینجاکه همه چی حل شده...رفتم واسه تغییر روحیه بزرگیای امیرطاها رو برای خودم خریدمپاسخ کامنت:سارای عزیز اگه این مطلب رو میبینی خوشحال میشم به طور خصوصی جوابتو رو بدم...متن زایمان طبیعی رو مثل اینکه خیلی بد نوشتم وشما دچار سو برداشت شدید...این قصور قلم من رو امیدوارم ببخشید...متن رو برداشتم که موجب نگرانی در شما یا خانم های دیگه ای که احتمالا این متن رو میخونن نشه
زیرزمینی