روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۹تیر
لعنت به هرچی سندرمه....مخصوصا سندرم های روانی مثل این یکی...شبا یا وقتایی که اینجوری میشم دلم میخوادپاهامو اززانو به پایین قطع کنم یا با یه وزنه یه تنی لهشون کنم...گندت بزنن هروقتم نیازه ادم به خواب بیشترمیشه بدتر شروع میشه...واسه من این سندرم مثل یه حس بی وزنی و کم حسی توی پاهامه که کلافم میکنه.مدام توی جام تکون میخورم.اینجوروقتا دوس دارم مثل بچه رو به شکم بخوابم وپاهامو جمع کنم تو شکمم وتموم وزنمو بندازم روپاهام تاشاید اروم بشن وبذارن من بخوابم ولی گاهی این کارم جواب نمیده و گند میزنه تو اعصاب ادم. دقیقا مثل امشب.که تو اوج خوشحالی باز یه نفری پیداشد که بتونه حالمو بگیره و من نتونم بخوابم.که گندبزنه هرچی امتحانه چشمه.نابودبشه هرچی امتحان گوشه...اه اروم بگیربن دیگه عصبای لامصب.بذارین بخوابم.که نصف کتابمو خوندم که باید بخوابم...گاهی سیگارکشیدن ارومم میکنه و باعث میشه این حس مزخرف توی پاهام از بین بره.مثل الان که نشتم به سیگارکشیدن تو بالکن و سیگار با سیگار روشن میکنم...تاشاید این فکرای مزخرف توی مغزم با حس گند توی پاهام زودتر گورشونو گم کنن...تامن زودتر بتونم برم امیرحسین رو بغل کنم وبخوابم تا فردا از سر صبح مارتن گوش رو شروع کنمدرمانش تری سیکلیک هاست...میدونم...ولی نمیخوام از الان گیر ارامبخش بیوفتم خودم بهتر هرکسی میدونم که احمقانس جای درمان بخوام مشکلمو باسیگار حل کنم...ولی خب همه گاهی احمق میشن...خدایا زودتر یه کاری کن من خوابم ببرهفردانوشت:دیشب بالاخره با خوابیدن رو پاهام تونستم بخوابم...ولی برخلاف همیشه بعد از یکم که خوابم برد پاهامو دراز نکردم و دوساعت بعد که پاهامو کشیدم چنان گاستروکنمیوس هردوتاپاهام باهم گرفتن که جیغم رفت هوانصف شبی...
زیرزمینی
۱۹تیر
لعنت به هرچی سندرمه....مخصوصا سندرم های روانی مثل این یکی...شبا یا وقتایی که اینجوری میشم دلم میخوادپاهامو اززانو به پایین قطع کنم یا با یه وزنه یه تنی لهشون کنم...گندت بزنن هروقتم نیازه ادم به خواب بیشترمیشه بدتر شروع میشه...واسه من این سندرم مثل یه حس بی وزنی و کم حسی توی پاهامه که کلافم میکنه.مدام توی جام تکون میخورم.اینجوروقتا دوس دارم مثل بچه رو به شکم بخوابم وپاهامو جمع کنم تو شکمم وتموم وزنمو بندازم روپاهام تاشاید اروم بشن وبذارن من بخوابم ولی گاهی این کارم جواب نمیده و گند میزنه تو اعصاب ادم. دقیقا مثل امشب.که تو اوج خوشحالی باز یه نفری پیداشد که بتونه حالمو بگیره و من نتونم بخوابم.که گندبزنه هرچی امتحانه چشمه.نابودبشه هرچی امتحان گوشه...اه اروم بگیربن دیگه عصبای لامصب.بذارین بخوابم.که نصف کتابمو خوندم که باید بخوابم...گاهی سیگارکشیدن ارومم میکنه و باعث میشه این حس مزخرف توی پاهام از بین بره.مثل الان که نشتم به سیگارکشیدن تو بالکن و سیگار با سیگار روشن میکنم...تاشاید این فکرای مزخرف توی مغزم با حس گند توی پاهام زودتر گورشونو گم کنن...تامن زودتر بتونم برم امیرحسین رو بغل کنم وبخوابم تا فردا از سر صبح مارتن گوش رو شروع کنمدرمانش تری سیکلیک هاست...میدونم...ولی نمیخوام از الان گیر ارامبخش بیوفتم خودم بهتر هرکسی میدونم که احمقانس جای درمان بخوام مشکلمو باسیگار حل کنم...ولی خب همه گاهی احمق میشن...خدایا زودتر یه کاری کن من خوابم ببرهفردانوشت:دیشب بالاخره با خوابیدن رو پاهام تونستم بخوابم...ولی برخلاف همیشه بعد از یکم که خوابم برد پاهامو دراز نکردم و دوساعت بعد که پاهامو کشیدم چنان گاستروکنمیوس هردوتاپاهام باهم گرفتن که جیغم رفت هوانصف شبی...
زیرزمینی
۱۸تیر
با وجود اینکه امسال سفت وسخت تصمیم داشتم روزه نگیرم ولی نمیدونم چی شد که نظرم عوض شد...یعنی میدونم چی شد ولی خب خیلی چیز مهمی نبود که بخواد تصمیم کسی رو عوض کنه ولی تصمیم منو تونست عوض کنه...بگذریمامروز بالاخره امتحان چشم دادیم...سختتتتتتتتتتتتتتتتت بود....خیلی.دیگه وقتی شاگرد اولای کلاس بگن سخت بود که تکلیف من معلومه...به نظرم خیلی پررویی میخواد که هنوزم دوس دارم رزیدنت داخلی دانشگاه تهران بشم.دلم میخواد خب دیگه ..ولی دیگه نباید به زبون بیارم...به دلیل مسائل امنیتی یا بهتر بگم حسادتی....دخترا خوب میدونن حسادت چیه حتی اگه بهش فکر نکرده باشن یا نخوان قبولش کنن....حسادت دخترانه همیشه هم بد نیس گاهی هم ادما توی چیزای خوب حسادت میکنن منم قبول دارم...مثل این رفیق شفیق ما که به روزه گرفتن من حسادت کرد ورفت روزه گرفت...بذار از اول بگممن یه دخترم با تمام احساسات دخترانه.پس درک خوبی هم میتونم از این حس هم جنسام داشته باشم.مثلا من به شوهر خواهرم حسادت میکنم چون دلم میخواد فقط خودم خواهرم رو دوس داشته باشم چون میخوام اجی فقط مال خودم باشم.میخوام چشای زن داداش رو در بیارم چون میخوام فقط خودم بازوی مردونه داداشمو بگیرم.دلم نمیخواد بابا هیچ مریض زنی داشته باشه.یا مامان دم بقالی با هیچ مردی خوش وبش نکنه....حسادتای من شامل ایناست.هردختری تو یه چیزی این حس رو تجربه میکنه.یکی رو درس یکی رو موقعیت اجتماعی یکی رو همسر وبگیر برو تا اخر....این رفیق ما خیلی ادم جالبیه اصولا من هر کاری بکنم باید پشت سرم انجام بده وانگار اصلا به این فکرنمیکنه که کاری که من کردم درسته یاغلط.نمیگم من همیشه کارایی میکنم که درسته.نه منم مثل همه ادما خیلی اشتباه میکنم ولی اعتقاد دارم همیشه چه درست چه غلط ادم باید کاری کنه که بتونه ازش دفاع کنه.هفته اول ماه رمضون رو تنونستم روزه بگیرم ولی از هفته دوم روزه بودم و سه روز طول کشید که این رفیق ما فهمید دلیل ناهار نخوردن و3 شب غذا خوردنم روزه گرفتنمه!!!خلاصه گفت یعنی روز امتحان یعنی امروزم میخوای روزه بگیری؟وجواب من مثبت بود.وقتی حدودای یک ظهر داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم. گفت من روزم!!!!!!!!!!!گفتم مگه فلانی بهت نگفته بود که روزه نگیری و توهم قبول کرده بودی؟؟؟؟؟؟-تو اصلا چکار روزه گرفتن من داری؟ تو اصلا چه کار من داری؟؟؟؟؟اصلا چرا خودت میگیری؟؟؟؟؟منو میگی....مونده بودم چته خو....اروم ترگفتم خدا قبول کنه من چکار تو دارم فقط پرسیدم...واینجوری بود که من شدم مرجع تقلیدقضیه اسم این پستم اینه که دیشب سحریمو ساعت 12 شب گرم کردم و گذاشتم رو میز مطالعه که کم کم بخورم تا حدودای 3 که بیدارم.شب بدی بود تا صبح پلک نزدم.از ترس خوابم نمیبردامتحانمم که بد شد.طبق معمول.حالا ببینیم خدا چی میخواد...
زیرزمینی
۱۸تیر
با وجود اینکه امسال سفت وسخت تصمیم داشتم روزه نگیرم ولی نمیدونم چی شد که نظرم عوض شد...یعنی میدونم چی شد ولی خب خیلی چیز مهمی نبود که بخواد تصمیم کسی رو عوض کنه ولی تصمیم منو تونست عوض کنه...بگذریمامروز بالاخره امتحان چشم دادیم...سختتتتتتتتتتتتتتتتت بود....خیلی.دیگه وقتی شاگرد اولای کلاس بگن سخت بود که تکلیف من معلومه...به نظرم خیلی پررویی میخواد که هنوزم دوس دارم رزیدنت داخلی دانشگاه تهران بشم.دلم میخواد خب دیگه ..ولی دیگه نباید به زبون بیارم...به دلیل مسائل امنیتی یا بهتر بگم حسادتی....دخترا خوب میدونن حسادت چیه حتی اگه بهش فکر نکرده باشن یا نخوان قبولش کنن....حسادت دخترانه همیشه هم بد نیس گاهی هم ادما توی چیزای خوب حسادت میکنن منم قبول دارم...مثل این رفیق شفیق ما که به روزه گرفتن من حسادت کرد ورفت روزه گرفت...بذار از اول بگممن یه دخترم با تمام احساسات دخترانه.پس درک خوبی هم میتونم از این حس هم جنسام داشته باشم.مثلا من به شوهر خواهرم حسادت میکنم چون دلم میخواد فقط خودم خواهرم رو دوس داشته باشم چون میخوام اجی فقط مال خودم باشم.میخوام چشای زن داداش رو در بیارم چون میخوام فقط خودم بازوی مردونه داداشمو بگیرم.دلم نمیخواد بابا هیچ مریض زنی داشته باشه.یا مامان دم بقالی با هیچ مردی خوش وبش نکنه....حسادتای من شامل ایناست.هردختری تو یه چیزی این حس رو تجربه میکنه.یکی رو درس یکی رو موقعیت اجتماعی یکی رو همسر وبگیر برو تا اخر....این رفیق ما خیلی ادم جالبیه اصولا من هر کاری بکنم باید پشت سرم انجام بده وانگار اصلا به این فکرنمیکنه که کاری که من کردم درسته یاغلط.نمیگم من همیشه کارایی میکنم که درسته.نه منم مثل همه ادما خیلی اشتباه میکنم ولی اعتقاد دارم همیشه چه درست چه غلط ادم باید کاری کنه که بتونه ازش دفاع کنه.هفته اول ماه رمضون رو تنونستم روزه بگیرم ولی از هفته دوم روزه بودم و سه روز طول کشید که این رفیق ما فهمید دلیل ناهار نخوردن و3 شب غذا خوردنم روزه گرفتنمه!!!خلاصه گفت یعنی روز امتحان یعنی امروزم میخوای روزه بگیری؟وجواب من مثبت بود.وقتی حدودای یک ظهر داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم. گفت من روزم!!!!!!!!!!!گفتم مگه فلانی بهت نگفته بود که روزه نگیری و توهم قبول کرده بودی؟؟؟؟؟؟-تو اصلا چکار روزه گرفتن من داری؟ تو اصلا چه کار من داری؟؟؟؟؟اصلا چرا خودت میگیری؟؟؟؟؟منو میگی....مونده بودم چته خو....اروم ترگفتم خدا قبول کنه من چکار تو دارم فقط پرسیدم...واینجوری بود که من شدم مرجع تقلیدقضیه اسم این پستم اینه که دیشب سحریمو ساعت 12 شب گرم کردم و گذاشتم رو میز مطالعه که کم کم بخورم تا حدودای 3 که بیدارم.شب بدی بود تا صبح پلک نزدم.از ترس خوابم نمیبردامتحانمم که بد شد.طبق معمول.حالا ببینیم خدا چی میخواد...
زیرزمینی
۱۶تیر
خبری که نمیدونم خوشحالم باید بکنه یا ناراحت...-کارامون داره درست میشه ...احتمالا تا عید میریم سال هاست که دلش میخواد از این ایران بره.یه پنج سالی هست که دیگه خیلی اصرار میکنه روی رفتن.جلوی ما خیلی حرف نمیزنه چون میدونه هممون ناراحت میشیم.رفتنش یعنی از دست دادن یکی از پنج تا....یکی از پنج تا یعنی خیلی.مخصوصا حالا که چند ماهی هست عزیزترین فرد این خانواده که الان شش نفرس  رو داره با خودش اینور اونور میکشه...یه دختر کوچولوی ناناز که ایشالا زودتر صحیح وسالم دنیا میاد...هفت هشت سالی هست منتظر دنیا اومدنشیم...حالا که داره بالاخره با اومدنش زندگیمونو قشنگ میکنه قراره بره دقیقا اونطرف کره زمین ...حالا چرا من؟چرا باز من؟چرا اول از همه باید به من بگه و بگه هیچ کس نباید بدونه-مامانی ناراحت میشه بفهمه کارمون درست شده و داریم میریم...داداشی هم که الان سربازیه نخواستم بهش استرس بدم...اینجوری بود که تنها ادم واسه شنیدن این راز خیلی بد شدم...من شدم نگران همه...به قول یکی از دوستان ادم همیشه نگران...انگار عادت شده برام نگران همه و همه چیز بودن.اینکه چرا اینجوریم هیچوقت نفهمیدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم.حالا هم که پس فردا امتحان دارم اجی و حرفاش شد قوز بالا قوز.به قول اجی:تو هیچوقت هیچ چیز وهیچ چیز برات مهم نبوده....هوم...احتمالا همین نتیجه اجی از اخلاق من باعث شده که من بشم سنگ صبور.هیچوقت نفهمیدم چرا اجی به این نتیجه رسید؟شاید چون سالهاست با اجی حرف نزدم یا به قول خودمون خون فواره نزدم...نبودن من کاری با ما پنج تا نمیکنه ولی نبود اجی ومخصوصا نبودن بچش ....خدا اخر عاقبت هممون رو به خیر بگذرونه
زیرزمینی
۱۶تیر
خبری که نمیدونم خوشحالم باید بکنه یا ناراحت...-کارامون داره درست میشه ...احتمالا تا عید میریم سال هاست که دلش میخواد از این ایران بره.یه پنج سالی هست که دیگه خیلی اصرار میکنه روی رفتن.جلوی ما خیلی حرف نمیزنه چون میدونه هممون ناراحت میشیم.رفتنش یعنی از دست دادن یکی از پنج تا....یکی از پنج تا یعنی خیلی.مخصوصا حالا که چند ماهی هست عزیزترین فرد این خانواده که الان شش نفرس  رو داره با خودش اینور اونور میکشه...یه دختر کوچولوی ناناز که ایشالا زودتر صحیح وسالم دنیا میاد...هفت هشت سالی هست منتظر دنیا اومدنشیم...حالا که داره بالاخره با اومدنش زندگیمونو قشنگ میکنه قراره بره دقیقا اونطرف کره زمین ...حالا چرا من؟چرا باز من؟چرا اول از همه باید به من بگه و بگه هیچ کس نباید بدونه-مامانی ناراحت میشه بفهمه کارمون درست شده و داریم میریم...داداشی هم که الان سربازیه نخواستم بهش استرس بدم...اینجوری بود که تنها ادم واسه شنیدن این راز خیلی بد شدم...من شدم نگران همه...به قول یکی از دوستان ادم همیشه نگران...انگار عادت شده برام نگران همه و همه چیز بودن.اینکه چرا اینجوریم هیچوقت نفهمیدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم.حالا هم که پس فردا امتحان دارم اجی و حرفاش شد قوز بالا قوز.به قول اجی:تو هیچوقت هیچ چیز وهیچ چیز برات مهم نبوده....هوم...احتمالا همین نتیجه اجی از اخلاق من باعث شده که من بشم سنگ صبور.هیچوقت نفهمیدم چرا اجی به این نتیجه رسید؟شاید چون سالهاست با اجی حرف نزدم یا به قول خودمون خون فواره نزدم...نبودن من کاری با ما پنج تا نمیکنه ولی نبود اجی ومخصوصا نبودن بچش ....خدا اخر عاقبت هممون رو به خیر بگذرونه
زیرزمینی
۱۴تیر
نسیم خنکی که از روی رودخانه میگذشت با موهای دختر جوان بازی میکرد...پسرجوان مدام حرف میزد و دختر چیزی نمیشنید...فقط یه انعکاس نورهای رنگی که روی سطح رود خانه افتاده بود خیره نگاه میکرد...سالها بود که دختر عاشق اب و رودخانه وجاده سرسبز کنار رودخانه شهر بود...روز های شاد جوانی را در کنار این رود خانه گذرانده بود و هر وقت که به شهر باز میگشت حتما سری هم به رودخانه میزد...-حواست کجاست؟دختر برگشت وبه پسر لبخندی زد:-ممنون که منو اوردی اینجا...همیشه حالمو بهتر میکنه-پاشو یکم راه بریم دختر...انقدرهم نرو تو فکر وخیال...به چی فکر میکنی که انقدر برات جذابه؟ساعت حدود 10 شب بود...دختر و پسر در کنار هم قدم میزند.پسر تمام تلاشش را میکرد که دختر را بخنداند.از کی عاشق لبخند معمولی این دختر سر سخت شده بود خدا میداند.ولی حالا چه فرقی میکرد.حالا که بعد از مدتها دختر را در کنار خودش میدید فقط میخواست او برایش بخندد تا دنیایش زیبا تر شود.این همان دختر سرسخت وشاد چند سال پیش نبود اما هنوزم گاهی دوستش میداشت.چه چیزی میتواند یک ادم را طی چند سال انقدر تغییر دهد.باد شال دختر جوان را تکان میداد وموهای مشکی دختر با هوا بازی میکرد .پسر باخود گفت:خدایا یعنی میدونه تو دل من چی میگذره؟-چقدر اذیت کردی تا اومدی؟میدونی چند ساله ندیدمت؟دختر لبخندی زد و گفت:چه هوای خوبی شده؟ماه تو اسمون کاملهوهر دو سر بلند کردند و ماه را خیره نگریستند.-فقط یبار دیگه ماه رو انقدر بزرگ دیدمپسر برگشت وخنده کنان گفت:ماه من تویی دیوونه...چند سال پیش بود؟دختر به یاد میاورد ....که شب از نیمه گذشته بود که سوار برماشین بود که جوان بود که از صمیم قلب شاد بود که کنارش مردی نشسته بودکه این مرد تنها مردی بود که در زندگی دوست میداشت که رو به سمت ماه حرکت میکردند.-تاحالا ماه رو به این بزرگی ندیده بودمماه با ان چاله های بزرگش.زرد رنگ. چنان نور افشانی میکرد که انگار نه انگار چند ساعتی از نیمه شب گذشته است.علی برگشت و با ان لب های کوچکش لبخندی تحویل دخترک داد...دختر خیره علی را مینگریست وبا خود فکر کرد:درسته 16 سالی از من بزرگتره و استادمه ولی هیکل ریزه میزش و موهاش که هنوز سفید نشدن این اختلاف سنی رو نشون نمیده...من در کنار علی خوشبختم...هر زنی که کنار علی باشه خوشبخته...با وجود اینکه نمیخواستم امشب اتفاقی بینمون بیوفته ولی اشکالی نداره علی میخواست و منم علی رو دوس دارم-اینم پل جدید بالاخره رسیدیم.میخواستم حتما ببینیش قشنگه نه؟دختر با شنیدن صدای پسر جوان نگاهش را از ماه گرفت و به پل انداخت.-اره قشنگه...چقدر چراغای رنگی بهش اویزون کردن...انگار روزه اینجا-بله خانم ما که شما رو جای بد نمیاریم...این پل هم میدونسته شما امشب قراره تشریف فرما بشی و نگاهی بهش بندازی...دختر لبخندی زد ونگاهش را به سطح مواج اب انداخت که انعاس نورهای رنگی پل هر لحظه در ان میشکست.-داستان من وماهو میدونی؟علی رو برگرداند و گفت نه-وقتی بچه بودیم ومیگفتن هر ادمی تو اسمون یه ستاره داره...من هر شب واسه خودم یه ستاره انتخاب میکردم واسم خودم رو روش میذاشتم وبراش قصه میگفتم ولی شب بعد نمیتونستم دوباره پیداش کنم تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم ماه مال من بشه که دیگه گمش نکنم.از اون موقع تا حالا هر شب که ماه کامله حتما یه اتفاق خوب برام میوفته-مثل امشب...دختر سرش را پایین انداخت ...نمیدانست اتفاقی که امشب براش افتاد خوب بود یا نه؟علی همانطور که رانندگی میکرد به سمت دخترک خم شد و لبهایش را بوسید...دختر چشمانش را بست ومثل هر دفعه که لبهای علی با لب هایش تماس پیدا میکرد حس کرد که جان از بدنش میرود...کمتر از یک ماه بعد از ان شب بود که علی به دخترک گفت:-من دارم ازدواج میکنم.دیگه نمیتونم باهات در تماس باشم...قرارمون از اولشم یه دوستی ساده بود...کلاساتم که با من تموم شده...دیگه استادتم نیستم که لازم باشه همدیگرو ببینیم....-خیلی ساله ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شدهدختر جوان همان طور که به نرده های کنار رودخانه تکیه داده بود با صدای پسر جوان که از پشت سرش می امد به خود امد-میتونم بغلت کنم؟دختر سکوت کرد ...پسر به دختر نزدیک شد و از پشت دختر را در اغوش کشید وارام در گوش دختر زمزمه کرد:-خیلی ساله ندیدمت .خیلی تغییرکردی...اما هنوزم خیلی دوست دارم.دختر چشم هایش را بست اهی کشید سالها بود که ماه برایش اتفاق خوبی به ارمغان نیاورده بود...-یه چیزایی هست که باید بدونی...شاید اونوقت دوست داشتنت رو تغییر بده ...من مثل  ده سال پیش که اولین با دیدیم جوون نیستم...+داستانای این وبلاگ بیشتر واقعین...شنیده ها ودیده هام از مریض هام دوستام ادم هایی  که درد دل میکنن...بایکم تغییر ویکم تخیل...قلم خوبی ندارم ولی مینویسم که فراموش نکنم
زیرزمینی
۱۴تیر
نسیم خنکی که از روی رودخانه میگذشت با موهای دختر جوان بازی میکرد...پسرجوان مدام حرف میزد و دختر چیزی نمیشنید...فقط یه انعکاس نورهای رنگی که روی سطح رود خانه افتاده بود خیره نگاه میکرد...سالها بود که دختر عاشق اب و رودخانه وجاده سرسبز کنار رودخانه شهر بود...روز های شاد جوانی را در کنار این رود خانه گذرانده بود و هر وقت که به شهر باز میگشت حتما سری هم به رودخانه میزد...-حواست کجاست؟دختر برگشت وبه پسر لبخندی زد:-ممنون که منو اوردی اینجا...همیشه حالمو بهتر میکنه-پاشو یکم راه بریم دختر...انقدرهم نرو تو فکر وخیال...به چی فکر میکنی که انقدر برات جذابه؟ساعت حدود 10 شب بود...دختر و پسر در کنار هم قدم میزند.پسر تمام تلاشش را میکرد که دختر را بخنداند.از کی عاشق لبخند معمولی این دختر سر سخت شده بود خدا میداند.ولی حالا چه فرقی میکرد.حالا که بعد از مدتها دختر را در کنار خودش میدید فقط میخواست او برایش بخندد تا دنیایش زیبا تر شود.این همان دختر سرسخت وشاد چند سال پیش نبود اما هنوزم گاهی دوستش میداشت.چه چیزی میتواند یک ادم را طی چند سال انقدر تغییر دهد.باد شال دختر جوان را تکان میداد وموهای مشکی دختر با هوا بازی میکرد .پسر باخود گفت:خدایا یعنی میدونه تو دل من چی میگذره؟-چقدر اذیت کردی تا اومدی؟میدونی چند ساله ندیدمت؟دختر لبخندی زد و گفت:چه هوای خوبی شده؟ماه تو اسمون کاملهوهر دو سر بلند کردند و ماه را خیره نگریستند.-فقط یبار دیگه ماه رو انقدر بزرگ دیدمپسر برگشت وخنده کنان گفت:ماه من تویی دیوونه...چند سال پیش بود؟دختر به یاد میاورد ....که شب از نیمه گذشته بود که سوار برماشین بود که جوان بود که از صمیم قلب شاد بود که کنارش مردی نشسته بودکه این مرد تنها مردی بود که در زندگی دوست میداشت که رو به سمت ماه حرکت میکردند.-تاحالا ماه رو به این بزرگی ندیده بودمماه با ان چاله های بزرگش.زرد رنگ. چنان نور افشانی میکرد که انگار نه انگار چند ساعتی از نیمه شب گذشته است.علی برگشت و با ان لب های کوچکش لبخندی تحویل دخترک داد...دختر خیره علی را مینگریست وبا خود فکر کرد:درسته 16 سالی از من بزرگتره و استادمه ولی هیکل ریزه میزش و موهاش که هنوز سفید نشدن این اختلاف سنی رو نشون نمیده...من در کنار علی خوشبختم...هر زنی که کنار علی باشه خوشبخته...با وجود اینکه نمیخواستم امشب اتفاقی بینمون بیوفته ولی اشکالی نداره علی میخواست و منم علی رو دوس دارم-اینم پل جدید بالاخره رسیدیم.میخواستم حتما ببینیش قشنگه نه؟دختر با شنیدن صدای پسر جوان نگاهش را از ماه گرفت و به پل انداخت.-اره قشنگه...چقدر چراغای رنگی بهش اویزون کردن...انگار روزه اینجا-بله خانم ما که شما رو جای بد نمیاریم...این پل هم میدونسته شما امشب قراره تشریف فرما بشی و نگاهی بهش بندازی...دختر لبخندی زد ونگاهش را به سطح مواج اب انداخت که انعاس نورهای رنگی پل هر لحظه در ان میشکست.-داستان من وماهو میدونی؟علی رو برگرداند و گفت نه-وقتی بچه بودیم ومیگفتن هر ادمی تو اسمون یه ستاره داره...من هر شب واسه خودم یه ستاره انتخاب میکردم واسم خودم رو روش میذاشتم وبراش قصه میگفتم ولی شب بعد نمیتونستم دوباره پیداش کنم تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم ماه مال من بشه که دیگه گمش نکنم.از اون موقع تا حالا هر شب که ماه کامله حتما یه اتفاق خوب برام میوفته-مثل امشب...دختر سرش را پایین انداخت ...نمیدانست اتفاقی که امشب براش افتاد خوب بود یا نه؟علی همانطور که رانندگی میکرد به سمت دخترک خم شد و لبهایش را بوسید...دختر چشمانش را بست ومثل هر دفعه که لبهای علی با لب هایش تماس پیدا میکرد حس کرد که جان از بدنش میرود...کمتر از یک ماه بعد از ان شب بود که علی به دخترک گفت:-من دارم ازدواج میکنم.دیگه نمیتونم باهات در تماس باشم...قرارمون از اولشم یه دوستی ساده بود...کلاساتم که با من تموم شده...دیگه استادتم نیستم که لازم باشه همدیگرو ببینیم....-خیلی ساله ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شدهدختر جوان همان طور که به نرده های کنار رودخانه تکیه داده بود با صدای پسر جوان که از پشت سرش می امد به خود امد-میتونم بغلت کنم؟دختر سکوت کرد ...پسر به دختر نزدیک شد و از پشت دختر را در اغوش کشید وارام در گوش دختر زمزمه کرد:-خیلی ساله ندیدمت .خیلی تغییرکردی...اما هنوزم خیلی دوست دارم.دختر چشم هایش را بست اهی کشید سالها بود که ماه برایش اتفاق خوبی به ارمغان نیاورده بود...-یه چیزایی هست که باید بدونی...شاید اونوقت دوست داشتنت رو تغییر بده ...من مثل  ده سال پیش که اولین با دیدیم جوون نیستم...+داستانای این وبلاگ بیشتر واقعین...شنیده ها ودیده هام از مریض هام دوستام ادم هایی  که درد دل میکنن...بایکم تغییر ویکم تخیل...قلم خوبی ندارم ولی مینویسم که فراموش نکنم
زیرزمینی
۱۲تیر
دیشب تصمیم گرفتم که شاد باشماولین کار واسه واقعی شدن این تصمیم پختن شله زردبود که مدتهاست هوس کردم... از 9 صبح گیرش بودم...یه اشتباهایی کردم مثلا شکر رو یکم زود ریختم وترسیدم که ته بگیره...تمام مدت چهار چشمی ملاقه به دست بالا سر گاز هم میزم که ته نگیره...خیلی خوب جا افتاده بود بادمش زیاد بود ولی خب اشکالی نداشت ...داشت قل های اخر رو میزد که باید گلاب رو میریختم ...از اونجایی که گلاب های توی بازار بو زیاد ندارن کل شیشه گلاب رو خالی کردم...هم زدم وخدا خدا میکردم که تلخ نشه ....سرم رو بردم بالا دیگ که ببینم بوش چطوره یهو یه بوی تلخی زد زیر دماغم...گفتم ای دل غافل دیدی زیاد ریختم وتلخ شد...یهو سر یرگردوندم که شکر بردارم که دیدم روی شیشه ای که تازه خالیش کردم توی دیگ نوشته............عرق کاسنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!بدتر از این نمیشد...این ماهم که تمام پول توجیبیم  رو مجبور شده بودم بدم داداش باببت قرض هایی که ماه پیش کردم واز امروز تا اخر ماه فقط 60 تومن دارم که دیروزم 25 تومنش بابت مواد شله زرد خرج شده بودعصبانی اومدم وتوی هال چرخی زدم...بعد خندیدم وگفتم نه قرار نیست تسلیم بشم...تازه بهترم شد حالا دفه دوم بهتر بلدم چجوری بپزم...رفتم وتمام دیگ رو خالی کردم توی سینک...اشپزخونه رو تمییز کردم ظرفارو شستم ومانتو پوشیدم ورفتم خریدساعت 12 اماده پختن دوباره شله زرد بودم...اتفاقا ایندفه موادش میزون تر شد بهتر بلد شدم بپزم...خوشبو وخوشمزه تر شد...باقی مونده گلاب وزعفرونمم حلوا درس کردم....عالیییییییییییییییییییییحالا قراره واسه افطار برای خانم نازدار ببرمفکر نمیکردم اولین بار انقدر خوب بشهفقط اخرش شله زرد و حلوا که تموم شد یادم افتاد باید یخچال رو میشستم...خسته و کوفته یه دستم به گاز بود ویه دستم به یخچال...اوسطشم دایی زنگ زد وگفت میخواد زن بگیره...خدا به خیر بگذرونه خواسته که من باهاش برم که به دختره بگه...توی 45 سالگی!!!!!!!!!!!!!!فراموشی نوشت:هنوز توی فرجه امتحان چشمم و هنوز دیوانه وار کتاب میخونم.دیشبم تا3 بیدار بودم.یه کتاب دیگه رو تموم کردم. 7روز با یک روح...یه کتاب فوق العاده ساده که قشنگی خاص خودش رو داشت وفکرایی رو توی ذهنم اداخت که همون نصفه شبی عملیشون کردم...داستان اشنایی پسر جوان وتصمیماتشه که با یه روح برخورد میکنه...خوب بود
زیرزمینی
۱۲تیر
دیشب تصمیم گرفتم که شاد باشماولین کار واسه واقعی شدن این تصمیم پختن شله زردبود که مدتهاست هوس کردم... از 9 صبح گیرش بودم...یه اشتباهایی کردم مثلا شکر رو یکم زود ریختم وترسیدم که ته بگیره...تمام مدت چهار چشمی ملاقه به دست بالا سر گاز هم میزم که ته نگیره...خیلی خوب جا افتاده بود بادمش زیاد بود ولی خب اشکالی نداشت ...داشت قل های اخر رو میزد که باید گلاب رو میریختم ...از اونجایی که گلاب های توی بازار بو زیاد ندارن کل شیشه گلاب رو خالی کردم...هم زدم وخدا خدا میکردم که تلخ نشه ....سرم رو بردم بالا دیگ که ببینم بوش چطوره یهو یه بوی تلخی زد زیر دماغم...گفتم ای دل غافل دیدی زیاد ریختم وتلخ شد...یهو سر یرگردوندم که شکر بردارم که دیدم روی شیشه ای که تازه خالیش کردم توی دیگ نوشته............عرق کاسنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!بدتر از این نمیشد...این ماهم که تمام پول توجیبیم  رو مجبور شده بودم بدم داداش باببت قرض هایی که ماه پیش کردم واز امروز تا اخر ماه فقط 60 تومن دارم که دیروزم 25 تومنش بابت مواد شله زرد خرج شده بودعصبانی اومدم وتوی هال چرخی زدم...بعد خندیدم وگفتم نه قرار نیست تسلیم بشم...تازه بهترم شد حالا دفه دوم بهتر بلدم چجوری بپزم...رفتم وتمام دیگ رو خالی کردم توی سینک...اشپزخونه رو تمییز کردم ظرفارو شستم ومانتو پوشیدم ورفتم خریدساعت 12 اماده پختن دوباره شله زرد بودم...اتفاقا ایندفه موادش میزون تر شد بهتر بلد شدم بپزم...خوشبو وخوشمزه تر شد...باقی مونده گلاب وزعفرونمم حلوا درس کردم....عالیییییییییییییییییییییحالا قراره واسه افطار برای خانم نازدار ببرمفکر نمیکردم اولین بار انقدر خوب بشهفقط اخرش شله زرد و حلوا که تموم شد یادم افتاد باید یخچال رو میشستم...خسته و کوفته یه دستم به گاز بود ویه دستم به یخچال...اوسطشم دایی زنگ زد وگفت میخواد زن بگیره...خدا به خیر بگذرونه خواسته که من باهاش برم که به دختره بگه...توی 45 سالگی!!!!!!!!!!!!!!فراموشی نوشت:هنوز توی فرجه امتحان چشمم و هنوز دیوانه وار کتاب میخونم.دیشبم تا3 بیدار بودم.یه کتاب دیگه رو تموم کردم. 7روز با یک روح...یه کتاب فوق العاده ساده که قشنگی خاص خودش رو داشت وفکرایی رو توی ذهنم اداخت که همون نصفه شبی عملیشون کردم...داستان اشنایی پسر جوان وتصمیماتشه که با یه روح برخورد میکنه...خوب بود
زیرزمینی