۲۲آذر
هر روز میبینمش...از دور...تو مسیر کارم...هر روز با اون نگاه حسرت زده و پر از بهتش عبور منو نگاه میکنه...هیچی نمیگه...مثل مجسمه فقط هر روز همون ساعت تو سرما وایساده تا منو ببینه...وقتی برق افتاب چشممو میزنه دستمو سایبونه چشمام میکنمو زل میزنم بهش...کلی باخودم کلنجار رفتم که اینکارو نکن...ساکت باش...حرف نزن...زندگی کن...همه دنیارو با کارای مسخره ات بهم نریز...یکم سر به زیر باش...حیا داشته باش...همه اینا یاسین تو گوش خر خوندنه...میرم سمتش...وسط اون خیابون پر رفت و امد و شلوغ پایین شهر...دستامو دور گردنش حلقه میکنممحکم فشارش میدم...یه ننفس عمیق...من دل بریدم دوست ندارم...
سریع دستامو ازاد میکنم...برنمیگردم میدونم منتظره برگردم تا فکر کنه دروغ میگم...سرمو پایین نمیندازم...اشکامو قورت میدم...متنفرم از این اشکای مسخره که دوسال شد و ولم نمیکنن..برید به درک اشکای مسخره...با ارامش راهمو ادامه میدم تا برس به مریضایی که از من امید میخوان...
از فردا دیگه سر راهم نیس...خوشحالم که تیر خلاصو زدم...خدایا توهم مسخره بازیه منو تحمل نکن