روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۴آبان

دلم گرفته...چند روزه اصلا نتونستم درس بخونم...از یه طرف هوا خیلی خوبه از یه طرف درسا سخته از یه طرف وقت ندارم

زیرزمینی
۲۳آبان

دستای همو گرفتیم...مثل دوتا عاشق...توی هوای عاشقانه پاییز...ومن مدام حرف میزدم

زیرزمینی
۲۱آبان

دیشب خواب میدیدم رفتم محل طرحم دوباره مشغول شدم...چقدر بد بود😞

زیرزمینی
۱۹آبان

خب بعد از متن های ناامید کننده قبلی یه چیزی بگم بخندین

شما هم دیدین پدر مادرا چه تلاشی میکنن برای ازدواج بچه هاشون؟من چند بار حتی جلو روم پیش اومده که البته تو اون لحظه خیلی حرص خوردم ولی بعدش کلی خندیدم.

بابام بعد از سکته اش اوقات بیکاریش بیشتر شده و دوستای دوران دبیرستانشو پیدا کرده و دوستای دانشگاهشو هر چند وقت یبار یه گله پیرمرد میشن میرن یه وری...جمعه هم یکی از همون روزا بود که یکی از دوستاش با کلی اصرار میبرتش بیرون با چند نفردیگه...این دوست بابام یه دختر داره همسن من یه پسر داره هم سن داداشم...رفته بودن بیرون هی عکسا دختر پسرشو نشون بابام میداده هی میگفته دختر خوب سراغ نداری برا پسرم...پسره هم انگار مهندسه حالا نمیدونم چه ایرادی داشته که بابام اب پاکی رو ریخته رو دستش بش گفته یکی از همون کارشناسا بهداشتو بگیر واسه پسرت خوبه...

بابام شب اومده بود خونه داشت اینا رو واسه مامانم میگفت...بعد هی میگفت منظور این اقا دختر من بوده و من تو دلم گفتم پسر فلانی من دختر ندادم بهش به پسر شهردار ندادم حالا بیام به تو بدم...حالا جالب ماجرا اونجاس که پسر فلانی چون خیلی باباش زنباره بوده اصلا نذاشته من ببنیمش و پسر شهردارم چندسال بعد دچار یه بیماری ژنتیکی شد ...

بعد اون وسط مامانم میگفت تو چه ساده ای اون داشته اینجوری میگفته که تو هم بگی زن برا پسرم سراغ نداری که دختر خودشو بگه...خلاصه من مرده بودم از بحث و اعتماد به نفس مامان بابام از خنده...

یبارم خیلی سال پیشا من رفته بودم مطب بابام کار اموزی ...بعد یکی از دوستا بابام اومده بود ویزیت بشه بابام حالا مگه ویزیتش میکرد.اونوقتا تازه خواهرم از ایران رفته بود و پسر این اقا هم داشت میرفت همون جا...مجرد هم بود...مهندسم بود که بابای من دوس داره...هی من و معرفی میکرد هی میگفت پسرت چکار میکنه...وای من از عصبانیت کبود شده بودم...بعدم که رفت کلی با بابام دعوام شد که اگه موندم رو دستت بگو برم از خونت و اینا...خلاصه ولی الان یادش میوفتم کلی خندم میگیره...

اینجور وقتا کلا خنده داره اوضاع...یا شوهر خالم پیشنهاد داده بود داداشم بره دختر خالمو بگیره...یا من پرس و جو میکردم درباره یکی از کارشناسا بهداشت واسه داداشم...

ولی خدایی تو این جمعای پیرزن پیرمردا بشینین کلی کر کر خنده اس از تلاششون برای شوهر دادن دختراشون یا زن دادن پسراشون...البته حق دارن منم جای اونا بودم همین کارو میکردم

چند روز پیشا با یکی از دوستام حرف میزدم میگفتم بابا بکش بیرون از این عشق چند ساله(پسره بش گفته با من ازدواج کنی بدبخت میشی ولی من از عشق تو ازدواج نمیکنم دختره هم گفته تا تو زن نگیری من شوهر نمیکنم)بابا یکی دیگه پیدا کن ...این دوست من خیلی دوس داره شوهر کنه البته که درستم فکر میکنه ولی خب پیش نیومده دیگه...بعد که کلی بش گیردادم گفتم بابا حالا کو یکی دیگه؟هست تو بگو من از این میکشم بیرون...بعد مرده بودم از خنده که بابا راستم میگه بیچاره...گفتم بابا اصلا بیخیال مرد برو درستو بخون کارتو بکن تفریحتو بکن...این چیزا یکمشم قسمته به هر حال...تا دیگه راضی شد ولی سر این جریانم کلی خندیدم...کلا تو رسم و رسومات ما ازدواج گاهی خیلی خنده دار میشه

والا خب شاید یه دختری خواست ازدواج کنه ولی اون پسر به هر دلیلی نرفت سمتش چرا دختره نباید بره بهش بگه و پسره خیلی راحت بگه اره یانه بجای اینکه بخواد کار دختره رو خوب بدکنه ...خب تو کشور ما ارتباط دخترو پسرا که محدوده جایی برای اشنایی نیست...دوستی هم که زشته تو خیابونم که گشت میگیره تو خونه هم که شیطون هست...پس مردم چکار کنن؟؟گرده افشانی؟؟؟

تا جوون بودیم بهمون میگفتن یکی ازت خواستگاری کرد بگو نه...زشته دختر خودش بگه اره...بعد گفتن بگو با خونوادم حرف بزن...حالا هم که میگن هر کی خواستگاری کرد بگو اره ولی نگو من میخوام شوهر کنم چون زشته یا شوهر نیست چون شانت میاد پایین...

به نظرم کم کم دیگه وقتشه رسم و رسومات و قوانین رو عوض کرد

زیرزمینی
۱۷آبان

اولش که شروع کردم بخونمش فکر کردم چه کتاب بیمزه و تکراری...این ههمه حجم کتاب از یه عاشقانه مزخرف و رقت انگیز تکراری...نمیفهمیدم چرا انقدر فروش کرده...ولی خیلی زود پیش میرفت و کتاب 500 صفحه ای خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم به وسطاش رسید و پایان تقریبا متفاوتی داشت...

کتاب درباره ویل پسر موفق که حالا قطع نخاع شده و رابطه اش با پرستارشه...حرفای جالبی توی کتاب زده میشه .و جمله ها تاثیر گذارن...ولی شاید برای کسانی که معلولیت های مشابه دارند نا امید کننده و نا مناسب باشه...چون تو اینترنت هم خوندم که معلولین خیلی بهش اعتراض کردن...ولی از نظری هم شاید برای درک ما از زندگی ادم های مشابه خوب باشه...

غم انگیز و تاثیر گذار

پی نوشت:دارم گند میزنم به دستیاری؟

زیرزمینی
۱۶آبان

یه جوری از بنامه درسیم عقبم که وحشتناکه...بعد توی این چند روزه انقدر اطرافیانم روی دور رفتنن که به وحشت افتادم...یکی المان یکی استرالیا یکی کانادا یکی انگلیس...چه خبره خدایی؟

اونوقت من عاشق این لیوانام که روش شعر چاپی داره...دیشب رفتم یکیشو خریدم که شعر روش اینه

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده

برف تجریش است و سوزش میرود پایین شهر

بعد عکس روش نقشه تهرانه که تجریشو به میدون راه اهن وصل کرده

یعنی انقدر ارزوهام و رویاهام نابودن...بعد جالبتر قضیه اونجاییه که دوتا رشته ای که من برای تخصص بیشتر مد نظرمه رشته هاییه که توی کشورای خارجی اصلا پذیرش نمیشن...

یعنی در این حد نابودم...

خدایا منو بکش راحت کن(ایکون اون دختره که با دست میزنه تو صورت خودش که ایکون مورد علاقه منه تو واتس اپ)(اون دوتا رشته هم نپرسین که روم نمیشه بگم)

زیرزمینی
۱۵آبان

کلا روحیه و درس خوندنم گل و بلبل بود با وجود این دوستای خفنم گل و بلبل تر میشه...

اون دوتا دوستم که گفتم مثلا میخواستم باهاشون درس بخونم...یکیشون که دیروز داشت به من میگفت من .احمقم که خواهرم کاناداس و من موندم ایران...و من بهش میگفتم من توان اینهمه تنهایی و ترس و پروسه طولانی دکتر شدن تو کانادا رو ندارم...حداقل الان که دارم تلاشم رو برای اسفند میکنم ندارم...و اینستا و تلگرامم رو فقط واسه دور بودن از این فکرا و سهمیه های مزخرفی که برای ازمون گذاشتن نکنم حذف کردم ولی خب دوستم با قدرت ادامه میداد حرفاشو...خب دوستم راست میگفت ولی من شخصیت قوی مثل اون ندارم...روحیه ام خیلی اسیب پذیرتر از اونه که حداقل الان بتونه همچین پروسه سختی رو تنهایی تاب بیاره

دوست دومم هم که انقدر...تو درس و رزیدنتی به ...م کرد و هی هرروز ادامه داد و انرژیمو صفر میکرد که اعصابمو خرد کرد...

بابا منم میدونم شرایط بده...منم همه اینا رو میدونم ولی من میدونم توان زبان خوندن و رد کردن ازمونهای خارج کشور و ترس برای کار پیدا کردن و هزار کوفت دیگه رو ندارم...اره منم اگه یه همراه داشتم یا حداقل مطمین بودم همون شهر خواهرم میتونم حداقل شروع کنم تلاش میکردم برم...ولی برای من سد رفتن از ایران به بزرگی سد رزیدنتیه با همه سهمیه های مزخرف و طرح گذروندنش تو روستا...شیطونه میگه بزنم واتس اپم بترکونم راحت بشم براخودم...والا

پی نوشت:دوست عزیزی که برای پست قبل کامنت گذاشتی...هرچند نمیدونستم ادرس اینجا رو داری...ولی ممنون که کامنت گذاشتی ...خوندمش ولی متاسفانه قابل انتشار نبود

زیرزمینی
۱۳آبان

سرما خوردم

باوجودی که یه هفته میشه از خونه بیرون نرفتم...هیچ کدوم از اعضای خونه سرما نخوردن ولی من نمیدونم از کجا و چجوری سرما خوردم...کلا من ادم زیاد سرماخوریم

بگذریم...

من از اونجایی که بسیار لوسم وقتی سرما میخورم بدتر لوس میشم...ولی خب ناز کش ندارم جز مامانم واسه همین هی خودمو برا خودم لوس میکنم هی قربون صدقه خودم میرم...

بگذریم

تخت من زیر یه پنجره رو به افتابه...اون وقتا که بچه بودم(20سالگی)...شهر غریبم بودم سرما هم خورده بودم امتحانمم بد داده بوده و رو به مرگ بودم و مامانم ایران نبود...حالا فکر کن ادم به لوسی من تو این شرایط خلاصه چه شود...رفتم پیش مامانبزرگ دوستم...واقعا الان که عکر میکنم نمیدونم چرا این کارو کردم...ولی دلم مامان میخواست و مامانبزرگ دوستم خیلی خیلی مهربون بود و هم سن مامان خودم بود...خلاصه رفتم خونشون...خونشون یه پنجره بزرگ افتاب گیر رو به حیاط داشت...برام جا انداخت کنار پنجره...و بهم گفت ادم مریض تو افتاب بخوابه خوبه...منم خوابیدم و تا ظهر تنها بودیم برایم اش مخصوصی که مال همون شهر بود و برا مریض بود پخت...ظهر بیدار شدم خوردم...کلی هم قربون صدقم رفت...انقدر حال داد...اصلا مامانا خیلی خوبن...خیلی خیلی خوبن...الان که فکر میکنم خودم فکر میکنم چقدر خر بودم این چه کاری بود میکردم...رفتم خونه مردم که چی(ماجرا یکم پیچیده تره البته که من مجبور شدم بعضی قسمتا رو حذف کنم)

مامان خودمم بیچاره هر ناز منه خرو میکشه هی من جفتک میندازم...

مامان یه نفر دیگه هم هی قربون صدقم میرفت و غذاهای خوشمزه برام میپخت...و من عاشق مامانش بودم

حالا خوابیدم تو افتاب روی تختم که تو افتاب خوب بشم...هی قربون صدقه خودم میرم...هی سوپ خوشمزه مامانم بوش میاد...

خلاصه که خدا همه مامانا رو حفظ کنه و از درصد لوسی من کم کنه و کلا یه حرکتی به گلبول های سفیدم بده که من انقدر سرما نخورم

زیرزمینی
۱۰آبان

این روزا خیلی زیاد با خواهرم حرف میزنم...مثل اون وقتایی که طلاق گرفته بود یا هنوز مجرد بود...حرف از هر وری...بدون دلخوری...درددل...

بودن یه بزرگتر که بشه باهاش حرف زد خیلی خوبه

دیروز اونجا هالووین بوده و کلی عکس و فیلم از خودشون و بچه هاشون و دوستاشون فرستادن...باحال بود

پینوشت:بالاخره انقدر غر زدم که صدای دوستای صمیم هم دراومد

زیرزمینی
۰۸آبان

ازش میپرسم درمانش چطوره چور جواب داده؟میگه خیلی خوب و راضیه نمیپرسه ولی میگم من میزون نیستم زیاد گریه میکنم نا امید و کرختم.دوست ندارم حرف بزنم دوست ندارم برم بیرون.کنجکاوی نمیکنه...میدونم الان چه حالی داره و میدونم که حق داره...بحثو عوض میکنم میگم یالوم رو میشناسی؟

میگه نه

میگم چطو تو که عادت به خوندن کتابای سخت داری

میگه نه مثلا چی؟

میگم تولستوی مارکز

میگه اینا که سخت نیست پایه ادبیاته

میگم فلسفه دوس داری؟

فیلسوف ها رو برام میگه یه چیز کلی از هرکدوم

میگم من از فلسفه بدم میاد چون نمیفهممش...من فقط بلدم درس بخونم...میگم مسخ رو خوندی.؟

میگه اره کافکا دوس داری؟

میگم مسخ خیلی سخت بود و با بدبختی خوندمش

میگه خاک بر سرم اون که خیلی اسونه

میگم این چیزا برا من سخته...هوشم کافی نیس برای فهمیدنش...با یأس ادامه میدم من فقط بلدم درس بخونم

میگه اره درستو بخون.

نمیدونم ناامیدی و پوچی رو توی حرفام نفهمیده؟!

میگمتو هاینریش بل هم میخوندی

میگه اره ولی خوشم نمیاد

میگم یه روز بخوام برات کتاب بخرم اصلا نمیشناسم سلیقتو

میگه تو همون درستوبخون بسه

میگم اره...میخوام بعد از تخصصم برم لیسانس فلسفه یا روانشناسی بخونم

میگه تو الان گفتی فلسفه دوس نداری

گفتم اره

گفت پس چرا میخوای بخونی؟

میگم نمیدونم شاید اسمش چالشه یا خودازاری...شایدم به قول یکی از دوستان دارم انتقام یه چیزی که نمیدونم چیه رو از خودم میگیرم

میگه چی

میگم نمیدونم

نمیگم خوندن کتاب عقاید یک دلقک پشت بندش وقتی نیچه گریست چقدر یاس منو بیشتر کرده...نگاه انتقادی و تفکر به چیزهایی که جواب هاشون مطلق نیست و نسبیه و در طی زمان تغییر میکنه منو خیلی گیج میکنه

نمیگم تمام اون حس های پر از پوچی و بی فایدگی برگشته...مدتی بود حسشون نمیکردم ولی باز برگشته...صبر چیزیه که من ندارم

تلاشه برویر برای وادار کردن نیچه به حرف زدن و به زبان اوردن افکار و احساساتش بدون تفکر و اموزشی که یالوم برای لزوم حرف زدن توی کتاب میده...واسه من برعکس میشه...کمتر دوس دارم از خود واقعیم حرف بزنم احساسات و افکارم رو به زبون بیارم...ترجیح میدم مثل نیچه درد و رنج سکوت و تنهایی و انزوا رو انتخاب کنم...چیزی که تا همین چند سال پیش باهاش میجنگیدم...

نگاه انتقادی دلقک به همه چی بیشتر به من نوید دهنده پوچ بودن همه چی و زندگی و دنیاس...به قول نیچه زندگی جرقه ای بین دو تباهیه...

خیلی زیاد دوست داشتم برم یه کافه بشینم روبروی یه دوست و در مورد کتاب وقتی نیچه گریست و عقاید یک دلقک حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم...دلم میخواست یه نفر میفهمید من هوشم چقدره؟تلاشم چقدره؟اعتماد به نفسم چقدره؟و بهم بگه ایا کار مفیدی تو زندگیم کردم تا حالا یا نه؟بهم بگه دارم چکار میکنم ؟انتقام چیو از کی میگیرم؟کجای راهو اشتباه اومدم؟

به قول نیچه ما باید سرنوشتمون رو بپذیریم ولی قبل از اون باید انتخابش کنیم

تمام مدتی که کتاب رو میخوندم داشتم فکر میکردم که نیچه میدونست یه نازی میشه و در درد و رنج ادماهای زیادی از جمله خودش سهیم میشه؟برویر میدونه به عنوان یه یهودی اینده ای پر از رنج در جنگ جهانی خواهد داشت و فرزندان و نوه هاش کوره های ادم سوزی سرنوشتشون میشه؟میدونه روزی میرسه که زندگی انقدر سخت میشه که فرزندانش با رنج فقط زنده میمونن و نمیتونن افکار فلسفی و پزشکی داشته باشن...وسطهای کتاب که اسم هرکدوم از اشخاص رو تو ویکی پدیا سرچ میکنم و سرگذشتشون رو میخونم به این چیزها فکر میکنم...خودم هم نمیدونم چرا...شاید من هم مثل بریورو نیچه بیشتر از هرچیزی از مرگ میترسم و هم راه دلقک دین رو به مسخره میگیرم...مرگ و ترس از تنهایی...ترس های عمیق ادمی که توی این دوتا کتاب بهش توجه شده...نگاه انتقادی دلقک به جامعه و زندگی...


پی نوشت:درمورد این دوکتاب سعی کردم با سه نفر حرف بزنم...یکی مسخره ام کرد...یکی گفت نخونده... یکی دیگه گفت که هر دوکتاب رو نصفه رها کرده...

پی نوشت:یادم رفت بگم من برای همه داشته ها و نداشته هام شکر گزارم...اینها فقط نشخوار های روح بیمار منه

پی نوشت:سال ها پیش تستس پرکرد درمورد اینکه چه رشته ای برای تخصص براتون مناسبه که برای من میزد چون ترجیح میدی زودتر کاری برای مریض انجام بشه و سرع تر نتیجه درمان رو ببینی جراحی ها برات مناسب ترن که به من جراحی کولورکتالو پیشنهاد داد...اره واقعا من قطعیتو دوس دارم.مثل رشته ریاضی دو به اضافه دو چهار و هیچوقت معادلات تغییر نمیکنه...برخلاف پزشکی که هیچ چیز قطعیت نداره...ولی خب رشته هایی که من میخوام برای تخصص همه رشته هایی چالش برانگیز کمتر با اقدام اورژانس و نیازمند به صبر برای شروع اثر درمان یا تشخیص هست...ونیازمند فکر و تحلیل...برخلاف جراحی که باز میکنیم ببینیم چه خبره

زیرزمینی