روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۰۷آبان

خیلی دوست داشتم با یکی از دوستام درس بخونم که نیروی محرکه و امید هم باشیم.هر چند من خیلی یواش تر از بقیه درس میخونم.خلاصه با یکیشون شروع کردیم و چند روزی ادامه دادیم بعد از چندروز مشکلی براش پیش اومد بعدم رفت سفر و نشد هماهنگ باشیم.بعد یکی دیگه از دوستام پیشنهاد داد.باهم خوندیم ولی اونم الان رفته شهر غریب سفر...الان من موندم تنها...دلم سفر و گردش خواست...ولی ترس از قبول نشدن انقدر در وجودم رخنه داره که نمیتونم راضی به سفر یا گردش بشم...کند درس خوندنم مصیبتیه ها

زیرزمینی
۰۵آبان

نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه ولی مینویسم مزه میده...

بچه که بودم وضع مالیمون خوب نبود ...بخور و نمیر بود در اصلا...بابا بیشتر روزا بیمارستان بود و کمتر خونه میومد تا زندگی با سه تا بچه بچرخه...البته سه تا نمیخواستن ولی من دیگه در رفتم ...خلاصه...اون موقع ها نمیتونستیم هرچی بخوایم بخوریم یا بخریم...مثلا یکی از لاگچری ترین چیزایی که میخوردیم این بود که بابام یه شب بر حسب اتفاق کشیک نباشه و 8 یا 9 شب بیاد خونه...اونوقت بود که اگه پول داشت یه شام لاکچری برای ما بهم میزد...سر راه یه خامه صبحانه از این پاکت صورتیا میخرید می اورد و مامانم همه پاکتو میریخت تو این چینی های گل قرمز و پنجتایی مینشستیم با نون میخوردیم...اخه خامه چیز گرونی بود اون وقتا نمیشد برای صبحانه خورد یا حداقل تو اون سن چون کم میخوردیم من اینجوری برداشت کردم...اون وقتا من 7 یا 8 ساله بودم...شبایی که خامه میخوردیم شبش رو ابرا بودیم از خوشحالی...

امشب من رفتم بیرون یکم قدم بزنم تا نپوسم تو خونه و چون چند وقتیه کسی زیاد تو خونه شام نمیخوره...یه پرس چیکن استریپس با یه نوشابه خریدم و اوردم خونه...ایندفه به جای 5نفر 4نفر بودیم ولی بازم مزه روزای بچگی رو داد...کاسه چینی گل قرمز نبود ولی یه سینی بود و 4 نفرکه چمباتمه زده بودیم رو غذا و لقمه اخر که لقمه شرم و حیاست رسید به من...

هنوزم وقتی خامه صورتی میبینم یاد بچگیام میوفتم...وقتایی که به علت لاکچری واری خامه تو خونه داشتیم هر پنج دقه یکیمون تو یخچال بود و بهش ناخنک میزد...مجبور بودیم کم کم بخوریم که مامانم نفهمه که حتما میفهمید ولی ما بچه بودیم فکر میکردیم نمیفهمه

شکلات هوبی که هنوزم هست خیلییییی گرون بود...یادمه تو اون سن قبل از دبستان من 100 یا 95 تومن بود که خیلی گرون حساب میشد( اون و قتا نون سر کوچمون 3 تومن و پنج ریال بود و نونای تنوری که گرون بود ما نمیخریدیم 5 تومن بود )و فقط یه دایی مجرد داشتم که هروقت میومد خونه ما منو میبرد مغازه سر کوچه یکی برام میخرید و میگفت به کسی نگو...اخه من بچه اخر بودم نوه اخرم بودم بچه هم بودم موهای بلند و بور و تاب داری داشتم ...خلاصه گوگولی بودم

یه چیز دیگه هم که یادمه یه بستنی میوه ای معروف بود تو شهر ما که اون وقتا موز میذاشت روی بستنی هاش ...یه بستنی لیوانی داشت 250 تو من بود و سالی یکی یدونه بابام برامون میخرید...بعد ها شد 300 تومن و دیگه بابام پول نداشت مجبور بود دوتا بخره سه تایی بخوریم

اولین باریم که رفتیم رستوران من 9 سالم بود...رفتیم قدیمی ترین کبابی اینجا که هنوزم هست...قشنگ یادمه که دوشنبه شب بود...کوبیده خوردیم...کنار کوبیده اش از این سیب زمینی سرخ کرده های چاق و چله داشت و من عاشقش شدم چون عاشق سیب زمینی هم بودم...یادمه اونشب بابام گفت دیگه هردوشنبه میایم اینجا...البته که نرفتیم...اون وقتا بابا تازه مطب خودشو توی یه جای دور افتاده زده بود و ما بخاطر اینکه بابا پول کرایه نده که هر روز بره و بیادرفتیم اونجا زندگی کردیم...یه جایی بودیم که تا کلی اطرافمون حتی خونه هم نبود...سر یه خیابون اصلی بودیم یه چیزی مثل جاده های ترانزیتی که ماشینای سنگین و اتوبوس خیلی رفت و امد داشتش و تنها راهی بود که گوشه شهرو به گوشه دیگه شهر وصل میکرد بخاطر همینم مطب بابا رونق گرفت و دکتر دیگه ای هم اون اطراف نبود...البته بعد از گذشت اینهمه سال الان اونجا دیگه جای پرتی حساب نمیشه و یکی از محله های خوب اینجا شده...کلی خونه و بازار داره و اون جاده هم دیگه جاده داخل شهری حساب میشه و ماشینای سنگین حق عبور و مرور ندارن ولی اون وقتا هر کامیونی که رد میشد خونه ما میلرزید...

قدیما کلا زندگیا فرق داشت

اولین باریم که پیتزا خوردم اول راهنمایی بودم و یه پیتزا ساندویچ خوردیم تو پیتزا چمن نیاوران...هنوزم هست و هنوزم همونقدر شلوغه...اونجا اولین بار فهمیدم پنیر پیتزا چیه...چند سال پیشا با داداشم رفتیم و باز نشستیم وسط بلوار و از ساندویچاش خوردیم ولی اصلا مزه بچگیمون رو نمیداد

خواهرم که دبیرستانی بود و من پنجم ابتدایی مدرسه ای که میرفت جای خوب شهر بود و همه بچه پولدار بودن...هرچی من گداصفت بودم خواهرم همیشه مثل پولدارا بود...اون وقتیا روزی صد تومن پول تو جیبی داشت که چیزی بخره و بخوره...اون وقتا خواهرم 45 کیلو بود با قد 165...بخاطر همین خودش تو مدرسه چیزی نمیخورد ...بیشتر روزا پولشو برای من شکلات فرمند میخرید...یه شکلات تخته ای های نازکی بود که اون موقع به نظر من خیلی بزرگ بود 95 تومن میخرید برام.سال بعدش شد 120 تومن و دیگه نمیتونست هر روز برام بخره...من از همون سن چاق تر از خواهرم بودم و خواهرم واسه همین همیشه خوراکی هاشو میداد من...انقدر که وقتی نمیداد یا یکمشو خودش میخورد من ناراحت میشدم ...میپرسیدم چرا خودت میخوای بخوری

کلا ناخواسته بودم ولی کل خانواده هوامو داشتن...

حالا یکمم از چیزای بدش بگم...مثلا همین داییم که گفتم همیشه میخواست دعوام کنه میگفت سرتو میبرم..و من همیشه فکر میکردم واقعا با چاقو میخواد سرمو ببره...ومیترسیدم و گریه میکردم بی صدا...یا مثلا کلا خواهرم سر و گوشش میجنبید و مامانم واسه اینکه مثلا سر از کار اون دربیاره منو میفرستاد تو دست و پاش بعدم منو سین جیم میکرد و منم که نمیفهمیدم و بچه بودم همه چی رو میگفتم واسه همین خواهرم تا سالهایی که من بزرگتر بشم خیلی باهام بد بود ...

یا اینکه چون تو بچگی خیلی زیادی لاغر بودم و از متوسط سن خودم لاغر تر بودم و خیلی خیلی کم بابامو میدیدم و هروقت میدیدمش انقدر خسته بود که زود عصبانی میشد و مامانم با وجود کار و دوتا بچه دیگه وقتی برای من نداشت من خیلی اروم بودم و خیلی کم حرف میزدم و فقط با مامانم حرف میزدم...یعنی بیشتر دوس داشتم مامانم برای من حرف بزنه خلاصه که زیاد دعوا نمیشدم...ولی خب مثلا داداشم منو میزد یا اذیتم میگرد منم گریه میکردم یا جیغ میزدم واسه همین بابام اونو دعوا میکرد واسه همین داداشمم باهام خوب نبود...اخه اونم یه کارایی میکرد...مثلا من از دار دنیا یه عروسک داشتم که از خواهرم بهم ارث رسید...بخاطر همون که پول نداشتن چیزی بخرن...یه روز داداشم گفت بیا دماغ عروسکتو عمل کنیم...گذاشت دماغ عروسکمو با قیچی برید...من نشستم گریه کردن که وای عروسکم مرد دردش اومد...تو حیاط پشت پنجره اتاقی بودیم که بابام خواب بود...اونم اومد داداشمو زد...از بغل شدن هم خیلی بدم میومد و مخصوصا اگه مردا بغلم میکردن گریه میکردم و دوس نداشتم بوسم کنن بخاطر ریششون...خلاصه که بچه دوست نداشتنی بودم ولی خب یه مقدارش فقط بخاطر اخلاق مزخرف خودم بود...بقیه اش جبر زندگی بود

پی نوشت:این چیزایی که الان برای بچه ها و تربیتشون بد تلقی میشه زمان ما روتین های تربیتی بود و مسلما خرده ای به کسی وارد نیس

زیرزمینی
۰۴آبان

چه رازی توی جمعه عصر های پاییز هست که ادم هوس عاشقی میکنه؟

زیرزمینی
۰۳آبان

کتابی از سیامک گلشیری...سیامک و سیاوش گلشیری دوتا نویسنده ان که من لز یکی خیلی خوشم میاد و اون یکی متوسطه و هروقت میخوام کتاب بخرم یادم میره کدوم خوبه بود...خلاصه اینکه دیشب بعد از اینکه اعصابم کلی خرد شد و بالاخره یه ساعت گریه کردم و نتونستم مدیتیشن بکنم و خوابم نبرد نشستم این کتابو تموم کردم ...یه داستان با زمینه جنایی ...متوسط بود...نه زشت نه قشنگ ولی یکم کشش داشت و دلت میخواست ببینی اخرش چی میشه و کی و چی راسته و چی دروغ

پی نوشت:رفیق زنگ زد و نظر منو درباره اقاشون خواست و اول طفره رفتم بعد که اصرار کرد گفتم من نمیشناسمش و نمیدونم...گفت تو که پیاده شدی به اقامون گفتم گور خودتو کندی تمام وقت از این حرفا بیزاره و خیلی رو این چیزا حساسه و این چرت و پرتا چی بود در مورد رانندگی خانما و کار ما گفتی که گفته که نه من چون احساس صمیمیت میکردم چون دوست صمیمی توه در مورد اینا شوخی کردم و تو که نظر منو میدونی وخلاصه که انگار نظر بدی نداره...بعدم گفت که چیزایی که من راجع به خارج رفتن زدم باعث شده به این نتیجه برسه که چقدر سخته برای رشته ما خارج شدن از ایران و یکم تب تندش بخوابه...که من گفتم رفیق جان تو زبانتو بخون...پرس و جو هم بکن برای رفتن از ایران...دونفری رفتن خب اونقدرا هم سخت نیست اون کار میکنه تو درس میخونی و بچه هاتون خارج دنیا میان و زندگیتونو میسازین ولی خب من اگه میخواستم برم باید خودم کار میکردم و خودم درس میخوندم و تنهایی تحمل میکردم و احتمالا یه مدت طولانی بدون دوست. و حضور کسی که بتونم حداقل باهاش حرف بزنم میگذروندم که خیلی اینا سخته ولی خب ادم وقتی دونفرباشن سختیش کمتر میشه و منم میتونستم برم و رفتن کلا خوبه...من اون حرفا رو زدم چون تو گفته بودی تا یکی از اپشن هاش بشه موندن...گفتم چرا با وکیل حرف نمیزنین گفت خودش حرف زده و لی توضیحاتی که راجع به رشته ما دادن رو خیلی نفهمیده...به رفیق اصرار کردم زبانش رو پی بگیره و امیدوارم اینکارو کنه...بهش گفتم حتی اگه هم نره بازم زبان برای تخصصش به درد میخوره...

پی نوشت:عکس خواهر زادمو از بک گراند گوشیم برداشتم...چون علاوه بر اینکه هربار اشک تو چشمام جمع میشد کلی هم به خواهرم حسودیم میشد که به خودش که گفتم گفت منم به تو حسودیم میشه که نقش گاو شیر ده رو نداری و 11ساعت بی وقفه میتونی بخوابی

زیرزمینی
۰۲آبان

هرچند هنوزم هیچکس برام یه کامپیوتر surface یا یه گوشی galexy note 9 نخریده ولی این چند روزه کلی اتفاقات خوب افتاد و من کلی خندیدم.پری روز که یکی از دوستان وبلاگی زنگ زد و من 20 دقیقه لا ینقطع خندیدم.دیروز 11 ساعت بدون وقفه خوابیدم(8شب رو کتابام خوابم برد و 7 صبح به زور بیدار شدم)گیاهی که سفارش داده بودم رسید...رفیق زنگ زد و از نگرانی درم اورد که حالا بعد میام تعریف میکنم...لاله برام کامنت گذاشت و یکی دیگه از دوستان امروز سوپرایزی زنگ زد و با اونم یه ساعتی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و یاد جوونیامون کردیم...خلاصه دوروز خیلی کم درس خوندم ولی کلی اتفاقات شادی اور افتاد ...که مطمئن بشم تنها نیستم و کلی دوستای خوب دارم و این چقدر خوبه...هرچند دوس دارم با همشون بیشتر حرف بزنم ولی چون همشون گیر زندگی های خودشون هستن دوس ندارم مزاحمشون بشم.همه سر کارن...زندگی دارن ...شوهر و بچه دارن ...یا رابطه ای دارن...خلاصه اینکه دیروز و امروز کلی سر حال شدم...

اخرین اتفاق خوبم اپ کردن ایکس عزیز بود...بیشتر اپ کن عزیز جان

پی نوشت:یادم رفت بگم هتل ترانسیلوانیا 3 رو هم دیدم و کلی خندیدم

پی نوشت:خانم دماغ عملی نمیددنم چه اصراری داره منو از همه چی اگاه کنه...لیست قبولی بچه های دانشگاه رو تو تخصص برام فرستاده...و من مثل احمقا یک ساعته که دارم گریه میکنم...بابا خب برا خودت بدون چکار من بیچاره داری...اه تف تو هرچی دخترو زن و هرمونای زنانونه و از این مزخرفات هست بکنن

زیرزمینی
۳۰مهر

فکر میکردم چرا همیشه ترشیده یه فحشه یا در برگیرنده یه سری صفات خاصه؟

شاید ترس از ناتوانی و تنهایی باعث میشه ادم این کارا رو بکنه یا اینجوری رفتار کنه...امروز به عنوان بدترین رفیق دنیا فهمیدم من همون دختر ترشیده ام که چشم ندارم شادی باهم بودن بقیه رو ببینم...هرچند تمام این روزها و سالها سعی کردم اول با خودم کنار بیام بعد با شرایطم و کم کم طرز فکرمو بهتر کنم...

امروز رفیق بعد از یک سال مردی رو که باهاش در ارتباطه نشونم داد...با توجه به چیزایی که رفیق ازش گفته و سعی کردم موقر در مقابلش باشم...مثلا رژ قرمز نزنم...شالم باز نباشه...باهاش دست ندم...جلوش حرف سیگار و مشروب و فحش ناموسی و غیر ناموسی ندم...باهیچی مخالفت نکنم...ودرباره رابطه و حرفایی که مخاطبش نیستم یا ربطی بهم نداره هیچ واکنشی نشون ندم...تمام این کارا با موفقیت انجام شد ولی...

ولی من یه پسر خیلی خوشگل و خیلی موقر و خیلی اگاه واسه دوستم میخواستم...ولی نبود...واسه همین وقتی یواشکی پرسید نظرت چیه نتونستم فوری بگم خوبه و اونم فهمید خیلی عالی نیست به نظرم ولی فرصتی نشد که بتونیم دوتایی حرف بزنیم

رفیق خیلی ادم بسازیه...با هر تفکری کنار میاد حرص نمیخوره نمیجنگه نمیخواد چیزی رو عوض بکنه...مثلا وقتی اون اقا گفت که ما تو بهداشت کارمون فقط مهر کردنه دوستم و من چیزی نگفتیم(این حرفیه که قبلا به دوستم زده بود و الان داشت برای ما تعریف میکرد)ومن میدونم اگه کسی این حرف رو به من بزنه که میخواد باهام وارد رابطه ای عاطفی و زناشویی بشه حتما بهش میگم یه ادم نفهمه که داره با این حرفش شان منو و تلاش و کارمو پایین میاره و مثل یه ادم بی سواد داره حرف میزنه...یا وقتی اون اقا گفت که خانم ها نباید رانندگی کنن چون زنن و جسارت رانندگی ندارن...اگه من جای دوستم بودم حتما خیلیخیلی بد جوابش میدادم و بهش میفهمیدونم انقدر بیشعور نباشه و یا حداقل چیزیو که فکر میکنه به زبون نیاره و یا حداقل تره منو جلوی یه غریبه اینجوری کوچیک نکنه...ولی خب دوست من خیلی این اقا رو دوست داره...

درصورتی که این اقا نقطه مقابل عشق اوله رفیقه و دقیقا من با نقطه مقابلشم مشکل داشتم ولی رفیق با هر دو مورد کنار میاد(توضیحش خیلی طولانیه بمونه برای بعد)

ولی واقعا من شدم همون دختر ترشیدهه...هرچند تو تمام این اتفاقا من هیچ اظهار نظری نکردم و هیچی نگفتم و بعدها هم حتما به رفیق نمیگم چون حقی ندارم ولی این همون چیزیه که ازش میترسیدم و داره کم کم اتفاق میوفته...اینکه به هیچی راضی نباشم اینکه خودمو علامه دهر بدونم و اینکه مردی که با دوستم یا خواهرم در ارتباطه رو دوست نداشته باشم

من کی انقدر خودخواه خودرای و ناسازگار شدم که خودم نفهمیدم؟یا بودم؟

پی نوشت:لاله خانم اصلا یه حس خوب وحشتناکی به نوشته ها نظرات و اسمتون دارم.کاش شما هم وب داشتی

زیرزمینی
۲۹مهر

الان توی اولین باروز پاییزی اینجا واقعا من باید بشینم تومو غدد بزاقی بخونم؟؟؟

نخیر باید عشقم بیاد دنبالم ببرم یه کافه خوشگل رو به بارون برام افاگاتو بخره با چیز کیک بگه بخور گوشت بشه به تنت تو اصلا چاق نیستی فقط زیادی واضحی...اخرشم برام یه استیک بخره ولی پولم نداشت به چیپس و پنیرم قانعم

پی نوشت:نمیدونم چرا یهو یاد این قضیه افتادم...یه روز یه مریض داشتم تو بخش که دفه دوم بود مریض من میشد یبار داخلی و حالا دوباره عفونی...مریض یه خانم مسن بود که با شوینده خودکشی کرده بود و زنده مونده بود و یه مدت بعدش سکته مغزی کرده بود....فکر کنید یه ادم مسن فلج و نتونه چیزی بخوره و بدنش هم پرعفونت باشه...روز اخر که دیگه میخواست ترخیص بشه موقع ویزیتش صداهایی از دهنش درمیورد چون نمیتونست صحبت کنه و من انقدر انقدرانقدر ناراحت شدم که با پرونده رفتم تو اتاق جفتی و های های های گریه کردم...حالا اتاق جفتی اتاق خصوصیمون بود که مادر یکی از استادامون بستری بود...اونم یه خانم مسنی بود...دید من حین گریه دارم پرونده مینویسم و دارم تمام زورمو میزنم اشکم نریزه...لبخند زد بهم یه دستمال کاغذی داد و گفت ناراحت نباش...همین...هیچ چیز دیگه نگفت و نپرسید...الان دارم فکر میکنم اگه من جای اون خانمه بودم حتما فکر میکردم من سرطان گرفتم و این اینترنه از غم من گریه میکنه...ولی هیچی نگفت...صبح موقع راند هم هیچی به استادم نگفت(نمیدونم چرا فکر میکردم به استادم میگه)اخه من از گریه خفه بشم و بمیرمم نه دماغم قرمز میشه نه چشمام...فقط اون زمان که تو بچگی شکست عشقی خورده بودم صبحا از زور گریه شب قبلش انقدر پلکام ورم میکرد که انگار پشه زده و به زور یخ و اب سرد یکم ورمشو میخوابوندم که تو دانشگاه ابروم نره

زیرزمینی
۲۸مهر

بنظرتون اگه بچه ها میدونستن و میفهمیدن لبخندشون چقدر ادم ها رو خوشحال و امیدوار به زندگی میکنه چی میشد؟

زیرزمینی
۲۷مهر

خب دارم به این نتطیجه میرسم که طیبه راس میگفت و پاییز فصل مزخرفیه....

اولا که ما هیچوقت تو این فصل تو شهرزادگاه شرجی نداشتیم که حالا داریم....

دوما اینکه هربار فیلمای بچه خواهرمو میبینم میخوام بزنم زیرگریه و دوس دارم بغلش کنم و خودمم نمیدونم چرا باید به بچه ای که هیچوقت ندیدمش هیچوقتم شاید نبینمش و هیچ نقشی تو زندگیش ندارم چرا باید این حسو داشته باشم...

کاش امسال خیلی بارون بزنه...خیلی خیلی زیاد...

هرچقدرم اشک تو چشمام جمع بشه حرص بخورم عصبانی بشم و هر کوفت و زهرمار دیگه ایمن تصمیم گرفتم که قوی باشم و ادامه بدم


پی نوشت:دوست عزیزی که اینجارو میخونی و واسه من جینگولی جات نخریدی ...خواستم بهت بگم خودم جینگولی جات از تهران سفارش دادم برام بیاد...بعدم خودمو سوپرایز کنم...اخرشم خودمو بغل کنم ماچ کنم بگم قربون اون دماغ کوفته ایت که من عاشقشم...والا

پی نوشت:بیچاره رفیق هراز چند گاهی سوپرایزی یه چیزی برام میفرسته چون میدونه دوس دارم

پی نوشت:معلومه درسا خیلی فشار میارن یا بیشتر توضیح بدم؟

زیرزمینی
۲۶مهر

وسط اون همه سرو صدا حوصلم سر میره و اعصابم خرد میشه...ترجیح میدم نهار نخورم ولی نمیتونم از روی میز بلند شم...اون روی لوسم هی داره میاد بالا تر...از اینکه تکرار میکنه حرص میخورم از اینکه با عجله غذا میخوره حرص میخورم از اینکه غر میزنه حرص میخورم...میفهمه شدم همون دختر لوس...صدای کلنجار رفتن با خودم که مدام میگم این چیزا حرص خوردن و عصبانی شدن نداره رو میشنوه...میاد میشینه رو صندلیمو منو هل میده کنار

دستشو میذاره دور شونه هام...سرمو میبوسه...میگه توجه نکن با من حرف بزن

میگم اه خدارو شکر که هستی...دلم نمیخواد این حرفا رو بشنوم...نمیخوام حرص بخورم

قاه قاه میزنه زیر خنده میگه درسا به کجا رسید

ذوق میکنم و میگم چه خوبه که تو همیشه هستی...فکر کنم حالا بیشتر از ده سال شده

میگه اره...ده ساله که من دستامو دورت حلقه میکنم

میگم چقدر خوبه باتو حرف میزنم دیگه انگار اینجا نیستم...اصلا نمیشنوم چی میگن

میگه چیز مهمی نمیگن

میگم میدونم...منو نمیشناسی که خدای لوس بازیم؟!

بازم قاه قاه میخنده و میگه ولی خوشم میاد که نمیخوای دیگه لوس باشی

اینبار من قاه قاه میزنم زیرخنده میگم اره

میگه خب درسا چطوره

میگم یه جورایی دارم دنبال ساعت میدوم...ازهفته پیش که پنجشنبه رفتیم خونه خاله و جمعه صبح نتونستم بیدار شم و جمعه عصرم مهمون...ولی خب هنوز نرسیدم...ولی درکل حس میکنم اوضاع خوبه و میتونم خودمو برسونم

میگه این که خیلی خوبه

میگم دارم تمام سعیم رو میکنم...اونقدر که برگشتن به بهداشت برام عذاب اوره خود قبول نشدنه نیس

میگم تو چکار میکنی

میگه دارم اون میز گرد دونفره با چوب قهوه ای تیره و مبل ارغوانی و ابی رو میخرم

غش غش میزنم زیر خنده میگم واقعا مریضم نه؟اخه ارغوانی و ابی چه ربطی بهم دارن...

میگه اره دیگه خل و چلی منم افتادم گیر تو

میگم ولی باید بخرمش حتما...بعد بشینیم تو اون ظرفای سفالی ابی غذا بخوریم

میگه چی میپزی مثلا

میگم ته چین مرغ با حلیم بادمجون و دوغ

کر کر میزنه زیر خنده و میگه یعنی من به تو افتخار میکنم که سر 7 دقه ناهار میخوری...یعنی میتونی اسمتو تو گینس ثبت کنی

میگم اینکه چیزی نیس یه روز حساب کردم نهار و صبحانم رو هم شد 15 دقیقه البته 14 دقه ...دوتا هفت دقه

قاه قاه که میزنه زیر خنده بلند میشم و میرم تو اتاق

زیرزمینی