روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۷دی
با وجود اینکه ورود استاجر رو به اتاق عمل ممنون کردن ولی استاد رضایت نمیداد که ما بریم و گفته بود باید توی لیبر بمونید...موندیم وبعد یکی دوساعت استاد صدامون کرد که بریم توی اتاق عمل...من واسه عمل دوم رفتم...D &C یا کورتاژ تشخیصی...پرستار اتاق عمل اومد ومن و دوتا از اینترن ها رو دید که گفت کدومتون میاد توی اتاق عمل؟...اینترن ها داشتن پرونده مینوشتن که استاد به من گفت برو تو اتاق عمل...من یهو رفتم تو شوک...ماسک برداشتم و رفتم توی اتاق عمل..انتظار داشتن من تنها تو اتاق عمل چکار کنم؟؟؟؟.پرستار گفت خانم دکتر بلدی استریل دستکش بپوشی؟...گفتم یادمون دادن ولی تا حالا استریل تو اتاق عمل نرفتیم...با ترس ادامه دادم من استاجرم...گفت:اشکال نداره خانم دکتر زودتر یاد میگیری...عجب خانم پرستار خوبی بود...جز محدود پرستارایی بود که سعی میکرد جای داد و بیداد کردن سر ما یه چیزی یادمون بده-خانم دکتر استینتو بزن بالا هر کاری میگم بکن...دستکش و باز کن واستریل بپوششروع کردم پوشیدن دستکش...اه من دستم از همه سایز های زنونه که توی بیمارستان میذارن بزرگتره ...حالا مگه این دستکش تو دستم میرفت...عرق کردن دستم از یه طرف ...کوچیک بودن دست کش و ترسم از اینکه دستکش رو (ان) نکنم مصیبت بالا کشیدن دستکش رو بیشتر میکرد...به هر زوری بود دستکش رو تا یه جایی بالا کشیدمپرستار شروع کردن اسم بردن وسایل و سایز مورد نیازشون برای کورتاژ که من باید میزاشتم جلوی خانم دکترخانم دکتر اومد داخل و به من گفت سینی رو بیار نزدیک...داشتم سکته میکردم...دوتا اینترن اونجا بود از من میخواست چکار کنم؟؟؟واقعا خانم دکتر ن کارش عالی بود و شروع کرد کاربرد همه وسایل و بهم میگفت واز من میخواست کمکش کنم...تمام اتفاقایی رو که داشت میوفتاد رو برام توضیح داد...بعد از کورتاژ هم گفت حالا که مریض بیهوشه بهترین وقت برای معاینه داخلیه...دستتو بکن تومنم که مریض بیهوش بود شروع کردم به معاینه کردن وخانم دکتر تمام جاها رو برام توضیح میداد...پیدا کردن یورترا برای سوند...مجرای غدد اسکن...رکتوسل و سیستوسل...محل ابسه بارتولن وغدد بارتولن...بعدم معاینه بای منوال برای معاینه سرویکس و واژن و رحم و اندکس هاداشتم از ذوق میمردم...حالا همه چی رو تونستم واقعا لمس کنمعمل تموم شد واز پرستار خیلی تشکر کردم و رفتم بیرون...از ذوق روی پای خودم بند نبودم...به قول دکتر مرموز:بابا هیجان...پی نوشت:استاد راهنمام زنگ زد و گفت فردا دوباره برم پیش رئیس شورای پژوهشی برای پروپوزالم...شاید این بار تایید بشه...هرچی صلاح باشه...دیگه اصراری ندارم...دکتر مرموز هم پیشنهاد داد همین موضوع رو ادامه بدمخدایا هوامو داشته باش بعدا نوشت:بازم پروپوزالم رد شد.
زیرزمینی
۱۷دی
با وجود اینکه ورود استاجر رو به اتاق عمل ممنون کردن ولی استاد رضایت نمیداد که ما بریم و گفته بود باید توی لیبر بمونید...موندیم وبعد یکی دوساعت استاد صدامون کرد که بریم توی اتاق عمل...من واسه عمل دوم رفتم...D &C یا کورتاژ تشخیصی...پرستار اتاق عمل اومد ومن و دوتا از اینترن ها رو دید که گفت کدومتون میاد توی اتاق عمل؟...اینترن ها داشتن پرونده مینوشتن که استاد به من گفت برو تو اتاق عمل...من یهو رفتم تو شوک...ماسک برداشتم و رفتم توی اتاق عمل..انتظار داشتن من تنها تو اتاق عمل چکار کنم؟؟؟؟.پرستار گفت خانم دکتر بلدی استریل دستکش بپوشی؟...گفتم یادمون دادن ولی تا حالا استریل تو اتاق عمل نرفتیم...با ترس ادامه دادم من استاجرم...گفت:اشکال نداره خانم دکتر زودتر یاد میگیری...عجب خانم پرستار خوبی بود...جز محدود پرستارایی بود که سعی میکرد جای داد و بیداد کردن سر ما یه چیزی یادمون بده-خانم دکتر استینتو بزن بالا هر کاری میگم بکن...دستکش و باز کن واستریل بپوششروع کردم پوشیدن دستکش...اه من دستم از همه سایز های زنونه که توی بیمارستان میذارن بزرگتره ...حالا مگه این دستکش تو دستم میرفت...عرق کردن دستم از یه طرف ...کوچیک بودن دست کش و ترسم از اینکه دستکش رو (ان) نکنم مصیبت بالا کشیدن دستکش رو بیشتر میکرد...به هر زوری بود دستکش رو تا یه جایی بالا کشیدمپرستار شروع کردن اسم بردن وسایل و سایز مورد نیازشون برای کورتاژ که من باید میزاشتم جلوی خانم دکترخانم دکتر اومد داخل و به من گفت سینی رو بیار نزدیک...داشتم سکته میکردم...دوتا اینترن اونجا بود از من میخواست چکار کنم؟؟؟واقعا خانم دکتر ن کارش عالی بود و شروع کرد کاربرد همه وسایل و بهم میگفت واز من میخواست کمکش کنم...تمام اتفاقایی رو که داشت میوفتاد رو برام توضیح داد...بعد از کورتاژ هم گفت حالا که مریض بیهوشه بهترین وقت برای معاینه داخلیه...دستتو بکن تومنم که مریض بیهوش بود شروع کردم به معاینه کردن وخانم دکتر تمام جاها رو برام توضیح میداد...پیدا کردن یورترا برای سوند...مجرای غدد اسکن...رکتوسل و سیستوسل...محل ابسه بارتولن وغدد بارتولن...بعدم معاینه بای منوال برای معاینه سرویکس و واژن و رحم و اندکس هاداشتم از ذوق میمردم...حالا همه چی رو تونستم واقعا لمس کنمعمل تموم شد واز پرستار خیلی تشکر کردم و رفتم بیرون...از ذوق روی پای خودم بند نبودم...به قول دکتر مرموز:بابا هیجان...پی نوشت:استاد راهنمام زنگ زد و گفت فردا دوباره برم پیش رئیس شورای پژوهشی برای پروپوزالم...شاید این بار تایید بشه...هرچی صلاح باشه...دیگه اصراری ندارم...دکتر مرموز هم پیشنهاد داد همین موضوع رو ادامه بدمخدایا هوامو داشته باش بعدا نوشت:بازم پروپوزالم رد شد.
زیرزمینی
۱۲دی
سالی که کنکور دادم یعنی تابستون 88 با مامان و داداشم رفتیم یه سفر ده روزه شیراز...خیلی خوش گذشت وچون میخورد به اولای ماه رمضون سفر خیلی ارزونی باهامون دراومد...موقع برگشتن از ساعتی که باید هتل رو تحویل میدادیم تا ساعتی که حرکت اتوبوس بود خیلی وقت داشتیم ولی چون وسیله زیاد داشتیم مجبور بودیم توی ترمینال منتظر بمونیم...اونموقع ها داشتم برای خودم یه رو تختی میبافتم...کاموامو در اوردم وشروع کردم به بافتن...مامان و داداش هم کنارن نشستن بودن...تا اینکه دوتا دختر و یه پسر اومدن نشستن پشت سرمون...از حرفاشون فهمیدیم که دخترا خواهرن و پسره شوهر بزرگتره است...ولی نمیدیدمشون...از وقتی اومدن دختره شروع کرد دعوا با پسره...که چرا زن داداشت ال کرد مامانت بل کرد...خلاصه دعوا...داداش خسته از حرفای بی سر وته اینا بلند شد تا مغازه هارو ببینه...مامانم یکم بعدش رفت...خواهر دختره هم پاشد رفت...خلاصه 3-4 ساعت که من سرم به بافتنی گرم بود زنه داشت با پسره دعوا میکرد ...حوصله منم سر رفت از حرفای صد تا یه غازش...ولی خب کاموا دستم بود وچمدونا رو سپرده بودن به من ...نمیتونستم از جام بلند بشم...3-4 ساعت داشتم به این گوش میدادم که جاری دختره وقتی در اتاقشو جارو میکنه اشغالاشو میذاره در اتاق اینا!!!یعنی مهمترین چیزی که فکر این ادمو درگیر کرده بود همین بود...پسره هم در تمام این مدت هیچی نگفت اخر سر رفت دوتا رانی خرید و اومد و دختره اشتی کرد و پاشدن برن یکم قدم بزننداداش اومد وکلی بهم خندید که سرسام نگرفتی از چرت و پرتای اینا...اونروز به داداش گفتم نمیذارم زندگی من یه روز اینجوری بشه که مهمترین دغدغه ام بشه کارای احمقانه بقیهحالا متاسفانه همین وضعیتو دارم ودوساله تو این شرایط گیر کردم...امروز دیگه تصمیم گرفتم به کارای احمقانه بقیه فقط بخندم...بخندم جای اینکه انقدر حرص بخورم...کارهای بچگانه وایضا احمقانه رفیق دیگه خیلی کلافم کرده...میخوام بیخیالی طی کنم و بذارم فکر کنه اره از من برده ...اونه که همیشه درست میگه ...اونه که اداب معاشرت بلده...اونه که از زندگیش داره لذت میبره...اونه که با خساست نگاه به جیب دوستاش برندس....اونه که فکر میکنه داره سر همه کلاه میذاره و از این نظر سود میکنه...بذار فکر کنه این رفتار ها وتلافی کردن های احمقانه وبچه گانه و سواستفاده های سیاست مدارانش زندگیشو بهتر میکنه واونو تبدیل به برنده میکنهتصمیم گرفتم که اگه اون بچس و فکرش درگیر چیزای کوچولو ه من خودمو تا حد اون پایین نیارم و دیگه نسبت به کاراش بی تفاوت باشممن دیگه بزرگ شدم و فکرمو هیچوقت درگیر مسائل جزئی نمیکنم (وایضا احمقانه)
زیرزمینی
۱۲دی
سالی که کنکور دادم یعنی تابستون 88 با مامان و داداشم رفتیم یه سفر ده روزه شیراز...خیلی خوش گذشت وچون میخورد به اولای ماه رمضون سفر خیلی ارزونی باهامون دراومد...موقع برگشتن از ساعتی که باید هتل رو تحویل میدادیم تا ساعتی که حرکت اتوبوس بود خیلی وقت داشتیم ولی چون وسیله زیاد داشتیم مجبور بودیم توی ترمینال منتظر بمونیم...اونموقع ها داشتم برای خودم یه رو تختی میبافتم...کاموامو در اوردم وشروع کردم به بافتن...مامان و داداش هم کنارن نشستن بودن...تا اینکه دوتا دختر و یه پسر اومدن نشستن پشت سرمون...از حرفاشون فهمیدیم که دخترا خواهرن و پسره شوهر بزرگتره است...ولی نمیدیدمشون...از وقتی اومدن دختره شروع کرد دعوا با پسره...که چرا زن داداشت ال کرد مامانت بل کرد...خلاصه دعوا...داداش خسته از حرفای بی سر وته اینا بلند شد تا مغازه هارو ببینه...مامانم یکم بعدش رفت...خواهر دختره هم پاشد رفت...خلاصه 3-4 ساعت که من سرم به بافتنی گرم بود زنه داشت با پسره دعوا میکرد ...حوصله منم سر رفت از حرفای صد تا یه غازش...ولی خب کاموا دستم بود وچمدونا رو سپرده بودن به من ...نمیتونستم از جام بلند بشم...3-4 ساعت داشتم به این گوش میدادم که جاری دختره وقتی در اتاقشو جارو میکنه اشغالاشو میذاره در اتاق اینا!!!یعنی مهمترین چیزی که فکر این ادمو درگیر کرده بود همین بود...پسره هم در تمام این مدت هیچی نگفت اخر سر رفت دوتا رانی خرید و اومد و دختره اشتی کرد و پاشدن برن یکم قدم بزننداداش اومد وکلی بهم خندید که سرسام نگرفتی از چرت و پرتای اینا...اونروز به داداش گفتم نمیذارم زندگی من یه روز اینجوری بشه که مهمترین دغدغه ام بشه کارای احمقانه بقیهحالا متاسفانه همین وضعیتو دارم ودوساله تو این شرایط گیر کردم...امروز دیگه تصمیم گرفتم به کارای احمقانه بقیه فقط بخندم...بخندم جای اینکه انقدر حرص بخورم...کارهای بچگانه وایضا احمقانه رفیق دیگه خیلی کلافم کرده...میخوام بیخیالی طی کنم و بذارم فکر کنه اره از من برده ...اونه که همیشه درست میگه ...اونه که اداب معاشرت بلده...اونه که از زندگیش داره لذت میبره...اونه که با خساست نگاه به جیب دوستاش برندس....اونه که فکر میکنه داره سر همه کلاه میذاره و از این نظر سود میکنه...بذار فکر کنه این رفتار ها وتلافی کردن های احمقانه وبچه گانه و سواستفاده های سیاست مدارانش زندگیشو بهتر میکنه واونو تبدیل به برنده میکنهتصمیم گرفتم که اگه اون بچس و فکرش درگیر چیزای کوچولو ه من خودمو تا حد اون پایین نیارم و دیگه نسبت به کاراش بی تفاوت باشممن دیگه بزرگ شدم و فکرمو هیچوقت درگیر مسائل جزئی نمیکنم (وایضا احمقانه)
زیرزمینی
۱۰دی
توی کتابخونه هی روی جزوه هام چرت میزنم..ساعت میشه یه ربع به 10 و تصمیم میگیرم به جای چرت زدن برم زایشگاه...بلند میشم .میرم رخت کن ...روپوش سفیدمو میپوشم و روپوش سبزمو باخودم میبرم زایشگاه...وقتی میرسم8 تا زائو توی اتاق هست که یکی بد حاله ودوتا دارن ناله میکنن موندم که باید از کدوم شرح حال بگیرم که میرم به سمت ماما و ازش اجازه میگیرم که پرونده ها رو ببینم که میگه داره پرشون میکنه تا بعد...ماما به پزشک گزارش میده...35 ساله...ترم...نارسایی جنین...هماچوری مادر...خونریی و ابریزش ...پره اکلامپسیمیرم دنبال ماما و میگم نارسایی بچه چیه؟ میگه برو پرونده رو ببین...میرم استیشن وشروع میکنم خوندن سونو گرافی ها...همه نرمال تا سونو گرافی هفته پیش که نوشته:هایپوپلازی مخچه...پلی داکتیلی هر 4 اندام...امفالوسل...انوفتالمی...زن بیچاره بی حس دراز کشیده...وهنوز درداش شروع نشده...دوفینگرهمیریم سر زائو بعدی که نزدیک زایمانشه...زنی که درد داشت یه شکم اوله که بعد از معاینه ماما میگه 8-9 سانته...خب پس زایمان نزدیکه...زن ازمون میخواد که هممون کنارش بمونیم و تنهاش نذاریم بهش قول میدم که هممون باهاش میایم برای زایمان...خوشحال میشه...سعی میکنم بهش توضیح بدم چه اتفاقی داره میوفته و ما میخوایم براش چکار کنیم...میبریمش روی تخت زایمان و کمکش میکنم که دراز بکشه...ازمون میخواد دستشو بگیریم تا دردش کم بشه...بهش میگم که موهای بچش پیداس...تشویقش میکنیم که زور بیشتری بزنی...برش اپیزیوتومی میدیم...سر بچه میاد بیرون وما صورتشو میبینیم...ماما همه رو عقب هل میده و شروع میکنه میگه که  باید الان چکار کنیم...سر بچه وسط پاهای زن...اینترن سر رو میچرخونه...ماما داد میزنه محکم بکش خانم دکتر...هممون داریم میلرزیم اول بالا بعد پایین...بچه افتاد تو دست اینترن...میترسیدم بچه از دستش بیوفته...خون و مایع میزنه بیرون...بند ناف کلامپ میشه و ماما داد میزنه ...اسپاینا بیفیدا(یعنی ستون مهره دور نخاع نیس)...بچه میزنه زیر گریه...زائو شروع میکنه قربون صدقه رفتن بچش...بچه رو تمییز میکنیم معاینه میکنیم و منتظر جدا شدن جفتیم...حالا ما هم توده مو روی کمر بچه میبینیم...پس واقعا مشکوک به اسپاینا بیفیداس...میخندم ونمیخوام روحیه زن رو بگیرم... بهش میگم صدای گریه بچه رو میشنوی؟توی اون همه درد و خونریزی میگه مادر قربونش بره...همه میرن وفقط من میمونم...ازم میپرسه بقیش درد داره؟وقتی جفت بخواد بیاد...بش میگم نه دیگه تموم شد جفت خودش میاد...جفت رو ماما میکشه بیرون و شروع میکنه گاز گذاشتن واسه جلو گیری از خونریزی...دستش رو تا نیمه ساعد میبره داخل و گاز میذاره و شروع میکنه بخیه کردن...حس میکنم حس میکنم درد داره تو رو خدا بی حسم کنین...شما که گفتین تموم شد...تمام بخیه ها رو حس میکنه...خونریزی خیلی شدیده...میپرسم هنوزم خونریزیش در حد طبیعیه؟ میگه نه یه رگ تو واژن پاره شده میدوزمش خدا کنه که هماتوم نشه...و زن هنوز درد میکشه...بعد از زایمان میرم سر کلاس تئوری...کلاس تموم میشه و برمیگردم به لیبر...میخوام ببینم زنی که بچش نارسایی داشت چی شد...زائو نیستش از ماما میپرسم بچه دنیا اومد...میگه:بله اینه زایمان طبیعی بود...بسته بندی گان رو روی میز جلوی تخت بدون زائو  میبینم...پلم شده روش نوشته...جنین دختر 38 هفته مرده با نارسایی شدید...
زیرزمینی
۱۰دی
توی کتابخونه هی روی جزوه هام چرت میزنم..ساعت میشه یه ربع به 10 و تصمیم میگیرم به جای چرت زدن برم زایشگاه...بلند میشم .میرم رخت کن ...روپوش سفیدمو میپوشم و روپوش سبزمو باخودم میبرم زایشگاه...وقتی میرسم8 تا زائو توی اتاق هست که یکی بد حاله ودوتا دارن ناله میکنن موندم که باید از کدوم شرح حال بگیرم که میرم به سمت ماما و ازش اجازه میگیرم که پرونده ها رو ببینم که میگه داره پرشون میکنه تا بعد...ماما به پزشک گزارش میده...35 ساله...ترم...نارسایی جنین...هماچوری مادر...خونریی و ابریزش ...پره اکلامپسیمیرم دنبال ماما و میگم نارسایی بچه چیه؟ میگه برو پرونده رو ببین...میرم استیشن وشروع میکنم خوندن سونو گرافی ها...همه نرمال تا سونو گرافی هفته پیش که نوشته:هایپوپلازی مخچه...پلی داکتیلی هر 4 اندام...امفالوسل...انوفتالمی...زن بیچاره بی حس دراز کشیده...وهنوز درداش شروع نشده...دوفینگرهمیریم سر زائو بعدی که نزدیک زایمانشه...زنی که درد داشت یه شکم اوله که بعد از معاینه ماما میگه 8-9 سانته...خب پس زایمان نزدیکه...زن ازمون میخواد که هممون کنارش بمونیم و تنهاش نذاریم بهش قول میدم که هممون باهاش میایم برای زایمان...خوشحال میشه...سعی میکنم بهش توضیح بدم چه اتفاقی داره میوفته و ما میخوایم براش چکار کنیم...میبریمش روی تخت زایمان و کمکش میکنم که دراز بکشه...ازمون میخواد دستشو بگیریم تا دردش کم بشه...بهش میگم که موهای بچش پیداس...تشویقش میکنیم که زور بیشتری بزنی...برش اپیزیوتومی میدیم...سر بچه میاد بیرون وما صورتشو میبینیم...ماما همه رو عقب هل میده و شروع میکنه میگه که  باید الان چکار کنیم...سر بچه وسط پاهای زن...اینترن سر رو میچرخونه...ماما داد میزنه محکم بکش خانم دکتر...هممون داریم میلرزیم اول بالا بعد پایین...بچه افتاد تو دست اینترن...میترسیدم بچه از دستش بیوفته...خون و مایع میزنه بیرون...بند ناف کلامپ میشه و ماما داد میزنه ...اسپاینا بیفیدا(یعنی ستون مهره دور نخاع نیس)...بچه میزنه زیر گریه...زائو شروع میکنه قربون صدقه رفتن بچش...بچه رو تمییز میکنیم معاینه میکنیم و منتظر جدا شدن جفتیم...حالا ما هم توده مو روی کمر بچه میبینیم...پس واقعا مشکوک به اسپاینا بیفیداس...میخندم ونمیخوام روحیه زن رو بگیرم... بهش میگم صدای گریه بچه رو میشنوی؟توی اون همه درد و خونریزی میگه مادر قربونش بره...همه میرن وفقط من میمونم...ازم میپرسه بقیش درد داره؟وقتی جفت بخواد بیاد...بش میگم نه دیگه تموم شد جفت خودش میاد...جفت رو ماما میکشه بیرون و شروع میکنه گاز گذاشتن واسه جلو گیری از خونریزی...دستش رو تا نیمه ساعد میبره داخل و گاز میذاره و شروع میکنه بخیه کردن...حس میکنم حس میکنم درد داره تو رو خدا بی حسم کنین...شما که گفتین تموم شد...تمام بخیه ها رو حس میکنه...خونریزی خیلی شدیده...میپرسم هنوزم خونریزیش در حد طبیعیه؟ میگه نه یه رگ تو واژن پاره شده میدوزمش خدا کنه که هماتوم نشه...و زن هنوز درد میکشه...بعد از زایمان میرم سر کلاس تئوری...کلاس تموم میشه و برمیگردم به لیبر...میخوام ببینم زنی که بچش نارسایی داشت چی شد...زائو نیستش از ماما میپرسم بچه دنیا اومد...میگه:بله اینه زایمان طبیعی بود...بسته بندی گان رو روی میز جلوی تخت بدون زائو  میبینم...پلم شده روش نوشته...جنین دختر 38 هفته مرده با نارسایی شدید...
زیرزمینی
۰۸دی
اصلا حرف زدن با دکتر ع منو بدجوری به فکر میندازه...یه ادمی که از نظر من اسطوره موفقیته چقدر میتونه از زندگیش ناراضی باشه...اینکه چرا پزشکی چرا تخصص جرا حی و چرا فوق پلاستیک...دلش میخواد من اشتباهشو تکرار نکنم و به سمت دروس ماژور نرم...میخواد من بیشتر و سریعتر از اون درس بخونم...میخواد کار علمی نکنم بلکه کار عملی بکنم!!!ادمی که از نظر من اصلا خوشحال نیس...انگار دیگه هیچ چیزی نمیتونه خوشحالش کنه ...یه ادم ساکت منزوی و مخفی کار...توی چهل و خورده ای سالگی منم مثل اون میشم؟منم پشیمون میشم از راهی که اومدم؟...شاید خیلی وقتا غر میزنم از پزشکی خوندنم ولی واقعا خوشحالم...درسته خیلیا ادمو حرص میدن به ادم توهین میکنن ولی کمک کردن به بعضی مریض ها هم انقدر حال ادمو خوب میکنه که حد نداره...دوست دارم گاهی این سروکلی زدن با مریضا رو...مثل امروز که به یه خانم عقب افتاده ذهنی باردار داشتم توضیح میدادم مشکلشو نمیفهمید...رفتم وهمراهشو پیدا کردمو کامل براش توضیح دادم که ممکنه سر زایمان از خونریزی بمیره و برای جلوگیری از این اتفاق باید بره یه بیمارستان سطح سه...خبر بدی بود ولی اگه به حرفامون گوش کنن اتفاق بدی براش نمیوفتهدلم نمیخواد مثل این اقای دکتر روزی برسه که دیگه از همه چی پشیمون باشم و هیچ چیزی خوشحالم نکنهدلم میخواد تو چهل سالگی هم کله خر باشم...حتی اگه تنها بودم تنهایی برم سفر برم خرید برم پارک...حتی اگه لذتش کمتر باشه بهتر از هیچیهوقتی ازم پرسید خودت تو زندگیت چکار کردی مگه؟...گفتم سعی کردم از درس خوندنم اذت ببرم...پارک برم...تنهایی سفر برم...ازادی و استقلالمو داشته باشم...بیشتر بخندمو بیشتر دوست پیدا کنم...وقتی این حرفا رو زدم گفت:ادم از درس لذت نمیبره انقدر میخونه که حفظ بشه...لذت بردی که دانشگاه ازاد قبول شدی!!!حرفش توهین امیز بود ولی نمتونست نظر منو تغییر بده...بش گفتم سال پشت کنکورم بهترین سال عمرم بود...از درس خوندن لذت بردم واز هیچ تلاشی دریغ نکردم ولی سرنوشتم این بود که داشگاه ازاد درس بخونمانرژی منفی میده بهم...دوست ندارم توی چهل سالگیم مثل اون باشم...یه بازنده تو اوج موفقیت...من فقط یبار زندم...از دوست شاعرم اینو یاد گرفتم که یبار زندگیمو همونجوری که دوست دارم زندگی کنم
زیرزمینی
۰۸دی
اصلا حرف زدن با دکتر ع منو بدجوری به فکر میندازه...یه ادمی که از نظر من اسطوره موفقیته چقدر میتونه از زندگیش ناراضی باشه...اینکه چرا پزشکی چرا تخصص جرا حی و چرا فوق پلاستیک...دلش میخواد من اشتباهشو تکرار نکنم و به سمت دروس ماژور نرم...میخواد من بیشتر و سریعتر از اون درس بخونم...میخواد کار علمی نکنم بلکه کار عملی بکنم!!!ادمی که از نظر من اصلا خوشحال نیس...انگار دیگه هیچ چیزی نمیتونه خوشحالش کنه ...یه ادم ساکت منزوی و مخفی کار...توی چهل و خورده ای سالگی منم مثل اون میشم؟منم پشیمون میشم از راهی که اومدم؟...شاید خیلی وقتا غر میزنم از پزشکی خوندنم ولی واقعا خوشحالم...درسته خیلیا ادمو حرص میدن به ادم توهین میکنن ولی کمک کردن به بعضی مریض ها هم انقدر حال ادمو خوب میکنه که حد نداره...دوست دارم گاهی این سروکلی زدن با مریضا رو...مثل امروز که به یه خانم عقب افتاده ذهنی باردار داشتم توضیح میدادم مشکلشو نمیفهمید...رفتم وهمراهشو پیدا کردمو کامل براش توضیح دادم که ممکنه سر زایمان از خونریزی بمیره و برای جلوگیری از این اتفاق باید بره یه بیمارستان سطح سه...خبر بدی بود ولی اگه به حرفامون گوش کنن اتفاق بدی براش نمیوفتهدلم نمیخواد مثل این اقای دکتر روزی برسه که دیگه از همه چی پشیمون باشم و هیچ چیزی خوشحالم نکنهدلم میخواد تو چهل سالگی هم کله خر باشم...حتی اگه تنها بودم تنهایی برم سفر برم خرید برم پارک...حتی اگه لذتش کمتر باشه بهتر از هیچیهوقتی ازم پرسید خودت تو زندگیت چکار کردی مگه؟...گفتم سعی کردم از درس خوندنم اذت ببرم...پارک برم...تنهایی سفر برم...ازادی و استقلالمو داشته باشم...بیشتر بخندمو بیشتر دوست پیدا کنم...وقتی این حرفا رو زدم گفت:ادم از درس لذت نمیبره انقدر میخونه که حفظ بشه...لذت بردی که دانشگاه ازاد قبول شدی!!!حرفش توهین امیز بود ولی نمتونست نظر منو تغییر بده...بش گفتم سال پشت کنکورم بهترین سال عمرم بود...از درس خوندن لذت بردم واز هیچ تلاشی دریغ نکردم ولی سرنوشتم این بود که داشگاه ازاد درس بخونمانرژی منفی میده بهم...دوست ندارم توی چهل سالگیم مثل اون باشم...یه بازنده تو اوج موفقیت...من فقط یبار زندم...از دوست شاعرم اینو یاد گرفتم که یبار زندگیمو همونجوری که دوست دارم زندگی کنم
زیرزمینی
۰۵دی
وقتی شروع کردم دسته بندی کردن مطالب وبلاگم دوست نداشتم که زندگی نوشت هام از دکتری نوشت هام بیشتر باشه...چون زندگی نوشتام فقط موقع تنهایی و بیحوصلی وخلاصه احساسات بد بود...اما این روزها مدام دوست دارم بیام وبنویسم...دوست ندارم باکسی حرف بزنم...کسی هم نیس که بتونم باهاش راحت حرف بزنم و بدونم نه نصیحتم میکنه نه مسخرم میکنه...اینجا هم خوبیش اینه که تقریبا هیچ کس برام کامنت نمیذاره...راحت میتونم تمام غر هامو بزنم ...البته به قول اقای دکتری که البته اونم یه هفتس تو سفره و ازش بیخبرم...غر زدن شاید منو خالی کنه ولی تبدیلم میکنه به یه دختر غرغرو...جالبه با وجود اینکه دوبار بیشتر باهاش حرف نزدم ولی بازم به نظرم فوق العاده ادم مزخرف و بیمزه و خیلی چیزای دیگه میاد ولی بعضی حرفاش واقعا روم تاثیر گذاشته...تاثیر که نه فقط تو ذهنم موندهجالب اینجاست که وقتی عکسای عملشو برام فرستاد و به محد گفتم که اینجوریه و بهم گفت عکسای عمل ها رو براش بفرستم من در جوابش گفتم که نمیتونم عکسای مریض ها که اسرار مریض هاست رو بهش بدم وخودمم بعد از دیدن عکس ها پاکشون میکنم با کمال بی ادبی و بی احترامی به من میگه چرا با استاد چهل و چند سالت حرف میزنی!!!اونم درمورد بیماری ها!!!احمقانه ترین حرف ممکن بود...مطمئن شدم که jealousy delusion داره و باید درمان روانپزشکی بشه...بهش گفتم که رفتارش توهین امیزه وحق نداره اینجوری بامن حرف بزنه...واز اون روز تا حالا خبری ازش نیسایندفه خیلی راحت تر از قبلنا دارم نبود کسی که بشه باهاش حرف زد رو تحمل میکنم ...شاید بخاطر وجود اینجاست...شاید چون خسته شدم از ادمایی که حتی دلداری دادن بلد نیستن یا به روش خودشون دلداری میدن که بیشتر منو عصبی میکنه ...خلاصه اینکه روزهای من به سکوت داره میگذرهدیشب یه نفرو که خیلی فکر میکنه زرنگه یه جوری گذاشتم سر کار که مردم از خنده...بهم گفت مال من شو گفتم مگه من پفکم که مال کسی باشم...گفت دوست دارم منم شماره بابامو براش فرستادم وگفتم خوشحال میشم بیای خواستگاری  خلاصه پوکیدم از خنده پسره هم دیگه جوابمو نداد...یعنی هیچی به اندازه این حال نمیده که ادم خودشو بزنه به خنگی ...اصولا تمام مشکلات رو حل میکنهدلم بدجوری سفر میخواست...بالاخره دیروز تسلیم شدم وبه داداش گفتم یه برنامه 5 روزه واسه کیش جور کنه...وسط بهمن...وسط فرجه یه ماهه ما برای پره انترنی...گفتم وقتی مجبور باشم سریعتر میخونم...حال و حوامم عوض میشه...حال مامانم عوض میشه....درضمن با جیب مبارک بابا میریم کلی خریدحتی حال کتاب خوندن وشعر خوندنم ندارم دیگه
زیرزمینی
۰۵دی
وقتی شروع کردم دسته بندی کردن مطالب وبلاگم دوست نداشتم که زندگی نوشت هام از دکتری نوشت هام بیشتر باشه...چون زندگی نوشتام فقط موقع تنهایی و بیحوصلی وخلاصه احساسات بد بود...اما این روزها مدام دوست دارم بیام وبنویسم...دوست ندارم باکسی حرف بزنم...کسی هم نیس که بتونم باهاش راحت حرف بزنم و بدونم نه نصیحتم میکنه نه مسخرم میکنه...اینجا هم خوبیش اینه که تقریبا هیچ کس برام کامنت نمیذاره...راحت میتونم تمام غر هامو بزنم ...البته به قول اقای دکتری که البته اونم یه هفتس تو سفره و ازش بیخبرم...غر زدن شاید منو خالی کنه ولی تبدیلم میکنه به یه دختر غرغرو...جالبه با وجود اینکه دوبار بیشتر باهاش حرف نزدم ولی بازم به نظرم فوق العاده ادم مزخرف و بیمزه و خیلی چیزای دیگه میاد ولی بعضی حرفاش واقعا روم تاثیر گذاشته...تاثیر که نه فقط تو ذهنم موندهجالب اینجاست که وقتی عکسای عملشو برام فرستاد و به محد گفتم که اینجوریه و بهم گفت عکسای عمل ها رو براش بفرستم من در جوابش گفتم که نمیتونم عکسای مریض ها که اسرار مریض هاست رو بهش بدم وخودمم بعد از دیدن عکس ها پاکشون میکنم با کمال بی ادبی و بی احترامی به من میگه چرا با استاد چهل و چند سالت حرف میزنی!!!اونم درمورد بیماری ها!!!احمقانه ترین حرف ممکن بود...مطمئن شدم که jealousy delusion داره و باید درمان روانپزشکی بشه...بهش گفتم که رفتارش توهین امیزه وحق نداره اینجوری بامن حرف بزنه...واز اون روز تا حالا خبری ازش نیسایندفه خیلی راحت تر از قبلنا دارم نبود کسی که بشه باهاش حرف زد رو تحمل میکنم ...شاید بخاطر وجود اینجاست...شاید چون خسته شدم از ادمایی که حتی دلداری دادن بلد نیستن یا به روش خودشون دلداری میدن که بیشتر منو عصبی میکنه ...خلاصه اینکه روزهای من به سکوت داره میگذرهدیشب یه نفرو که خیلی فکر میکنه زرنگه یه جوری گذاشتم سر کار که مردم از خنده...بهم گفت مال من شو گفتم مگه من پفکم که مال کسی باشم...گفت دوست دارم منم شماره بابامو براش فرستادم وگفتم خوشحال میشم بیای خواستگاری  خلاصه پوکیدم از خنده پسره هم دیگه جوابمو نداد...یعنی هیچی به اندازه این حال نمیده که ادم خودشو بزنه به خنگی ...اصولا تمام مشکلات رو حل میکنهدلم بدجوری سفر میخواست...بالاخره دیروز تسلیم شدم وبه داداش گفتم یه برنامه 5 روزه واسه کیش جور کنه...وسط بهمن...وسط فرجه یه ماهه ما برای پره انترنی...گفتم وقتی مجبور باشم سریعتر میخونم...حال و حوامم عوض میشه...حال مامانم عوض میشه....درضمن با جیب مبارک بابا میریم کلی خریدحتی حال کتاب خوندن وشعر خوندنم ندارم دیگه
زیرزمینی