روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۱۶تیر
خبری که نمیدونم خوشحالم باید بکنه یا ناراحت...-کارامون داره درست میشه ...احتمالا تا عید میریم سال هاست که دلش میخواد از این ایران بره.یه پنج سالی هست که دیگه خیلی اصرار میکنه روی رفتن.جلوی ما خیلی حرف نمیزنه چون میدونه هممون ناراحت میشیم.رفتنش یعنی از دست دادن یکی از پنج تا....یکی از پنج تا یعنی خیلی.مخصوصا حالا که چند ماهی هست عزیزترین فرد این خانواده که الان شش نفرس  رو داره با خودش اینور اونور میکشه...یه دختر کوچولوی ناناز که ایشالا زودتر صحیح وسالم دنیا میاد...هفت هشت سالی هست منتظر دنیا اومدنشیم...حالا که داره بالاخره با اومدنش زندگیمونو قشنگ میکنه قراره بره دقیقا اونطرف کره زمین ...حالا چرا من؟چرا باز من؟چرا اول از همه باید به من بگه و بگه هیچ کس نباید بدونه-مامانی ناراحت میشه بفهمه کارمون درست شده و داریم میریم...داداشی هم که الان سربازیه نخواستم بهش استرس بدم...اینجوری بود که تنها ادم واسه شنیدن این راز خیلی بد شدم...من شدم نگران همه...به قول یکی از دوستان ادم همیشه نگران...انگار عادت شده برام نگران همه و همه چیز بودن.اینکه چرا اینجوریم هیچوقت نفهمیدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم.حالا هم که پس فردا امتحان دارم اجی و حرفاش شد قوز بالا قوز.به قول اجی:تو هیچوقت هیچ چیز وهیچ چیز برات مهم نبوده....هوم...احتمالا همین نتیجه اجی از اخلاق من باعث شده که من بشم سنگ صبور.هیچوقت نفهمیدم چرا اجی به این نتیجه رسید؟شاید چون سالهاست با اجی حرف نزدم یا به قول خودمون خون فواره نزدم...نبودن من کاری با ما پنج تا نمیکنه ولی نبود اجی ومخصوصا نبودن بچش ....خدا اخر عاقبت هممون رو به خیر بگذرونه
زیرزمینی
۱۶تیر
خبری که نمیدونم خوشحالم باید بکنه یا ناراحت...-کارامون داره درست میشه ...احتمالا تا عید میریم سال هاست که دلش میخواد از این ایران بره.یه پنج سالی هست که دیگه خیلی اصرار میکنه روی رفتن.جلوی ما خیلی حرف نمیزنه چون میدونه هممون ناراحت میشیم.رفتنش یعنی از دست دادن یکی از پنج تا....یکی از پنج تا یعنی خیلی.مخصوصا حالا که چند ماهی هست عزیزترین فرد این خانواده که الان شش نفرس  رو داره با خودش اینور اونور میکشه...یه دختر کوچولوی ناناز که ایشالا زودتر صحیح وسالم دنیا میاد...هفت هشت سالی هست منتظر دنیا اومدنشیم...حالا که داره بالاخره با اومدنش زندگیمونو قشنگ میکنه قراره بره دقیقا اونطرف کره زمین ...حالا چرا من؟چرا باز من؟چرا اول از همه باید به من بگه و بگه هیچ کس نباید بدونه-مامانی ناراحت میشه بفهمه کارمون درست شده و داریم میریم...داداشی هم که الان سربازیه نخواستم بهش استرس بدم...اینجوری بود که تنها ادم واسه شنیدن این راز خیلی بد شدم...من شدم نگران همه...به قول یکی از دوستان ادم همیشه نگران...انگار عادت شده برام نگران همه و همه چیز بودن.اینکه چرا اینجوریم هیچوقت نفهمیدم ولی کم کم باهاش کنار اومدم.حالا هم که پس فردا امتحان دارم اجی و حرفاش شد قوز بالا قوز.به قول اجی:تو هیچوقت هیچ چیز وهیچ چیز برات مهم نبوده....هوم...احتمالا همین نتیجه اجی از اخلاق من باعث شده که من بشم سنگ صبور.هیچوقت نفهمیدم چرا اجی به این نتیجه رسید؟شاید چون سالهاست با اجی حرف نزدم یا به قول خودمون خون فواره نزدم...نبودن من کاری با ما پنج تا نمیکنه ولی نبود اجی ومخصوصا نبودن بچش ....خدا اخر عاقبت هممون رو به خیر بگذرونه
زیرزمینی
۱۴تیر
نسیم خنکی که از روی رودخانه میگذشت با موهای دختر جوان بازی میکرد...پسرجوان مدام حرف میزد و دختر چیزی نمیشنید...فقط یه انعکاس نورهای رنگی که روی سطح رود خانه افتاده بود خیره نگاه میکرد...سالها بود که دختر عاشق اب و رودخانه وجاده سرسبز کنار رودخانه شهر بود...روز های شاد جوانی را در کنار این رود خانه گذرانده بود و هر وقت که به شهر باز میگشت حتما سری هم به رودخانه میزد...-حواست کجاست؟دختر برگشت وبه پسر لبخندی زد:-ممنون که منو اوردی اینجا...همیشه حالمو بهتر میکنه-پاشو یکم راه بریم دختر...انقدرهم نرو تو فکر وخیال...به چی فکر میکنی که انقدر برات جذابه؟ساعت حدود 10 شب بود...دختر و پسر در کنار هم قدم میزند.پسر تمام تلاشش را میکرد که دختر را بخنداند.از کی عاشق لبخند معمولی این دختر سر سخت شده بود خدا میداند.ولی حالا چه فرقی میکرد.حالا که بعد از مدتها دختر را در کنار خودش میدید فقط میخواست او برایش بخندد تا دنیایش زیبا تر شود.این همان دختر سرسخت وشاد چند سال پیش نبود اما هنوزم گاهی دوستش میداشت.چه چیزی میتواند یک ادم را طی چند سال انقدر تغییر دهد.باد شال دختر جوان را تکان میداد وموهای مشکی دختر با هوا بازی میکرد .پسر باخود گفت:خدایا یعنی میدونه تو دل من چی میگذره؟-چقدر اذیت کردی تا اومدی؟میدونی چند ساله ندیدمت؟دختر لبخندی زد و گفت:چه هوای خوبی شده؟ماه تو اسمون کاملهوهر دو سر بلند کردند و ماه را خیره نگریستند.-فقط یبار دیگه ماه رو انقدر بزرگ دیدمپسر برگشت وخنده کنان گفت:ماه من تویی دیوونه...چند سال پیش بود؟دختر به یاد میاورد ....که شب از نیمه گذشته بود که سوار برماشین بود که جوان بود که از صمیم قلب شاد بود که کنارش مردی نشسته بودکه این مرد تنها مردی بود که در زندگی دوست میداشت که رو به سمت ماه حرکت میکردند.-تاحالا ماه رو به این بزرگی ندیده بودمماه با ان چاله های بزرگش.زرد رنگ. چنان نور افشانی میکرد که انگار نه انگار چند ساعتی از نیمه شب گذشته است.علی برگشت و با ان لب های کوچکش لبخندی تحویل دخترک داد...دختر خیره علی را مینگریست وبا خود فکر کرد:درسته 16 سالی از من بزرگتره و استادمه ولی هیکل ریزه میزش و موهاش که هنوز سفید نشدن این اختلاف سنی رو نشون نمیده...من در کنار علی خوشبختم...هر زنی که کنار علی باشه خوشبخته...با وجود اینکه نمیخواستم امشب اتفاقی بینمون بیوفته ولی اشکالی نداره علی میخواست و منم علی رو دوس دارم-اینم پل جدید بالاخره رسیدیم.میخواستم حتما ببینیش قشنگه نه؟دختر با شنیدن صدای پسر جوان نگاهش را از ماه گرفت و به پل انداخت.-اره قشنگه...چقدر چراغای رنگی بهش اویزون کردن...انگار روزه اینجا-بله خانم ما که شما رو جای بد نمیاریم...این پل هم میدونسته شما امشب قراره تشریف فرما بشی و نگاهی بهش بندازی...دختر لبخندی زد ونگاهش را به سطح مواج اب انداخت که انعاس نورهای رنگی پل هر لحظه در ان میشکست.-داستان من وماهو میدونی؟علی رو برگرداند و گفت نه-وقتی بچه بودیم ومیگفتن هر ادمی تو اسمون یه ستاره داره...من هر شب واسه خودم یه ستاره انتخاب میکردم واسم خودم رو روش میذاشتم وبراش قصه میگفتم ولی شب بعد نمیتونستم دوباره پیداش کنم تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم ماه مال من بشه که دیگه گمش نکنم.از اون موقع تا حالا هر شب که ماه کامله حتما یه اتفاق خوب برام میوفته-مثل امشب...دختر سرش را پایین انداخت ...نمیدانست اتفاقی که امشب براش افتاد خوب بود یا نه؟علی همانطور که رانندگی میکرد به سمت دخترک خم شد و لبهایش را بوسید...دختر چشمانش را بست ومثل هر دفعه که لبهای علی با لب هایش تماس پیدا میکرد حس کرد که جان از بدنش میرود...کمتر از یک ماه بعد از ان شب بود که علی به دخترک گفت:-من دارم ازدواج میکنم.دیگه نمیتونم باهات در تماس باشم...قرارمون از اولشم یه دوستی ساده بود...کلاساتم که با من تموم شده...دیگه استادتم نیستم که لازم باشه همدیگرو ببینیم....-خیلی ساله ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شدهدختر جوان همان طور که به نرده های کنار رودخانه تکیه داده بود با صدای پسر جوان که از پشت سرش می امد به خود امد-میتونم بغلت کنم؟دختر سکوت کرد ...پسر به دختر نزدیک شد و از پشت دختر را در اغوش کشید وارام در گوش دختر زمزمه کرد:-خیلی ساله ندیدمت .خیلی تغییرکردی...اما هنوزم خیلی دوست دارم.دختر چشم هایش را بست اهی کشید سالها بود که ماه برایش اتفاق خوبی به ارمغان نیاورده بود...-یه چیزایی هست که باید بدونی...شاید اونوقت دوست داشتنت رو تغییر بده ...من مثل  ده سال پیش که اولین با دیدیم جوون نیستم...+داستانای این وبلاگ بیشتر واقعین...شنیده ها ودیده هام از مریض هام دوستام ادم هایی  که درد دل میکنن...بایکم تغییر ویکم تخیل...قلم خوبی ندارم ولی مینویسم که فراموش نکنم
زیرزمینی
۱۴تیر
نسیم خنکی که از روی رودخانه میگذشت با موهای دختر جوان بازی میکرد...پسرجوان مدام حرف میزد و دختر چیزی نمیشنید...فقط یه انعکاس نورهای رنگی که روی سطح رود خانه افتاده بود خیره نگاه میکرد...سالها بود که دختر عاشق اب و رودخانه وجاده سرسبز کنار رودخانه شهر بود...روز های شاد جوانی را در کنار این رود خانه گذرانده بود و هر وقت که به شهر باز میگشت حتما سری هم به رودخانه میزد...-حواست کجاست؟دختر برگشت وبه پسر لبخندی زد:-ممنون که منو اوردی اینجا...همیشه حالمو بهتر میکنه-پاشو یکم راه بریم دختر...انقدرهم نرو تو فکر وخیال...به چی فکر میکنی که انقدر برات جذابه؟ساعت حدود 10 شب بود...دختر و پسر در کنار هم قدم میزند.پسر تمام تلاشش را میکرد که دختر را بخنداند.از کی عاشق لبخند معمولی این دختر سر سخت شده بود خدا میداند.ولی حالا چه فرقی میکرد.حالا که بعد از مدتها دختر را در کنار خودش میدید فقط میخواست او برایش بخندد تا دنیایش زیبا تر شود.این همان دختر سرسخت وشاد چند سال پیش نبود اما هنوزم گاهی دوستش میداشت.چه چیزی میتواند یک ادم را طی چند سال انقدر تغییر دهد.باد شال دختر جوان را تکان میداد وموهای مشکی دختر با هوا بازی میکرد .پسر باخود گفت:خدایا یعنی میدونه تو دل من چی میگذره؟-چقدر اذیت کردی تا اومدی؟میدونی چند ساله ندیدمت؟دختر لبخندی زد و گفت:چه هوای خوبی شده؟ماه تو اسمون کاملهوهر دو سر بلند کردند و ماه را خیره نگریستند.-فقط یبار دیگه ماه رو انقدر بزرگ دیدمپسر برگشت وخنده کنان گفت:ماه من تویی دیوونه...چند سال پیش بود؟دختر به یاد میاورد ....که شب از نیمه گذشته بود که سوار برماشین بود که جوان بود که از صمیم قلب شاد بود که کنارش مردی نشسته بودکه این مرد تنها مردی بود که در زندگی دوست میداشت که رو به سمت ماه حرکت میکردند.-تاحالا ماه رو به این بزرگی ندیده بودمماه با ان چاله های بزرگش.زرد رنگ. چنان نور افشانی میکرد که انگار نه انگار چند ساعتی از نیمه شب گذشته است.علی برگشت و با ان لب های کوچکش لبخندی تحویل دخترک داد...دختر خیره علی را مینگریست وبا خود فکر کرد:درسته 16 سالی از من بزرگتره و استادمه ولی هیکل ریزه میزش و موهاش که هنوز سفید نشدن این اختلاف سنی رو نشون نمیده...من در کنار علی خوشبختم...هر زنی که کنار علی باشه خوشبخته...با وجود اینکه نمیخواستم امشب اتفاقی بینمون بیوفته ولی اشکالی نداره علی میخواست و منم علی رو دوس دارم-اینم پل جدید بالاخره رسیدیم.میخواستم حتما ببینیش قشنگه نه؟دختر با شنیدن صدای پسر جوان نگاهش را از ماه گرفت و به پل انداخت.-اره قشنگه...چقدر چراغای رنگی بهش اویزون کردن...انگار روزه اینجا-بله خانم ما که شما رو جای بد نمیاریم...این پل هم میدونسته شما امشب قراره تشریف فرما بشی و نگاهی بهش بندازی...دختر لبخندی زد ونگاهش را به سطح مواج اب انداخت که انعاس نورهای رنگی پل هر لحظه در ان میشکست.-داستان من وماهو میدونی؟علی رو برگرداند و گفت نه-وقتی بچه بودیم ومیگفتن هر ادمی تو اسمون یه ستاره داره...من هر شب واسه خودم یه ستاره انتخاب میکردم واسم خودم رو روش میذاشتم وبراش قصه میگفتم ولی شب بعد نمیتونستم دوباره پیداش کنم تا اینکه یه شب تصمیم گرفتم ماه مال من بشه که دیگه گمش نکنم.از اون موقع تا حالا هر شب که ماه کامله حتما یه اتفاق خوب برام میوفته-مثل امشب...دختر سرش را پایین انداخت ...نمیدانست اتفاقی که امشب براش افتاد خوب بود یا نه؟علی همانطور که رانندگی میکرد به سمت دخترک خم شد و لبهایش را بوسید...دختر چشمانش را بست ومثل هر دفعه که لبهای علی با لب هایش تماس پیدا میکرد حس کرد که جان از بدنش میرود...کمتر از یک ماه بعد از ان شب بود که علی به دخترک گفت:-من دارم ازدواج میکنم.دیگه نمیتونم باهات در تماس باشم...قرارمون از اولشم یه دوستی ساده بود...کلاساتم که با من تموم شده...دیگه استادتم نیستم که لازم باشه همدیگرو ببینیم....-خیلی ساله ندیدمت خیلی دلم برات تنگ شدهدختر جوان همان طور که به نرده های کنار رودخانه تکیه داده بود با صدای پسر جوان که از پشت سرش می امد به خود امد-میتونم بغلت کنم؟دختر سکوت کرد ...پسر به دختر نزدیک شد و از پشت دختر را در اغوش کشید وارام در گوش دختر زمزمه کرد:-خیلی ساله ندیدمت .خیلی تغییرکردی...اما هنوزم خیلی دوست دارم.دختر چشم هایش را بست اهی کشید سالها بود که ماه برایش اتفاق خوبی به ارمغان نیاورده بود...-یه چیزایی هست که باید بدونی...شاید اونوقت دوست داشتنت رو تغییر بده ...من مثل  ده سال پیش که اولین با دیدیم جوون نیستم...+داستانای این وبلاگ بیشتر واقعین...شنیده ها ودیده هام از مریض هام دوستام ادم هایی  که درد دل میکنن...بایکم تغییر ویکم تخیل...قلم خوبی ندارم ولی مینویسم که فراموش نکنم
زیرزمینی
۱۲تیر
دیشب تصمیم گرفتم که شاد باشماولین کار واسه واقعی شدن این تصمیم پختن شله زردبود که مدتهاست هوس کردم... از 9 صبح گیرش بودم...یه اشتباهایی کردم مثلا شکر رو یکم زود ریختم وترسیدم که ته بگیره...تمام مدت چهار چشمی ملاقه به دست بالا سر گاز هم میزم که ته نگیره...خیلی خوب جا افتاده بود بادمش زیاد بود ولی خب اشکالی نداشت ...داشت قل های اخر رو میزد که باید گلاب رو میریختم ...از اونجایی که گلاب های توی بازار بو زیاد ندارن کل شیشه گلاب رو خالی کردم...هم زدم وخدا خدا میکردم که تلخ نشه ....سرم رو بردم بالا دیگ که ببینم بوش چطوره یهو یه بوی تلخی زد زیر دماغم...گفتم ای دل غافل دیدی زیاد ریختم وتلخ شد...یهو سر یرگردوندم که شکر بردارم که دیدم روی شیشه ای که تازه خالیش کردم توی دیگ نوشته............عرق کاسنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!بدتر از این نمیشد...این ماهم که تمام پول توجیبیم  رو مجبور شده بودم بدم داداش باببت قرض هایی که ماه پیش کردم واز امروز تا اخر ماه فقط 60 تومن دارم که دیروزم 25 تومنش بابت مواد شله زرد خرج شده بودعصبانی اومدم وتوی هال چرخی زدم...بعد خندیدم وگفتم نه قرار نیست تسلیم بشم...تازه بهترم شد حالا دفه دوم بهتر بلدم چجوری بپزم...رفتم وتمام دیگ رو خالی کردم توی سینک...اشپزخونه رو تمییز کردم ظرفارو شستم ومانتو پوشیدم ورفتم خریدساعت 12 اماده پختن دوباره شله زرد بودم...اتفاقا ایندفه موادش میزون تر شد بهتر بلد شدم بپزم...خوشبو وخوشمزه تر شد...باقی مونده گلاب وزعفرونمم حلوا درس کردم....عالیییییییییییییییییییییحالا قراره واسه افطار برای خانم نازدار ببرمفکر نمیکردم اولین بار انقدر خوب بشهفقط اخرش شله زرد و حلوا که تموم شد یادم افتاد باید یخچال رو میشستم...خسته و کوفته یه دستم به گاز بود ویه دستم به یخچال...اوسطشم دایی زنگ زد وگفت میخواد زن بگیره...خدا به خیر بگذرونه خواسته که من باهاش برم که به دختره بگه...توی 45 سالگی!!!!!!!!!!!!!!فراموشی نوشت:هنوز توی فرجه امتحان چشمم و هنوز دیوانه وار کتاب میخونم.دیشبم تا3 بیدار بودم.یه کتاب دیگه رو تموم کردم. 7روز با یک روح...یه کتاب فوق العاده ساده که قشنگی خاص خودش رو داشت وفکرایی رو توی ذهنم اداخت که همون نصفه شبی عملیشون کردم...داستان اشنایی پسر جوان وتصمیماتشه که با یه روح برخورد میکنه...خوب بود
زیرزمینی
۱۲تیر
دیشب تصمیم گرفتم که شاد باشماولین کار واسه واقعی شدن این تصمیم پختن شله زردبود که مدتهاست هوس کردم... از 9 صبح گیرش بودم...یه اشتباهایی کردم مثلا شکر رو یکم زود ریختم وترسیدم که ته بگیره...تمام مدت چهار چشمی ملاقه به دست بالا سر گاز هم میزم که ته نگیره...خیلی خوب جا افتاده بود بادمش زیاد بود ولی خب اشکالی نداشت ...داشت قل های اخر رو میزد که باید گلاب رو میریختم ...از اونجایی که گلاب های توی بازار بو زیاد ندارن کل شیشه گلاب رو خالی کردم...هم زدم وخدا خدا میکردم که تلخ نشه ....سرم رو بردم بالا دیگ که ببینم بوش چطوره یهو یه بوی تلخی زد زیر دماغم...گفتم ای دل غافل دیدی زیاد ریختم وتلخ شد...یهو سر یرگردوندم که شکر بردارم که دیدم روی شیشه ای که تازه خالیش کردم توی دیگ نوشته............عرق کاسنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!بدتر از این نمیشد...این ماهم که تمام پول توجیبیم  رو مجبور شده بودم بدم داداش باببت قرض هایی که ماه پیش کردم واز امروز تا اخر ماه فقط 60 تومن دارم که دیروزم 25 تومنش بابت مواد شله زرد خرج شده بودعصبانی اومدم وتوی هال چرخی زدم...بعد خندیدم وگفتم نه قرار نیست تسلیم بشم...تازه بهترم شد حالا دفه دوم بهتر بلدم چجوری بپزم...رفتم وتمام دیگ رو خالی کردم توی سینک...اشپزخونه رو تمییز کردم ظرفارو شستم ومانتو پوشیدم ورفتم خریدساعت 12 اماده پختن دوباره شله زرد بودم...اتفاقا ایندفه موادش میزون تر شد بهتر بلد شدم بپزم...خوشبو وخوشمزه تر شد...باقی مونده گلاب وزعفرونمم حلوا درس کردم....عالیییییییییییییییییییییحالا قراره واسه افطار برای خانم نازدار ببرمفکر نمیکردم اولین بار انقدر خوب بشهفقط اخرش شله زرد و حلوا که تموم شد یادم افتاد باید یخچال رو میشستم...خسته و کوفته یه دستم به گاز بود ویه دستم به یخچال...اوسطشم دایی زنگ زد وگفت میخواد زن بگیره...خدا به خیر بگذرونه خواسته که من باهاش برم که به دختره بگه...توی 45 سالگی!!!!!!!!!!!!!!فراموشی نوشت:هنوز توی فرجه امتحان چشمم و هنوز دیوانه وار کتاب میخونم.دیشبم تا3 بیدار بودم.یه کتاب دیگه رو تموم کردم. 7روز با یک روح...یه کتاب فوق العاده ساده که قشنگی خاص خودش رو داشت وفکرایی رو توی ذهنم اداخت که همون نصفه شبی عملیشون کردم...داستان اشنایی پسر جوان وتصمیماتشه که با یه روح برخورد میکنه...خوب بود
زیرزمینی
۱۲تیر
دوباره ویر کتاب خوندنم گرفته توی این فرجه امتحان چشم. مثل خوره افتادم روی کتابایی که جدید خریدم ومدام میخونم...دیشب تا 4.30 صبح بیدار بودم وخوابم نمیبرد...بعد از یه مکالمه خسته کننده با یه ادمی که نمیدونم چرا توی زندگیمه...شروع کردم به خوندن کتابی که همون اولاشم برام جذاب بود...انقدر خوندم تا بالاخره ساعت 4 تمام شدتمام بند ها را بریده ام از سیاوش گلشیریکتاب خوبی بود...دوسش داشتم زیاد...داستانای ایرانی که بیشتر از داستانای خارجی  میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد.داستان  عشق پسر جوونی به دختری به اسم ری را وازدواجش بادختر دومی که رویا اسمشه.وعاشقانه همسرشو دوست داره واز عشق قبلی شوهرش خبر داره ولی بازم تلاش میکنه تمام عشق شوهرشو به دست بیاره.ولی مشکلات روزمره این روزهای زندگی ما ادما‍‍‍.اخرش کارایی میکنه که جز پشیمونی چیزی واسه ادم  های داستان نمیذاره...تمام احساسات رویا رو میتونستم درک کنم وپایان داستان چنان شوکی به ادم وارد میکنه که از خودت میپرسی اگه من توی این شرایط بودم چطوری میتونستم طاقت بیارم؟اخیرا دوباره خوره کتاب گرفتم و کتابای فوق العاده خوندمزندگی منفی یک از احسان نراقی که منو با زندگی وطرز فکری که همرده های من میتونن داشته باشن بیشتر اشنا کرد.کلا احسان نراقی خیلی خوب میتونه خوانندشو غافلگیر کنه.سرزمین نوچ هم تازه از احسان نراقی خوندم که از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم.درمورد مهاجرت از وطنه ویه قسمتای پزشکی هم چاشنی کارش کرده که واسه من داستان رو جذاب تر میکنه.عاشقانه ازفریبا کلهر بایه فضای کاملا فانتزی تو روبه یه داستان عاشقانه وتقریبا تخیلی میبره که تااخر داستان لبخند میزنی و نمیتونی باور کنی یه شخصیت اسمش خال بانو باشه...ولی بازم دوستش داشتم یه حال گنگ ومبهمی داشتم تا اخر داستان.هرچند شوهر عزیز من از همین نویسنده خیلی بیشتر برام جذاب بوداسمان.کیپ ابر از محمود حسینی زاد داستان کوتاهه با وجود اینکه من اصلا داستان کوتاه دوست ندارم ولی اولین سالی که نمایشگاه کتاب رفتم از همین نویسنده این برف کی امده رو خریدم وداستانای اون کتاب رو هم دوست داشتم.داستان های معمولی که تکه کوتاهی از زندگی ادمای معمولی رو بدون اینکه خیلی مسائل رو روشن کنه شرح داده.این کتابم یه جور خاصی ارومم میکرد...
زیرزمینی
۱۲تیر
دوباره ویر کتاب خوندنم گرفته توی این فرجه امتحان چشم. مثل خوره افتادم روی کتابایی که جدید خریدم ومدام میخونم...دیشب تا 4.30 صبح بیدار بودم وخوابم نمیبرد...بعد از یه مکالمه خسته کننده با یه ادمی که نمیدونم چرا توی زندگیمه...شروع کردم به خوندن کتابی که همون اولاشم برام جذاب بود...انقدر خوندم تا بالاخره ساعت 4 تمام شدتمام بند ها را بریده ام از سیاوش گلشیریکتاب خوبی بود...دوسش داشتم زیاد...داستانای ایرانی که بیشتر از داستانای خارجی  میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد.داستان  عشق پسر جوونی به دختری به اسم ری را وازدواجش بادختر دومی که رویا اسمشه.وعاشقانه همسرشو دوست داره واز عشق قبلی شوهرش خبر داره ولی بازم تلاش میکنه تمام عشق شوهرشو به دست بیاره.ولی مشکلات روزمره این روزهای زندگی ما ادما‍‍‍.اخرش کارایی میکنه که جز پشیمونی چیزی واسه ادم  های داستان نمیذاره...تمام احساسات رویا رو میتونستم درک کنم وپایان داستان چنان شوکی به ادم وارد میکنه که از خودت میپرسی اگه من توی این شرایط بودم چطوری میتونستم طاقت بیارم؟اخیرا دوباره خوره کتاب گرفتم و کتابای فوق العاده خوندمزندگی منفی یک از احسان نراقی که منو با زندگی وطرز فکری که همرده های من میتونن داشته باشن بیشتر اشنا کرد.کلا احسان نراقی خیلی خوب میتونه خوانندشو غافلگیر کنه.سرزمین نوچ هم تازه از احسان نراقی خوندم که از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم.درمورد مهاجرت از وطنه ویه قسمتای پزشکی هم چاشنی کارش کرده که واسه من داستان رو جذاب تر میکنه.عاشقانه ازفریبا کلهر بایه فضای کاملا فانتزی تو روبه یه داستان عاشقانه وتقریبا تخیلی میبره که تااخر داستان لبخند میزنی و نمیتونی باور کنی یه شخصیت اسمش خال بانو باشه...ولی بازم دوستش داشتم یه حال گنگ ومبهمی داشتم تا اخر داستان.هرچند شوهر عزیز من از همین نویسنده خیلی بیشتر برام جذاب بوداسمان.کیپ ابر از محمود حسینی زاد داستان کوتاهه با وجود اینکه من اصلا داستان کوتاه دوست ندارم ولی اولین سالی که نمایشگاه کتاب رفتم از همین نویسنده این برف کی امده رو خریدم وداستانای اون کتاب رو هم دوست داشتم.داستان های معمولی که تکه کوتاهی از زندگی ادمای معمولی رو بدون اینکه خیلی مسائل رو روشن کنه شرح داده.این کتابم یه جور خاصی ارومم میکرد...
زیرزمینی
۱۲تیر
این روزها مدام نگران توام شاعر عزیزم...تویی که داری بدترین روزای ممکن رو میگذرونی و دم نمیزنی....الان حدودا 4-5 ماهی هست که توی این وضعیت گیر کردی...من هر روز یقه خدا رو میچسبم که چرا تو؟...که بسه دیگه داره خفه میشه بذار یه نفسی بکشه...مدام دعا میکنم فکر میکنم خواهش میکنم به هرکس و هرچیزی متوصل میشم تا تو حالت خوب بشه...میخوام حالت خوب بشهبهت نزدیک میشم تا شاید یه گوشه از بارتو روی شونه من بذاری...تویی که صبور ترینی...تویی که نمیخوای کسی شریک دردت بشه...تویی که نه داد میزنی نه گریه میکنی نه به زمین وزمان بد میگیازت دور میشم چون میترسم وقتی کنارتم با حرفا وکارایی که با بی فکری میکنم بیشتر ازارت بدم...باری از دوشت برندارم و بیشتر بشم بار اضافه برات...نمیخوام من بشم یکی دیگه از نگرانی هات...بعد از دوبار اخری که از نزدیک باهات حرف زدم دیگه مطمئن شدم برات دوست نیستم بلکه یه بار اضافم...چیزی که هیچوقت دوست نداشتم...با تو فهمیدم اگه دکترم بشم خیلی وقتا کاری از دستم برنمیاد...که خواست خدا یه چیز خیلی عجیبیه که من هیچوقت منطقشو درک نمیکنکاش میتونستم بهت بفهمون م چقدر نگرانتم...کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا چند وقته ازت دورم...که وقتی شدی سکوت محض میفهمم چه حالی داری حتی اگه خیلی ازت کوچیکتر باشم حتی اگه سختی هایی که تو کشیدی رو هیچکدوم تجربه نکرده باشم...میفهمم که وقتی یه مرد بیکار باشه چقدر داغون میشه که غرورش از هم میپاشه که حرفی واسه گفتن ندارهماه هاست دارم تلاش میکنم حالتو خوب کنم....که کنارت باشم مثل تمام این سالها...مدام خواستم با حرفایی که از همه چیز و همه کس میزنم فکرتو واسه دقیقه ها هم که شده از مشکلاتت منحرف کنم...ولی هیچوقت نتونستم و توی کارم موفق نبودم ...از راه دور کاری بیشتر از این ازم بر نمیاد...سلاحی به جز این ندارم ...ولی وقتی مدام از حرفای و چیزای مسخره ای که برات تعریف کردم بیشتر حرص خوردی...وقتی که گفتی نگرانی که یه روزی من ازدواج کنم ومجبور باشیم باهم نباشیم ...وقتی توی نمایشگاه کتاب انقدر باهم حرف زدیم وتو برای اولین بار با میل خودت شروع کردی به حرف زدن واز هردری خواستی گفتی...وقتی نتونستی هیچ دلیلی برای دوستیمون بیاری...وقتی که گفتی منظورتو از سوالات اشتباه فهمیدم....مثل همه وقتای دیگه ای که قلبم شروع میکنه به شدید زدن و راهی واسه اروم کردن خودم جز خندیدن ندارم...بهت لبخند زدم...فهمیدم که وقتشه دیگه باهم دوست نباشیم...یه ماه بعدش که اینو بهت گفتم انکار کردی و گفتی نمیخوای که دیگه نباشم...ولی شاعر عزیزم تو یکی رو میخوای که برات بشه مرهم نه نمک لای زخم...من شدم نمک لای زخم چیزی که هرگز نخواستم باشمنتونستم وقتی داستان ارزو رو خوندم حرفی بزنمحسودی نبود...عاشقت نبودم که حسودی کنم...دلم نشکست...ولی مدتی قبلش بود که تصمیم گرفته بودم کم کم ازت دور باشم و فقط وقتایی که میخوای کنارت باشم...وقتی ظهر از خواب بیدار شدم وپیامت رو دیدم که:اپ کردم اگه دوس داری بخون ولی چیزی نپرس و نظری داشتی همونجا برام بذار...اول حول کردم بعد دیدم انقدر دوست بدی بودم که حتی نمیتونم نظرمو مستقیم به خودت بگم بعد فهمیدم حتی نمیخوای چیزی از من بشنوی...سکوتارزو برای تو یه عشق بود یه دنیا بود بهت زندگی داده بود ...ارزو برای تو تمام خوبی های زندگی و شادی بود...کاری که من حتی با تلاش زیاد نتونسته بودم یه گوششو انجام بدم وقتی خوندم مطلبتو هیچی نتونستم بگم چون ادمی نیستی که وقتی حالت بده بذاری کسی دلداریت بده...چون دلداری های من هیچوقت واست فایده نکردن...ارزو یه دنیا خوبی بود که الان نیستش...نمیدونم اینهمه با عجله چرا بهم گفتی بخونم؟هیچوقتم نمیفهمم چون تو ادم گفتن نیستی منم میدونم که نباید بپرسم...و نمیدونم کی احتمال داره تو این وبلاگ رو پیدا کنی واین مطلب رو بخونی...توضیح دادنش سخته ....متنفر میشم از خودم وقتی نمیتونم کاری کنم...نمیتونم کاری کنم برای تو...بهت نزدیک شدم.ازت دور شدم ولی تو هیچوقت کاری نکردی که بفهمم کدو مو میخوای...شاعر عزیزم بی خاصیت بودن برای بهترین دوست دنیا خیلی سختهکاش میفهمیدی سکوتت برام سخته...رنج کشیدنت برام سخته....زندگی نکردنت برام سخته...بیتفاوت بودنت برام سختهوقتی نمی تونم کاری برات کنم بذار نباشم کنارت ندونم چقدر داری رنج میکشی از چیزایی که هیچوقت برام نگفتی....خیلی سخته سهمی تو زندگی بهترین دوستت نداشته باشی...نمیخوام اسیب ببینم نمیخوام اسیب بزنم...نمیخوام نگران من باشی...نگران بودن یا نبودنم...هروقت ازت ناراحت بودم خندیدمبعد از خوندن مطلبت روزها فریاد زدم ...گلایه کردم به زمین وزمان ...که چرا تو؟چرا سرنوشت روی خوششو داره از تو دریغ میکنه...چرا من نمیتونم کاری کنمشاعر عزیزم دوست کوچیکتو به خاطر همه ندونم کاری هاش.ناتوان بودنش.بی فکر بودنش ببخش...شاید تو نتونی حتی یه دلیل برای دوستی با من پیدا کنی ولی من هزاران دلیل دارم که نخوام دوستی مثل تو رو از دست بدم...حتی اگه مجبور بشم بخاطر خودت تنهات میذارمپی نوشت:امیدوارم یه روز این مطلبو بخونی شاعر
زیرزمینی
۱۲تیر
این روزها مدام نگران توام شاعر عزیزم...تویی که داری بدترین روزای ممکن رو میگذرونی و دم نمیزنی....الان حدودا 4-5 ماهی هست که توی این وضعیت گیر کردی...من هر روز یقه خدا رو میچسبم که چرا تو؟...که بسه دیگه داره خفه میشه بذار یه نفسی بکشه...مدام دعا میکنم فکر میکنم خواهش میکنم به هرکس و هرچیزی متوصل میشم تا تو حالت خوب بشه...میخوام حالت خوب بشهبهت نزدیک میشم تا شاید یه گوشه از بارتو روی شونه من بذاری...تویی که صبور ترینی...تویی که نمیخوای کسی شریک دردت بشه...تویی که نه داد میزنی نه گریه میکنی نه به زمین وزمان بد میگیازت دور میشم چون میترسم وقتی کنارتم با حرفا وکارایی که با بی فکری میکنم بیشتر ازارت بدم...باری از دوشت برندارم و بیشتر بشم بار اضافه برات...نمیخوام من بشم یکی دیگه از نگرانی هات...بعد از دوبار اخری که از نزدیک باهات حرف زدم دیگه مطمئن شدم برات دوست نیستم بلکه یه بار اضافم...چیزی که هیچوقت دوست نداشتم...با تو فهمیدم اگه دکترم بشم خیلی وقتا کاری از دستم برنمیاد...که خواست خدا یه چیز خیلی عجیبیه که من هیچوقت منطقشو درک نمیکنکاش میتونستم بهت بفهمون م چقدر نگرانتم...کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا چند وقته ازت دورم...که وقتی شدی سکوت محض میفهمم چه حالی داری حتی اگه خیلی ازت کوچیکتر باشم حتی اگه سختی هایی که تو کشیدی رو هیچکدوم تجربه نکرده باشم...میفهمم که وقتی یه مرد بیکار باشه چقدر داغون میشه که غرورش از هم میپاشه که حرفی واسه گفتن ندارهماه هاست دارم تلاش میکنم حالتو خوب کنم....که کنارت باشم مثل تمام این سالها...مدام خواستم با حرفایی که از همه چیز و همه کس میزنم فکرتو واسه دقیقه ها هم که شده از مشکلاتت منحرف کنم...ولی هیچوقت نتونستم و توی کارم موفق نبودم ...از راه دور کاری بیشتر از این ازم بر نمیاد...سلاحی به جز این ندارم ...ولی وقتی مدام از حرفای و چیزای مسخره ای که برات تعریف کردم بیشتر حرص خوردی...وقتی که گفتی نگرانی که یه روزی من ازدواج کنم ومجبور باشیم باهم نباشیم ...وقتی توی نمایشگاه کتاب انقدر باهم حرف زدیم وتو برای اولین بار با میل خودت شروع کردی به حرف زدن واز هردری خواستی گفتی...وقتی نتونستی هیچ دلیلی برای دوستیمون بیاری...وقتی که گفتی منظورتو از سوالات اشتباه فهمیدم....مثل همه وقتای دیگه ای که قلبم شروع میکنه به شدید زدن و راهی واسه اروم کردن خودم جز خندیدن ندارم...بهت لبخند زدم...فهمیدم که وقتشه دیگه باهم دوست نباشیم...یه ماه بعدش که اینو بهت گفتم انکار کردی و گفتی نمیخوای که دیگه نباشم...ولی شاعر عزیزم تو یکی رو میخوای که برات بشه مرهم نه نمک لای زخم...من شدم نمک لای زخم چیزی که هرگز نخواستم باشمنتونستم وقتی داستان ارزو رو خوندم حرفی بزنمحسودی نبود...عاشقت نبودم که حسودی کنم...دلم نشکست...ولی مدتی قبلش بود که تصمیم گرفته بودم کم کم ازت دور باشم و فقط وقتایی که میخوای کنارت باشم...وقتی ظهر از خواب بیدار شدم وپیامت رو دیدم که:اپ کردم اگه دوس داری بخون ولی چیزی نپرس و نظری داشتی همونجا برام بذار...اول حول کردم بعد دیدم انقدر دوست بدی بودم که حتی نمیتونم نظرمو مستقیم به خودت بگم بعد فهمیدم حتی نمیخوای چیزی از من بشنوی...سکوتارزو برای تو یه عشق بود یه دنیا بود بهت زندگی داده بود ...ارزو برای تو تمام خوبی های زندگی و شادی بود...کاری که من حتی با تلاش زیاد نتونسته بودم یه گوششو انجام بدم وقتی خوندم مطلبتو هیچی نتونستم بگم چون ادمی نیستی که وقتی حالت بده بذاری کسی دلداریت بده...چون دلداری های من هیچوقت واست فایده نکردن...ارزو یه دنیا خوبی بود که الان نیستش...نمیدونم اینهمه با عجله چرا بهم گفتی بخونم؟هیچوقتم نمیفهمم چون تو ادم گفتن نیستی منم میدونم که نباید بپرسم...و نمیدونم کی احتمال داره تو این وبلاگ رو پیدا کنی واین مطلب رو بخونی...توضیح دادنش سخته ....متنفر میشم از خودم وقتی نمیتونم کاری کنم...نمیتونم کاری کنم برای تو...بهت نزدیک شدم.ازت دور شدم ولی تو هیچوقت کاری نکردی که بفهمم کدو مو میخوای...شاعر عزیزم بی خاصیت بودن برای بهترین دوست دنیا خیلی سختهکاش میفهمیدی سکوتت برام سخته...رنج کشیدنت برام سخته....زندگی نکردنت برام سخته...بیتفاوت بودنت برام سختهوقتی نمی تونم کاری برات کنم بذار نباشم کنارت ندونم چقدر داری رنج میکشی از چیزایی که هیچوقت برام نگفتی....خیلی سخته سهمی تو زندگی بهترین دوستت نداشته باشی...نمیخوام اسیب ببینم نمیخوام اسیب بزنم...نمیخوام نگران من باشی...نگران بودن یا نبودنم...هروقت ازت ناراحت بودم خندیدمبعد از خوندن مطلبت روزها فریاد زدم ...گلایه کردم به زمین وزمان ...که چرا تو؟چرا سرنوشت روی خوششو داره از تو دریغ میکنه...چرا من نمیتونم کاری کنمشاعر عزیزم دوست کوچیکتو به خاطر همه ندونم کاری هاش.ناتوان بودنش.بی فکر بودنش ببخش...شاید تو نتونی حتی یه دلیل برای دوستی با من پیدا کنی ولی من هزاران دلیل دارم که نخوام دوستی مثل تو رو از دست بدم...حتی اگه مجبور بشم بخاطر خودت تنهات میذارمپی نوشت:امیدوارم یه روز این مطلبو بخونی شاعر
زیرزمینی