روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۴دی
رفتن اجی خیلی بدتر از اون چیزی شد که فکرشو میکردم...رد شدن پروپوزالم...دعوام با رفیق...اینکه به هر دری زدم که بتونم زودتر برم تهران و نشد ...اوضاع رو بدتر میکرد ...صبح که رسیدم خونه فامیل دور...نی نی و اجی اونجا بودن بغض گلومو گرفت و از همون اول گوشی مدام دستم بود تا از تمام این لحظات اخر فیلم وعکس بگیرم...مدام قربون صدقه رفتن من باعث شد فامیل دور بپرسه یعنی خواهرزاده انقدر عزیزه؟ ...و این فامیله دور نمیدونست ما چه روزایی رو گذروندیم تا به اینجا رسیدیم...اخرین شب یلدای مزخرف دور همیمون بود...که معلوم نیس دفه بعد کی باشهوقتی میخواستیم راه بیوفتیم به طرف فرودگاه از اسمون سیل میبارید و نی نی انقدر گریه میکرد که منم پا به پاش به گریه میکردم ...اجی که از گریه بچش انقدر رنگش پرید که ما نگران اون شدیم...یک ساعت اخر که نی نی اروم شده بود با اجی فقط حرفای احمقانه میزدیم...و اجی هیچ جوری نمیتونست خوشحالیشو پنهون نگه داره و اصلا به حرفای من گوش نمیکرد و حس دلتنگی خیلی زیاده منو نمیفهمید و اونجا بود که مطکئن شدم حرفای رفیق درمورد اینکه اجیت دیگه زندگی خودشو داره کاملا درستهحرفای همه که میره و اونجا خوشحال و خوشبخت زندگی میکنه نمیتونه از حس دلتنگی شدید من کم کنه...دیگه هیجوقت نیست...نه تو خوشی هامون نه توی ناراحتیمون...نه اگه بمیریم بالا سرمونه نه اگه بهترین اتفاقای زندگیمون بیوفته کنارمونه...دیگه نیستنش باید بشه عادتونوقتی بلندگو اعلام کرد که باید از گیت رد بشن...وقتی اومد بغلم کرد وسعی کرد با چرت وپرتاش بخوندونم زدم زیر گریه...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...زدم زیر گریه...وقتی صورتمو کسید کنار و دید دارم گریه میکنم خندید و دوباره بغلم کرد...وقتی دوباره از بغلش دراومدم ودوباره دید دارم گریه میکنم لبخندش محو شد...وقتی داشت میرفت برگشت وبابام رو دید...زده بود زیر گریه...دیگه اجی هم گریش گرفت...این دومین باری بود که گریه بابا رو میدیدم...دفه قبل هم سر طلاق اجی بود...حالاداشت مهمترین بچش از پیشش میرفت...تازه اونجا بود که توی این 24 سال فهمیدم که چقدر کم اجی رو بغل کردم...دلم بغلش رو میخواست بازقبل از خاموش کردن موبایلش توی هواپیما بهم پیام داد دوست دارم-من دوست دارم وتو بهترین اجی دنیاییحالا که دارم مینویسم هم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم...برو اجی...برو ینگه دنیا و سعی کن خوشحال و خوشبخت باشی...حتی بدون همه ما
زیرزمینی
۰۴دی
رفتن اجی خیلی بدتر از اون چیزی شد که فکرشو میکردم...رد شدن پروپوزالم...دعوام با رفیق...اینکه به هر دری زدم که بتونم زودتر برم تهران و نشد ...اوضاع رو بدتر میکرد ...صبح که رسیدم خونه فامیل دور...نی نی و اجی اونجا بودن بغض گلومو گرفت و از همون اول گوشی مدام دستم بود تا از تمام این لحظات اخر فیلم وعکس بگیرم...مدام قربون صدقه رفتن من باعث شد فامیل دور بپرسه یعنی خواهرزاده انقدر عزیزه؟ ...و این فامیله دور نمیدونست ما چه روزایی رو گذروندیم تا به اینجا رسیدیم...اخرین شب یلدای مزخرف دور همیمون بود...که معلوم نیس دفه بعد کی باشهوقتی میخواستیم راه بیوفتیم به طرف فرودگاه از اسمون سیل میبارید و نی نی انقدر گریه میکرد که منم پا به پاش به گریه میکردم ...اجی که از گریه بچش انقدر رنگش پرید که ما نگران اون شدیم...یک ساعت اخر که نی نی اروم شده بود با اجی فقط حرفای احمقانه میزدیم...و اجی هیچ جوری نمیتونست خوشحالیشو پنهون نگه داره و اصلا به حرفای من گوش نمیکرد و حس دلتنگی خیلی زیاده منو نمیفهمید و اونجا بود که مطکئن شدم حرفای رفیق درمورد اینکه اجیت دیگه زندگی خودشو داره کاملا درستهحرفای همه که میره و اونجا خوشحال و خوشبخت زندگی میکنه نمیتونه از حس دلتنگی شدید من کم کنه...دیگه هیجوقت نیست...نه تو خوشی هامون نه توی ناراحتیمون...نه اگه بمیریم بالا سرمونه نه اگه بهترین اتفاقای زندگیمون بیوفته کنارمونه...دیگه نیستنش باید بشه عادتونوقتی بلندگو اعلام کرد که باید از گیت رد بشن...وقتی اومد بغلم کرد وسعی کرد با چرت وپرتاش بخوندونم زدم زیر گریه...دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم...زدم زیر گریه...وقتی صورتمو کسید کنار و دید دارم گریه میکنم خندید و دوباره بغلم کرد...وقتی دوباره از بغلش دراومدم ودوباره دید دارم گریه میکنم لبخندش محو شد...وقتی داشت میرفت برگشت وبابام رو دید...زده بود زیر گریه...دیگه اجی هم گریش گرفت...این دومین باری بود که گریه بابا رو میدیدم...دفه قبل هم سر طلاق اجی بود...حالاداشت مهمترین بچش از پیشش میرفت...تازه اونجا بود که توی این 24 سال فهمیدم که چقدر کم اجی رو بغل کردم...دلم بغلش رو میخواست بازقبل از خاموش کردن موبایلش توی هواپیما بهم پیام داد دوست دارم-من دوست دارم وتو بهترین اجی دنیاییحالا که دارم مینویسم هم نمیتونم جلوی اشکامو بگیرم...برو اجی...برو ینگه دنیا و سعی کن خوشحال و خوشبخت باشی...حتی بدون همه ما
زیرزمینی