روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰مرداد
1 در میانسالی با من مهربانتر حرف بزنمن کودکی های خوبی نداشته امو دغدغه مرگ خوابم را پاره کرده حال تازه واردی را دارمکه به هر طرف نگاه میکند اشنایی نمیبینددر میانسالی با من ارامتر حرف بزنمن سال ها اموزگار بوده اممهربان و ساده دل با کودکانو توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمیگیرموقتی در باران می ایمو به اشتباه زنگ خانه ات را میزنم2میخواستم شغلم را عوض کنممتصدی مرده شور خانه ای باشم در هرمزگانیا کارگر ساده کشتی یا هر چیز دیگرتا وقتی که از من فرار کردی و به جنوب رفتیبا صورت دیگرم سر راهت بیایماز مردهای بگویمکه سرش زیر کامیون له شده بودوما سه بار کفنش را عوض کردیمبعد به من نگاه کنیانگشتت را در هوا تکان بدهیو مرتب بگویی تو مرا یاد کسی می اندازیتو مرا یاد کسی می اندازی!3تصور کن جای من باشیروبروی بیمار افسرده بنشینی شرح حال بگیریصدای قمری تنهایی را به یاد بیاوردیاد غلامرضا بیوفتی..مرده باشدبه گذشته ام نریاداوری عشق هایی که داشته امغمگین ات میکنددستت را روی پیشانی ام بگذارمیخواهم ببینم چگونه فکر میکنممیخواهم بفهمی که چرا گاهی تورا فراموش میکنم4زندگی در اتاقم قدم میزنددماغم را میخارانددسشتش را زیر چانه ام میگذاردوبه تو فکر میکندکه چگونه با این همه اندوهشادمانی من هستی5به این اپارتمان کوچک عادت میکنیبه چهره مردگان در صورت همسایه هابه اینکه در این مساحت کمبه رویایی بزرگ فکر کنیبه صدای محزون موزیکدر هدفن عادت خواهی کردو یک روز گلدانی را به خانه میبریکه به هوا و نور کمتری نیاز دارد6امروز برای مردن روز خوبی استغم مثل مورچه از در و دیوار خانه بالا میرودو تنها توییکه حوصله میکنی در این بارانبه تشییع من بیایی
زیرزمینی
۳۰مرداد
1 در میانسالی با من مهربانتر حرف بزنمن کودکی های خوبی نداشته امو دغدغه مرگ خوابم را پاره کرده حال تازه واردی را دارمکه به هر طرف نگاه میکند اشنایی نمیبینددر میانسالی با من ارامتر حرف بزنمن سال ها اموزگار بوده اممهربان و ساده دل با کودکانو توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمیگیرموقتی در باران می ایمو به اشتباه زنگ خانه ات را میزنم2میخواستم شغلم را عوض کنممتصدی مرده شور خانه ای باشم در هرمزگانیا کارگر ساده کشتی یا هر چیز دیگرتا وقتی که از من فرار کردی و به جنوب رفتیبا صورت دیگرم سر راهت بیایماز مردهای بگویمکه سرش زیر کامیون له شده بودوما سه بار کفنش را عوض کردیمبعد به من نگاه کنیانگشتت را در هوا تکان بدهیو مرتب بگویی تو مرا یاد کسی می اندازیتو مرا یاد کسی می اندازی!3تصور کن جای من باشیروبروی بیمار افسرده بنشینی شرح حال بگیریصدای قمری تنهایی را به یاد بیاوردیاد غلامرضا بیوفتی..مرده باشدبه گذشته ام نریاداوری عشق هایی که داشته امغمگین ات میکنددستت را روی پیشانی ام بگذارمیخواهم ببینم چگونه فکر میکنممیخواهم بفهمی که چرا گاهی تورا فراموش میکنم4زندگی در اتاقم قدم میزنددماغم را میخارانددسشتش را زیر چانه ام میگذاردوبه تو فکر میکندکه چگونه با این همه اندوهشادمانی من هستی5به این اپارتمان کوچک عادت میکنیبه چهره مردگان در صورت همسایه هابه اینکه در این مساحت کمبه رویایی بزرگ فکر کنیبه صدای محزون موزیکدر هدفن عادت خواهی کردو یک روز گلدانی را به خانه میبریکه به هوا و نور کمتری نیاز دارد6امروز برای مردن روز خوبی استغم مثل مورچه از در و دیوار خانه بالا میرودو تنها توییکه حوصله میکنی در این بارانبه تشییع من بیایی
زیرزمینی
۲۸مرداد
دلم برایت تنگ شده است...دلم برای خنده هایت تنگ شده است...دلم میخواهد باز هم برف بیاید بیایی دستم را بگیری و ببری کوه...مدام در مسیر شوخی کنی که پیر شده ای دیگر...مدام غر بزنم که از سر بالایی متنفرم و تو بیشتر دستم را بکشی...دیوانه بازی دربیاوریم بدون انکه فکر کنیم دیگران چه فکری درمورد ما میکنند...جیغ بزنیم و گلوله برفی به سمت هم پرتاب کنیمدلم تنگ شده است برای دیوانه بازی هایت...برااینکه شب امتحان صدای موزیک بندری را تا ته زیاد کنی و بگویی 10 دقه میرقصیم تا خوابمون بپرهدلم برای سادگی و بی دغدغه بودنت تنگ شده است...هرچه بیشتر میگذرد بیشتر از این روزها متنفر میشوم...بیا و باز مرا پیدا کن...دستم را بگیر و دنبال خودت به تمام جاهای خوبی که میشناسی بکش...بیا و دوباره یاداوریم کن که باید خندید باید اخم نکرد...باید گریه نکرد...باید با زندگی ساخت...دلم تنگ است برای نگرانی هایت...برای مادر بودنت...برای تلاشت...برای اینکه میخواستی تمام خواسته هایت را از دنیا بستانی...بیا و تنهایم نگذار که این تنهایی همچون یک سیاهچاله فضایی هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو میبرد...بیا و دستم را بگیر...بگذار تا دوباره صدای خنده هایمان گوش اسمان را کر کند...باو این حسادت و این خودخواهی را از من بگیر...بیا و دستم را بگیر...نگذار تنها بمانممستانه عزیزم...بسیار دلتنگت هستم...برگرد...از روزی که رفته ای سالها میگذرد...حالا به بودنت نیازمندم
زیرزمینی
۲۸مرداد
دلم برایت تنگ شده است...دلم برای خنده هایت تنگ شده است...دلم میخواهد باز هم برف بیاید بیایی دستم را بگیری و ببری کوه...مدام در مسیر شوخی کنی که پیر شده ای دیگر...مدام غر بزنم که از سر بالایی متنفرم و تو بیشتر دستم را بکشی...دیوانه بازی دربیاوریم بدون انکه فکر کنیم دیگران چه فکری درمورد ما میکنند...جیغ بزنیم و گلوله برفی به سمت هم پرتاب کنیمدلم تنگ شده است برای دیوانه بازی هایت...برااینکه شب امتحان صدای موزیک بندری را تا ته زیاد کنی و بگویی 10 دقه میرقصیم تا خوابمون بپرهدلم برای سادگی و بی دغدغه بودنت تنگ شده است...هرچه بیشتر میگذرد بیشتر از این روزها متنفر میشوم...بیا و باز مرا پیدا کن...دستم را بگیر و دنبال خودت به تمام جاهای خوبی که میشناسی بکش...بیا و دوباره یاداوریم کن که باید خندید باید اخم نکرد...باید گریه نکرد...باید با زندگی ساخت...دلم تنگ است برای نگرانی هایت...برای مادر بودنت...برای تلاشت...برای اینکه میخواستی تمام خواسته هایت را از دنیا بستانی...بیا و تنهایم نگذار که این تنهایی همچون یک سیاهچاله فضایی هر لحظه بیشتر مرا در خود فرو میبرد...بیا و دستم را بگیر...بگذار تا دوباره صدای خنده هایمان گوش اسمان را کر کند...باو این حسادت و این خودخواهی را از من بگیر...بیا و دستم را بگیر...نگذار تنها بمانممستانه عزیزم...بسیار دلتنگت هستم...برگرد...از روزی که رفته ای سالها میگذرد...حالا به بودنت نیازمندم
زیرزمینی
۲۸مرداد
1 بعد از تو کلاف اندوهم را به هر سو میغلطانمتا مگر چیزی از ان کاسته شود2شکستن ظرف ها در اشپزخانه صدای تنهایی استبفهم لعنتی!زنی که بی دلیل زیر اواز میزندوبه یک پهلو میخوابدبی شک اندوه فراوانی دارد3شعرم را دوست داشته باشاگر با خودم کنار نمیاییاز من مهربان تر است نه مشغله ای دارد نه زنی..بچه ای نه بدهکاریهرجا که بخواهی با تو می ایدامادستی ندارد که تو را در اغوش بگیردودر گوش ات زمزمه کند:تابستان سال بعد تو را به قفقاز خواهم برد4توقعی ندارم که در خوشی یادم کنیدلم میخواست پس انداز مختصری بودمکه در تنگدستی یک باره به یادم می افتادی5برای زنانی که عاشق میشونددلتنگی از نان شب واجب تر استدست و دلشان به کار نمیرودگوشه گیر میشوندشمعدانی نقره را برق می اندازندو انگاه دلشان راکنج  دیوار به میخ می اویزند6این روزها انقدر تنهایمکه ارزو میکنممرگ ناگهاناز پشت سر بیاید و مرا بترساند7باید از همین لحظه که تنهایم میگذاری بترسیوقتی من با گوشه ی پرده رفتنت را از پنجره پاک میکنموقتی که تنهایم میگذاریومن گوشه لبم را میجوماز اینکه اندوه بلند این پل هوایی کار دستم بدهدباید بترسیاز ولگردی های منوقتی دستم را در جیب ام فرو میبرموقوطی حلبی را با پا لگد میزنمعزیزم از همین چیزهای سادهاز همین چیزهای ساده بترس8تو حتی خط قران رابه دقت پشت قرص های من نمیخوانیمن و قرص هایم در زمستانتو و لبخندت در بهارمن و تو و قرص هایم در پاییزکاش میشد این روزهااندوهم را مثل شال گردندر گنجه لباس بگذارموتاپاییز سال بعد فراموش کنم9نه راه گم کرده امنه بیرون..باران میبارددیگر برای مهمانی نیست که به خانه ات می ایمگمان میکنممرگ یکی از ما نزدیک استوباید در اخرین روزهابیشتر وقت مان اربا هم سپری کنیم10خدا خدای مهربان من!که چشم هایت را روی هم گذاشتیو اندوهم را ندیدیوخواهرم که مرد به تسلی خاطرم نیامدیوتنهایی گرده ام را دریدوباز نیامدیودنیا بزرگ بودوتو بزرگ بودی حتماکه باز نیامدیخداخدای مهربان منشاید همین حالاداری از چین عمق پرده هامرا نگاه میکنیجواد گنجعلیپی نوشت:جز کتاب شعرایی بود که خیلی دوست داشتمپی نوشت:اینجا نوشتن اصلا مثل شعر خوندن با یه ادم واقعی نیست ولی بالاخره کاچی بهتر از هیچیپی نوشت:اگه کسی اینجابلده با کیبورد لپ تاپ چجوری میشه کاما کذاشت یادم بده ممنون میشم
زیرزمینی
۲۳مرداد
دختر پرتقالی اثر یوستین گوردر رو به زور خوندم...هیچ جذابیتی برام نداشت...ولی خب زشته ادم یه سری از کتابا و یه سری از نویسنده ها رو نشناسه...دختر پرتقالی داستان عاشق شدن یه مرد به همسرشه که داره برای پسرش بعد از مرگش تعریف میکنه...درمورد این فلسفه حرف میزنه که ما چقدر حق داریم ادم جدیدی رو به این دنیا دعوت کنیم و اونو محکوم به مرگ و ترک این دنیا و دلبستگی هاش کنیم...میگه ما با  به دنیا اوردن یه نفر هر روز اونو به مرگ نزدیک تر میکنیم و اون هر روز به این دنیا دل بسته تر میشه و مرگ و ترک این دنیا براش سخت میشه...واصلا ادم جدیدی که به این دنیا دعوت کردیم اینو میخواسته یا نه؟خیلی سال پیش منم با این سوال درگیر بودم
زیرزمینی
۱۸مرداد
خدایا دلم از اون خرس گندالو ها نرما نازا خوشگل مامانیا 150تومنیا میخواد...خدایا یه کاری کن یکی برام بخره...دستت درد نکنه
زیرزمینی
۱۸مرداد
خدایا دلم از اون خرس گندالو ها نرما نازا خوشگل مامانیا 150تومنیا میخواد...خدایا یه کاری کن یکی برام بخره...دستت درد نکنه
زیرزمینی
۱۵مرداد
میخندیمنگاهم میکنه میگه:عاشق شدمنگاهش میکنم و لبخند میزنم...روشو برمیگردونه و به ته پارک نگاه میکنه...میخندم و نگاهش میکنمتوی پارک مورد علاقه من نشستیم...کنار یه حوض بزرگ...روی یه نیمکت...زیر یه درخت بزرگ...افتاب دقیقا وسط نیمکت افتاده و مجبورمون کرده با فاصله بشینیم...سعی میکنه نگاهم نکنه...به پشت سرش نگاه میکنم...بعد از این همه سال...موهاش سفید شدن و کم پشت...برمیگرده و دستمو میگیره-باید ببینیش...مثل خودمه...میخندم و سرمو پایین میندازم...نگاه دستش میکنم...زبر شده...ولی هنوز هم یه جور قشنگیه-همه چی داره درست میشه...کارم بهتر شده...اوضاع مالی میزون شده...حالا یکم خیالم راحتترهسرمو میارم بالا...با صدایی که انگار صدای من نیست میشونم:-بهش گفتی؟رنگ به رنگ میشه...ارومه...دستمو فشار میده-میدونهسرشو میندازه پایین ...هنوز نگاهش میکنم...هنوز لبخند میزنم-چرا با خودت این کارو میکنی؟نگاهم میکنه...چشماش برق میزنه...انگار داره از تو چشمام میره به تمام وجودم...اینبار منم که رومو برمیگردونم سمت حوض...دستمو از دستش میکشم بیرون...دختر و پسر جوونی دارن میان سمتمون...دست هم دیگه رو محکم گرفتن...مثل روزای اول اشنایی...میخندن...شادن...شوخی میکنن...یاد جوونی خودم میوفتم...لبخند میزنم...اشک توی چشمام جمع میشه...این روزا این اشک لعنتی نمیخواد دست از سرم برداره...میگم:-چکار؟-باید ببینیش...خیلی خوبه...ازش خوشت میاد-خوشحالم برات...دیگه باید بری...باید به کارات برسی-اومدم تورو ببینممیخندم و توی چشماش نگاه میکنم:-دیدی دیگه...چقدر میخوای ببینی...تموم میشماز جام بلند میشم...حس غریبی دارم...هم خوشحال هم ناراحت...خوشحال بخاطر این خبر خوب و ناراحت بخاطر اجبار سرنوشت...ولی بیشتر از هم حسادت و خودخواهی وحشتناکم اوج گرفته...دستامو میکنم تو جیب مانتوم-دیدی حرف من درست از اب در اومدبهش چشمک میزنم...تا میخواد چیزی بگه میخندم میزنم روی شونش...-من برم دیگه ...توهم برو به کارات برسی...مراقب خودت باشنه دست میدم نه بغلش میکنم نه میبوسمش...نمیذارم حرفی بزنه...برمیگردم و میرم...پشتم رو بهش میکنم...پشتم رو به خودخواهیم میکنم و از خدا تشکر میکنم...ازش میخوام خوشحال باشهبعدا نوشت:بزرگترین حس های من توی زندگی همیشه حسادت بوده و خود خواهی...حسادت به اینکه هیچوقت دوست نداشتم ادمایی رو که عاشقشونم و دوسشون دارم کسی جز من هم دوس داشته باشه و خودخواهی بخاطر اینکه همیشه دوست داشتم این ادمها رو فقط برای خودم نگه دارم...مال خود خودم باشن...و من هرروز مجبورم با این دوتا حسم بجنگم...من حتی میتونم به موبایل توی دست یه نفر یا اسمی که از دهن خارج میشه حسادت کنم
زیرزمینی
۱۵مرداد
میخندیمنگاهم میکنه میگه:عاشق شدمنگاهش میکنم و لبخند میزنم...روشو برمیگردونه و به ته پارک نگاه میکنه...میخندم و نگاهش میکنمتوی پارک مورد علاقه من نشستیم...کنار یه حوض بزرگ...روی یه نیمکت...زیر یه درخت بزرگ...افتاب دقیقا وسط نیمکت افتاده و مجبورمون کرده با فاصله بشینیم...سعی میکنه نگاهم نکنه...به پشت سرش نگاه میکنم...بعد از این همه سال...موهاش سفید شدن و کم پشت...برمیگرده و دستمو میگیره-باید ببینیش...مثل خودمه...میخندم و سرمو پایین میندازم...نگاه دستش میکنم...زبر شده...ولی هنوز هم یه جور قشنگیه-همه چی داره درست میشه...کارم بهتر شده...اوضاع مالی میزون شده...حالا یکم خیالم راحتترهسرمو میارم بالا...با صدایی که انگار صدای من نیست میشونم:-بهش گفتی؟رنگ به رنگ میشه...ارومه...دستمو فشار میده-میدونهسرشو میندازه پایین ...هنوز نگاهش میکنم...هنوز لبخند میزنم-چرا با خودت این کارو میکنی؟نگاهم میکنه...چشماش برق میزنه...انگار داره از تو چشمام میره به تمام وجودم...اینبار منم که رومو برمیگردونم سمت حوض...دستمو از دستش میکشم بیرون...دختر و پسر جوونی دارن میان سمتمون...دست هم دیگه رو محکم گرفتن...مثل روزای اول اشنایی...میخندن...شادن...شوخی میکنن...یاد جوونی خودم میوفتم...لبخند میزنم...اشک توی چشمام جمع میشه...این روزا این اشک لعنتی نمیخواد دست از سرم برداره...میگم:-چکار؟-باید ببینیش...خیلی خوبه...ازش خوشت میاد-خوشحالم برات...دیگه باید بری...باید به کارات برسی-اومدم تورو ببینممیخندم و توی چشماش نگاه میکنم:-دیدی دیگه...چقدر میخوای ببینی...تموم میشماز جام بلند میشم...حس غریبی دارم...هم خوشحال هم ناراحت...خوشحال بخاطر این خبر خوب و ناراحت بخاطر اجبار سرنوشت...ولی بیشتر از هم حسادت و خودخواهی وحشتناکم اوج گرفته...دستامو میکنم تو جیب مانتوم-دیدی حرف من درست از اب در اومدبهش چشمک میزنم...تا میخواد چیزی بگه میخندم میزنم روی شونش...-من برم دیگه ...توهم برو به کارات برسی...مراقب خودت باشنه دست میدم نه بغلش میکنم نه میبوسمش...نمیذارم حرفی بزنه...برمیگردم و میرم...پشتم رو بهش میکنم...پشتم رو به خودخواهیم میکنم و از خدا تشکر میکنم...ازش میخوام خوشحال باشهبعدا نوشت:بزرگترین حس های من توی زندگی همیشه حسادت بوده و خود خواهی...حسادت به اینکه هیچوقت دوست نداشتم ادمایی رو که عاشقشونم و دوسشون دارم کسی جز من هم دوس داشته باشه و خودخواهی بخاطر اینکه همیشه دوست داشتم این ادمها رو فقط برای خودم نگه دارم...مال خود خودم باشن...و من هرروز مجبورم با این دوتا حسم بجنگم...من حتی میتونم به موبایل توی دست یه نفر یا اسمی که از دهن خارج میشه حسادت کنم
زیرزمینی