روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۹تیر
گفت نباید بری ببینیش گفتم چرا گفت در شان تو نیس گفتم مگه قراره چه اتفاقی بیوفته گفت چرا باهاش دوستی میکنی گفتم نمیدونم.چیز بدی تا حالا ازش ندیدم چرا میخوای ببینیش خب بیکارم اینجا بعدم چندبار دعوت کرده نشده حالا که میشه چرا نه گفت اگه برات بد بشه چی گفتم چه بدی من دیگه نه تو این شهر کار میکنم نه زندگی.بعدم مسلما حواسم هست.دختر بچه نیستم که گفت تو دکتری گفتم ولم کن بابا.دکتری دکتری.این چه حرفیه اخه برخلاف نظر خانم خوشگل رفتم و یکی از پرسنل بیمارستان سابق رو که به دلایلی بعد از فارغ التحصیلی روابطمون نزدیک تر شد دیدم.وقتی رسید و زنگ زد بپرسه کجام و خانم دکتر صدام زد شوکه شدم...وقتی دیدمش گفتم اصلا انتظار نداشتم بهم بگی خانم دکتر گفت چی میگفتم تمام وقت؟گفتم نه ولی خب انتظار خانم دکترم نداشتم معمولا وقتی چت میکنیم منو خواهر یا با اسم کوچیک صدا میکنه و منم بهش میگم برادر یا به زبون محلی شهر غریب میگم بین تمام پسر هایی که باهاشون رفتم بیرون اولین پسری بود که برای تمام لحظات برنامه ریزی کرده بود.اول فلان جا بعد فلان جا بعدم شام.اگه زودتر باید بری خونه که بگو برنامه رو عوض کنیم. نمیگم ادم خوب یا بدیه نمیدونم کار خوبی کردم و باهاش رفتم بیرون یا نه ولی خوش گذشت کلی خندیدیم.کلی مسخره بازی دراوریدیم...هیچوقت سعی نکردم بهش بگم من دکترم و تو فلان...نمیدونم یه ادم معمولی همسن من ...احتمالا غیرتی و محدودکننده زن ها(باتوجه به حرفای خودش)....مذهبی و سنتی ولی نمیدونم من کاری به هیچکدوم از این چیزا نداشتم ...فقط اون شب بهم خوش گذشت...همین... دوستی ها و شاد بودن ها حتما دلیل نمیخوان میخوان؟تفاوت ها لزوما مانع دوستی نمیشن میشن؟
زیرزمینی
۲۸تیر
من فقط نقدهای عالی به این کتاب خوندم...ولی حالا که من خوندمش به نظرم کتابی بیمزه و کسل کننده و غیر جذاب بود...به نظرم باید این کتابو وقتی در حالت عاشقی هستید بخونید...وقتی عشقی توی قلبتونه این کتاب راهگشا و جذاب خواهد بود...سعی کردم به توصیه دوست بلاگرم عمل کنم و بیشتر کتاب بخونم واسه همین به شهر کتاب شهر غریب مراجعه کردم و چند تا کتاب پرفروش خریدم...با وجودی که تو خونه هم کلی کتاب نخونده دارم https://goo.gl/images/rf3cuU پی نوشت:سعی کردم به گفته خانم خوشگل عمل کنم و درمورد حس های بدم درددل کنم و کمتر تو خودم بریزم یا بنویسم ولی حرف زدن درموردشون فقط باعث شد از خودم عصبانی بشم و حس کنم تحقییر دارم میشم...پر از حس های بد عصبانیت ناراحتی وسرخوردگیم
زیرزمینی
۲۷تیر
تمام مدتی که از دیشب تا امروز بالا سر داداش بودم همه فکر میکردن من زنشم و عروس بابا که دکترم...با وجودی که من و بابا و داداش تقریبا کپی هم هستیم از نظره چهره و قد و هیکل...نمیدونم اینکه خواهر یه مریض بمونه بالا سر مریض عجیب بود یا اینکه یه اقای دکتری دوتا بچش دکتر باشن...خلاصه یاد وقتی افتادم که واسه خواهر برای سزارینش دوروز موندم بیمارستان و اون موقع تقریبا همه اوا میگفتن خواهرشی؟! خلاصه بعد از کلی کشمکش اپاندیس به صورت لاپاروسکوپی عمل شد...درد کشیدن سخته...اگه عزیزت باشه مخصوصا...تمام مدت داشتم فکر میکردم اگه من درد میکشیدم حتما میزدم زیر گریه... یه مزیت دیگم داشت اینکه به یاد دوران اینترنی تمام شب بیدار بودم و ایستاده یا نشسته روی یه صندلی بودم...و صبح دیگه واقعا بعد از ساعت 9 فقط داشتم زور میزدم که جلوی استفراغ کردنمو بگیرم و مامان اینا موندن و من برگشتم...یادمه اینترنم بودم وقتایی که نمیشد بخوابم دقیقا همینجوری میشدم
زیرزمینی
۲۶تیر
این دومین باره که باسمت پزشک همراه مریض میشم دفه اول بخاطر زایمان خواهرم بود و ایندفه بخاطر اپاندیس(احتمالا)برادرم امروز بعد از 13 روز برگشتم و خونه و از تلفای مشکوک مامان بابام فهمیدم خبریه و تا رسیدم گفتم داداش تصادف کرده؟هی خواستن یواش یواش بگن و که بالاخره گفتن بخاطر درد شکم رفته بیمارستان...برخلاف حرف بابام پاشدم و اومدم بیمارستان و حالا که ساعت نزدیک 3 شبه اینجام و تو اورژانس تا تشخیص مشخص بشه تا صبح خلاصه سفر13 روزه که طولانی ترین سفرعمرم بود و البته شهر غریب خیلی خوش گذشت و تقریبا به گفته همه روحیم از این رو به اون رو شد ولی خب نرسیده داره از تو دماغمون در میاد...
زیرزمینی
۲۳تیر
یه شهر چقدر میتونه براتون مهم باشه؟چه میتونه مهمش کنه؟ حالا که تو شهر غریبم توی این تابستون گرم هوای بهاریش...درختای بلندش برام دوست داشتنیه...هر لحظه و هرجاش برای من پر از خاطراته...خاطراتی پر از خنده غم گریه و شادی...من اینجا دانشجوی پزشکی شدم...اینجا عاشق شدم...اینجا هر لحظه و هرجاش پر از خاطرات دیدار ادم های مهم زندگیمه...لحظات مهم زندگیم...اینجا بود که رفیق پیدا کردم...فهمیدم ترس چیه...عشق چیه...تلاش چیه...اینجا فهمیدم ادم هایی هستن که اونجوری که ما زندگی میکنیم زندگی نمیکنن...من توی این شهر بزرگ شدم... زبان خاص مردم اینجا که روزی ازش نفرت داشتم الان برام شیرین ترین اهنگه...معماری خاص این شهر الان برام جذاب ترینه...ادم هایی که همه برام غریبه اند برام جذابه و مدام و مدام لبخند گوشه لبمه که نمیتونم جلوشو بگیرم... گز کردن پیاده مسیر های قدیمی...رفتن به بیمارستان اصلی شهر...دیدن سال پایینی هایی که بااحترام ازت درمورد روزگار طرح میپرسن...همه و همه جذابن... این کافه ای بود که همیشه تنها میومدم...این پارکی بود که مینشتم تا بازی بچه هارو ببینم تا غمم یادم بره...اینجا اولین بار دیدم...اینجا عاشقش شدم...اینجا گریه کردم...اینجا ازم عصبانی شدم...اینجابرف بازی کردیم...اینجا به هم غر زدیم...اینجا دعوا کردیم...این مغازه شیرینی فروشی بود...اینجا رستوران ایتالیایی بود و حالا چه رونقی داره...اینجا محل قرار های عاشقانه بود...و تمام این شهر جایی بود که من عاشقه تنهایی هایم شدم که گاهی انقدر برام ازار دهنده بود... تنهایی شاید تو 25 سالگی سخت بود و نفرت انگیز...ولی حالا جذابه و شادی اور...راه رفتن توی خیابونای پر درخت این شهر منو یاد روزای اول وردم به این شهر میندازه...اون زمان که دنیا تو چشمم شادیش فقط بودن درختای سرسبز بود و این برای من کافی تر از تمام شادی های دنیا بود...حالا برگشتم به همون روزا...حالا جای یه دختر 20 ساله یه دختر 28 ساله و یه خانم دکتر کامل داره این شهرو متر میکنه...و من عاشق این شهرم شاید دلم نمیخواد دوره رزیدنتی رو اینجا بگذرونم یا حداقل انتخاب اولم نیست به هزار و یک دلیل ولی اگر نتونم تهران قبول بشم حتما اولین انتخابم زندگی تو این شهره...هر چند فرهنگ ما با مردم این شهر زمین و اسمون فرق داشته باشه...ولی این شهر پر از روزهای مهم جوونی های منه
زیرزمینی
۱۹تیر
چقدر از ایرادات خودتون رو پذیرفتین؟چقدر سعی کردین تغییرش بدین؟چقدر به نظرتون تغییر میکنه؟ بذارید مثال بزنیم مثلا شما شونه های باریک و باسن بزرگی دارید و با وجود وزن متناسب ولی بنظرتون زشته چقدر میتونید تغیرش بدید؟ مثلا چقدر میتونید رنگ پوستتون رو تیره تر یا روشن تر کنید؟ مثلا شما ادم منظمی هستید که ممکنه باعث خستگی خودتون یا دیگران بشه بذارید یکم مثال های بدتری بزنم مثلا شما ادم عجولی هستید...چقدر میشه عوضش کرد؟چقدر میشه صبور شد؟ مثلا شما ادم تند خو یا زیادی مهربون یا زیادی شوخ یا زیادی کم حرف زیادی لوس زیادی گریون یا هزار تا زیادی دیگه هستید...انقدر که ویژگی بارز شما شده...مثلا شما رو با فلان اخلاقتون میشناسند...شما هم قبول دارید...به نظرتون چقدر میشه تغییرش داد. و تا چه سنی؟ من سعی میکنم کم کم خودمو قبول کنم و نقاط ضعفم رو بهتر کنم ولی توی 28 سال زندگیم فهمیدم تا حدی میشه تغییر کرد نه اونقدری که بقیه ازت میخوان نه در حد ایده ال...حتی اگه اون خصوصیت شما باعث ازار بقیه یا حتی خودتون بشه... مثلا من بیشتر از این نمیتونم صبور باشم...بیشتر از این نمیتونم مهربون باشم...بیشتر از این نمیتونم پرحرف باشم...بیشتر از این نمیتونم اروم باشم و تند خو نباشم و پذیرفتم این ادمی که اسمش خانم دکتر تمام وقته پر از ایراداتیه که من اعتقاد دارم ذاتشه و همه ادم ها همینجورند...حالا بعد از مدتها در کنار ادم هایی قرار گرفتم که ایرادات منو بیشتر از خوبی هام یاداور میشن...انقدر که من حرفاشونو اینجوری میشنوم...تو بدی تو بدی تو بدی...و این تو بدی ها انگار تا ابد ادامه دارن انگار هیچ خوبی وجود نداره و من این وجود خاکستری خودمو سعی میکنم دوست داشته باشم......حتی اگر بارها و بارها خودمو توضیح بدم یا حتی اجازه توضیح بهم داده نشه...هیچ ادمی کاملا سیاه یا کاملا سفید نیست شنیدن این بد بودن ها اول اعتماد به نفس ادم رو میگیره...بعد ادم رو تنها میکنه و بعد به جایی میرسه که ادم مدام به خودش میگه من واقعا بدم...ولی گاهی این بدبودن ها رو نمیشه تغییر داد...ادم ها رو نمیشه رنگ پوستشونو عوض کرد نمیشه بیشتر از یه حدی مهربون تر شادتر صبورتر خنده رو تر و خیلی چیزای دیگه کرد... حرفاشو که بهم میزنه وقتی تمام این جوابها توی مغزم رژه میره وقتی از صمیم قلبم جایی که ته نداره دوسش دارم ولی اجازه نمیده که حرفامو بزنم...اولین چیزی که به ذهنم میاد اینه من چند نفرو اینجوری زیر بار حرفام له کردم؟به چند نفر اجازه توضیح ندادم؟چند نفرو وا دار کردم از خودشون متنفر باشن؟ مطمئنم دارم تقاص تمام اون حرفامو و ادمایی که رنجوندمو میدم انقدر میگه و میگه و میگه که شروع میکنم بالا اوردن...تمام غذاهای خورده و نخورده ناهار رو بالا میارم...یاد همخونم میوفتم که وقتی ناراحت میشد شروع میکرد استفراغ کردن و من اونموقع با خودم فکر میکردم چقدر یه نفر ممکنه ضعیف باشه که از ناراحتی بالا بیاره...و همچنان به عق زدن ادامه میدم... تمام خودم و روح و روان خاکستری مایل به سیاهم رو بالا میارم و مدام این بد بودن توی ذهنم رژه میره...بد بودن هایی که تمامی ندارن... یادم میوفته وقتی چند ماه بعد از خودکشیش برگشتم بهش گفتم خدا ادم هایی که خودکشی میکنن رو دوس نداره و چشم های بی فروغش رو بهم دوخته بود و لبخند تلخی زد...ولی من تنها یه دختر 15 ساله بودم...دختری پر از شور زندگی که تلاش میکرد کسیو که دوس داره از مرگ و افسردگی نجات بده...حالا دارم تقاص اون لحظات رو پس میدم... یاد روزی افتادم که بهش گفتم مرگ من چیزیو تغییر نمیده ولی مرگ تو تغییر میده و اون اشک ریخت...هرچند هنوزم بعد از 10 سال نفهمیدم کجای حرفم ازارش داد...ولی حالا دارم تقاص تمام اون حرفا رو پس میدم... سکوت میکنم و به عق زدنم ادامه میدم تا حرفام...رفتارام اشکام و شاید حتی گاهی وجودم کسیو ازار نده...هر چند میده...برای سفید کردن شخصیت خاکستریم راهی بیشتر از سکوت بلد نیستم حتی اگر همین سکوتم ازار دهنده باشه هر روز و هر روز بارها با خودم میگم ادما رو دوس داشته باش حتی اگه خاکستریشون پررنگه ...بعضی خاکستریا بیشتر از این سفید نمیشن...ذات ادما عوض نمیشه...همینجوری دوسشون داشته باشیم...و سعی میکنم خودم رو دوست داشته باشم هر چند کم...هر چند بد بودن هام تا ابد ادامه داشته باشه...حالا مدتیه که دارم تمام حرف هام و بدی هام و کم بودن هام رو بالا میارم...هرچند توضیح پزشکی نداره ولی حالا علت تمام اون عق زدن ها رو میدونم
زیرزمینی
۱۳تیر
سفر به شهر غریب داره ج ور میشه...چقدر دوس دارم برم و توی اون جاده پر از درخت تنهایی ساعت ها راه برم من کی ابنهمه لوس بودم یا لوس شدم که خودم خبر نداشتم
زیرزمینی
۱۰تیر
رفته بودم نظام پزشکی واسه انجام کارای اداری که اقایی اومده بودن برای طرح شکایت از یه جراح...منتظر بودم تا کارم انجام بشه شکایت اقا رو هم میشنیدم پسر جوونی بود و ظاهر نشون میداد از نظر مالی خیلی میزون نیس و کارگر طوری بود...شرح حالی که میداد همشو نشنیدم ولی اینجوری بود که میگفت مادرش رو میبرن بیمارستان خیره شهر و نمیدونم مشکلش چی بوده که 4 بار عمل میشه طی 2 ماه...بیمارشتان خیره اینجوریه که امکاناتش رو از خیره میگیره و پزشکانی که اونجا میرن بدون دست مزد مریض رو ویزیت میکنن و جراحی و بستری و سایر ماجرا ها...حالا این اقا شاکی بود که ما خواستیم مادرمونو ببریم تهران اون اقای دکتر گفت گرونه نبرید...دکترم خودش 15 روز تهرانه 15 روز اینجا و حالا کامل دیگه رفته تهران و ما دسترسی بهش نداریم و...(منم دقیقا نفهمیدم از چی شکایت داشت بالاخره)خلاصه پرونده پزشکی به دست اومده بود شکایت...واسه شکایت هم نظام پزشکی اول یه پولی از مریض میگیره تا پرونده رو باز و بررسی. کنه... یعنی میخوام بگم مادرشونو بردن خیره عمل کردن بعد اومده پول میده که شکایت کنه که یه دکتری تو اوج معرفت مجانی مادرشو درمان کرده...کلی پول خیره صرف درمان مادرش شده...اونوقت... شما اسم اینو چی میذارین؟شما بودین چه فکری میکردین؟قضاوتتون چیه؟ با وجودی که نظام پزشکی ایران یکی از سختگیر ترین هاس ولی معمولا توی پرونده های اینجوری پشت پزشکو خالی نمیکنه...یعنی اگه قصور پزشکی رخ نداده باشه بدون اطلاع به پزشک حتی.جوری گوش مریضو میپیچونه که ادب بشه...البته خیلی بستگی به پارتی و موارد غیره روتین درسیستم اداری ایران هم داره ولی واقعا همچین ادمایی کاری میکنن که ادم از کمک کردن به بقیه پشیمون بشه پی نوشت:کامنتای پست قبلو خوندم.باید مفصل جواب بدم واسه همین یکم طول میکشه
زیرزمینی
۰۸تیر
گفتم نه چرا نه؟ چون نمیخوام چرا نمیخوای؟ نیاز به دلیل هست؟ اره پسر خوبیه خونواده خوبیه توهم که دیگه بچه نیستی.اخه عیبش چیه؟ مگه باید عیبی داشته باشه.دلم نمیخواد یکم فکر کن از سن مادر شدنت میگذره مگه من کارخونه جوجه کشیم که به ملاکم فرصتم برای بچه دار شدن باشه هاهاها...ببین کجا زندگی میکنی بعد اداهای فمینیستی در بیار ادا نیس...نمیتونی مجبورم کنی اینجا ایرانه...ملاک ادما همین چیزاس...وقت برای بچه دار شدن ...سن کم...پول ...تحصیلات...چی میخوای دیگه من همه اینا رو دارم شوهر براچیمه؟ نگو که نمیخوای مادر بشی؟ مگه همه مادر میشن؟ نمیگم بهشون که جواب رد دادی و میری دوباره میبینیش تا یه دلیل قانع کننده بیاری پی نوشت:خب قبل از اینکه کسی بپرسه خودم بگم...جواب ازمون دستیاری اومد و دقیقا همونقدری که فکر میکردم افتضاح شد...باید بخونم برای اسفند
زیرزمینی
۰۵تیر
الان حس میکنم تنها کسی که با تمام وجود از قبول نشدنم خوشحاله خواهرمه.نظر شما چیه؟درست فکر میکنم؟دلیلش چی میتونه باشه؟ 1.بهش میگم ادرسی که فرستادی فیلتره.میگه مگه شما کجا زندگی میکنید...میگم همونجایی که خودت 30 سال زندگی کردی...میگه یادم نمیاد...میگم حرفات واقعا ازاردهنده اند
زیرزمینی