روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰آبان

میدونی چند ساله هیچ کس بغلم نکرده و نگفته دوست دارم

امشب انقدر قاطی کردم که هیچ جوری نمیتونم جلو قاطی کردن خودمو بگیرم...خدایا کمک کن فردا به خیر بگذره

پی نوشت:الکی بیاین کامنت بذارین مثلا من عاشق شدم یا شکست عشقی خوردم

پی نوشت:یه جوری بعضی دوستام که اینجارو نمیدونن بعد از نوشته هام سریع واکنش میدن که حس میکنم اینجا رو میخونن و میدونن من کیم

زیرزمینی
۲۹آبان

هیچوقت اون نگاهش یادم نمیره...چشمای زیادی باز شده و گرد شده...پوست تیره...عرق روی پیشونیش ...ناتوانیش توی حرف زدن و لرزش بی اختیار بدنش...زخم بستر استیج 4...هیچوقت اون نگاه از خاطرم نمیره

زیرزمینی
۲۹آبان

نمیدونم شما هم شنیدین یا نه ولی من زیاد شنیدم 

بین بچه های پزشکی کارهای عجیب .غریب دم ازمون های بزرگ مثل کنکور یا دستیاری یا بورد زیاد دیدم...معمولا هم رابطه های عجیب غریب یا یه کارهای خیلی غیر عقلانیه انقدر که از تعجب ادم شاخ درمیاره...انقدر زیاد دیدم و شنیدم که واقعا به این نتیجه رسیدم که بخاطر فشار درسا و امتحاناس...گفتم بچه های پزشکی چون خوب مسلما اطرافیان من جز بچه های پزشکی دندون هستن حالا شاید توی بچه های مهندسی یا مقاطع دیگه هم باشه...

هیچی دیگه اومدم اینجا اعلام کنم دارم یه خریت هایی میکنم که خودم روزی صد بار میگم خریته...ولی خب میکنم دیگه...دست خودم نیس...گفتم بنویسم که بعدا خواستم بورد بدم این روزا یادم بیاد(وی از شوق و شعف و اعتماد به شقف کاذب جامه دران سر به بیابان گذاشت)

پی نوشت:یکی از اون خریتا اینه که رفتم یه نسل چهارمی از اون خرگوشی که با اولین حقوقم خریدم دوباره اوردم خونه(اون خرگوش اولیه جایه که جفت گیری میکنه)روزی ده بار زیر پاهام له میشه...بس که عادت کرده تا تکون میخورم میاد سمت پاهام...صبحا هم میپره رو تختم انقدر لیسم میزنه تا پاشم...شبا هم میپره رو کمرم تاباهاش بازی کنم ولی خودمو میزنم به خواب...چندباریم دعوامون شده گازم گرفته...خودم میدونم گناه داره...

تو خونه هم یه جای مخصوص داره میره اونجا جیش میکنه...گفتم بگم که نگران بهداشتش نشین

پی نوشت 2:یکی دیگه از خریت های عصبیم هم اینه که هر روز یه تیکه از موهامو با قیچی ابرو میچینم

زیرزمینی
۲۸آبان

پنجره رو باز کردم و هوا عالی بود و گفتم یعنی میشه الان بگه بیا بریم بیرون...سر که برگردوندم گوشیم چراغ میزد گفت چهارتا کوچه اونورترم.حاضر میشی؟

بال در اوردم دودقه اماده شدم و دم در بودم...هرچند اون همیشه خیلی حرف میزنه و دوست داره حرف بزنه ولی حالا من بعد از مدتها سکوت حرف زدم و حرف زدم...

گفتم کاش یکی بیاد و بگه نترس...یکی که بغلم کنه...اومد...بغلم کرد...گفت نترس...وقتی افاقه نکرد...فحش داد...وقتی گفتم ما دوتا احمقیم خندید...گفت نترس نترس نترس...گفتم اشتباه اشتباهه اشتباههه...فحش داد...زد تو سرم...خندید...گریه کردم...گفت عاقل نباش اشتباه کن...ولی عاشق خودت باش...عاشق...

گفتم گفتم گفتم...اصرار کردم...گفت من تو رو میشناسم...حالا هرچی دلت میخواد بگو من باور نمیکنم...گفتم همون انتقامه؟گفت اره...خری...یه وقتایی یکی باید بهت بگه خر تا تمومش کنی...گفتم من میترسم...گفت نمیترسی فقط خری...گفت فقط عاشق خودت نیستی...گفت هرکی عاشق تو نشه خره...خندید...ومن چشمامو بستم

زیرزمینی
۲۶آبان

گاهی وقتا لازمه شب یکی باشه بغلت کنه و هزار بار بهت بگه نترس...یکی که هزار بار بهت بگه تو میتونی...یکی که هزار بار بهت بگه توتنها نیستی

ترس حس خیلی خیلی بدیه...نترس...مقاوم باش و طاقت بیار...زندگی هر چقدرم بد یا خوب سخت یا اسون تو طاقت میاری هرچقدرم که تنها باشی ...نباید بترسی

زیرزمینی
۲۴آبان

دلم گرفته...چند روزه اصلا نتونستم درس بخونم...از یه طرف هوا خیلی خوبه از یه طرف درسا سخته از یه طرف وقت ندارم

زیرزمینی
۲۳آبان

دستای همو گرفتیم...مثل دوتا عاشق...توی هوای عاشقانه پاییز...ومن مدام حرف میزدم

زیرزمینی
۲۱آبان

دیشب خواب میدیدم رفتم محل طرحم دوباره مشغول شدم...چقدر بد بود😞

زیرزمینی
۱۹آبان

خب بعد از متن های ناامید کننده قبلی یه چیزی بگم بخندین

شما هم دیدین پدر مادرا چه تلاشی میکنن برای ازدواج بچه هاشون؟من چند بار حتی جلو روم پیش اومده که البته تو اون لحظه خیلی حرص خوردم ولی بعدش کلی خندیدم.

بابام بعد از سکته اش اوقات بیکاریش بیشتر شده و دوستای دوران دبیرستانشو پیدا کرده و دوستای دانشگاهشو هر چند وقت یبار یه گله پیرمرد میشن میرن یه وری...جمعه هم یکی از همون روزا بود که یکی از دوستاش با کلی اصرار میبرتش بیرون با چند نفردیگه...این دوست بابام یه دختر داره همسن من یه پسر داره هم سن داداشم...رفته بودن بیرون هی عکسا دختر پسرشو نشون بابام میداده هی میگفته دختر خوب سراغ نداری برا پسرم...پسره هم انگار مهندسه حالا نمیدونم چه ایرادی داشته که بابام اب پاکی رو ریخته رو دستش بش گفته یکی از همون کارشناسا بهداشتو بگیر واسه پسرت خوبه...

بابام شب اومده بود خونه داشت اینا رو واسه مامانم میگفت...بعد هی میگفت منظور این اقا دختر من بوده و من تو دلم گفتم پسر فلانی من دختر ندادم بهش به پسر شهردار ندادم حالا بیام به تو بدم...حالا جالب ماجرا اونجاس که پسر فلانی چون خیلی باباش زنباره بوده اصلا نذاشته من ببنیمش و پسر شهردارم چندسال بعد دچار یه بیماری ژنتیکی شد ...

بعد اون وسط مامانم میگفت تو چه ساده ای اون داشته اینجوری میگفته که تو هم بگی زن برا پسرم سراغ نداری که دختر خودشو بگه...خلاصه من مرده بودم از بحث و اعتماد به نفس مامان بابام از خنده...

یبارم خیلی سال پیشا من رفته بودم مطب بابام کار اموزی ...بعد یکی از دوستا بابام اومده بود ویزیت بشه بابام حالا مگه ویزیتش میکرد.اونوقتا تازه خواهرم از ایران رفته بود و پسر این اقا هم داشت میرفت همون جا...مجرد هم بود...مهندسم بود که بابای من دوس داره...هی من و معرفی میکرد هی میگفت پسرت چکار میکنه...وای من از عصبانیت کبود شده بودم...بعدم که رفت کلی با بابام دعوام شد که اگه موندم رو دستت بگو برم از خونت و اینا...خلاصه ولی الان یادش میوفتم کلی خندم میگیره...

اینجور وقتا کلا خنده داره اوضاع...یا شوهر خالم پیشنهاد داده بود داداشم بره دختر خالمو بگیره...یا من پرس و جو میکردم درباره یکی از کارشناسا بهداشت واسه داداشم...

ولی خدایی تو این جمعای پیرزن پیرمردا بشینین کلی کر کر خنده اس از تلاششون برای شوهر دادن دختراشون یا زن دادن پسراشون...البته حق دارن منم جای اونا بودم همین کارو میکردم

چند روز پیشا با یکی از دوستام حرف میزدم میگفتم بابا بکش بیرون از این عشق چند ساله(پسره بش گفته با من ازدواج کنی بدبخت میشی ولی من از عشق تو ازدواج نمیکنم دختره هم گفته تا تو زن نگیری من شوهر نمیکنم)بابا یکی دیگه پیدا کن ...این دوست من خیلی دوس داره شوهر کنه البته که درستم فکر میکنه ولی خب پیش نیومده دیگه...بعد که کلی بش گیردادم گفتم بابا حالا کو یکی دیگه؟هست تو بگو من از این میکشم بیرون...بعد مرده بودم از خنده که بابا راستم میگه بیچاره...گفتم بابا اصلا بیخیال مرد برو درستو بخون کارتو بکن تفریحتو بکن...این چیزا یکمشم قسمته به هر حال...تا دیگه راضی شد ولی سر این جریانم کلی خندیدم...کلا تو رسم و رسومات ما ازدواج گاهی خیلی خنده دار میشه

والا خب شاید یه دختری خواست ازدواج کنه ولی اون پسر به هر دلیلی نرفت سمتش چرا دختره نباید بره بهش بگه و پسره خیلی راحت بگه اره یانه بجای اینکه بخواد کار دختره رو خوب بدکنه ...خب تو کشور ما ارتباط دخترو پسرا که محدوده جایی برای اشنایی نیست...دوستی هم که زشته تو خیابونم که گشت میگیره تو خونه هم که شیطون هست...پس مردم چکار کنن؟؟گرده افشانی؟؟؟

تا جوون بودیم بهمون میگفتن یکی ازت خواستگاری کرد بگو نه...زشته دختر خودش بگه اره...بعد گفتن بگو با خونوادم حرف بزن...حالا هم که میگن هر کی خواستگاری کرد بگو اره ولی نگو من میخوام شوهر کنم چون زشته یا شوهر نیست چون شانت میاد پایین...

به نظرم کم کم دیگه وقتشه رسم و رسومات و قوانین رو عوض کرد

زیرزمینی
۱۷آبان

اولش که شروع کردم بخونمش فکر کردم چه کتاب بیمزه و تکراری...این ههمه حجم کتاب از یه عاشقانه مزخرف و رقت انگیز تکراری...نمیفهمیدم چرا انقدر فروش کرده...ولی خیلی زود پیش میرفت و کتاب 500 صفحه ای خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم به وسطاش رسید و پایان تقریبا متفاوتی داشت...

کتاب درباره ویل پسر موفق که حالا قطع نخاع شده و رابطه اش با پرستارشه...حرفای جالبی توی کتاب زده میشه .و جمله ها تاثیر گذارن...ولی شاید برای کسانی که معلولیت های مشابه دارند نا امید کننده و نا مناسب باشه...چون تو اینترنت هم خوندم که معلولین خیلی بهش اعتراض کردن...ولی از نظری هم شاید برای درک ما از زندگی ادم های مشابه خوب باشه...

غم انگیز و تاثیر گذار

پی نوشت:دارم گند میزنم به دستیاری؟

زیرزمینی