۲۰ارديبهشت
باز نمیدونم چه حالی دارم...پر از حسای قرو قاطی...پر از گند زدن مدام...حال من مثل شعر بالاس...همون حالی که نمیدونم بالاخره میخوام چکار کنم...توی این چند وقته بسیار گند زدم...مثلا رفتار زشت و احمقانه ای که با شاعر داشتم...ولی از یه کار خودم راضیم...هرچند بیمزه و بی تاثیر باشه ولی مجبورش کردم باز شعر بگه وچه شعرای قشنگی هم گفت...دفتری که شعراشو توش جمع میکنم رو دادم امضا کرد و باهم چند تا از شعراشو خوندیم...دیدم نه بابا چه شعرای خوبیم میگم...البته که این اخریا هم بهتر شدن....تهران که رفتیم برای نمایشگاه دنبال ناشرایی که شعر چاپ میکنن گشتم و یکیشون رو به طور اتفاقی پیدا کردم...(فهمیدم مثل وقتایی که سنم کمتر بود از هرگونه سوال پرسیدن و ضایع شدن نمیترسیدم دیگه نیستم)با خجالت از فروشنده پرسیدم فلان کتاب مال شماس؟گفت اره...ازش خواستم چند تا کتاب شعر بهم معرفی کنه...منو پاس داد به یه پسر جوون دیگه... پسر ازم پرسید تا حالا چه کتابایی از من خوندی؟گفتم ببخشید من اسم شما رو نمیدونم...وای یعنی فکر کنم میخواست خفم کنه...دوتا کتاب داد دستم و رفت سراغ دوتا دختر دیگه...وایسادم تو غرفه و شروع کردم ورق زدن کتاب ها و به خودم لعنت فرستادم چرا نرفتم از شهر کتاب شهر غریب کتاب بخرم...حداقل اونجا بیشتر احتمال داشت فروشنده اونجا باشه که یکم محل بهم بذاریه. دوتا کتاب برداشتم و رفتم حساب کنم که فروشنده بهم گفت میخوای بدم کتابتو برات امضا کنه؟...گفتم باشه...تازه فهمیدم مردی که جلوم بود یکی از شاعراییه که شعراشو دوست دارم...مرد جوون قد کوتاه پشت به من ایستاده بود و با اون دوتا دختر...بله دیگه...حالا ایناش به کنار ...وقتی داشت برام کتاب رو امضا میکرد دیدم که روی ساعدش پنچ شش خط ریز ریز خال کوبی کرده....دیگه اخرش بود واقعا تو ذوقم خورد...نمیخوام کسی رو قضاوت کنم یا بگم کارش اشتباه بوده...فقط از تصور من به عنوان یه شاعر خیلی دور بود...انقدر که دیگه نمیدونم میتونم به شعر خوندنم ادامه بدم یانهبهم میگه تو که همش داری میخندی...همیشه خیلی خوشحالی پس چرا نوشته هات اینجورین؟چرا وبلاگت این ریختیه؟میگم:خب اگه نخندم همه هی میگن چته چی شده...خب وبلاگم یه جاییه که ادم خودشو تخلیه کنه دیگه واسه همین حرفامو اونجا مینویسمیعنی عاشق رشتمم...میتونه یه بلایی به سرت بیاره که از خودتم متنفر بشی...کلا دلت نخواد زندگی کنی و تمام زندگیتو خلاصه کنه تو خودش...خب امروز اولین بار به عنوان اینترن از اتاق عمل اخراج شدم...چرا؟حالا چراش جالبه...چون از اون جملاتی که استاد امریکا رفتمون دوست داره در جواب سوالاتش استفاده نکردیم...تا این باعث بشه استاد بگه اصلا شما بیسیک مشکل دارین...خب اخه یکی نیست بش بگه اخه کچل ما اگه بیسیکم مشکل داشته باشیم بیس ما رو هم از خود راضی هایی مثل تو ساختن...من همیشه اعتقاد دارم ضایع کردن و تحقیر دانشجوی پزشکی بخشی از اموزششه ...با کوچیک شدن توسط استاد البته فقط استاد جلوی بیمار هم تونستم کنار بیام ولی با اینکه این کچل بیخاصیت جلوی پرستار مارو ضایع کنه و با پرستار بهمون بخنده و پرستار بی رودربایستی برگرده تو رومون بگه اره شما همون دکترایی میشین که مریضا رو میکشین نمیتونم کنار بیام...یکی نیست بهش بگه اخه بیچاره مثلا من بدونم فلان کلمه انگلیسی توی جراحی چه معنی (دقیقی) داره چه ربطی به کشتن مریض داره...ابله اخه من جراح قراره بشم؟من قراره یه پزشک عمومی بشم...بعدم خیرسم اینترنم و هنوز وقت واسه یاد گرفتن دارم...جالبیش اینجاست وقتی به مدیر گروه جراحی گفتیم فلانی مارو بخاطر همچین سوالی انداخته بیرون انقدر خندید که داشت میمیردتمام این اتفاقا و اورژانس های بیخودی بخش جراحی باعث شد که برم درخواست ماه دو جراحی رو برای اتند و بیمارستانی بدم که همه میگن اونجا رفتن باعث میشه از روز اول تا روز اخر ماه ارزوی مرگ کنی...باید 5 صبح توی بخش جراحی باشی و بدترین مریض های جراحی رو ببینی و خودت و خودت باید درمانشون کنی و استاداش و رزیدنتاش فقط به چشم یه احمق نگاهت میکنن...خب خیلی هم بد نیست...بدم نمیاد ....سختی خیلی زیادش به درگیری خیلی شدیدش با مریض ها می ارزه...انقدر بترسم که به مرز سکته نزدیک بشم...ولی در کنارش چیز یاد میگیرم...انقدر که تموم زندگیم و فکر و ذکرم بشه ترسایی که توی بیمارستان میکشم...وبه قول بچه ها هرلحظه ارزوی مرگ کنم...مثل کشیکای ماه پیشم...فکر نکنم خیلی خود ازار باشمدر مصداق عنوان یه چیز دیگه هم باید بگم...چند روزی هست که شهر غریب مدام بارون بهاری میزنه...هوا بهشتی شده و من برای رسیدن به بیمارستانی که با استاد کچل میرم باید از جایی گذر کنم که کم از بهشت نداره...درخت های بلند و صدای پرنده ها و هوای خوب و اسمون ابی تموم چیزایی هستن که قبلا تا سرحد مرگ شادم میکردن ولی احمقانه این روزها نه بارون رو دوست دارم نه درخت های سبز رو...دلیل این حس های احمقانه رو هم نمیدونم...افتادم رو درمان افسردگی به زور...هرروز خودمو مجبور میکنم از خونه بزنم بیرون و مسیر کوتاهی رو پیاده روی کنم تا شاید حالم بهتر بشه...کاش ما دخترا یه چیز تو بدنومن داشتیم که این بالا پایین رفتن استروژن رو نشون بده...تا حداقل بدونیم خل وضعیمون مال استروژنه یا کلا خلیمدر کنار همه این حس ها...حس وحشتناک خواستن امیرطاها رونمیدونم کجای دلم بذارماومدم که فقط نوشته باشم...دلم تنگ شده بود برای نوشتن