روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

۱۴مرداد

ساعتها بغلم میکنه ...سفت به خودش‌فشارم میده...میبوستم و تو گوشم زمزمه میکنه عاشقانه اشو...ساعتها برام حرف میزنه و من تو خواب و بیداری شنیدن و نشنیدن خدا رو شکر میکنم که کنارمه و هر لحظه از خدا میخوام تا زودتر بریم سر زندگیمون...

حالا رفیق هم داره ازدواج میکنه...با یه ادم جدید و خیلی سریع مثل من...امیدوارم دوسش داشته باشه و با هم خوشبخت باشن...ولی مهریش که بیشتر از منه پسره پولدار تر و جوون تر از دندون موشیه و وقت بیشتری که رفیق برای خرید و گردش داره باعث شده حرف و حدیثای مامان شروع بشه...هر لحظه غر بزنه که چرا فلان خرجو نکردی چرا فلان چیزو نخریدن چرا فلان کارو نکردی و نکردن...همه این حرفای مامان و اطرافیان و چیزای مسخره توی اینستا گرام ...زندگی های مجلل عروسی ها و مراسم های مد روز و مجلل ...خرجایی کهبه نظر من همیشه مزخرف و اضافه بودن داره شرایط رو بدتر میکنه...همه هی میگن عروسی بزرگترین اتفاق زندگیته ...میگن کم نذار که پشیمون میشی ولی به نظر من حرفا و کارای اونا مسخره است ولی همه این حرف و حدیثا باعث شده دلم بگیره پر از انرزی منفی بشم...مامان هر لحظه دندون موشی رو با شوهر رفیق مقایسه میکنه و من عصبی میشم...دندون موشی رو عاشقشم...عاشق قد کوتاهش تیپ صدسال پیشش لپاش که انگار مثل یه سنجاب کلی چیز میز توش قایم کرده ...عاشق لحظات با هم بودنمون...چرت و پرت گفتنام...یه ساعت خندیدنامون قبول خواب...داریم خونه میخریم و کلی رفتیم زیر بار قرض...خب خونه تو این اوضاع تا وفال کادو  رو برای من بگیره یا فلان شکل جشن بگیره...ولی حرفا و کارای بقیه بدجوری رو مخم داره میره...

حالا کاملا درک میکنم چیزای لاکچریه تو اینستا گرام میگن چه تاثیرات منفی میتونه داشته باشه یعنی چی..

رفیق برای عقد ۲۰ نفره اش فیلمبردار و عکاس خبر کرده ساعتها ارایشکاه رفته یه حلقه جواهر خیلی بزرگ خریده از این تزیینات مزخرف میز عقد و نامزدی با کلی گل طبیعی و کوفت و زهرمار سفارش داده...بله اون نه تو اوج کروناس نه یه رزیدنت سال یکی بدبخته وهم اینکه اون همیشه عاشق چیزای تجملاتی بوده و پول و قیافه شوهرش مهمترین اولویت زندگیش  بوده...

تمام این چیزا رو از مامانم قایم کردم تا از شرغر زدناش که چرا برای تو نکردن راحت باشم...ولی واقعا همه این حرفای مامان روحیمو گرفته و دندون موشی رو خسته کرده...این روزا خیلی دوست دارم زودتر بریم سر خونه زندگی خودمون تا از این حرفا دور باشیم

زیرزمینی
۰۵مرداد

توی مسافرت نصفه روزه به شهر نزدیک جهت خرید جهزیه توراه بهم گفت که یکم دلخوره از اینکه من خیلی رمانتیک نیستم...فرداش میشد دوماه که از عقدمون گذشته بود...برنامه ریزی داشتم میکردم که سوپرایزش کنم...ظهر که ومد بیمارستان دنبالم و چیزی نگفت خوشحال شدم که یادش رفته و میتونم خوب سوپرایزش کنم...قیافش وقتی سوپرایز میشه خیلی باحال میشه...با خواهرش هماهنگ کردم که برم مطبش...اخر وقت گل وکادویی که گذاشته بودم تو یه جعبه پر شکلات رو بردم طبش...توی اتاق معاینه داشت معاینه میکرد و من یواشکی رفتم تو اتاقش و پشت پرده رادیو لوژی قایم شدم...چند دقه بعد اومد تو اتاق یهو منو دید...قیافش دیدنی بود اول تعجب کرد نفسش حبس شد بعدخندید سرشو انداخت پایین در اتاق رو بست و اومد بغلم کرد...بهترین بغل دنیا بود...وقتی خوب همو بغل کردیم و خندیدیم...کادوشو باز کرد و گفتم بذار خواهرتو صدا کنم ازمون عکس بگیره...گفت صبر کن خودم صداش میکنم...رفت و با یه دسته گل بزرگتر برگشت...نامرد اول اون میخواسته منو سوپرایز کنه که من پیش قدم شده بودم

زیرزمینی