روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۵فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۵فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۰فروردين
داشتم خواب می دیدم باردارم. وقت زایمانم شده بود با درد رفته بودم بیمارستان و با دیلاتاسیون فول افاسمان خوب بچه ای دنیا نمیومد. من توی بیمارستان روی تخت بودم و کلی درد داشتم و فکر میکردم من که قرار بود سزارین کنم ولی چرا حالا دارم زایمان طبیعی میکنم فهمیدم که بچه یک هفته زودتر از تاریخ زایمان داره دنیا میاد بخاطر همین دیگه باید زایمان طبیعی کنم...با صدای زنگ گوشی شروع کردم گریه کردن و قربون صدقه بچه ای که نبود ولی دردی که تموم شده بود...بیدار شدم و خودمو به زور کشوندم به دستشویی سریع حاضر شدم و راه افتادم به سمت محل کارم...پراز خوشحالی بودم که حس عالی...حس مادر شدن...عاشق بودن بی قید شرط...عاشق یه موجود بی دفاع و مظلوم بودن...عاشق یه موجود وابسته بودم...قول دادم به خودم که امروز هیچ چیز نباید حالمو خراب کنه...سر ایستگاه افتابی که مستقیم میتابید تو صورتم ناراحتم نکرد گرم بود ولی پشتمو کردم به افتاد...یه ربع بد وقتی سرویس جدید مرکز از کنارم گاز داد و رفت بازم عصبانی نشدم...خندان زنگ زدم به همکارم و گفتم رسید به تو برگردین دنبال من و رفتم خونه و منتظر شدم...40 دقه دیر رسیدیم مرکز ولی هنوز من خندان بودم و روز خوبی بود...مریض سومی یه مرد بود که اصرار داشت با دفترچه یه بچه 2 ساله ویزیتش کنم و وقتی نکردم به زبون خودشون داشت فحشم میداد...چند دقه نگذشته بود که کیئول بدجنس مرکز طبق معمول سواستفاده های همیشه به من گفت که باید برم اون یکی مرکز و مراقبت ها رو انجام بدم...از شدت عصبانیت زبونم مدام میگرفت و تپق میزدم...حرصم میگرفت از خودم که نمیتونم حقمو بگیرم و بجاش انقدر ضعیفم...ولی نباید چیزی روزمو خراب میکرد حالا این هفته و هفته دیگه خیلی فرقی نداشت بلند شدم وسایلمو جمع کردم وبامسیول پذیرش رفتم اون مرکز....شلوغ بود و من سرما خوردهبودموقتی مریضی که مراقبت نداشت اصرار داشت بچشو ویزیت کنم و من اصرار میکردم که باید بره اون یکی مرکز...خیلی اروم فقط گفتم خانم من خودم مریضم دیگه باهام بحث نکن بچتو نمیبینم و اون شروع کرد به زبون خودشون فحشم دادن...زنگ زدم برای اکی کردم مرخصی ولی توی شبکه کسی جواب نمیداد و مرخصی تق و لق بود...ظهر دکتر طرحی وقتی دید زیر بار حرف زود مسئول مرکز رفتم باهام قهر کرد...ولی روز خوب باید ادامه پیدا میکردظهر رسیدم خونه و یه ناهار تقریبا خوب بود...یه نشونه خوبخوابیدم و خواب برف دیدم...خواب کسی که توی سرمای برف زیادی که اومده بود لباس گرمشو به من داد...بیدار شدم...نشانه های خوب ادامه داشت من باید امروزو خوشحال باشم هرجوری هم که شده...پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم به سمت باشگاه که ازش متنفرم...300 گرم پاق شده بودم...اشکال نداره امروز بیشتر ورزش میکنم...ورزشم تموم شد و تقریبا 2.5 ساعت وقتمو گرفته بود...از خیر ماساژ میگذرمو راه میوفتم سمت خونه...امروز باید خوشحال باشم...راهمو کج میکنم به سمت لباس عروس فروشی...لباشی که عاشقشم هنوز پشت ویترنه...تقریبا هرهفته میام و بهش سر میزنم و خودمو میبینم که دارم توی اون لباس قر میدم...بحث شوهر خواستن نیست بحث ارزوهای ذاتی یه دختره...مادر شدن و لباس عروس پوشیدن جز ارزوهای ذاتی هر دختریه...میخندم به خودم که پشت ویترین دارم میرقصمخونه بعد از استراحت و حمام درسو شروع کردم...کند پیش میرفت ولی بازم بهتر از هیچیه...حس خوب هنوز ادامه داره و من هنوز خوشحالم هرچند تب دارم و اب دماغم یه دقه بند نمیاد درد بدنم که حاصل اون باشگاه کوفتیه ولم نمیکنهاینجوری من تونستم بعد از مدتها یه روز خوبو بسازمپی نوشت:حس میکنم دیگه اینجا رو نمیخونه...نمیدونم از نبودنش خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال باشم که رفتم پی زندگیش یا ناراحت باشم که منو فراموش کرده...گذشته های من میگذرن ولی هیچوقت نتونستم ولشون کنم...همیشه با من میموننپی نوشت2:گفت تو واسه من اولگویی...از اون ادمایی که دوست دارم مثلشون زندگی کنم...این حرفا رو از خوندن اینجا میزد...یعنی کسی که خود خود واقعیه منو میشناسه...نه خنده و رفتارای محافظه کارانمو...چشمام چهارتا شده بود و زبونم بند اومده بود
زیرزمینی
۲۰فروردين
داشتم خواب می دیدم باردارم. وقت زایمانم شده بود با درد رفته بودم بیمارستان و با دیلاتاسیون فول افاسمان خوب بچه ای دنیا نمیومد. من توی بیمارستان روی تخت بودم و کلی درد داشتم و فکر میکردم من که قرار بود سزارین کنم ولی چرا حالا دارم زایمان طبیعی میکنم فهمیدم که بچه یک هفته زودتر از تاریخ زایمان داره دنیا میاد بخاطر همین دیگه باید زایمان طبیعی کنم...با صدای زنگ گوشی شروع کردم گریه کردن و قربون صدقه بچه ای که نبود ولی دردی که تموم شده بود...بیدار شدم و خودمو به زور کشوندم به دستشویی سریع حاضر شدم و راه افتادم به سمت محل کارم...پراز خوشحالی بودم که حس عالی...حس مادر شدن...عاشق بودن بی قید شرط...عاشق یه موجود بی دفاع و مظلوم بودن...عاشق یه موجود وابسته بودم...قول دادم به خودم که امروز هیچ چیز نباید حالمو خراب کنه...سر ایستگاه افتابی که مستقیم میتابید تو صورتم ناراحتم نکرد گرم بود ولی پشتمو کردم به افتاد...یه ربع بد وقتی سرویس جدید مرکز از کنارم گاز داد و رفت بازم عصبانی نشدم...خندان زنگ زدم به همکارم و گفتم رسید به تو برگردین دنبال من و رفتم خونه و منتظر شدم...40 دقه دیر رسیدیم مرکز ولی هنوز من خندان بودم و روز خوبی بود...مریض سومی یه مرد بود که اصرار داشت با دفترچه یه بچه 2 ساله ویزیتش کنم و وقتی نکردم به زبون خودشون داشت فحشم میداد...چند دقه نگذشته بود که کیئول بدجنس مرکز طبق معمول سواستفاده های همیشه به من گفت که باید برم اون یکی مرکز و مراقبت ها رو انجام بدم...از شدت عصبانیت زبونم مدام میگرفت و تپق میزدم...حرصم میگرفت از خودم که نمیتونم حقمو بگیرم و بجاش انقدر ضعیفم...ولی نباید چیزی روزمو خراب میکرد حالا این هفته و هفته دیگه خیلی فرقی نداشت بلند شدم وسایلمو جمع کردم وبامسیول پذیرش رفتم اون مرکز....شلوغ بود و من سرما خوردهبودموقتی مریضی که مراقبت نداشت اصرار داشت بچشو ویزیت کنم و من اصرار میکردم که باید بره اون یکی مرکز...خیلی اروم فقط گفتم خانم من خودم مریضم دیگه باهام بحث نکن بچتو نمیبینم و اون شروع کرد به زبون خودشون فحشم دادن...زنگ زدم برای اکی کردم مرخصی ولی توی شبکه کسی جواب نمیداد و مرخصی تق و لق بود...ظهر دکتر طرحی وقتی دید زیر بار حرف زود مسئول مرکز رفتم باهام قهر کرد...ولی روز خوب باید ادامه پیدا میکردظهر رسیدم خونه و یه ناهار تقریبا خوب بود...یه نشونه خوبخوابیدم و خواب برف دیدم...خواب کسی که توی سرمای برف زیادی که اومده بود لباس گرمشو به من داد...بیدار شدم...نشانه های خوب ادامه داشت من باید امروزو خوشحال باشم هرجوری هم که شده...پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم به سمت باشگاه که ازش متنفرم...300 گرم پاق شده بودم...اشکال نداره امروز بیشتر ورزش میکنم...ورزشم تموم شد و تقریبا 2.5 ساعت وقتمو گرفته بود...از خیر ماساژ میگذرمو راه میوفتم سمت خونه...امروز باید خوشحال باشم...راهمو کج میکنم به سمت لباس عروس فروشی...لباشی که عاشقشم هنوز پشت ویترنه...تقریبا هرهفته میام و بهش سر میزنم و خودمو میبینم که دارم توی اون لباس قر میدم...بحث شوهر خواستن نیست بحث ارزوهای ذاتی یه دختره...مادر شدن و لباس عروس پوشیدن جز ارزوهای ذاتی هر دختریه...میخندم به خودم که پشت ویترین دارم میرقصمخونه بعد از استراحت و حمام درسو شروع کردم...کند پیش میرفت ولی بازم بهتر از هیچیه...حس خوب هنوز ادامه داره و من هنوز خوشحالم هرچند تب دارم و اب دماغم یه دقه بند نمیاد درد بدنم که حاصل اون باشگاه کوفتیه ولم نمیکنهاینجوری من تونستم بعد از مدتها یه روز خوبو بسازمپی نوشت:حس میکنم دیگه اینجا رو نمیخونه...نمیدونم از نبودنش خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال باشم که رفتم پی زندگیش یا ناراحت باشم که منو فراموش کرده...گذشته های من میگذرن ولی هیچوقت نتونستم ولشون کنم...همیشه با من میموننپی نوشت2:گفت تو واسه من اولگویی...از اون ادمایی که دوست دارم مثلشون زندگی کنم...این حرفا رو از خوندن اینجا میزد...یعنی کسی که خود خود واقعیه منو میشناسه...نه خنده و رفتارای محافظه کارانمو...چشمام چهارتا شده بود و زبونم بند اومده بود
زیرزمینی
۱۸فروردين
وایساد جلوی اینه و رژ قرمزشو محکمتر کشید... قرمز جگری پررنگ... نمیخندید... میدونستم این قرمز پررنگ یعنی چی... گفته بود بریم بیرون... گفت برم دنبالش چون خیلی وقته تفریح نرفته... حالا با ماشین راحتتر بود... برس رژ گونه رو برداشت دوتا سایه پررنگ روی گونه هاش زد... موهاشو ریخت توی صورتش... یه خط چشم کلفت و طولانی کشید... حالش خوب نیست... شاد نیست... معلومه... دختری که انقدر ارایش میکنه میخواد چیزی رو پشت لب های قرمزش و خط چشم سیاهش مخفی کنه... لباسشو عوض میکنه... _بریم؟ _بریم سوار اسانسور که میخوایم بشیم مرد جوان همسایه رو میبینیم...لبخند بزرگی میزنه و خیلی صمیمی تر از همیشه شروع به خوش و بش میکنه...مرد تعجب میکنه ولی جواب میده...مدام شال قرمزشو بازتر میکنه و موهای تازه رنگ کردش و گردنشو بیشتر در معرض دید میذاره...با لوندی خداحافظی میکنه و میریم سمت ماشین من..باز میشه همون ادم ساکت و اخمو-این کی بود میشناختیش؟-اره مردیه که خونه طبقه بالا رو اجاره کرده برای الواطی هاش -هوم...کجا برم؟-کافه لب اب خوبه؟میخوام سیگار بکشم...سر راهم یه جا وایسا سیگار بگیرم-باشه...یه جای تازه باز شده تو فضای ازاد...بد نیست...راحتم میشه سیگار کشیدمیدونم قبل ازدواج به شوهرش قول داده بود دیگه نکشه...ولی نمیپرسم چیزی و بسته سیگار خودم که تقریبا کامله بهش میدم...کافه دور نیست...تب دارم...دیدن اینهمه مریض ...روزانه داشتن چندتا دعوا...ترس من از مردهای مریض که مبادا کتکم بزنن و همکارایی که اذیتم میکنن...کنارش حرص خوردنای مداوم من باعث میشه مدام سرما بخورم و تب کنممیرسیم...ماشینو پارک میکنم...دورترین میز  از بقیه رو انتخاب میکنه ...میشینیم...هنوز کامل ننشستیم که سیگارشو روشن میکنه...منو رو میارن...قهوه و وافل سفارش میدیم...داره چاق میشه...دیگه خیلی نگران هیکلش نیست...-تعریف میکنی؟حرفای دیشبت عجیب غریب بود...یه پک عمیق تا ته سیگار یه اه بلند و خاموش کردن سیگار و روشن کردن بعدی...-به بابام گفتم...گفتم تو خونه خودم تو تخت خودم با یه زن دیگه بوده...خبرشو ف بهم رسوند...دستش رو شده بود...جای انکار نداشت...با کارمند خودش...هزار جای دیگه هم اینکارو کرده بودن...باور میشه؟مثل حیوونا حتی توی راه پله...دختره 18 سالشه...احمق...هم دلم میسوزه که بخاطر کار این کارارورکرده هم احساس میکنم یه ادم هرزه است...خودمم نمیفهمم...-خب بابات چی گفت؟-یه دو روزی ناراحت بود....اومد معذرت خواست گفت منو دوس داره...گفت تقصیر منه که انقدر شیفت میدم...فکر کن...تقصیر من...صد بار اینا رو بهش گفته بودم...گفته بودم تا درسم تموم نشه کارم زیاده و چیزی دست خودم نیست...گفته بودم شاید خیلی وقتا نباشم...نتونم فعلا بچه دار شم...شاید خیلی وقتا خسته باشم...حالا اشکاش سرازیر میشه...-فکر کن...تقصیره منه که خسته میشم...تقصیر منه که اون میره سراغ یکی دیگه بدون اینکه حتی قبلش بهم بگه چی ازم میخواد...باورم نمیشه...منو چی فرض کرده یه ادم احمق...رخساره...چقدر احمق بودم...چرا انقدر راحت حرفاشو باور کردم...من که توی اینهمه سال حرف هیچ مردیو باور نکردم یهو چرا حرفاشو باور کردم...احمقانه باور کردم دوسم داره...من که دوسش نداشتم...چرا زنش شدم؟نمیدونم چی بگم...میشینم روی صندلی کنارش...دستشو میگیرم...اشکاشو پاک میکنه و سیگار بعدی رو روشن میکنه...-خب بابات چیگفت؟-حدس بزنحدسم اینه که گفته جدا شو هنوز بچه ای درکارنیست...تازه سی سالش شده و کار وزندگی موفقی داره مشکل مالی نداره و داره دوره تخصصش رو میگذرونه...حتما گفته جدا شو...ولی بازم چیزی ننمیگم و میگم نمیدونم-گفت بابا حالا یه اشتباهی کرد تو گذشت کن...دیگه تکرار نمیکنهچشمام چهار تا میشه...-خب داداشت چی گفت-گفت ادم باید یه جاهایی چشماشوببنده...زندگیو که نمیشه همینقدر راحت خراب کرد...فکر کن...خراب...انگار من این زندگیو خراب کردم...رخساره...باورم نمیشه...یعنی این ادم فقط س..ک..س تو زندگی ما براش مهمه؟...روز اول بهش گفتم کاری نکن که بشه پیرهن عثمون و ابروی منو ببری...مگه کم دیده بودم مردای اینجوری؟بهش گفتم ابرومو نبر...برد...تحقیرم کرد...چی میخواست ازاون دختر که من نداشتم؟فقط خوشگلی؟فقط هیکل خوب؟فقط س..ک..س؟من که هر سازی زد رقصیدم...گفتم فقط کارم...هیچی ازش نخواستم جر کارم...خودش گفت کار کن درس بخون...خودش بیشتر از همه اصرا داشت...حالا هم بهم میگن بمون و باهاش زندگی کن...از ف متنفرم...چرا به من گفت...حالا دونستنش چیو عوض کرد مگه؟جز اینکه این حجم تحقیرو به من داد؟چی میگن تو این فیلما که مردا رو از ابرو میترسونن ومیرن به زنشون میگن؟همش کشکه...-خب تو چکار کردی؟باز اشکاک سرازیر میشه و میگه هیچی عین احمقا برگشتم خونش...گفت دیگه از این غلطانمیکنه...بهش گفتم حتی نگاهمم حق نداری بکنی...دستت نباید به من بخوره...دیگه هم هیچوقت تو اتاق من نمیای...با تمام وجودم ازت متنفرم و هرگز این نفرت از دلم بیرون نمیره...بهش گفتم اگه من جای تو ازاین غلطا میکردم چی...بازم قصه همین بود؟گفت اره منم چشمامو میبستم و میگفتم اشتباه کردی...اره ارواح خیکش...خودشو جر وا جر میکردوا میرم...این اسمش متاهل بودنه؟تعهده؟زندگیه؟-خیلی احمقم نشستم اینجا و بخاطر اون احمق گریه میکنم...من چقدر خرم...سیگارشو خاموش میکنه...بسته خالی سیگار و له میکنه و فندکمو پس میده...-من میرم حساب کنم...هنوز بهت زدم...از پشت شیشه میبینمش که با پسر جوونی که پشت پیشخوان ایستاده چقدر خوش و بش میکنه و بلند بلند میخنده...یادم به اوایل اشناییشون میوفته...چقدرشوهرش کارای هیجان انگیز میکرد که بهش بگه خیلی دوسش داره...چقدر همه بهش میگفتن این پسر خیلی دوست داره...چقدر خود من بهش حسودی کردم...هنوز دوسالم نشده...چجوری اینهمه دروغ گفته؟چرا پدر وبرادرش بهش گفتن این کارو کنه؟البته با این وضعیت طلاق میگرفت چی به دست میوورد؟جز میشد یه زنه مطلقه تو این جامعه...حالا فوقش بعدشم باز گیر یه مرد دیگه میوفتاد اونم لنگه شوهرشمیاد سمتم...میگه بریم ارایشگاه؟-ارایشگاه!-اره میخوام موهاموپسرنو بزنمشوهرش عاشق موهاش بود...
زیرزمینی
۱۸فروردين
وایساد جلوی اینه و رژ قرمزشو محکمتر کشید... قرمز جگری پررنگ... نمیخندید... میدونستم این قرمز پررنگ یعنی چی... گفته بود بریم بیرون... گفت برم دنبالش چون خیلی وقته تفریح نرفته... حالا با ماشین راحتتر بود... برس رژ گونه رو برداشت دوتا سایه پررنگ روی گونه هاش زد... موهاشو ریخت توی صورتش... یه خط چشم کلفت و طولانی کشید... حالش خوب نیست... شاد نیست... معلومه... دختری که انقدر ارایش میکنه میخواد چیزی رو پشت لب های قرمزش و خط چشم سیاهش مخفی کنه... لباسشو عوض میکنه... _بریم؟ _بریم سوار اسانسور که میخوایم بشیم مرد جوان همسایه رو میبینیم...لبخند بزرگی میزنه و خیلی صمیمی تر از همیشه شروع به خوش و بش میکنه...مرد تعجب میکنه ولی جواب میده...مدام شال قرمزشو بازتر میکنه و موهای تازه رنگ کردش و گردنشو بیشتر در معرض دید میذاره...با لوندی خداحافظی میکنه و میریم سمت ماشین من..باز میشه همون ادم ساکت و اخمو-این کی بود میشناختیش؟-اره مردیه که خونه طبقه بالا رو اجاره کرده برای الواطی هاش -هوم...کجا برم؟-کافه لب اب خوبه؟میخوام سیگار بکشم...سر راهم یه جا وایسا سیگار بگیرم-باشه...یه جای تازه باز شده تو فضای ازاد...بد نیست...راحتم میشه سیگار کشیدمیدونم قبل ازدواج به شوهرش قول داده بود دیگه نکشه...ولی نمیپرسم چیزی و بسته سیگار خودم که تقریبا کامله بهش میدم...کافه دور نیست...تب دارم...دیدن اینهمه مریض ...روزانه داشتن چندتا دعوا...ترس من از مردهای مریض که مبادا کتکم بزنن و همکارایی که اذیتم میکنن...کنارش حرص خوردنای مداوم من باعث میشه مدام سرما بخورم و تب کنممیرسیم...ماشینو پارک میکنم...دورترین میز  از بقیه رو انتخاب میکنه ...میشینیم...هنوز کامل ننشستیم که سیگارشو روشن میکنه...منو رو میارن...قهوه و وافل سفارش میدیم...داره چاق میشه...دیگه خیلی نگران هیکلش نیست...-تعریف میکنی؟حرفای دیشبت عجیب غریب بود...یه پک عمیق تا ته سیگار یه اه بلند و خاموش کردن سیگار و روشن کردن بعدی...-به بابام گفتم...گفتم تو خونه خودم تو تخت خودم با یه زن دیگه بوده...خبرشو ف بهم رسوند...دستش رو شده بود...جای انکار نداشت...با کارمند خودش...هزار جای دیگه هم اینکارو کرده بودن...باور میشه؟مثل حیوونا حتی توی راه پله...دختره 18 سالشه...احمق...هم دلم میسوزه که بخاطر کار این کارارورکرده هم احساس میکنم یه ادم هرزه است...خودمم نمیفهمم...-خب بابات چی گفت؟-یه دو روزی ناراحت بود....اومد معذرت خواست گفت منو دوس داره...گفت تقصیر منه که انقدر شیفت میدم...فکر کن...تقصیر من...صد بار اینا رو بهش گفته بودم...گفته بودم تا درسم تموم نشه کارم زیاده و چیزی دست خودم نیست...گفته بودم شاید خیلی وقتا نباشم...نتونم فعلا بچه دار شم...شاید خیلی وقتا خسته باشم...حالا اشکاش سرازیر میشه...-فکر کن...تقصیره منه که خسته میشم...تقصیر منه که اون میره سراغ یکی دیگه بدون اینکه حتی قبلش بهم بگه چی ازم میخواد...باورم نمیشه...منو چی فرض کرده یه ادم احمق...رخساره...چقدر احمق بودم...چرا انقدر راحت حرفاشو باور کردم...من که توی اینهمه سال حرف هیچ مردیو باور نکردم یهو چرا حرفاشو باور کردم...احمقانه باور کردم دوسم داره...من که دوسش نداشتم...چرا زنش شدم؟نمیدونم چی بگم...میشینم روی صندلی کنارش...دستشو میگیرم...اشکاشو پاک میکنه و سیگار بعدی رو روشن میکنه...-خب بابات چیگفت؟-حدس بزنحدسم اینه که گفته جدا شو هنوز بچه ای درکارنیست...تازه سی سالش شده و کار وزندگی موفقی داره مشکل مالی نداره و داره دوره تخصصش رو میگذرونه...حتما گفته جدا شو...ولی بازم چیزی ننمیگم و میگم نمیدونم-گفت بابا حالا یه اشتباهی کرد تو گذشت کن...دیگه تکرار نمیکنهچشمام چهار تا میشه...-خب داداشت چی گفت-گفت ادم باید یه جاهایی چشماشوببنده...زندگیو که نمیشه همینقدر راحت خراب کرد...فکر کن...خراب...انگار من این زندگیو خراب کردم...رخساره...باورم نمیشه...یعنی این ادم فقط س..ک..س تو زندگی ما براش مهمه؟...روز اول بهش گفتم کاری نکن که بشه پیرهن عثمون و ابروی منو ببری...مگه کم دیده بودم مردای اینجوری؟بهش گفتم ابرومو نبر...برد...تحقیرم کرد...چی میخواست ازاون دختر که من نداشتم؟فقط خوشگلی؟فقط هیکل خوب؟فقط س..ک..س؟من که هر سازی زد رقصیدم...گفتم فقط کارم...هیچی ازش نخواستم جر کارم...خودش گفت کار کن درس بخون...خودش بیشتر از همه اصرا داشت...حالا هم بهم میگن بمون و باهاش زندگی کن...از ف متنفرم...چرا به من گفت...حالا دونستنش چیو عوض کرد مگه؟جز اینکه این حجم تحقیرو به من داد؟چی میگن تو این فیلما که مردا رو از ابرو میترسونن ومیرن به زنشون میگن؟همش کشکه...-خب تو چکار کردی؟باز اشکاک سرازیر میشه و میگه هیچی عین احمقا برگشتم خونش...گفت دیگه از این غلطانمیکنه...بهش گفتم حتی نگاهمم حق نداری بکنی...دستت نباید به من بخوره...دیگه هم هیچوقت تو اتاق من نمیای...با تمام وجودم ازت متنفرم و هرگز این نفرت از دلم بیرون نمیره...بهش گفتم اگه من جای تو ازاین غلطا میکردم چی...بازم قصه همین بود؟گفت اره منم چشمامو میبستم و میگفتم اشتباه کردی...اره ارواح خیکش...خودشو جر وا جر میکردوا میرم...این اسمش متاهل بودنه؟تعهده؟زندگیه؟-خیلی احمقم نشستم اینجا و بخاطر اون احمق گریه میکنم...من چقدر خرم...سیگارشو خاموش میکنه...بسته خالی سیگار و له میکنه و فندکمو پس میده...-من میرم حساب کنم...هنوز بهت زدم...از پشت شیشه میبینمش که با پسر جوونی که پشت پیشخوان ایستاده چقدر خوش و بش میکنه و بلند بلند میخنده...یادم به اوایل اشناییشون میوفته...چقدرشوهرش کارای هیجان انگیز میکرد که بهش بگه خیلی دوسش داره...چقدر همه بهش میگفتن این پسر خیلی دوست داره...چقدر خود من بهش حسودی کردم...هنوز دوسالم نشده...چجوری اینهمه دروغ گفته؟چرا پدر وبرادرش بهش گفتن این کارو کنه؟البته با این وضعیت طلاق میگرفت چی به دست میوورد؟جز میشد یه زنه مطلقه تو این جامعه...حالا فوقش بعدشم باز گیر یه مرد دیگه میوفتاد اونم لنگه شوهرشمیاد سمتم...میگه بریم ارایشگاه؟-ارایشگاه!-اره میخوام موهاموپسرنو بزنمشوهرش عاشق موهاش بود...
زیرزمینی
۱۳فروردين
گفت دردت چیه؟ گفتم هیچی مثلا اینکه چرا هوا گرمه؟ مثلا اینکه چند سال دیگه واقعا با بحران اب چجوری باید زندگی کرد... درد من اینه که چرا نمیتونم مریضامو راضی کنم... چرا اینهمه کتاب جذاب و نخونده دارم ولی حوصله خوندن ندارم... خیلی مسخره است ادم دلش بخواد گریه کنه ولی هیچ دلیلی برای گریه نداشته باشه؟ گفت مسخره تر از این نشنیدم خندید و گفت دیگه چه مشکلی داری؟ هیچی مثلا چرا لاغر تر نیستم چرا خوشگل نیستم چرا اخلاق بهتری ندارم... چرا دوستی ندارم که باهاش درد دل کنم سفر برم بخندم باهم شکست عشقی بخوریم و مدام درموردش حرف بزنیم و اب غوره بگیریم مشکل من اینه وقتی روماتو لوژی میخونم تمام مفاصلم درد میگیره میخنده و میگه واقعا؟ میگم اره میگه دیگه چه مشکلی داری؟ میگم مثلا اینکه چرا ن و شوهرا دوست داشتناشون تموم میشه... مثلا نگرانم اوضاع ابجی و شوهرش چطوره اون سر دنیا... مثلا مشکلم اینه که خواهر زاده هیچ وقت خالشو نمیشناسه... حالا انگار چه تحفه ای هستم... مشکلم اینه که هیچی خوشحالم نمیکنه... کسی بغلم نمیکنه... معدم درد میکنه و سیگار نمیتونم بکشم مشکلم اینه که داداش واقعیتو تف میکنه تو صورتم... میگه توکه با یه اینترنی بیخودی افسرده شدی خب با رزیدنتی کارت به خودکشی میکشه میگه باید خوشحال تر باشی و بیشتر بخندی میگه خب راس میگه بیشتر بخند میگم میدونی به نظرم تو هم یه ادم الکی خوش مسخره ای؟ دلیل هیچکدوم از خنده هاتو و حرفاتو نمیفهمم میگه پریودی؟ میگم نه چند روز مونده چرا؟ میگه پس اشکال نداره گریه کن خیلی زیاد و الکی... میخنده متنفرم از خنده هاش و این هرمونای مسخره تر... تمومی نداره انگار
زیرزمینی
۱۳فروردين
گفت دردت چیه؟ گفتم هیچی مثلا اینکه چرا هوا گرمه؟ مثلا اینکه چند سال دیگه واقعا با بحران اب چجوری باید زندگی کرد... درد من اینه که چرا نمیتونم مریضامو راضی کنم... چرا اینهمه کتاب جذاب و نخونده دارم ولی حوصله خوندن ندارم... خیلی مسخره است ادم دلش بخواد گریه کنه ولی هیچ دلیلی برای گریه نداشته باشه؟ گفت مسخره تر از این نشنیدم خندید و گفت دیگه چه مشکلی داری؟ هیچی مثلا چرا لاغر تر نیستم چرا خوشگل نیستم چرا اخلاق بهتری ندارم... چرا دوستی ندارم که باهاش درد دل کنم سفر برم بخندم باهم شکست عشقی بخوریم و مدام درموردش حرف بزنیم و اب غوره بگیریم مشکل من اینه وقتی روماتو لوژی میخونم تمام مفاصلم درد میگیره میخنده و میگه واقعا؟ میگم اره میگه دیگه چه مشکلی داری؟ میگم مثلا اینکه چرا ن و شوهرا دوست داشتناشون تموم میشه... مثلا نگرانم اوضاع ابجی و شوهرش چطوره اون سر دنیا... مثلا مشکلم اینه که خواهر زاده هیچ وقت خالشو نمیشناسه... حالا انگار چه تحفه ای هستم... مشکلم اینه که هیچی خوشحالم نمیکنه... کسی بغلم نمیکنه... معدم درد میکنه و سیگار نمیتونم بکشم مشکلم اینه که داداش واقعیتو تف میکنه تو صورتم... میگه توکه با یه اینترنی بیخودی افسرده شدی خب با رزیدنتی کارت به خودکشی میکشه میگه باید خوشحال تر باشی و بیشتر بخندی میگه خب راس میگه بیشتر بخند میگم میدونی به نظرم تو هم یه ادم الکی خوش مسخره ای؟ دلیل هیچکدوم از خنده هاتو و حرفاتو نمیفهمم میگه پریودی؟ میگم نه چند روز مونده چرا؟ میگه پس اشکال نداره گریه کن خیلی زیاد و الکی... میخنده متنفرم از خنده هاش و این هرمونای مسخره تر... تمومی نداره انگار
زیرزمینی
۰۶فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۶فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی