داشتم خواب می دیدم باردارم. وقت زایمانم شده بود با درد رفته بودم بیمارستان و با دیلاتاسیون فول افاسمان خوب بچه ای دنیا نمیومد. من توی بیمارستان روی تخت بودم و کلی درد داشتم و فکر میکردم من که قرار بود سزارین کنم ولی چرا حالا دارم زایمان طبیعی میکنم فهمیدم که بچه یک هفته زودتر از تاریخ زایمان داره دنیا میاد بخاطر همین دیگه باید زایمان طبیعی کنم...با صدای زنگ گوشی شروع کردم گریه کردن و قربون صدقه بچه ای که نبود ولی دردی که تموم شده بود...بیدار شدم و خودمو به زور کشوندم به دستشویی سریع حاضر شدم و راه افتادم به سمت محل کارم...پراز خوشحالی بودم که حس عالی...حس مادر شدن...عاشق بودن بی قید شرط...عاشق یه موجود بی دفاع و مظلوم بودن...عاشق یه موجود وابسته بودم...قول دادم به خودم که امروز هیچ چیز نباید حالمو خراب کنه...سر ایستگاه افتابی که مستقیم میتابید تو صورتم ناراحتم نکرد گرم بود ولی پشتمو کردم به افتاد...یه ربع بد وقتی سرویس جدید مرکز از کنارم گاز داد و رفت بازم عصبانی نشدم...خندان زنگ زدم به همکارم و گفتم رسید به تو برگردین دنبال من و رفتم خونه و منتظر شدم...40 دقه دیر رسیدیم مرکز ولی هنوز من خندان بودم و روز خوبی بود...مریض سومی یه مرد بود که اصرار داشت با دفترچه یه بچه 2 ساله ویزیتش کنم و وقتی نکردم به زبون خودشون داشت فحشم میداد...چند دقه نگذشته بود که کیئول بدجنس مرکز طبق معمول سواستفاده های همیشه به من گفت که باید برم اون یکی مرکز و مراقبت ها رو انجام بدم...از شدت عصبانیت زبونم مدام میگرفت و تپق میزدم...حرصم میگرفت از خودم که نمیتونم حقمو بگیرم و بجاش انقدر ضعیفم...ولی نباید چیزی روزمو خراب میکرد حالا این هفته و هفته دیگه خیلی فرقی نداشت بلند شدم وسایلمو جمع کردم وبامسیول پذیرش رفتم اون مرکز....شلوغ بود و من سرما خوردهبودموقتی مریضی که مراقبت نداشت اصرار داشت بچشو ویزیت کنم و من اصرار میکردم که باید بره اون یکی مرکز...خیلی اروم فقط گفتم خانم من خودم مریضم دیگه باهام بحث نکن بچتو نمیبینم و اون شروع کرد به زبون خودشون فحشم دادن...زنگ زدم برای اکی کردم مرخصی ولی توی شبکه کسی جواب نمیداد و مرخصی تق و لق بود...ظهر دکتر طرحی وقتی دید زیر بار حرف زود مسئول مرکز رفتم باهام قهر کرد...ولی روز خوب باید ادامه پیدا میکردظهر رسیدم خونه و یه ناهار تقریبا خوب بود...یه نشونه خوبخوابیدم و خواب برف دیدم...خواب کسی که توی سرمای برف زیادی که اومده بود لباس گرمشو به من داد...بیدار شدم...نشانه های خوب ادامه داشت من باید امروزو خوشحال باشم هرجوری هم که شده...پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم به سمت باشگاه که ازش متنفرم...300 گرم پاق شده بودم...اشکال نداره امروز بیشتر ورزش میکنم...ورزشم تموم شد و تقریبا 2.5 ساعت وقتمو گرفته بود...از خیر ماساژ میگذرمو راه میوفتم سمت خونه...امروز باید خوشحال باشم...راهمو کج میکنم به سمت لباس عروس فروشی...لباشی که عاشقشم هنوز پشت ویترنه...تقریبا هرهفته میام و بهش سر میزنم و خودمو میبینم که دارم توی اون لباس قر میدم...بحث شوهر خواستن نیست بحث ارزوهای ذاتی یه دختره...مادر شدن و لباس عروس پوشیدن جز ارزوهای ذاتی هر دختریه...میخندم به خودم که پشت ویترین دارم میرقصمخونه بعد از استراحت و حمام درسو شروع کردم...کند پیش میرفت ولی بازم بهتر از هیچیه...حس خوب هنوز ادامه داره و من هنوز خوشحالم هرچند تب دارم و اب دماغم یه دقه بند نمیاد درد بدنم که حاصل اون باشگاه کوفتیه ولم نمیکنهاینجوری من تونستم بعد از مدتها یه روز خوبو بسازمپی نوشت:حس میکنم دیگه اینجا رو نمیخونه...نمیدونم از نبودنش خوشحال باشم یا ناراحت...خوشحال باشم که رفتم پی زندگیش یا ناراحت باشم که منو فراموش کرده...گذشته های من میگذرن ولی هیچوقت نتونستم ولشون کنم...همیشه با من میموننپی نوشت2:گفت تو واسه من اولگویی...از اون ادمایی که دوست دارم مثلشون زندگی کنم...این حرفا رو از خوندن اینجا میزد...یعنی کسی که خود خود واقعیه منو میشناسه...نه خنده و رفتارای محافظه کارانمو...چشمام چهارتا شده بود و زبونم بند اومده بود