روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰ مطلب با موضوع «شعر نوشت» ثبت شده است

۱۷اسفند
حقیقت دارد تورادوست دارم دراین باران میخواستم تو درانتهای خیابان نشسته باشی من عبور کنم سلام کنم لبخند تورا درباران میخواستم دوستت دارم و پنهان کردن اسمان پشت میله های قفس اسان نیست توماه را بیشتر از همه دوست میداشتی وحالا ماه هرشب تورابه یاد من می اورد میخواهم فراموشت کنم اما این ماه باهیچ دستمالی از گنجره ها پاک نمیشود خوشبختی رامن همیشه به پایان هفته به پایان ماه و پایان سال موکول میکردم هفته پایان می یافت ماه پایان میافت هنوز در استانه ی در درکوچه بودیم، پیوستگاه ساعت رانگاه میکردم که کسی خوشبختی و جامه ای نو به ارمغان بیاورد ادم هابه همان خونسردی که امده اند چمدان شان را میبندند وناپدید میشوند یکی درمه یکی درغبار یکی درباران یکی درباد و بیرحم ترینشان در برف ای کاشف اتش دراسمان دلم توده برفی است که به لبخندهای تو دل بسته است عکس پنهان کارت بیش از این نم پس نمیدهد ورو نمیکند غمی را که پشت ارایشی ملایم پنهان کرده ای اما نگاه بی پرده ات به من که سالهامشق چشم های تورانوشته ام میگوید دران سوی دنیا و دور از دست های من رسیده تر از سیبی شده ای که حوا به دست ادم داد عشق شکل های بسیاردل انگیزی دارد مثل گل سرخ دردست دختری زیبا مثل ماه بالای کلبه ای برفی اما من گوش بریده ونسان ونگوگم شکل تلخی از عشق کفش و کلاه کردن ازتو خنده به لب اوردنت از من برای کنف کردن این غروب وخنداندن تو حاضرم درنور نیون های یک سینما مثل چارلی چاپلین راه بروم و به احترام لبخندت هربار کلاه از سر برمیدارم یک نفر مراچون سیگاری برلب گذاشته تا اخرین ذره دود کرده است دیگرباید قول دهی که به خواب من نیایی دیگرنمیخواهم در فرودگاه از پله بالارفتن مرا نظاره کنی ومن درهواپیما تامقصد دوچشمان گریان تورا باخودحمل کنم برای ستایش تو همین کلمات روزمره کافی است همین که کجا میروی، دلتنگم نه به خاطر شعر نه به خاطر جور دیگر زیستن خانه ی من برای دونفر کوچک بود به همین خاطر تنها ماندم از من مپرس که چرا دوستت دارم من تو همچون شعری که هرچه دروغ میگویی زیباتر میشوی غمگین مشو عزیزدلم مثل هوا کنارتوام نه جای کسی راتنگ میکنم نه کسی مرا میبیند نه صدایم را میشنود دوری مکن توخواهی بود من اگر نباشم دراین سن و سال اما فقط میتوانم دستت را که هنوز بوی سیب میدهد بگیرم وباز گردانمت به صبح افرینش از پروردگاربخواهم به جای خاک و گل و دنده گمشده من اینبار قلم مو به دست بگیرد وتورابه شکل اب بکشد جهان جای عجیبی است اینجا هرکس شکلیک میکند خودش کشته میشود
زیرزمینی
۰۱اسفند
به دریا که تورا برای همیشه از من گرفت تا من بفهمم دریا تو بودی گاهی بیشتراز انچه که فکر میکنی دوستت دارم به انکه هیچ عددی به هیچ عددی اضافه شود طوری که تفریق به شکل مزخرفی هرز میرود پس چطور همیشه یازده پاهایت را درکفش های ورنی مردانه با زیشت اشتباه میگیرم؟ چطور ساعت پنج عصر که قرار میگذاریم درکافه نمیدانم به ساعت کدام کشور منتظرت باشم؟ دوستم داشته باش بی دلیل با عکس های دونفره ای که دست انداخته دور تنهایی خود مونتاژکن مرا روی لبخند مونالیزا واز زن بودنم تابلویی نقاشی کن که همیشه دیوارها عاشقش میشوند بگذار دوستت داشته باشم از شانه هایت سرگیجه بگیرم از دست هایت که کمربندایمنی ام هستند درهمه جا بگذاراز تو بگویم ازتو بنویسم درسپیدترین گوشه این کاغذ وشعر دیوانه ای باشد که ما برایش در تیمارستان گل میبریم نگران من نباش انقدر زیبا شده ام که وقتی به خرید میروم مردهای زیادیدرخیابان سیگارهایشان را به سلامتی ام روشن کنند به اندازه تمام برفهایی که در تهران میبارد دلم برایت تنگ شده است به اندازه بلندی کاموایی که در اتاقی سرد فلسفه ی گرما را میبافد به اندازه ی حوض بزرگ پارک نیاوران که درشتی ماهی هایش درچشمهایم، نهنگ بودند. وبا ته مانده ی نان ساندویچ من هرروز به عروسی مجللی میرفتند به اندازه ی سپیدی گیسهای مادربزرگ که هرروز با کشی سیاه حلق اویزمیشدند به اندازه زیبایی سارهای تجریش که دیگر هیچ چنار پیری نشان از انها ندارد اندازه یطعم سرخ لبو در بذاق دهانم که موذیانه تراوش میشد ویا اندازه شیطنت پاندول ساعت دیواری در ساکت مهمان سرای خانه که دنگ دنگگگگگگگ نبودن من را به یاد پدر می انداخت و چه کسی میداند من چه اندازه دلتنگ تو میشوم؟ اهام گردی
زیرزمینی
۲۶بهمن
بگذار شب بیاید و خیابان راخلوت کند تا تورا ذراغوش بگیرم تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی ات کم نمیکند همیشه چای میخوری و شعر میخوانی صدای تو دلتنگم نمیکند تنهایم میکند هرروز که میخواست خودش را بکشد دلش فرار میکرد قایم میشد زیرفرش توی کشو لای دفتر شعرش دلش پرنده بازیگوشی بود که نمیخواست بمیرد سفید میپوشم تا تظاهر کنم امیدوارم به جهانی که هنوز میتواند تحمل کند چیزهایی راکه انشان نمیتواند گاهی میخندم گاهی گریه میکنم گریه اما بیشتراتفاق می افتذ به هر حال ادم یکی از لباس هایش را بیشتر دوست دارد
زیرزمینی
۲۳بهمن
درمن اواز زنی ست که درباوری سخت مرده اند درغیرتی که درخانه خاک خورده در عشیره ای که زیبایی اسب ها ازلبخندهای زن بیشترجلوه داشت پنجره راباز میکنم حواسم را پرت میکنم بین شلوغی شهر تنهایی کفشش را میپوشد کیفش رابرمیدارد میرود سرکار برمی گردد به سیگارش پکی عمیق میزند قرصش را میخورد و تخت میخوابد تنهایی یک زن است برای تنهایی ام میزی رزرومیکنم درکافه ای شلوغ این سوی میز منم انطرف زنی که بی شک عاقل نیست صدای تلویزیون را کم کن وبه من بیشتر از گوینده خبر گوش بده چه خبری بزرگتراز اینکه دلم برایت تنگ شده است درست اندازه ی مهربانی ات از تو دورم وتوبه اندازه ی دلتنگی ام دورتر از تمام مهمان ها درعکس ایستاده ای وکالت میدهم به مردی که قراراست لهجه ی عربی اش مرادرقاب عکس کنارتو بنشاند من بلوطم واتش گرفتنم حتمی ست وقتی خوشبختی ام رابا مردی قسمت کردم که ظرافت دستهایم را نمیفهمید وخانه رابا جنگل اشتباه گرفته بود بدون اجازه بیا به دیدنم که اینهمه سال من هم بدون اجازه دوستتداشتم صدای من به تو نزدیکتراز دستهایم بود وقتی پشت فرمان ماشینت نشسته ای وگریه میکنی تمام طول راه را توباید خیلی وقت پیش از مردنت ازاین شهر میرفتی درست قبل از عاشق شدنت درست قبل از خرید حلقه ی ازدواج اجازه بده زیبایی ام راترک کنم وانقدردوستت داشته باشم که به زنی دیگر فکر نکنی
زیرزمینی
۳۰مرداد
1 در میانسالی با من مهربانتر حرف بزنمن کودکی های خوبی نداشته امو دغدغه مرگ خوابم را پاره کرده حال تازه واردی را دارمکه به هر طرف نگاه میکند اشنایی نمیبینددر میانسالی با من ارامتر حرف بزنمن سال ها اموزگار بوده اممهربان و ساده دل با کودکانو توقع دارم با من مهربان باشیوقتی خوب یاد نمیگیرموقتی در باران می ایمو به اشتباه زنگ خانه ات را میزنم2میخواستم شغلم را عوض کنممتصدی مرده شور خانه ای باشم در هرمزگانیا کارگر ساده کشتی یا هر چیز دیگرتا وقتی که از من فرار کردی و به جنوب رفتیبا صورت دیگرم سر راهت بیایماز مردهای بگویمکه سرش زیر کامیون له شده بودوما سه بار کفنش را عوض کردیمبعد به من نگاه کنیانگشتت را در هوا تکان بدهیو مرتب بگویی تو مرا یاد کسی می اندازیتو مرا یاد کسی می اندازی!3تصور کن جای من باشیروبروی بیمار افسرده بنشینی شرح حال بگیریصدای قمری تنهایی را به یاد بیاوردیاد غلامرضا بیوفتی..مرده باشدبه گذشته ام نریاداوری عشق هایی که داشته امغمگین ات میکنددستت را روی پیشانی ام بگذارمیخواهم ببینم چگونه فکر میکنممیخواهم بفهمی که چرا گاهی تورا فراموش میکنم4زندگی در اتاقم قدم میزنددماغم را میخارانددسشتش را زیر چانه ام میگذاردوبه تو فکر میکندکه چگونه با این همه اندوهشادمانی من هستی5به این اپارتمان کوچک عادت میکنیبه چهره مردگان در صورت همسایه هابه اینکه در این مساحت کمبه رویایی بزرگ فکر کنیبه صدای محزون موزیکدر هدفن عادت خواهی کردو یک روز گلدانی را به خانه میبریکه به هوا و نور کمتری نیاز دارد6امروز برای مردن روز خوبی استغم مثل مورچه از در و دیوار خانه بالا میرودو تنها توییکه حوصله میکنی در این بارانبه تشییع من بیایی
زیرزمینی
۲۶تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۴تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۹تیر
ومن زیر سایبانی زردبه گیسوی تو می اندیشمان را خواهند بریدو در ادامه داستانتو در اشپزخانه ای دور میان ظرف های کثیف گم میشوی.2پیش تر هابیدار میشدم با صدای بانگ خروس ها.اما حالااس-ام-اس ها بیدارم میکنند.پس تو کی میخواهی بیدارم کنی محبوبم؟دنیا دارد به پایان میرسد.3دانه های اشک ازچشمم بیرون میزنندچون قطار مورچه هااز چشمان مرده.نکند اشک نیستندمورچه اند اینهانکند مرده امدرحسرت تو؟4در کنج کوچه تکیه بر دیوار .ایستاده ام.بروم خانه یا نروم!مادرمدر خانه چشم به راه استتودر کافه غروب.چون ابری هستمدر تردیدببارم یا نبارم...5نمیدانیداین تاکسی کهنه و قراضهچه دختران زیبایی رابه مقصد رسانده.نمیدانیداین تاکسیموزه ی چه رویاهای زیبایی است...6سوار تاکسی میشویتصویرمندر اینه ان.حتما حالاچون نقطه ای شده امنقطه ی سیاهیبرپایان جمله ی عشقمان.7راه که میروممدام برمیگردمپشت سرم را نگاه میکنممدام...!دیوانه نیستممحبوبم را در پشت سر گم کرده ام!8من ابر شدمگفته بودی که خورشیدییادت هستتا زیباتر بتابیچقدر گریستم؟9هرگاه که میاییخانه ام ویران میشودصدای قدم هایتتنها طوفان ها بیدار میکنددیگر نیادوستت نمیدارمماه. پشت درختان کاج میرودوتوبا همین شعر تمام میشوی10پشت نخستین میزی کهبرایم چیده بودیهمه چیز را باختمدیگر. دوستت نخواهم داشتمثل قصه ای که شنیده امشعری که گفته امفراموشت خواهم کردرسول یونانوقتی حالم بده شعر میخونم...گاهی بهتر میشم...نظرات رو میبندم...میخوام سکوت باشه و باور کنم همه شمایی که میخونید یا نمیخونید اینها رو دوست دارید...تنهایی شعر خوندن حالم رو بهتر نمیکنه یا شعر خوندن با کسی که شعر دوست نداره...مرسی که به خواستم احترام میذارید
زیرزمینی
۰۷تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۰۱تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی