روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۱فروردين
یادمه اول دبیرستان که بودم بعد از امتحان ریاضی خیلی ناجوری که دادیم و واسه من یه شوک بزرگ بود انقدر که به خنده و گریه های هیستریکم تبدیل شد که برام قابل جلوگیری نبود...کم کم براضطرابم غلبه کردم...البته غلبه ای که بعد ها فهمیدنم نشان از شدتش داشت...چیزی که نمیتونستم کنترلش کنم و به پس ذهنم فرستادمش تا انکارش کنم...وقتی تو دوران دانشجویی حرکات عجیب و اضطرابای وحشتناک بچه ها مثلا غش کردن...استفراغ کردن رفتارای غیر معمول رو دیدم تعجب می کردم که چطور نمیتونن خودشونو کنترل کنن...ولی حالا خودم کم کم حس میکنم ممکنه هر لحظه عقلمو از دست بدم
زیرزمینی
۳۱فروردين
یادمه اول دبیرستان که بودم بعد از امتحان ریاضی خیلی ناجوری که دادیم و واسه من یه شوک بزرگ بود انقدر که به خنده و گریه های هیستریکم تبدیل شد که برام قابل جلوگیری نبود...کم کم براضطرابم غلبه کردم...البته غلبه ای که بعد ها فهمیدنم نشان از شدتش داشت...چیزی که نمیتونستم کنترلش کنم و به پس ذهنم فرستادمش تا انکارش کنم...وقتی تو دوران دانشجویی حرکات عجیب و اضطرابای وحشتناک بچه ها مثلا غش کردن...استفراغ کردن رفتارای غیر معمول رو دیدم تعجب می کردم که چطور نمیتونن خودشونو کنترل کنن...ولی حالا خودم کم کم حس میکنم ممکنه هر لحظه عقلمو از دست بدم
زیرزمینی
۲۵فروردين
الان شاید تنها موقعیه که میخوام 6 اردیبهشت نیاد و هیچی تموم نشه...اصلا نمیدونم بعد از امتحانم باید چکار کنم...بازم عصرام خالی میشه و پر میشم از حس بی کاری و بطالت...تنها برنامه هایی که دارم خلاصه میشن به خودم...تعویض دکور خونه...خلاص شدن از شر یه سری وسایل و خرید وسایل جدید...شاید درست کردن پازل و فروختنش تو دیوار یا مغازه ها...شاید اشپزی...باشگاه... کارهایی که انگار هدفی رو دنبال نمیکنن...یه ماه بعد از ازمون طرحم تموم میشه و واقعا نمیدونم بعدش باید چکار کنم...امتحان داشتن یه درده و نداشتنش صدتا درد... چقدر مشتاقم ار اول سال تحصیلی یه رزیدنتی پردردسر و خسته کننده رو شروع کنم
زیرزمینی
۲۵فروردين
الان شاید تنها موقعیه که میخوام 6 اردیبهشت نیاد و هیچی تموم نشه...اصلا نمیدونم بعد از امتحانم باید چکار کنم...بازم عصرام خالی میشه و پر میشم از حس بی کاری و بطالت...تنها برنامه هایی که دارم خلاصه میشن به خودم...تعویض دکور خونه...خلاص شدن از شر یه سری وسایل و خرید وسایل جدید...شاید درست کردن پازل و فروختنش تو دیوار یا مغازه ها...شاید اشپزی...باشگاه... کارهایی که انگار هدفی رو دنبال نمیکنن...یه ماه بعد از ازمون طرحم تموم میشه و واقعا نمیدونم بعدش باید چکار کنم...امتحان داشتن یه درده و نداشتنش صدتا درد... چقدر مشتاقم ار اول سال تحصیلی یه رزیدنتی پردردسر و خسته کننده رو شروع کنم
زیرزمینی
۲۴فروردين
دارم گند میزنم به همه چی...این مغز لامصب اروم نمیگیره
زیرزمینی
۲۴فروردين
دارم گند میزنم به همه چی...این مغز لامصب اروم نمیگیره
زیرزمینی
۲۳فروردين
دوهفته دیگه این موقع همه چی تمومه حالا من با اشفتگی های زیاد ذهنم وسوسه های وحشتناک برای نوشتن از اول تا اخر درسا...خلاصه های جدید نمیتونم مقاومت کنم
زیرزمینی
۲۳فروردين
دوهفته دیگه این موقع همه چی تمومه حالا من با اشفتگی های زیاد ذهنم وسوسه های وحشتناک برای نوشتن از اول تا اخر درسا...خلاصه های جدید نمیتونم مقاومت کنم
زیرزمینی
۲۰فروردين
بعد از اینهمه وقت دوباره باید خواب اون روزو ببینم و با وحشت از خواب بیدار بشم؟؟؟ امروزم دوباره با یکی از دوستان پیرزنی حرف زدم...انگار خیلی روحیاتم تغییر کرده جالبش اونجاس که من همیشه از مردایی خوشم میاد و اونها از من خوششون میاد که حتی یک درصد هم امکانش وجود نداره منو به عنوان همسر ایندشون انتخاب کنن از مسیر کتابخونه تا خونه متنفرم...یکی از زیباترین جاده های شهر باعث میشه من تمام مسیر به تمام دروغ ها و ادم های دروغگوی زندگیم فکر کنم...فکر کنم دخترایی مثل من که هر لحظه دارن دروغ گوهای زندگیشونو بالا میارن کم نیستن...هر چند زیاد هم نیستن...دخترایی که میجنگن که احساساتشونو برای خودشون نگه دارند...لبخند بزنن...اشک هاشونو فرو بدن...و هرگز دیگه اعتماد نکنند...از کنارم که رو میشه...نه دست دختره رو محکمتر فشار میده نه لبخند روی لبش محو میشه نه تپق میزنه...فقط بانگاهش تمام نفرت دنیا رو میریزه توی وجودم...از کنارش رد میشم و بلند میگم دروغگو...به راهم ادامه میدم و میشنوم که دختره میگه چی گفت؟؟؟بلندتر میخنده و میگه ولش کن عزیزم مردم خلن
زیرزمینی
۲۰فروردين
بعد از اینهمه وقت دوباره باید خواب اون روزو ببینم و با وحشت از خواب بیدار بشم؟؟؟ امروزم دوباره با یکی از دوستان پیرزنی حرف زدم...انگار خیلی روحیاتم تغییر کرده جالبش اونجاس که من همیشه از مردایی خوشم میاد و اونها از من خوششون میاد که حتی یک درصد هم امکانش وجود نداره منو به عنوان همسر ایندشون انتخاب کنن از مسیر کتابخونه تا خونه متنفرم...یکی از زیباترین جاده های شهر باعث میشه من تمام مسیر به تمام دروغ ها و ادم های دروغگوی زندگیم فکر کنم...فکر کنم دخترایی مثل من که هر لحظه دارن دروغ گوهای زندگیشونو بالا میارن کم نیستن...هر چند زیاد هم نیستن...دخترایی که میجنگن که احساساتشونو برای خودشون نگه دارند...لبخند بزنن...اشک هاشونو فرو بدن...و هرگز دیگه اعتماد نکنند...از کنارم که رو میشه...نه دست دختره رو محکمتر فشار میده نه لبخند روی لبش محو میشه نه تپق میزنه...فقط بانگاهش تمام نفرت دنیا رو میریزه توی وجودم...از کنارش رد میشم و بلند میگم دروغگو...به راهم ادامه میدم و میشنوم که دختره میگه چی گفت؟؟؟بلندتر میخنده و میگه ولش کن عزیزم مردم خلن
زیرزمینی