۲۸آبان
گفتم:این همیشه عادت من بوده نگران بقیه باشم...تو اولین نفری هستی که بدون اینکه از دغدغه هات بگی فقط نگران منیگفت:من میخوام تو همیشه تو بخندی...خنده هاو دوست دارمگفتم:این خواسته زیادیه...برای تویی که میتونم باهات خود واقعیم باشم و نگم که خوبم و نخندمگفت:نه زیاد نیست...خنده هات قشنگنگفتم:یکم از خودت بگو...از مشکلاتت ...از زندگیت...بذار منم باور کنم که میتونم برات یه دوست باشمگفت:چی بگم اخهگفتم:هر چیگفت:پول میخوام...ندارم...کار میخوام...ندارم...زندگی من خلاصه شده توی نداشتن ها...چی بگم اخهگفتم:خب دیگه؟گفت:اوج دلداری دادنت همینه؟گفتم:راس میگی ...ببخشید...من یه احمقم...اخه هیچوقت از اینا گله نکردیگفت:نمیخوام برات بار اضافه باشم...تو عزیز دلمی...فقط بیشتر بخندگفتم:واقعا برات دوست نیستمگفت:تو مهربونیگفتم:تو منو یاد خودم میندازی...میدونم چرا میخوای حال یکی رو خوب کنی...میدونم چطور میتونی انقدر مهربونی کنی وقت بذاری و اهمیت بدی...به کسی که شاید هیچ چیزی برات ندارهگفت:تو هرچی هم بگی من میگم مهربونیگفتم:میخوام قرصامو شبا بخورم جای صبح...شاید اوضاع رو بهتر کنهگفت:چرا؟گفتم:شاید اینجوری عقلم سرجاش بمونهگفت:یه باار دلمونو خوش کردی کوفتش نکن دیگهگریه کردمگفت:گریه داره؟گفتم:ارهگفت:خب هرچی تو دلته بگو...سکوت کنی که من چیزی نمیفهممگفتم:اشکای من ربطی به تو ندارن...مال این قرصای کوفتیهگفت:من نمیخوام به دردات اضافه کنمگفتم:خدا بزرگه تو هم کار پیدا میکنیگفت:خدا با بزرگیش حال تورو خوب کنهگفتم:یادت رفته؟...به قول دوستمون من که چیزیم نیست فقط خوشی زده زیر دلمگفت:منم اولاش فکر میکردم ادا درمیاری...ولی حالا میبینم واقعا حالت بده...داره جدی تر هم میشهگفتم:کاش یکی مثل خودت داشتیگفت:یه بدبخت مثل خودمگفتم:یه دوست خوب مثل خودتگفت:توخوبیگفتم:من ویروونت میکنمگفت:چرا فکر میکنی غیرقابل تحملی؟گفتم:چون میدونم ادمایی مثل من توی ایندشون چه اتفاقایی میوفته...چقدر بقیه رو خسته میکنن...چقدر سیاهن...این سیاهی مسری روح تو رو هم میگیره...باید از من دور بمونی