روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹آذر
اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن من دوتا ویژگی خیلی بارز و منفی دارم که تموم عمرم سعی در مخفی کردنش داشتم...اولی حسودی و دومی لوس بودن توی مخفی کردن اولی خب خیلی معمولا موفق هستم چون حسودی من توی روانپزشکی بهش میگن حسودی های عاشقانه...یعنی شما به کسی یا چیزی که کسی که شما دوسش دارین رو دو دوس داره حسودی میکنید...مثلا من از دوست شدن رفیق صمیمی با یه ادم جدید حسودی میکردم...به سوییچ توی دست کسی که دوسش داشتم حسودی میکردم...خیلی خنده داره و اکثر وقتا غیر قابل درک...خب معمولا چون خودم میدونم احمقانس بروز نمیدم و کسی متوجه نمیشه ولی لوس بودنم...وقتی مریض میشم مخصوصا...مثل الان که 5 روزه انفلونزا گرفتم و مثل یه تیکه جسد داغ افتادم رو تختم و مدام دارم عرق میکنم چون تبم اصلا پایین نمیاد...اینجور وقتا دلم میخواد حتی ماه و خورشیدم برای من بچرخه...دلم میخواد همه بگن اخیییی گناه داری چقدر مریضی ما مواظبتیم اصلا هیچی تو بگی....ولی خب از اونجایی که معلومه این اتفاق هرگز نمیوفته...بقیه مخصوصا پدر مادرم تا حدی رعایت میکنن ولی خب بقیه یکم دورتر اصلا...توی اینجور شرایط حتی یه نفر میتونه با گفتن یه جمله ساده اشکمو دربیاره...میتونم ساعت ها بغض کنم به دلیل اینکه مثلا چرا من گفتم برو فلان دارو رو بخر و بهم گفت باشه یه ربع دیگه میرم و....تو این مواقع انقدر ناراحت میشم که ترجیح میدم بمیرم تا مریض باشم... درصد لوس بودنم از سالی که رفتم دانشگاه و مجبور شدم تنها زندگی کنم خیلی کمتر شد...مثلا سال اول دانشگاه اتاقمون از بوفه خوابگاه دور بود و وقتی به رفیق گفتم برام دوتا تخم مرغ بخره و گفت یکم دیگه میره انقدر ناراحت شدم که تا اخر مریضیم باهاش سرسنگین بودم...دوسال پیش همین موقع ها انفلونزا گرفتم و انقدر حالم بد بود که سه روز اف شدم و بچه ها جام کشیک وایسادن و شبش یادمه وقتی خونه بودم و م بهم زنگ زدو نفهمید چقدر حالم بده....انقدر گریه کردم که نمیتونستم نفس بکشم و دچار اسپاسم حنجره شدم(خودم میدونم این اتفاق فقط تو بچه ها میوفته و من احتمالافقط عصبی شده بودم)که هم خونه وقتی دید با هوای سرد هم نفسم بهتر نمیشه ماشین گرفت و بردم بیمارستان تا کورتون بهم زدن اسپری کورتون بهم دادن تا بهتر شدم...تب 39 درجه داشتم و سعی میکردم خودمو لوس نشون ندم...ولی تمام مدت تو بیمارستان داشتم گریه میکردم و به بچه ها که دورم جمع شده بودن میگفتم بخاطر تب 39 درجه ای که دارم چشمام اشک میاد... حالا دوباره انفلونزا گرفتم...ولی الان نه دختر بچم نه یه اینترن پرکار...5 روزه...تمام عوارض انفلونزا هم دادم...هم اوتیت هم پنومونی...و وقتی به بابام میگم که کواموکسی روی پنومونیم جواب نداد و دارم سفکسیم میخورم که هم درمان اوتیت باشه هم درمان پنومونی و اون میگه نه باید ازیترو بخوری...میتونم بغض کنم و بغض کنم...اونقدری که فارنژیتم به همه اینا اضافه بشه... سعی میکنم لوس نباشم از اینکه کنار خونوادمم و یکی مراقبمه و بی منت برام غذا میپزه خوشحالم ولی از اینه رفیق حالمو نمیپرسه...از اینکه بابا نظر منو تو درمان تایید نمیکنه...و از اینکه خواب میبینم سال دیگه قبول نشدم چون 5 روزه هیچی نخوندم...ناراحتم... یه ادم لوس همیشه یه ادم لوسه پی نوشت:اونایی که از نزدیک منو میشناسن همیشه بهم میگن وای به روزی که تو با اینهمه لوسی باردار بشی...البته خودم میگم برعکس اون موقع نه شوهر برام مهمه نه بچه...کلا برا خودمم
زیرزمینی
۲۹آذر
اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن من دوتا ویژگی خیلی بارز و منفی دارم که تموم عمرم سعی در مخفی کردنش داشتم...اولی حسودی و دومی لوس بودن توی مخفی کردن اولی خب خیلی معمولا موفق هستم چون حسودی من توی روانپزشکی بهش میگن حسودی های عاشقانه...یعنی شما به کسی یا چیزی که کسی که شما دوسش دارین رو دو دوس داره حسودی میکنید...مثلا من از دوست شدن رفیق صمیمی با یه ادم جدید حسودی میکردم...به سوییچ توی دست کسی که دوسش داشتم حسودی میکردم...خیلی خنده داره و اکثر وقتا غیر قابل درک...خب معمولا چون خودم میدونم احمقانس بروز نمیدم و کسی متوجه نمیشه ولی لوس بودنم...وقتی مریض میشم مخصوصا...مثل الان که 5 روزه انفلونزا گرفتم و مثل یه تیکه جسد داغ افتادم رو تختم و مدام دارم عرق میکنم چون تبم اصلا پایین نمیاد...اینجور وقتا دلم میخواد حتی ماه و خورشیدم برای من بچرخه...دلم میخواد همه بگن اخیییی گناه داری چقدر مریضی ما مواظبتیم اصلا هیچی تو بگی....ولی خب از اونجایی که معلومه این اتفاق هرگز نمیوفته...بقیه مخصوصا پدر مادرم تا حدی رعایت میکنن ولی خب بقیه یکم دورتر اصلا...توی اینجور شرایط حتی یه نفر میتونه با گفتن یه جمله ساده اشکمو دربیاره...میتونم ساعت ها بغض کنم به دلیل اینکه مثلا چرا من گفتم برو فلان دارو رو بخر و بهم گفت باشه یه ربع دیگه میرم و....تو این مواقع انقدر ناراحت میشم که ترجیح میدم بمیرم تا مریض باشم... درصد لوس بودنم از سالی که رفتم دانشگاه و مجبور شدم تنها زندگی کنم خیلی کمتر شد...مثلا سال اول دانشگاه اتاقمون از بوفه خوابگاه دور بود و وقتی به رفیق گفتم برام دوتا تخم مرغ بخره و گفت یکم دیگه میره انقدر ناراحت شدم که تا اخر مریضیم باهاش سرسنگین بودم...دوسال پیش همین موقع ها انفلونزا گرفتم و انقدر حالم بد بود که سه روز اف شدم و بچه ها جام کشیک وایسادن و شبش یادمه وقتی خونه بودم و م بهم زنگ زدو نفهمید چقدر حالم بده....انقدر گریه کردم که نمیتونستم نفس بکشم و دچار اسپاسم حنجره شدم(خودم میدونم این اتفاق فقط تو بچه ها میوفته و من احتمالافقط عصبی شده بودم)که هم خونه وقتی دید با هوای سرد هم نفسم بهتر نمیشه ماشین گرفت و بردم بیمارستان تا کورتون بهم زدن اسپری کورتون بهم دادن تا بهتر شدم...تب 39 درجه داشتم و سعی میکردم خودمو لوس نشون ندم...ولی تمام مدت تو بیمارستان داشتم گریه میکردم و به بچه ها که دورم جمع شده بودن میگفتم بخاطر تب 39 درجه ای که دارم چشمام اشک میاد... حالا دوباره انفلونزا گرفتم...ولی الان نه دختر بچم نه یه اینترن پرکار...5 روزه...تمام عوارض انفلونزا هم دادم...هم اوتیت هم پنومونی...و وقتی به بابام میگم که کواموکسی روی پنومونیم جواب نداد و دارم سفکسیم میخورم که هم درمان اوتیت باشه هم درمان پنومونی و اون میگه نه باید ازیترو بخوری...میتونم بغض کنم و بغض کنم...اونقدری که فارنژیتم به همه اینا اضافه بشه... سعی میکنم لوس نباشم از اینکه کنار خونوادمم و یکی مراقبمه و بی منت برام غذا میپزه خوشحالم ولی از اینه رفیق حالمو نمیپرسه...از اینکه بابا نظر منو تو درمان تایید نمیکنه...و از اینکه خواب میبینم سال دیگه قبول نشدم چون 5 روزه هیچی نخوندم...ناراحتم... یه ادم لوس همیشه یه ادم لوسه پی نوشت:اونایی که از نزدیک منو میشناسن همیشه بهم میگن وای به روزی که تو با اینهمه لوسی باردار بشی...البته خودم میگم برعکس اون موقع نه شوهر برام مهمه نه بچه...کلا برا خودمم
زیرزمینی
۲۴آذر
این روزا بیشتر از همیشه حس میکنم زندگیم توی یه دور باطل گیر کرده...دور باطلی که فقط شده بیهودگی...من 7 سال درس خوندم...درس خوندم که از علمم استفاده کنم واسه سلامتیه ادما...ولی فهمیدم فقط دارم خودمو گول میزنم...یه تلاش عبث میکنم...نه میگم خدام نه میگم یه پزشک عالیم...میگم کار من درمان مریضاس من مریضایی دارم که به حرف پسرشون که تا سوم دبستان درس خونده بیشتر از من اهمیت میدن...من مریض هایی دارم که همیشه الویتشون پزشک مرد مرکزه نه من...من مریض هایی دارم که حرف منو اصلا قبول نمیکنن چون زنم... حتی خونوادم...دوستام...کسایی که ادعا میکنن دوسم دارن نظر خودشون توی طبابت و تجویز دارو رو بیشتر از من قبول دارن...ادم هایی که حتی اگه نظرتو بخوان حتما بعدش از یه پزشک مرد دیگه میپرسن... موقع انتخاب رشته دندون پزشکی رو انتخاب نکردم چون از مقایسه شدن از مردی که برادرم باشه متنفر بودم و نمیخواستم خودمو تو این شرایط بذارم...و فکر میکردم پدرم دیگه پیر شده و علمش قدیمی شده و شاید بعضیا به حرف من بیشتر از اون اهمیت بدن...ولی مردم همیشه تجربه رو به علم روز ترجیح میدن... هر لحظه انقدر از مشکلات قانونی که مریضا به علت نااگاهی میتونن برامون پیش بیارن میترسیم که تقریبا به جز مریض های ساده و روتین همه رو ارجاع میدیم به بیمارستان شهر...نه هیجانی در کاره...نه نشون دادن توانایی نه خلاقیت...فقط مریض هایی هستن که احمقانه فقط برای شنیدن حرف شما که نظرشون رو تایید کنید و داروهایی که میخوان رو براشون توی دفترچه بنویسیم تا با نرخ دولتی بگیرن...همین و مسخره تر از اون وقتیه که درس بخونی...از تفریح های نداشته ات بزنی....به امید اینکه بری توی یه شهر بهتر و جدید تا شاید دوستای جدید پیدا کنی و لازم نباشه برگردی به شهری که تنهاییش و غمش دورتو احاطه کرده...4سال بیخوابی و زجر بکشی که دوباره برگردی به وضعیت امروزت...که دوباره مجبور باشی بری تی یه روستای بد اب و هوا با مردمی که نه تو نه دکتر بودنت و نه زن بودنت رو قبول ندارن پی نوشت:چند7روز قبل خونه کنار مرکز یه قتل ناموسی اتفاق افتاده...دختر 16 ساله بخاطر علاقمند بودن به پسری توسط برادر هاش با چاقو صلاخی شده...و من از این مردم که زن براشون از یه گوسفند کمتره انتظار دارم منو به عنوان یه پزشک زن بپذیرن.... اینا همه مردانی هستن پرورش یافته زیر دستای مادرای ما...مادرایی که حق انسان بودن از خودشون و دختراشون رو گرفتن و هرگز سهم خودشون از زندگی رو به پسرهاشون یاد ندادن شاید یه روز داستان زندگی این دختررو بنویسم
زیرزمینی
۲۴آذر
این روزا بیشتر از همیشه حس میکنم زندگیم توی یه دور باطل گیر کرده...دور باطلی که فقط شده بیهودگی...من 7 سال درس خوندم...درس خوندم که از علمم استفاده کنم واسه سلامتیه ادما...ولی فهمیدم فقط دارم خودمو گول میزنم...یه تلاش عبث میکنم...نه میگم خدام نه میگم یه پزشک عالیم...میگم کار من درمان مریضاس من مریضایی دارم که به حرف پسرشون که تا سوم دبستان درس خونده بیشتر از من اهمیت میدن...من مریض هایی دارم که همیشه الویتشون پزشک مرد مرکزه نه من...من مریض هایی دارم که حرف منو اصلا قبول نمیکنن چون زنم... حتی خونوادم...دوستام...کسایی که ادعا میکنن دوسم دارن نظر خودشون توی طبابت و تجویز دارو رو بیشتر از من قبول دارن...ادم هایی که حتی اگه نظرتو بخوان حتما بعدش از یه پزشک مرد دیگه میپرسن... موقع انتخاب رشته دندون پزشکی رو انتخاب نکردم چون از مقایسه شدن از مردی که برادرم باشه متنفر بودم و نمیخواستم خودمو تو این شرایط بذارم...و فکر میکردم پدرم دیگه پیر شده و علمش قدیمی شده و شاید بعضیا به حرف من بیشتر از اون اهمیت بدن...ولی مردم همیشه تجربه رو به علم روز ترجیح میدن... هر لحظه انقدر از مشکلات قانونی که مریضا به علت نااگاهی میتونن برامون پیش بیارن میترسیم که تقریبا به جز مریض های ساده و روتین همه رو ارجاع میدیم به بیمارستان شهر...نه هیجانی در کاره...نه نشون دادن توانایی نه خلاقیت...فقط مریض هایی هستن که احمقانه فقط برای شنیدن حرف شما که نظرشون رو تایید کنید و داروهایی که میخوان رو براشون توی دفترچه بنویسیم تا با نرخ دولتی بگیرن...همین و مسخره تر از اون وقتیه که درس بخونی...از تفریح های نداشته ات بزنی....به امید اینکه بری توی یه شهر بهتر و جدید تا شاید دوستای جدید پیدا کنی و لازم نباشه برگردی به شهری که تنهاییش و غمش دورتو احاطه کرده...4سال بیخوابی و زجر بکشی که دوباره برگردی به وضعیت امروزت...که دوباره مجبور باشی بری تی یه روستای بد اب و هوا با مردمی که نه تو نه دکتر بودنت و نه زن بودنت رو قبول ندارن پی نوشت:چند7روز قبل خونه کنار مرکز یه قتل ناموسی اتفاق افتاده...دختر 16 ساله بخاطر علاقمند بودن به پسری توسط برادر هاش با چاقو صلاخی شده...و من از این مردم که زن براشون از یه گوسفند کمتره انتظار دارم منو به عنوان یه پزشک زن بپذیرن.... اینا همه مردانی هستن پرورش یافته زیر دستای مادرای ما...مادرایی که حق انسان بودن از خودشون و دختراشون رو گرفتن و هرگز سهم خودشون از زندگی رو به پسرهاشون یاد ندادن شاید یه روز داستان زندگی این دختررو بنویسم
زیرزمینی
۲۳آذر
تا حالا شده به عنوان یه دکتر دلتون بخواد یه ادم خاص با یه بیماری خاص که درمانش به شما بسته است یه روزی یه جایی بیاد زیر دستتون؟
زیرزمینی
۲۳آذر
تا حالا شده به عنوان یه دکتر دلتون بخواد یه ادم خاص با یه بیماری خاص که درمانش به شما بسته است یه روزی یه جایی بیاد زیر دستتون؟
زیرزمینی
۲۰آذر
درس خوندن فقط اونجاش که رفرنسو میزنی تو صورت همکارت و قهوه ایش میکنی پی نوشت:خوبه با اینهمه ادعا و زجر دادن خودم سال دیگه هم قبول نشم...خخخخ فکر میکنه چون من دانشگاه ازاد درس خوندم اون دولتی خبریه پی نوشت:بهش میگم چال لپمو دیدی؟ میگه تو که چال لپ نداشتی میگم ادمی که به اندازه من لپ داشته باشه نیاز به یه عضله فلج واسه چال دار شدن لپش نداره همینجوری کامل بخنده اون حجم از لپ چال ایجاد میکنه میگه قربون چاقیت و چال لپت
زیرزمینی
۲۰آذر
درس خوندن فقط اونجاش که رفرنسو میزنی تو صورت همکارت و قهوه ایش میکنی پی نوشت:خوبه با اینهمه ادعا و زجر دادن خودم سال دیگه هم قبول نشم...خخخخ فکر میکنه چون من دانشگاه ازاد درس خوندم اون دولتی خبریه پی نوشت:بهش میگم چال لپمو دیدی؟ میگه تو که چال لپ نداشتی میگم ادمی که به اندازه من لپ داشته باشه نیاز به یه عضله فلج واسه چال دار شدن لپش نداره همینجوری کامل بخنده اون حجم از لپ چال ایجاد میکنه میگه قربون چاقیت و چال لپت
زیرزمینی
۱۸آذر
واقعا هرجوری حساب میکنم خود ازاری دارم که میخوام تخصص بخونم...
زیرزمینی
۱۸آذر
واقعا هرجوری حساب میکنم خود ازاری دارم که میخوام تخصص بخونم...
زیرزمینی