۲۹آذر
اونایی که منو از نزدیک میشناسن میدونن من دوتا ویژگی خیلی بارز و منفی دارم که تموم عمرم سعی در مخفی کردنش داشتم...اولی حسودی و دومی لوس بودن
توی مخفی کردن اولی خب خیلی معمولا موفق هستم چون حسودی من توی روانپزشکی بهش میگن حسودی های عاشقانه...یعنی شما به کسی یا چیزی که کسی که شما دوسش دارین رو دو دوس داره حسودی میکنید...مثلا من از دوست شدن رفیق صمیمی با یه ادم جدید حسودی میکردم...به سوییچ توی دست کسی که دوسش داشتم حسودی میکردم...خیلی خنده داره و اکثر وقتا غیر قابل درک...خب معمولا چون خودم میدونم احمقانس بروز نمیدم و کسی متوجه نمیشه
ولی لوس بودنم...وقتی مریض میشم مخصوصا...مثل الان که 5 روزه انفلونزا گرفتم و مثل یه تیکه جسد داغ افتادم رو تختم و مدام دارم عرق میکنم چون تبم اصلا پایین نمیاد...اینجور وقتا دلم میخواد حتی ماه و خورشیدم برای من بچرخه...دلم میخواد همه بگن اخیییی گناه داری چقدر مریضی ما مواظبتیم اصلا هیچی تو بگی....ولی خب از اونجایی که معلومه این اتفاق هرگز نمیوفته...بقیه مخصوصا پدر مادرم تا حدی رعایت میکنن ولی خب بقیه یکم دورتر اصلا...توی اینجور شرایط حتی یه نفر میتونه با گفتن یه جمله ساده اشکمو دربیاره...میتونم ساعت ها بغض کنم به دلیل اینکه مثلا چرا من گفتم برو فلان دارو رو بخر و بهم گفت باشه یه ربع دیگه میرم و....تو این مواقع انقدر ناراحت میشم که ترجیح میدم بمیرم تا مریض باشم...
درصد لوس بودنم از سالی که رفتم دانشگاه و مجبور شدم تنها زندگی کنم خیلی کمتر شد...مثلا سال اول دانشگاه اتاقمون از بوفه خوابگاه دور بود و وقتی به رفیق گفتم برام دوتا تخم مرغ بخره و گفت یکم دیگه میره انقدر ناراحت شدم که تا اخر مریضیم باهاش سرسنگین بودم...دوسال پیش همین موقع ها انفلونزا گرفتم و انقدر حالم بد بود که سه روز اف شدم و بچه ها جام کشیک وایسادن و شبش یادمه وقتی خونه بودم و م بهم زنگ زدو نفهمید چقدر حالم بده....انقدر گریه کردم که نمیتونستم نفس بکشم و دچار اسپاسم حنجره شدم(خودم میدونم این اتفاق فقط تو بچه ها میوفته و من احتمالافقط عصبی شده بودم)که هم خونه وقتی دید با هوای سرد هم نفسم بهتر نمیشه ماشین گرفت و بردم بیمارستان تا کورتون بهم زدن اسپری کورتون بهم دادن تا بهتر شدم...تب 39 درجه داشتم و سعی میکردم خودمو لوس نشون ندم...ولی تمام مدت تو بیمارستان داشتم گریه میکردم و به بچه ها که دورم جمع شده بودن میگفتم بخاطر تب 39 درجه ای که دارم چشمام اشک میاد...
حالا دوباره انفلونزا گرفتم...ولی الان نه دختر بچم نه یه اینترن پرکار...5 روزه...تمام عوارض انفلونزا هم دادم...هم اوتیت هم پنومونی...و وقتی به بابام میگم که کواموکسی روی پنومونیم جواب نداد و دارم سفکسیم میخورم که هم درمان اوتیت باشه هم درمان پنومونی و اون میگه نه باید ازیترو بخوری...میتونم بغض کنم و بغض کنم...اونقدری که فارنژیتم به همه اینا اضافه بشه...
سعی میکنم لوس نباشم از اینکه کنار خونوادمم و یکی مراقبمه و بی منت برام غذا میپزه خوشحالم ولی از اینه رفیق حالمو نمیپرسه...از اینکه بابا نظر منو تو درمان تایید نمیکنه...و از اینکه خواب میبینم سال دیگه قبول نشدم چون 5 روزه هیچی نخوندم...ناراحتم...
یه ادم لوس همیشه یه ادم لوسه
پی نوشت:اونایی که از نزدیک منو میشناسن همیشه بهم میگن وای به روزی که تو با اینهمه لوسی باردار بشی...البته خودم میگم برعکس اون موقع نه شوهر برام مهمه نه بچه...کلا برا خودمم