روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی نوشت» ثبت شده است

۳۰شهریور

دیروز با خواهرم حرف میزدم و دکتر روانپزشکش بعد از دوسال روان درمانی و بعد از زایمانش راضی میشه دیگه بهش دارو بده و تقریبا یه ماه میشه که دارو میخوره بهش گفتم چقدر حالت بهتر شده ...چقدر خوش اخلاق تر شدی...دیگه ادمو دعوا نمیکنی...داد نمیزنی...گفت که روابطش با شوهر و دختراشم خیلی بهتر شده...گفت شوهرشم خیلی راضیه ...خدا رو شکر که حالش انقدر بهتره

براش از اون روزای خودم گفتم که بیشترش تو دوران اینترنی و شهر غریب بود...بهش گفتم چه حسایی داشتم چه اتفاقایی برام افتاد چه کارایی کردم...گفت من که خیلی حالم خوبه نسبت به تو ...گفتم اره وقتی من هی بهت میگم حال روحیت چیز خاصی نیس حداقل تو ایران که چیز خاصی حساب نمیشه و قبول نمیکردی به خاطر اینا بود...معذرت خواست ازم بخاطر حرفایی که زده کارایی که کرده و گفتم حالا که میدونم علتش فقط همین بوده فدای سرت


تا حالا شده مامان یا یکی اعضای خونوادتون رو بغل کنید مثل تو فیلما؟؟؟بعد گریه کنید یا درد دل کنید و این خیلی حس خوبی بهتون بده؟؟؟من دوبار شده...سابقه کابوس دیدن من خیلی طولانیه و اکثر وقتا وقتی بیدار میشم میتونم خودمو کنترل کنم هرچقدرم گریه کنم یا بهم بریزم...ولی گاهی چنان وحشت وجودمو میگیره که حتما باید یکی کنارم باشه ...یبارش وقتی بود که پیش دانشگاهی بودم و خواب بدی دیدم و انقدر ترسیده بودم و گریه میکردم که نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاق مامانم درحالی که گریه میکردم و جیغ میزدم فقط بغلش کردم و بابام اون شب جلو تلویزیون خوابش برده بود سراسیمه شده بود و هول کرده بود فکر میکرد اتفاقی افتاده...انقدر گریه کردم تا اروم شدم تو بغل مامان و صبحش مدرسه نرفتم چون نتونسته بودم بخوابم...

یبار دیگشم وقتی بود که تو اینترنی تو اوج افسردگی اومدم شهر زادگاه عصر بود و با مامانم تلویزیون میدیدم...سرمو گذاشتم رو پا مامانم و اونم دستشو گذاشت رو سرم و من بی اختیار اشکم سرازیر شد و اروم اشک ریختم که اولش مامانم نفهمید بعد که حس خیس شدن لباسشو فهمید که دارم گریه میکنم اروم سرمو ناز میکرد و پرسید .چی شده؟گفتم هیچی دلم تنگ شده بود...

هردوبار حس خیلی خوبی داشت...کاش مامانا بیشتر ادمو بغل میکردن...توشهر ما روبوسی و بغل کردن کلا خیلی مرسوم نیست حتی برای هم جنس ها و دوستای صمیمی یا خانواده...الان ما تازه از اون خانواده های بی ابرو حساب میشیم که خیلی همو بغل میکنیم...وروبوسی میکنیم...واقعا چرا شهر زادگاه اینجوریه؟

زیرزمینی