۲۶آبان
تاحالا شده حس کنید ناخواسته دارید نقش بازی میکنید؟ناخواسته دارید دروغ میگید؟تاحالا شده فکر کنید چجوری ازدواج میکنید؟من هیچوقت فکر نمیکردم یه اشنایی سنتی باعث ازدواجم بشه...همیشه جمله خودم بود که خب ادم خوبی باشه مگه ادم با هر ادم خوبی ازدواج میکنه
حالا خودم گیر کردم این وسط...تمام تلاشمو میکنم عاشقش بشم...قلبم براش بتپه...دوسش داشته باشم...دلم براش تنگ بشه...ولی نمیشه...مدام عاشقانه ها براش میگم...میگم که دوسش دارم...ولی هیچ حسی توی قلبم ایجاد نمیشه...این باعث میشه فکر کنم یه ادم دروغ گو هستم....نمیدونم اون چقدر حرفا و احساسش واقعیه و راست میگه...ولی خیلی بیشتر از من دم از علاقش میزنه...من فقط گوش میدم و سعی میکنم عاشقانه هایی براش بگم...بخندم و نذارم بفهمه تو دلم هیچ حسی نیس....مدام با خودم میگم اگه کس دیگه ای بود حسم فرق میکرد؟فکر نکنم...حسی برای هیچ کس توی دلم ایجاد نمیشد...ترس من از اینده و برخورد خونواده ها انقدر زیاده که دیگه دل نمیتونم ببندم....شما هم اگه عاشق یکی باشید هم اگه مدام کل خونواده با عینک بدبینی ببیننش بدون هیچ دلیلی و مدام بهتون بگن به هیچ مردی اعتماد نکن مردا همه دروغ گو هستن دلنمیبندید اعتماد نمیکنید...مشاورم میگف اینکه هیچ حسی بهش ندارم به خاطر اینه که ترس باعث شده تمام خودمو توی این رابطه نذارم...ترس از پس زده شدن از طرف خونواده خودم یا اون باعث میشه احساسم رو دخیل ندم...
به نظر ما وقتی منطق میگه ادم خوبیه اگه حسی این وسط نباشه میشه دوام اورد؟میشه زندگی کرد؟اینکه اون ادم شاد خوشگذرون و متعهد به خونواده ای هست میتونه منو شاد کنه و تو سختی ها کنارش بمونم؟یا اولین مشکل به خاطر نبودن هیچ رابطه عمیق قلبی همه چی رو از هم میپاشونه؟البته دقت داشته باشید من هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطیحاضر نیستم زندگی خودمو ول کنم و برگردم پیش خونوادم...نه با این ادم نه با هیچ کس دیگه