روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰آذر
انقدر اشک ریختم...انقدر هرچی که نخورده بودم رو بالا اوردم که حس میکنم حتی یه قطره اب تو بدنم نیس...یلدای هرکسی یه شکله مال ماهم این شکلی... بعدا نوشتصحنه اول:مطب روانپزشک:-یه فکر جدید اضافه شده...قبلا فکر میکردم اگه مریضم بمیره چی میشه...حالا فکر میکنم اگه یکی از اعضای خانواده بمیره چی میشهقاه قاه میخنده و شروع میکنه به نوشتن نسخهصحنه دوم:پاویون بیمارستانی:خانم دماغ عملی:شین رو که میشناسی؟-اره همشهریمه خوابگاهم که بودیم اتاق جفتیمونبود-رفته شهر زادگاه...پدرش بدون هیچ سابقه ای شب یهو م میگه قفسه سینم درد میکنه...تا بلند میشن برن بیمارستان تو خونه ارست میکنه...شین هم سی پی ار رو شروع میکنه تا امبولوس بیاد پدرش زیر دستش میمیرهصحنه سوم:خونه:همخونه:انفلونزا گرفتی؟-نه سرما خوردم امشبم کشیکمصحنه چهارم:بیمارستان:با استاد میرم سر راند تا مریض هایی که بستری کردم رو معرفی کنم...حالمو میبینه میگه:تو که خودت داری میمیری نمیخواد بمونی برو من مریضا رو میبینمصحنه پنجم:بیمارستان:کشیک خیلی شلوغی بود کلی بچه بد حال بستری کرده بودم بخش اطفال نو زادان و اورژانس پر بود....ساعت 4 صبح امبولانس مریضی با خروسک میاره...کاراش تو درمونگاه انجام شده اردر میذارم و اکسیژن...دارم برای پدر توضیح میدم که تخت نداریم بهتره مریضشو ببره...بهش میگم که انفلونزا تو بخش هست ممکنه بچش بگیره...بهش میگم کسی از خروسک طوریش نمیشه ولی از انفلونزا ممکنه طوریش بشه...پرخاش میکنه توهین میکنهصحنه ششم:بعد از امتحان اطفال...پاویون:همه بچه ها اصرار میکنن برنامه کشیک ها رو من بچینم ولی با وجودی که حال خیلی بدمو میبینن کسی داوطلب نیس بهم کمک کنهصحنه هفتم:شب...خونه:شروع میکنم به سرفه....انقدر که سیاه میشم...انقدر که احساس میکنم دارم خفه میشم...از چشمام مدام اشک میاد...به زور هم خونه ساعت 12 شب میریم بیمارستان...از بس بد نفس میکشم سرگیجه میگیرم...برام ویلچر میاره و میزارم زیر اکسیژن...بچه هایی که کشیکن میان حالمو میپرسن...خانم پرحرف میاد می ایسته بالا سرم که منم پام شکسته دارم میمیرم...کشیکا منو اینجور بذار...اتندامو اونجور بذار...یک ساعت بعد مرخص میشم با دو روز استعلاجیصحنه هشتم:خونه ساعت3شب:خانم پرحرف باز شروع میکنه توی تلگرام پیام دادن که کشیکای من اینجور و اونجور باشه بقیه اینجور و اونجورصحنه نهم:خونه:روز یلدا:کشیکارو چیدم و تحویل دادم...از خونه زنگ میزنن...داداشمه شرح حال سکته بابای دوستشو میده...نظر منو میخواد...میگم اوضاعش خرابه...میگه یه عکس برات میفرستم...قطع میکنه....عکس اول تابلو بالا سر یه مریضه که با اسم بابای من یکیه...عکس دوم تابلو به همراه مریض خوابیده رو تخت سی سی یو...بابامه....جیغ میزنم...همخونه میاد...اشکا سرازیر میشه...سرم گیج میره...صدا و نفسم میگیره...زنگ میزنم خونه...گریه گریه گریه...اشک اشک اشک....صحنه دهم:در مسیر بیمارستان بلافاصله بعد از قطع تلفن داداش:چیف بهم زنگ میزنه...درمورد کشیکا میپرسه...میگم اکی شده...میگم من یه ماه مرخصی میخوام...میگه نمیشه...میگم بابام سکته کرده من باید برم شهر زادگاه...نمیام ببینم میخوان چکار کنن...اشک اشک اشکصحنه دهم:توراه برگشت از بیمارستان به خونه بعد از دریافت یک ماه مرخصی:باز گوشیم زنگ میزنه...بعد از صد باری که امروز زنگ زده اینبار جواب میدم...-میخوام ببینمتداد میزنم:تو گوه میخوری من نمیخوام ببینمت-اگه اتفاقی دیدمت چی؟-اونوقت یکی میخوابونم تو گوشت تا بی حساب بشیمتلفن رو قطع میکنم و اشک اشک اشکصحنه یازدهم:خونه:پیام میده:دارم از شهر غریب میرم تا راحت باشی-باچی میری-هواپیما-کی بلیط گرفتی-الان-از کجا؟-بلیط میخوای؟-اره-میگیرم براتبلیط من ساعت 9 شبه و مال اون 6 عصر...باهم میریم فرودگاه شاید بتونیم بلیطامونو جابجا کنیم...-هنوزم دیدن چشمات مستم میکنهاشک-بازم یلدا بازم ما...همیشه یلداهای ما با جدایی همراه بودهاشکبلیطامونو نمیتونیم جابجا کنیم...میره و سوار هواپیما میشه...بهش پیام میدم-خیلی دیر اومدی...بعد از دوسال...اخر میل تو شو...همدیگه رو دیدیم...ولی این اخرین دیداره...منو فراموش کن وبذار به زندگیم ادامه بدمانقدر از نگرانی بابام اشک ریختم که حس میکنم تمام اب بدنم از چشمام خارج شده...دوروزه چیزی نخوردم...میشینم تو هواپیما کنار دختر جوونی و برای یک ماه از شهر غریب خدافظی میکنم و میرم به سمت بابام و میترسم که اتفاقی بیوفته و من کاری ازم بر نیاد...اشک اشک اشک...یه فوق تخصص قلب نتونسته سکته بابا رو تشخیص بده...اونوقت من...
زیرزمینی
۳۰آذر
انقدر اشک ریختم...انقدر هرچی که نخورده بودم رو بالا اوردم که حس میکنم حتی یه قطره اب تو بدنم نیس...یلدای هرکسی یه شکله مال ماهم این شکلی... بعدا نوشتصحنه اول:مطب روانپزشک:-یه فکر جدید اضافه شده...قبلا فکر میکردم اگه مریضم بمیره چی میشه...حالا فکر میکنم اگه یکی از اعضای خانواده بمیره چی میشهقاه قاه میخنده و شروع میکنه به نوشتن نسخهصحنه دوم:پاویون بیمارستانی:خانم دماغ عملی:شین رو که میشناسی؟-اره همشهریمه خوابگاهم که بودیم اتاق جفتیمونبود-رفته شهر زادگاه...پدرش بدون هیچ سابقه ای شب یهو م میگه قفسه سینم درد میکنه...تا بلند میشن برن بیمارستان تو خونه ارست میکنه...شین هم سی پی ار رو شروع میکنه تا امبولوس بیاد پدرش زیر دستش میمیرهصحنه سوم:خونه:همخونه:انفلونزا گرفتی؟-نه سرما خوردم امشبم کشیکمصحنه چهارم:بیمارستان:با استاد میرم سر راند تا مریض هایی که بستری کردم رو معرفی کنم...حالمو میبینه میگه:تو که خودت داری میمیری نمیخواد بمونی برو من مریضا رو میبینمصحنه پنجم:بیمارستان:کشیک خیلی شلوغی بود کلی بچه بد حال بستری کرده بودم بخش اطفال نو زادان و اورژانس پر بود....ساعت 4 صبح امبولانس مریضی با خروسک میاره...کاراش تو درمونگاه انجام شده اردر میذارم و اکسیژن...دارم برای پدر توضیح میدم که تخت نداریم بهتره مریضشو ببره...بهش میگم که انفلونزا تو بخش هست ممکنه بچش بگیره...بهش میگم کسی از خروسک طوریش نمیشه ولی از انفلونزا ممکنه طوریش بشه...پرخاش میکنه توهین میکنهصحنه ششم:بعد از امتحان اطفال...پاویون:همه بچه ها اصرار میکنن برنامه کشیک ها رو من بچینم ولی با وجودی که حال خیلی بدمو میبینن کسی داوطلب نیس بهم کمک کنهصحنه هفتم:شب...خونه:شروع میکنم به سرفه....انقدر که سیاه میشم...انقدر که احساس میکنم دارم خفه میشم...از چشمام مدام اشک میاد...به زور هم خونه ساعت 12 شب میریم بیمارستان...از بس بد نفس میکشم سرگیجه میگیرم...برام ویلچر میاره و میزارم زیر اکسیژن...بچه هایی که کشیکن میان حالمو میپرسن...خانم پرحرف میاد می ایسته بالا سرم که منم پام شکسته دارم میمیرم...کشیکا منو اینجور بذار...اتندامو اونجور بذار...یک ساعت بعد مرخص میشم با دو روز استعلاجیصحنه هشتم:خونه ساعت3شب:خانم پرحرف باز شروع میکنه توی تلگرام پیام دادن که کشیکای من اینجور و اونجور باشه بقیه اینجور و اونجورصحنه نهم:خونه:روز یلدا:کشیکارو چیدم و تحویل دادم...از خونه زنگ میزنن...داداشمه شرح حال سکته بابای دوستشو میده...نظر منو میخواد...میگم اوضاعش خرابه...میگه یه عکس برات میفرستم...قطع میکنه....عکس اول تابلو بالا سر یه مریضه که با اسم بابای من یکیه...عکس دوم تابلو به همراه مریض خوابیده رو تخت سی سی یو...بابامه....جیغ میزنم...همخونه میاد...اشکا سرازیر میشه...سرم گیج میره...صدا و نفسم میگیره...زنگ میزنم خونه...گریه گریه گریه...اشک اشک اشک....صحنه دهم:در مسیر بیمارستان بلافاصله بعد از قطع تلفن داداش:چیف بهم زنگ میزنه...درمورد کشیکا میپرسه...میگم اکی شده...میگم من یه ماه مرخصی میخوام...میگه نمیشه...میگم بابام سکته کرده من باید برم شهر زادگاه...نمیام ببینم میخوان چکار کنن...اشک اشک اشکصحنه دهم:توراه برگشت از بیمارستان به خونه بعد از دریافت یک ماه مرخصی:باز گوشیم زنگ میزنه...بعد از صد باری که امروز زنگ زده اینبار جواب میدم...-میخوام ببینمتداد میزنم:تو گوه میخوری من نمیخوام ببینمت-اگه اتفاقی دیدمت چی؟-اونوقت یکی میخوابونم تو گوشت تا بی حساب بشیمتلفن رو قطع میکنم و اشک اشک اشکصحنه یازدهم:خونه:پیام میده:دارم از شهر غریب میرم تا راحت باشی-باچی میری-هواپیما-کی بلیط گرفتی-الان-از کجا؟-بلیط میخوای؟-اره-میگیرم براتبلیط من ساعت 9 شبه و مال اون 6 عصر...باهم میریم فرودگاه شاید بتونیم بلیطامونو جابجا کنیم...-هنوزم دیدن چشمات مستم میکنهاشک-بازم یلدا بازم ما...همیشه یلداهای ما با جدایی همراه بودهاشکبلیطامونو نمیتونیم جابجا کنیم...میره و سوار هواپیما میشه...بهش پیام میدم-خیلی دیر اومدی...بعد از دوسال...اخر میل تو شو...همدیگه رو دیدیم...ولی این اخرین دیداره...منو فراموش کن وبذار به زندگیم ادامه بدمانقدر از نگرانی بابام اشک ریختم که حس میکنم تمام اب بدنم از چشمام خارج شده...دوروزه چیزی نخوردم...میشینم تو هواپیما کنار دختر جوونی و برای یک ماه از شهر غریب خدافظی میکنم و میرم به سمت بابام و میترسم که اتفاقی بیوفته و من کاری ازم بر نیاد...اشک اشک اشک...یه فوق تخصص قلب نتونسته سکته بابا رو تشخیص بده...اونوقت من...
زیرزمینی
۲۱آذر
همیشه فکر میکردم خیلی زشته که این کتاب رو نخوندم...یه کتاب معروف از یوستین گودر...میدونستم درمورد تاریخ فلسفه است اما نمیدونستم چجوری یه رمان میتونه درمورد تاریخ باشه...توی این کتاب سوفی دوستی پیدا میکنه که تاریخ فلسفه رو براش شرح میده...در کنار اون قسمت های کوچیکی از زندگی خود سوفی نقل میشه....خوندنش بد نیست اما خیلی زور زدن میخواد
زیرزمینی
۲۱آذر
همیشه فکر میکردم خیلی زشته که این کتاب رو نخوندم...یه کتاب معروف از یوستین گودر...میدونستم درمورد تاریخ فلسفه است اما نمیدونستم چجوری یه رمان میتونه درمورد تاریخ باشه...توی این کتاب سوفی دوستی پیدا میکنه که تاریخ فلسفه رو براش شرح میده...در کنار اون قسمت های کوچیکی از زندگی خود سوفی نقل میشه....خوندنش بد نیست اما خیلی زور زدن میخواد
زیرزمینی
۲۱آذر
احتمالا اگه یادتون باشه اسم سریالشو به خاطر میارین...نویسندش ال ام مونتگومری از جزیره پرس ادوارد کاناداست...نویسنده ان شرلی و قصه های جزیره...این داستان ها و این نوسنده به قلب هر دختری نفوذ میکنه...داستان هایی پر از خیال و سرزندگی یه دختر بچه که توی همشون شخصیت اصلی داستان میخواد نویسنده یا شاعر بشه....میتونید این کتاب ها رو امتحان کنید...شما رو به دوران سرزنده جوانی و کودکی میبره...توی یه جایی که همیشه هوای مطبوعی داره...درخت های سرسبز و اقیانوس...یکی از ارزو های من دیدن جزیره پرنس ادواردهامیلی درنیومون جلد اول یه سه گانست که توسط انتشارات قدیانی چاپ شدهمن با وجود دوتا امتحان و ساب چیفی اطفال این کتاب رو چند روزه تموم کردم
زیرزمینی
۲۱آذر
احتمالا اگه یادتون باشه اسم سریالشو به خاطر میارین...نویسندش ال ام مونتگومری از جزیره پرس ادوارد کاناداست...نویسنده ان شرلی و قصه های جزیره...این داستان ها و این نوسنده به قلب هر دختری نفوذ میکنه...داستان هایی پر از خیال و سرزندگی یه دختر بچه که توی همشون شخصیت اصلی داستان میخواد نویسنده یا شاعر بشه....میتونید این کتاب ها رو امتحان کنید...شما رو به دوران سرزنده جوانی و کودکی میبره...توی یه جایی که همیشه هوای مطبوعی داره...درخت های سرسبز و اقیانوس...یکی از ارزو های من دیدن جزیره پرنس ادواردهامیلی درنیومون جلد اول یه سه گانست که توسط انتشارات قدیانی چاپ شدهمن با وجود دوتا امتحان و ساب چیفی اطفال این کتاب رو چند روزه تموم کردم
زیرزمینی
۲۱آذر
این چند وقته زیاد کتاب نخوندم...اخریش خانه خاموش از اورهان پاموک نویسنده ترک بود که جدیدا خیلی اسمشو میشنیدم...بعضی قسمت ها که زندگی یک نواخت ادم ها رو میگفت خسته کننده بود...زندگی ادم هایی که عقده گشایی میکن و عقده هاشون رو سر کسایی خالی میکنن که هیچ نقشی توی بدبختیاشون نداشتن...داستان امروز ما ادم هاست...همدیگه رو ازار میدیم به جرم اینکه فکر میکنیم بقیه از ما خوشبخت ترن و فکر میکنیم حق ما از زندگی رو خوردن....داستان مجازات نسل ها به خاطر اشتباهات پیشینیانشون....خیلی از این کتاب خوشم نیومد...تایپ ریزش ...تکراری بودن بعضی قسمتاش و خیلی اهسته پیش رفتن داستان خستم کرد
زیرزمینی
۲۱آذر
این چند وقته زیاد کتاب نخوندم...اخریش خانه خاموش از اورهان پاموک نویسنده ترک بود که جدیدا خیلی اسمشو میشنیدم...بعضی قسمت ها که زندگی یک نواخت ادم ها رو میگفت خسته کننده بود...زندگی ادم هایی که عقده گشایی میکن و عقده هاشون رو سر کسایی خالی میکنن که هیچ نقشی توی بدبختیاشون نداشتن...داستان امروز ما ادم هاست...همدیگه رو ازار میدیم به جرم اینکه فکر میکنیم بقیه از ما خوشبخت ترن و فکر میکنیم حق ما از زندگی رو خوردن....داستان مجازات نسل ها به خاطر اشتباهات پیشینیانشون....خیلی از این کتاب خوشم نیومد...تایپ ریزش ...تکراری بودن بعضی قسمتاش و خیلی اهسته پیش رفتن داستان خستم کرد
زیرزمینی
۱۹آذر
به هق هق می افتم....وقتی با صدای بلند گریه کنی...همه چیز از وجودت بیرون میریزد...اما وقتی کنار مادرت خوابیده باشی مسلما دوست نداری که فکر کند دخترش دیوانه شده که ساعت سه صبح گریه میکند....در حال چت کردن با خواهرم هستم...میپرسد چطوری؟...میگویم زندگی است دیگر...میگوید چرا مثل پیرزن ها حرف میزنی؟...چند بار تایپ میکنم و پاک میکنم...انلاین نیست...حتما دخترش گریه کرده است...مینویسم...کاش اینجا بودی تا با هم دعوا کنیم...سر من داد بزنی و من بزنم زیر گریه...میگوید دیوانه...لا اقل بگو با هم برویم گردش...بخندیم...نمی پرسد چه شده...نمیگوید چرا تغییر کرده ایمیخواهم بگویم ...که مینویسدبخواب میخواهم بروم گردش...مینویسم شب بخیر خوش بگذردصورتم را به بالشت فشار میدهم و به خودخواهیهایم فکرمیکنم...به اینکه نفر بعدی برادرم است...چه بگویم...بگویم که انقدر خودخواه هستم که حتی به فکر امتحان رزیدنتی تو نیستم....نفر بعدی مادرم است...چه بگویم...همین چند شب قبل بود که وقتی سرم روی پایش بود بعد از نیم ساعت فهمید که لباسش خیس شده است...میپرسد گریه میکنی...میگویم دلم خیلی تنگ شده بود...میگوید دیگر چیزی نمانده است...حالا دیگر هر کسی دوست دارد که جای تو باشد...خانم دکتر...شرایط خوب...سالم...سرم را بلند نمیکنم...میدانم نگران است...من هم نگرانش هستم...نگران این زواید پوستی بدفرمی که هر روز بیشتر روی بدنش رشد میکنددد...نگران افسردگی اش...خیلی زیاد...انقدر که هر بار دست هایش را میبینم میتوانم بزنم زیر گریه...چه بگویم...اینکه مثل بچگی هایم شده ام؟خودخواه...انقدر که که بی دلیل میتوانم بزنم زیر گریه...اینکه تا این حد میتوانم ناشکر باشم...اینکه بیشتر از این 25 سال از شیره وجودت میخواهمحالا دیگر هر روز کارم شده است...گریه...اما در خفا...دوباره به یاد اوردم که اشک ریختن توجه کسی را جلب نمیکندفقط موجب انزجار میشود...دختری که هرگز گریه نمیکرد حالا هر روز گریه میکندخودخواهی هایم را میگذارم کنار...وقت هایی که در خانه ام در شهر غریب تنها هستم...بلند بلند گریه میکنم...تقریبا هرروز...شیون میکنم...زار میزنم...دیگر حتی خجالت میکشم به دکترم بگویم که حالم بد است...که نمیدانم چرا حالم بد است...حالا دیگر می دانم تقسیم درد با دیگران از ان نمیکاهد...فقط بزرگترش میکند...این روزها همه مرا با چهره خندان میبینندو باور میکنند که شادم....وقتی حالم را میپرسند میگویم خوبم...باور میکنند...وقتی میرنجانمشان به بدی من ایمان می اورند...خوشحالم که میتوانم دیگران را فریب بدهم...این روزها حتی دیدن اورژانس حالم را بد میکند...دیدن هر بچه تنم را میلرزاند...در اورژانس که منتظر اطفال بیمار میمانم فقط میخواهم گریه کنم...اشک...اشک....اشکخیلی دلم میخواست اینجا هم ننویسم...اما دیگر نمیخواهم اینجا خودم را پنهان کنم...اینجا میتوینم خود خواه باشم...اینجا میتوانم بلند بلند گریه کنم
زیرزمینی
۱۹آذر
به هق هق می افتم....وقتی با صدای بلند گریه کنی...همه چیز از وجودت بیرون میریزد...اما وقتی کنار مادرت خوابیده باشی مسلما دوست نداری که فکر کند دخترش دیوانه شده که ساعت سه صبح گریه میکند....در حال چت کردن با خواهرم هستم...میپرسد چطوری؟...میگویم زندگی است دیگر...میگوید چرا مثل پیرزن ها حرف میزنی؟...چند بار تایپ میکنم و پاک میکنم...انلاین نیست...حتما دخترش گریه کرده است...مینویسم...کاش اینجا بودی تا با هم دعوا کنیم...سر من داد بزنی و من بزنم زیر گریه...میگوید دیوانه...لا اقل بگو با هم برویم گردش...بخندیم...نمی پرسد چه شده...نمیگوید چرا تغییر کرده ایمیخواهم بگویم ...که مینویسدبخواب میخواهم بروم گردش...مینویسم شب بخیر خوش بگذردصورتم را به بالشت فشار میدهم و به خودخواهیهایم فکرمیکنم...به اینکه نفر بعدی برادرم است...چه بگویم...بگویم که انقدر خودخواه هستم که حتی به فکر امتحان رزیدنتی تو نیستم....نفر بعدی مادرم است...چه بگویم...همین چند شب قبل بود که وقتی سرم روی پایش بود بعد از نیم ساعت فهمید که لباسش خیس شده است...میپرسد گریه میکنی...میگویم دلم خیلی تنگ شده بود...میگوید دیگر چیزی نمانده است...حالا دیگر هر کسی دوست دارد که جای تو باشد...خانم دکتر...شرایط خوب...سالم...سرم را بلند نمیکنم...میدانم نگران است...من هم نگرانش هستم...نگران این زواید پوستی بدفرمی که هر روز بیشتر روی بدنش رشد میکنددد...نگران افسردگی اش...خیلی زیاد...انقدر که هر بار دست هایش را میبینم میتوانم بزنم زیر گریه...چه بگویم...اینکه مثل بچگی هایم شده ام؟خودخواه...انقدر که که بی دلیل میتوانم بزنم زیر گریه...اینکه تا این حد میتوانم ناشکر باشم...اینکه بیشتر از این 25 سال از شیره وجودت میخواهمحالا دیگر هر روز کارم شده است...گریه...اما در خفا...دوباره به یاد اوردم که اشک ریختن توجه کسی را جلب نمیکندفقط موجب انزجار میشود...دختری که هرگز گریه نمیکرد حالا هر روز گریه میکندخودخواهی هایم را میگذارم کنار...وقت هایی که در خانه ام در شهر غریب تنها هستم...بلند بلند گریه میکنم...تقریبا هرروز...شیون میکنم...زار میزنم...دیگر حتی خجالت میکشم به دکترم بگویم که حالم بد است...که نمیدانم چرا حالم بد است...حالا دیگر می دانم تقسیم درد با دیگران از ان نمیکاهد...فقط بزرگترش میکند...این روزها همه مرا با چهره خندان میبینندو باور میکنند که شادم....وقتی حالم را میپرسند میگویم خوبم...باور میکنند...وقتی میرنجانمشان به بدی من ایمان می اورند...خوشحالم که میتوانم دیگران را فریب بدهم...این روزها حتی دیدن اورژانس حالم را بد میکند...دیدن هر بچه تنم را میلرزاند...در اورژانس که منتظر اطفال بیمار میمانم فقط میخواهم گریه کنم...اشک...اشک....اشکخیلی دلم میخواست اینجا هم ننویسم...اما دیگر نمیخواهم اینجا خودم را پنهان کنم...اینجا میتوینم خود خواه باشم...اینجا میتوانم بلند بلند گریه کنم
زیرزمینی