روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰آذر

دیشب انقدر خواب دیدم مردم...اول خوابم خونه خالم اینا بودیم و دختر خاله بزرگم بودش و حرف دختر خاله کوچیکمو میزد.بعد مامانم حالش بد شد بردیمش بیمارستان...بعد که حالش خوب شد میخواستیم از بیمارستان برش گردونیم بابام تاکسی گرفته بود مامانمو یه کلی دورتر از خونمون از تاکسی پیاده کرد بعد بش میگم این بیچاره میتونه انقدر راه بیاد اخه.میگه اخه تا خونه خیلی تاکسی گرون میشد دیگه اینجا پیدا شدیم بعد من عصبانی شدم و گفتم همونجا بمونن تابرم ماشین بگیرم بعد تاکسی گیرم نمیومد...بعد هی تصاویر بین خونه اولی و خونه سومی بچگیم میچرخید خلاصه مامانمو بردیم خونه و هی خلاصه میهمون میومد برای عیادت ...بعد اون وسط شاعر زنگ زد که دارم میام عیادت بعد من کلی ذوق کردم زنگ زد رفتم درو باز کردم دیدم کلی خوش تیپتر شده و موهاش سفیدتر شده و وسط یه گروه 4 نفره از دافای دانشگاه ایستاده و میگه من بالاخره خواننده شدم و دارم میرم تو اون اتاق شعر ضبط کنم...خب دیگه نگم که مردم از حسودی...بعد همسایه شهر غریبم اومد سربزنه...گفت که شوهرش معتعادش کرده و همین الان از دزدی از یه جایی اومده و این اقایی که پشت سرشه پلیس نامحسوسه...منم خواستم فراریش بدم بردمش تو خونه اولیمون گفتم از رو دیوار در رو...پول بهش دادم...بعد وقتی اومد از رو دیوار بپره خورد زمین پلیس گرفتش...خونه ماهم پلیس محاصره کرد...بعد یکی از پلیسا خانم ر از بالایی هامون بود بهش گفتم مگه تو رزیدنت بیهوشی نیستی چرا الان پلیسی؟گفت اره دیگه یه پسر دوساله و یدونه یه ساله دارم مریض شدن دیگه انصراف دادم پلیس شدم...بهش گفتم بیهوشی خوبه...گفت بستگی به خودت داره که دوس داشته باشی یا نه...

بعد اون وسطا که مامانم مریض بود داداشمم زن گرفته بود زنش یه موجودی بود بین حشره و خزنده...مثل مارمولک سبز بود و مثل سنجاقک بال داشت رنگشم سیاه بود...هی میگفت این زنمه بعد من هی میترسیدم میگفتم مامان بیا اینو بکش...بعد مامانمم تو حال مریضیش که اونو دید ترسید باهم رفتیم تو اتاق قایم شدیم...بعد دادشم اومد این خزنده حشره رو که زنش بود گرفت رودوشش گذاشت(این وسط یبار از ترس حشره خزنده عروس از خواب پریدم)بعد اون وسطا مادربزرگ خدا بیامرزم با سام درخشانی!هم اومدن به مامانم سر زدن....این خلاصه خوابم بود وگرنه کل شبو داشتم خواب میدیدم

زیرزمینی
۲۷آذر

میگه یعنی لوس تر از تو هم تو دنیا هست؟

میگم هرجوری حساب کنی نه نیست من سردم دارشونم

میگه خب بس کن دیگه

میگم خب ادم باید باید یه وقتایی گریه کنه غر بزنه...

میگه نه اخه مشکل تو از یه وقتایی گذشته با دائما رسیده

میگم اصلا خدا باید از هر ادم دوتا میساخت مثلا یکی از اونور به من وصل بود که هی بغلم میکرد قربون صدم میخرف هی میگفت تو خوبی بقیه خرن

قاه قاه میزنه زیر خنده بغلم میکنه میگه چشم رفتم اون دنیا به خدا میگم برات بسازه...عین یه پیرزن غرغرو شدیا

جدی میشه و میگه میددنی تو خل ترین ادم دنیا هم هستی

میگم نه چرا

میگه اخه عجیب اصرار داری به همه یه چیز بد از خودت نشون بدی

میگم یعنی چی؟

میگه مثلا یکی از دختر جلف بدش میاد تو جلوش میشی جلف ترین یکی از ادم مذهبی بدش میاد میشی مذهبی ترین یکی از الکی خوش بدش میاد میشی علی بیغم یکی از افسرده بدش میاد میشی بایپلار...چرا انقدر اصرار داری ادم بده باشی؟

میگم نمیدونم شاید اینجوری زندگیم هیجان انگیز تره

میگه اره نه تو هم کشته مرده هیجانی

میگم اره میدونم...ولی خودمم نمیدونم چرا اینجوریم...فقط اونایی که واقعا منو میشناسن میدونن واقعیم چجوریه اونا هم که از انگشتای دست فراتر نمیرن

میگه یادته گفتی یکی بهت پیشنهاد بازیگری داده ...واقعا به درد این کار میخوری

میگم نه بابا من اصلا نمیتونم ناراحت باشم الکی بخندم یا برعکس

میگه تو روانپزشکی به این حالت تو میگن خود تباهی

میخندم و میگم اصلا خودت گیر چه ادم خری افتادی...انقدر از من ایراد نگیر دوکلمه باهات درد دل کردما

پی نوشت:میگم دوس دارم برم از اینجا...میگه وسایلتو جمع کن گورتو گم کن برو

زیرزمینی
۲۵آذر

بهش میگم اگه من زودتر از تو شوهر میکردم ناراحت میشدی؟

گفت من 22 سالم بود تو خیلی بچه بودی که بخوای شوهر کنی

گفتم خب فکر کن همون 30 سالگی شوهر میکردی

گفت تو توی 28 سالگی تلاشت برای متاهل شدن اندازه 4 سالگیه منه...

یلدا میشه 4 سال که ندیدمش...

پی نوشت:خواهر رفیق شب یلدا مزدوج میشه...دوسال از ما کوچیکتره...و ما هی اونو دلداری میدیم...حالا جالبش اینجاس که رفیق خودش زید داره شرایطش جور نیس...اونوقت من نه شرایطشو دارم نه زیدشو ولی کسیم دلداریم نمیده...اخه من فرزند اخر خونواده که هستم هیچ نوه اخرم هستم کلا کسی نیس که کوچکتر از من باشه و بخواد زودتر عروس بشه...خلاصه که امان از دهه هفتادیا

زیرزمینی
۲۳آذر

شنیدین میگن خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد...

بنده یه عدد خرم که خدا بهم شاخ داده...

از تو خونه تکون نمیخورم روزی چقدر درس میخونم...کلی به خودمم روحیه میدم...اخر هیچی...

خب اخه خر خدا...کلا 2تا نرون داشتی 18 سالت بود خِر خدارو چسبیدی که یا پزشکی یا هیچی بعد حالا موندی تو اینهمه درس سخت عین خر

انقدر این چند روز گریه کردم که فکر کنم اخرین بار که انقدر گریه کردم وقتی بود که شکست عشقی خورده بودم...یا شایدم اوایل اینترنیم...

خلاصه که خدایا خیلی چاکریم که تو 18 سالگی به این خر شاخ دادی...ولی الان این خر تو گل گیر کرده با این دوتا نورونش نمیدونه چکار کنه...یعنی ای کیو اون خر بدبختم از من بیشتره

والا مردم با ده تا پسر در ارتباطن یه هفته مسافرتن یه هفته مهمونی...اخر چه نمره هایی میارن...اونوقت این دوتا نورون فلک زده من بدبخت یه جوری به روغن سوزی افتادن که تا روز امتحان همین دوتا هم میسوزن

ای بابا...خدایا شکرت...ایشالا راضی میشم به رضات

زیرزمینی
۲۳آذر

دیشب یه خواب خیلی شلوغ و عجیب داشتم

خواب دیدم ازمون دستیاری دادم و جوابش اومده و علاوه بر ایران کشور خارجیم میتونم انتخاب کنم...رتبه نداشتم فقط نوشته بود دانشجو ویژه و از ه کی میپرسیدم میگفت نمیدونم یعنی چی...بعد میگفتم من خیلی دوس دارم برم سویس المانی یاد بگیرم که بتونم برم اتریشو سوییس و المان وببینم(اصلا اتریش المانی حرف میزنن؟)..خیلی دوس دارم پراگ رو هم ببینم و همه بهم میگفتن دیوونه تو که المانی بلد نیستی...منم میگفتم یا تهران یا اروپا

بعد تا کلاسا رزیدنتی شروع بشن رفتم دبیرستانم رو ببینم...رفتم نشستم سرکلاس اول دبیرستان بعد بچه ها با کلی ذوق دورم جمع شده بودن ازم سوال میپرسیدن...من تو کلاس تجربی ها بودم که دیدم یه جفت از دوقلوهای کلاس ریاضی سر کلاس ما نشستن (اون موقع ها کلاس ریاضیمون 4 یا 5 جفت دوقلو همسان داشت) میگن دیدیم مهندسی به درد نمیخوره اومدیم تجربی بخونیم...بعد زنگ تفریح خورد رفتیم بیرون با وجودی که ماه رمضون بود کلی خوراکی خریدیم.... تو حیاط مدرسه چند تا خرگوش وسگ و مرغ و جوجه بود که همشون دور من جمع شده بودن و باهام بازی میکردن و من میگفتم همه اینارو خودم بزرگ کردم..زنگ خورد و من دیرتر از همه رفتم سرکلاس و داشتم به دوقلوها میگفتم بابا خرین اومدین تجربی...پزشکی چی داره اخه...والا منم اشتباه کردم...بعد اونا میگفتن مداد نداریم...مداد بهشنون گفتم از تو کیفم بردارن تا منم برم سرکلاس...رفتیم سرکلاس داشتن تقسم بندیمون میکردن برای بخشای بیمارستان و کلاس تشریح و همه از من میپرسیدن چجوریه...بعد وسط کلاس یه نامه برام اومد که تمام وقت عزیز من خیلی دوس دارم با شما دوست بشم...بعد نامه از طرف شاعر بود بعد دوقلوها نامه رو دیدن و من اصرار داشتم نه بابا ما دوست همینجوری هستیم...معلم ریاضی اول دبیرستانم میخواست ببرمون اتاق تشریح و بهم میگفت تو که بلدی بیا با هم بریم و من واون با دوتا چراغ قوه رفتیم کلاس تشریح و با اره داشتیم جسد رو از وسط نصف میکردیم که یهو خبر دادن امتحان دستیاری که اول دادم قبول نیست و دوباره باید امتحان بدم و من خیلی خوشحال شدم چون میدونستم امتحان دوباره بدم بهتر میشه...بعد کوله پشتیمو بستم رفتم برم سوییس امتحان بدم و بهم میگفتن سوییس یه بارون شدیدی داره میاد و من از ذوقم داشتم میمردم از خوشحالی...بعد اونجا یه خونه کوچولو داشتم و بارون نبود سیل از اسمون میبارید...قرار بود امتحان دستیاری بدم و از اونجا برم پراگ...

خواب قر و قاطی بود ولی کلی تو خوابم خوشحال بودم

تازه یه جا هم وسط خوابم داشتم با حامد کمیلی فیلم نگاه میکردم و هی ازش میپرسیدم که این ازمون من نوشته دانشجو ویژه من یعنی تهران میارم؟ بعد میگفت ازه بابا طب تهران میاری

زیرزمینی
۲۱آذر

بعد از اینهمه سال فهمیده واقعا مریضه...البته هنوزم اعتقاد داره دارو نه...

لعنت به اون عقل نداشته ات...لعنت به اون خریتت که تمومی نداره لعنت به سی ساله ای که نیستی و فقط سه سالته و ادم هر چیزو هزار باید بهت بگه اخرم یاسین به گوش خر خوندنه...لعنت به من که به خزعبلات تو گوش میدم و حرص میخورم و بیشتر از هزار بار صدای خودمو میشنوم که با خشم میگم ازت متنفرم

زیرزمینی
۱۴آذر

اپیزود اول:

مریض که شرح حال داد گفتم باید بری هماتولوژیت ...میگه رفتم پیش دکتر(معروفترین دکتر شهر)گفته فلان کارو کن فلان دارو رو بخور...میگه حالا اومدم شما بگی این دارو ها خوبه من بخورم یا نخورم؟

من غش کرده بودم از خنده

اپیزود دوم:

میگه مریض فلان مشکل رو داشته رفته پیش دکتر (مهروف ترین نفرولوژیست شهر)تشخیص نداده من تشخیص دادم

غش غش میخندم بهش که فلانی تشخیص نداده تو دادی...میگه تشخیص داده ولی مریض مطمئن نبوده و اومده دوباره از من پرسیده بود

نتیجه:این دوتا ماجرا اصل یه اتفاق هستن ولی تعریف کردن من با تعریف کردن پزشک دوم چقدر فرق داره...خب لامصب اینهمه اعتماد بنفسو از کجات میاری؟قیافه میخوای بیای برو برا کسی که از پزشکی چیزی نمیدونه قیافه بیا نه برا من...

خدایا یا منو نابود کن یا این جماعتو دون رو به جاهای بلند نرسون...یا به قول دوستمون خدایا بیا منو بخور

زیرزمینی
۱۴آذر

دیشب خواب همسایمون رو میدیدم...دوباره میخواست مهمونی بگیره(انقدر که من هر اخر هفته استرس مهمونیای اینو دارم.بدبختی مهمونیم که میگیره انقدر م.س.ت میکنن که دم خونه بالا میارن یا تو کوچه عربده میکشن)بعد رفته بودم ازش بپرسم رشته ات خوبه یا بده(اخه رزیدنت سال 3 هست و رشته ایه که من خیلی دودل شده بودم تو تکمیل ظرفیت بزنم یا نه)بعد هی میگفتم من درس میخونم تا انقدر صدا نکنن

(از بس این چند روز از دست طبقه بالایی حرص خورم.اخه بیشعور ادم ساعت 3 شب وسیله تو خونه جابجا میکنه؟یا با دمپایی ابری رو پارکت راه میره؟یا هی تق وتق در کمد رو میکوبه...از مردم شهر محل طرح هست و انقدر بیشعور و دعوایی هست که حتی مدیر ساختمونم جرات نداره بهش حرف بزنیم.هرچند خودمون چند بار رفتیم در خونش که بابا بچت بچه اس نمیفهمه دیگه خودت چرا انقدر خری ولی کلا یاسین تو گوش خر خوندنه)

پی نوشت:راستی یه جایی خوندم اگه سعی کنید خواب هاتون رو به یاد بیارید حافظتون تقویت میشه

پی نوشت:امروز از سر صبح دلم میخواد بشینم زار زار گریه کنم...تو کتابخونم هی اشکامو قورت میدم

زیرزمینی
۱۳آذر
شبا انقدر خستم که حال ندارم برا صبح کتابخونم لقمه درست کنم...صبحا انقدر خوابم میاد که تو دستشویی قید کتابخونه رفتنو میزنم...خدایا این خستگیو از من بگیری کلا همه چی بهم دادی
زیرزمینی
۱۳آذر

دیشب خواب دیدم خواهرم اینا از اون راه دور اومدن ایران واسه یه روز(من و داداشم شرط بستیم که خواهرم کی میاد ایران)بعد میگه بریم بیرون رفتیم بیرون گفتیم بریم سینا تو سینما خسته شدیم زود اومدیم بیرون.گفت این فیلمای ایرانی مزخرفن...بعد ساعت 5 عصر میگفت بریم کباب بخوریم...گفتم عزیزم اینجا ایرانه مغازه کبابی خیلی زود باز کنه 7 عصره...گفت من 7 میخوابم نمیتونم...خلاصه انقدر گفت و حرصم داد که زنگ زدم به رفیق گفتم کجایی بیام پیشت...گفت اسمش یادم رفته و هی هر هر میخندید و میگفت من با فلانی و فلانی و بچه هاشونم منم گفتم اخه اونا چه ربطی به تو دارن اونم با بچه هاشون...که یهو دیدم از جلوم رد شد...گفتم وایسا منم بیام ...هنوز هی هر ره میخندید...

بعد همه این مکان ها بین همون چهارراه معروف خوابام از تهران و شهر غریب و مدرسه دبستانم و دانشگاه میچرخید...تازه جالبترش اونجا بود که خواهرم بچه کوچیکتره اش رو نیورده بود میگفت اخه هنوز شناسنامه ایرانی براش نگرفتیم

خلاصه که شلم شوربایی بود

زیرزمینی