روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰دی

واقعا از خواستگارانی عزیزی که شکلات خوشمزه میارن از صمیم قلب از همین تریبون تشکر میکنم

حالا فرقی نداره واسه خواستگاری یه پسر باشه یه دختر😂😂😂

کلا خواستگارای داداشم از خواستگارای من و خواهرم رو هم بیشتر بوده😂😂😂

زیرزمینی
۲۸دی

کنار همه دیوونگی های این روزا که میدونم بخاطر امتحانمه(حالا خوبه یکی بیاد بگه والا ما دیوونه نشدیم تو خودت دیوونه ای ربطی به ازمون ندارد)...دارم فکر میکنم کنار لیسانس فلسفه یا روانشناسی برم زبان انگلیسی با یه زبان سوم حالا نمیددنم المانی فرانسوی ایتالیایی یاد بگیرم

زیرزمینی
۲۸دی

قرار بود بهش کمک کنم که بفهمه اضطرابش بیمارگونه هست یا نه...

صدای موزیک زنده خیلی بلند بود و تقریبا با داد باهم حرف میزدیم

گفتم من خودم وقتی دارو خوردم تازه فهمیدم زندگی سیاه نیست...تازه فهمیدم میشه یه جور دیگه زندگی کرد...نمیدونم از یه روانپزشک مشورت بگیر هرچند میدونم با دارو مخالفی ولی توهم مثل من زمینه قوی ارثی داری

گفت میدونی من چقدر دلم میخواست جای تو باشم؟

گفتم اتفاقا منم دوس دارم جای لاله باشم

گفت چرا

گفتم میدونی طرز فکر مین چجوری؟فکر میکنم خب درس بخونم که چی؟اگه قبول نشم چی؟دکتر بشم که چی؟برم تو بهداشت کار کنم که چی؟یه مدت پازل درست میکردم که فکرم درگیر بشه بعد گفتم خب که چی چه کار مفیدی؟کتاب خوندم گفتم که چی خوندن رمان چه سودی به کسی میرسونه؟بافتنی کردم گفتم فایدش چیه؟ورزش کردم گفتم که چی؟همه چی برام بیفایدس ولی فکر میکنم برم تخصص و بعدش تو بیمارستان کار کنم شاید فکر کنم گاهی دارم یه کار مفید انجام میدم

گفت تو فلسفه زندگیت فقط وقتی معنا پیدا میکنه که مرگ بغل گوشت و جلوی چشمت باشه....دیوونه...اباشه....دیوونه...اره مثلا انیشتینم میگفت این فرمولو کشف کنم که چی

گفت تو چرا مثل بقیه دکترا نیستی؟

گفتم یعنی چجوری؟

گفت مثل فلانی...انگار دکتر شده سقف اسمونو شکافته...ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار هیچ کار خاصی نکردی

گفتم خب نکردم فقط من از چند نفر بیشتر درس خوندم...بعدم اون ادمی که تو میگی از دبیرستانم همینجوری بود

گفت فلانی بهمنانی...مثل اونا هم نیستی

میگم خب خرن اونا مگه چه کار خارق العاده ای کردن دکتر شدن...خندیدم و گفتم اصلا شاید من خرم...چمیدونم

خدیدیم و اون از ترس هاش گفت از ضعف های روحیش...من گفتم ...درد دل کردم

گفتم باورت نمیشه من سال اول دانشگاه رژ صورتی اکلیلی میزدم با رژ گونه اکلیلی با خط چشم ابی اکلیلی و سایه ابرو سفید اکلیلی بعد رفیق یه پنکیک اکلیلی داشت هرچی بش میگفتم بده بزنم نمیداد

انقدر خندیدیم که اشکام سرازیر شد...

اونم میگفت جوونی خیلی محجبه بوده...میترسیده پسری نزدیکش بشینه حامله بشه

انقدر خندیدم که رد اشکام کرم پودر برنزمو پاک کرد که دیدم همون موقع وارد رستوران شد...بازنش بود...من که چشمم خوب نمیبینه دوره مطمین نبودم خودش باشه ولی دهنم اندازه قورباغه باز بود و از شدت خنده اشکم سرازیر بود و ریسه میرفتم با مشت روی میز میزدم...اون از دیدن من بیشتر شوکه شد و به زنش گفت برن جای دیگه بشینن که زنش دستشو کشید و اوردش میز کنار ما نشست...به دوستم گفتم کیه و بلند شو بریم

زدیم بیرون از رستوران

گفتم یادته اول دبیرستان...اون موقع ها تو انقدر دختر خفنی بودی برام که فک .میکردم نگاه منم نمیکنی چه برسه دوستم بشی...یه دختر قوی خنده رو باهوش با اعتماد به نفس و شاد...اون موقعا واقعا چیزی از هم نمیدونیستیم

گفت نه اون موقع ها شاد ..تر بودم واقعا نه فکر کار بودم نه درس نه شوهر نه مهاجرت

گفتم نه زندگی من هیچ تغییری نکرده..سال 87 واسه کنکور گریه میکردم و سهمیه جنسیتی سال 97 هم واسه کنکور گریه میکنم و سهمیه رزمندگی...کلا زندگی من به امتحان های بزرگ ختم میشه

گفت تو همه چی رو داری تو زندگیت... کار پول درس عاشقانه هایی که خیلیا تجربه نکردن...همه ما دخترای دهه شصتی اینجوری بزرگ و تربیت شدیم...حالا تو بابات دکتره یه جور میزد تو دهنت ما یه جور دیگه...

از خنده ریسه میره و میگه من همیشه فکر میکنم چرا یه پسری باید به من توجه کنه

از خنده ریسه میرم و میگم من همیشه تورو جز دخترایی دسته بندی میکردم که هیچ پسری نمیتونه از کنارش بی توجه رد بشه

میخنده و میگه واقعا؟گفتم اره من یه دسته از دخترا هستن که اینجوری دربارشون فکر میکردم 

میگه خب مثلا کیا؟

گفتم مثلا تو بخاطر چیزایی که گفتم...خانم خوشگل بخاطر خوشگلی و مهربونیش

از خنده ریسه میره و میگه دیوونه



اروین یالوم...روانپزشکی امریکایی که کتابهاش وقتی نیچه گریست و درمان شوپنهاور هردو کتاب هایی هستن که یه پزشک روانپزشک مقابل یه فیلسوف قرار میگیره...وفیلسوف و پزشک همدیگه رو برای درک بهتر زندگی ..وانسان کمک میکنن...این روزها چقدر دوست داشتم منم فیلسوفی جلوم قرار میگرفت تا فلسفه زندگیمو یادم بیاره


پی نوشت:دیشب این متنو تو خواب و بیداری نوشتم.حال ندارم فعلا ویرایششو ندارم.

زیرزمینی
۲۴دی

میگه این رفتار خیلی مسخره است

میگم اصلا هم مسخره نیست این چیزیه که به همه ما دخترای دهه شصتی یاد دادند

میگه چیو

میگم اینکه نه گفتن به پسرا یه جور ناز کردنه...اینکه با پا پس بزنی با دست پیش بکشی...اینکه هرچی بیشتر بی محلی کنی پسرا بیشتر میان دنبالت...اینکه پسرا گرگن

میگه خب این که راسته پسرا گرگن

میگم خب پس گرگی دیگه خب چرا از دستش ناراحتی؟

میگه اخه من دکترم...ما همکاریم...مثلا فکر میکنه اگه جواب تلفنمو بده حامله میشه؟

میگم چرا که نه...تمام سال های مدرسه همینو به ما یاد دادن که تمام پاکی یه زن خلاصه میشه تو رابطه اش با جنس مخالف...شکل و جنس رابطه اش با جنس مخالف

میگه توهم دختری ولی چرا اینجوری نیستی؟

میگم خب من کم کم طرز فکرم عوض شد...ولی هنوزم من برای خیلیا طرز فکر پوسیده ای دارم...من خانواده ای سخت گیر و مذهبی نداشتم و خواستم که عوض بشم و جهان بینی خودمو پیدا کنم

میگه اخه واقعا این رفتارا از یه خانم دکتر سی و چند ساله خیلی مسخره است...دکتره خیر سرش...منو میشناسه مثلا

میگم اولا که به دکتری هیچ ربطی نداره دوما هنوزم دخترا فکر میکنن با ناز و عشوه های اینجوری خواستگار های بیشتری خواهند داشت ...میخندم وادامه میدم...ببین منو هیچ کس منو نخواسته چون نه اونجوری بلدم ناز و عشوه بیام نه اینجوری بلدم روابط ازاد تری داشه باشم...من که مسخره ترم...گیر کردم این وسط...میگم

 ببین دماغ عملی هم همینجوریه

میگه خب دماغ عملی که یه دیوونه به تمام معناست

میگم به همه ما یاد دادن پر از دروغ باشیم...به همه ما یاد دادن واقعیت خودمو نو مخفی کنیم...یاد دادن هر چقدر هم بزرگ و عاقل بشیم بازم باید فکر کنیم مردها گرگن و مردی غیر از این وجود نداره و قدرت تشخیصی تو وجود ما برای شناخت ادم های خوب و بد وجود نداره...همونجوری که خودت الان گفتی...همونجوری که مادر من هنوز فکر میکنه باید تو 28 سالگی بهم بگه مردا گرگن هیچ شوهری خوب نیست ...بچه دار شدن خوبه و هزار تا چیز احمقانه دیگه...

طرز فکر اون دختر هم خیلی عجیب نیست...دختری با خانواده مذهبی و سختگیر به جنس مونث و کسی که خودشم دلش نخواسته شرایطش عوض بشه...هوش بالا یا پایینش یا تحصیلش و درامدش توی طرز فکرش که تاثیری نمیذاره تا خودش نخواد

گفت ولی کسی که اصرار به دوستی داشت اون بود نه من...کسی که هر روز پیام میداد و زنگ میزد و گل میفرستاد واسه مریضیم اون بود نه من

گفتم خب برای اینکه تو رو یه بالقوه شوهر میدید...دوست از جنس مخالف براش هیچ معنای دیگه ای نداشت...دوستی که فکر ازدواج نباشه براش معنایی نداشت...اصلا میتونی خیلی ساده تر فکر کنی...اون داشت سنش میرفت بالا و فرصت هاش برای ازدواج و مادر شدن رو از دست میداد وهمین باعث میشد نخواد رابطه اشو با تویی که فقط دوستی و فکری برای ازدواج نداری ادامه بده و این خیلی منطقیه

گفت خودش میگفت کسی تو زندگیش نیست

گفتم خب اینم یه جور دورویی دیگه است که به همه ما یاد داده شده که حرفمونو مستقیم نزنیم

میگه خب راحت همین حرفار رو میزد

میگم خب دیگه این کسر شانه ادم بیاد بگه من شوهر میخوام حالا که تو شوهر نمیشی پس برو...پس میره تو بازی که تلفن جواب نده پیام نده و ادامش...بعدشم چندتا پسر میشناسی که اگه یه دختری بهشون بگه من فکر ازدواجم مسخره اش نکن و دیوونه ندوننش و هزارتا فکر مسخره درباره اش نکنن؟چندتا پسره رو میشناسی که مثل ادم این حرفا رو بشنون و بعدش نگن چه دختر بی حیایی؟

میگه شما دخترا واقعا عجیبین

میگم نه برعکس...من نمیدونم بقیه چجورین ولی این چیزیه که به تمام ما دهه شصتیا تو مدرسه و جامعه و خانواده یاد داده شده...و اون کاملا رفتارش طبیعیه و من زیاد دیدم

میگم من دوستی دارم که عقد کرده و فوق العاده مذهبیه...به خاطر اینکه شوهرش شهر دیگه ای هست میره و بهش سر میزنه و چند هفته خونه شوهرش میمونه و رابطه ج.ن.س.ی ندارن یا حداقل رابطه معمولی ندارن...چون هزار تا فکر میکنه که اگه این عقد به هر دلیلی به ازدواج نرسه تو جامعه مهم نیس که چقدر با اون پسر تو یه خونه بوده بلکه تمام عفت وارزشش به یه پرده غشایی نازک بستگی داره...واین طرز فکرشه و بنظر من کسی نمیتونه بگه درسته یا غلطه و تا خودش نخواد کسی نمیتونه عوضش کنه...

اه بلندی از سر حرص میکشه

میگم خودت که پسری چند درصد پسرایی که میشناسی اینجورین؟

میگه خیلی شاید 90 درصد

میگم خب پس چه انتظاری داری که اون دختر همه اون 90 درصدو بذاره کنار و بچسبه به تو 10 درصدی

میگ. یعنی وقعا میتونه با همچین ادمی زندگی کنه؟

میگم چرا که نه

میگه من دوستی دارم که هر اخر هفته افتاده تو پارتی های انچنانی که انقدر ناجورن که من نمیرم بعد میره خواستگاری دخترای مذهبی و چادری و خونواده فوق العاده مذهبی و رده بالا داره

میگم خب این مثال و دیده خودت دیگه... به ما یاد دادن که با دروغ زندگی کنیم ...که خودمون نباشیم...من و توهم نمیتونیم با فرهنگ یه ملت بجنگیم که

قهوه ام رو میخورم و میزنم زیر خنده و میگم بیخیال بابا ...منم یه خلی هستم که دومی ندارم فقط ادای روشن فکرارو درمیارم

سرشو تکون میده و میگه نگو اینجوری

میگم نه واقعا جدی گفتم...نمیدونم ولی بنظر من خب همه ادما فکر میکنن کار و فکرشون درسته که دارن اینجوری زندگی میکنن دیگه و بنظرم هیچ دلیل وجود نداره که کسی بهشون بگه اشتباه میکنن و بخواد عوضشون کنه...خیلی از ما دخترا فکر میکنیم اگه بگیم چیزی به عنوان نیاز ج.ن.س.ی توی وجودمون هست خیلی بد و عجیبه و اگه همیشه انکار کردن قسمتی از فیزیولوژی بدنمون مارو ادم های والا تری میکنه

میگه اینو که خیلی پسرا هم فکر میکنن

میگم یعنی چجوری؟

میگه خیلی پسرا فکر میکنن دخترا دو دسته ان...یکی خیلی ه.ا.ت و دنبال این قضایا که با اینا نمیشه ازدواج کرد و یه دسته دخترایی که هیچ نیاز ج.ن.س.ی ندارن مگه شوهرشون بخواد و به شوهرش هیچوقت نه نمیگن...و اینا زن زندگی هستن

میگم من مردی رو میشناختم که فکر میکرد من یه دختر خیلی خوبم و زدن این حرفا و این چیزا برام هیچ مشکلی نداره چون من دارم زنش میشم و به من وخودش اعتماد داره ولی اگه خواهر خودش با یه مرد دیگه همینجوری باشه حتما اون مرد داره خواهرشو گول میزنه و این رفتار از خواهرش کاملا بعیده چون اصلا خواهرش تو این وادی ها نیست...

میزنه زیر خنده

میگم اره واقعا مسخره است ولی واقعا جامعه مارو با همچین تفکرات احمقانه ای بار اورده...پراز دروغ و عقده های روحی

بلند شدیم و حساب کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم...

بهش گفتم عجایب شهر حمید صفت رو شنیدی؟

گفت نه چی میگه

خوندم...عجایب شهر عجایب شهر

گفت خب بعدش؟

گفتم رپه ها... میخوای من کل شعر رپ یادم باشه...ولی ویدیوش خیلی قشنگه...خودشم خوشگله نه

خندید و گفت دهه هفتادی پولدار

گفتم بیچاره زندگی بدی داشته ...حالا بذار یه اهنگ بذارم حالت عوض بشه

گوشیمو وصل کردم به ماشینش و یکم گذشت شروع کردم با اهنگ خوندن و قر دادن

مرده بود از خنده میگفت خانم دکتر وسط شهریم یکی میبینت ها

در حال قر گفتم ولش کن بابا

گفت یعنی رقص رو از هیچ دختری نمیشه گرفت...کلا روحیه تون رو میسازه

گفتم بله مثل خرید

گفت نه خرید رو همه جواب نمیده ولی قر رو همه جواب میده




پی نوشت:دیشب خواب میدیدم ساعد دست چپم و ساق پای راستم شکسته...بعد تو خواب داشتم برسی میکردم چه مدل شکستگیه ext یاflex type بعد با خودم فکر کردم من که زمین نخوردم پس حتما در اثر انقباص شدید عضله شکسته(که میدونم اینجوری نمیشه اصلا)بعد مسئول ازمایشگاه شهر محل طرح میخواست ازم عکس رادیو لوژی بگیره که من داشتم به منشی بابام میگفتم حاضرم کلا عکس نگیرم ولی انقدر از این ادم بدم میاد که نمیخوام اون برام عکس بگیره(منشی بابام اون وسط چکاره بود و چرا اونجا بود؟)بعد منشی بابام گفت خانم مسئول ازمایشگاه پشت سرته ...دخره منو برده تو حموم بهش نقاشی یاد بده!!!همه حرفاتم شنید...برگشتم دیدم مثل جن پشت سرم ایستاده هول شدم گفتم نه یعنی میخواستم مزاحمتون نشم...بعد یهو اون یکی منشی بابام اومد گفت خانم دکتر این که عکس نمیخواد یه اتل با چوب میبندیم...بعد من گفتم بذار ببینم نبض داره معاینه کنم ببینم عصبش کار میکنه...بعد دیدم داشت که گفتم نه این شکستی اصلا جا اندازی بسته تو اتاق عمل میخواد من باید برم بیمارستان بعد رفتم بیمار ستان دیدم بیمارستان تعطیله!!!بعد اصلا درد نداشتم در حالی که دستم کاملا دفرمه شده بود!!!!(بیدار شدم دیدم دست چپم که شکسته بوده رو به یه حالت ثابت گرفتم و اصلا تکونش ندادم)


پی نوشت:چقدر دلم تنگ شده بود برای اینجوری نوشتنام

زیرزمینی
۲۳دی

اهنگ پیچ شمرون گروه اوان رو شنیدین؟

من این اهنگو میذارم باش کلی قرمیدم و خودم و سال دیگه این موقع تهران تصور میکنم که تو سرما قدم میزنم...بعد فرستادم اهنگو برای دماغ عملی میگه که عجب اهنگ احساسی و غم انگیزی...

بش فکرمو میگم

 میگه چه ربطی داره؟

. گفتم اخه من فقط همون تیکه توی تهرون نزدیک پیچ شمرونو میشنوم...که پیچ شمرونم همون نزدیکای میدون تجریش تصور میکنم...کلا من هرجای تهرانو بخوام تصور کنم تجریش میاد تو ذهنم و یکم توچال...

پیچ شمرون کجای تهرانه؟تو نقشه نگاه کردم نزدیک توچال و سعد اباد میزنه پیچ شمرون...

پی نوشت:انگار اسم اهنگ طهرون هست نه پیچ شمرون😂😂

پی نوشت:عقده ایه کی بودم من؟

پی نوشت:گفتم حتما که خونه یکی از اجرای تقریبا ثابت خوابای منه بعد دیشب خواب میدیم یه خونه بزرگ گرفتم و دانشجو ام و امتحان دارم بعد انقدر ررررر خونمون بزرگ بود که مردم به عنوان کوچه برای عبور و مرور ازش استفاده میکردن...بعد من و پ هم خونه بودیم امتحان دادیم اون با 6 قبول شد من با 19 افتادم...بعد ناراحت بودم رفیق اومده بود دلداریم بده که یه خانمی اومد از وسط اتاق من رد بشه برسه به کوچه بعدی که ما عصبانی شدیم و باهاش دعوا کردیم بعد باصدای خودم که میگفتم تو اگه شعور داشتی بی در و بی اجازه از وسط خونه مردم رد نمیشدی بیدار شدم

کاش یه روانپزشک یا روانپزشک خفن مثل فروید(اخه تنها کسیه که میشناسم رو خواب کار میکرد)بهم میگفت چرا از بچگی خونه های قدیمی و بزرگ عضو ثابت خوابای منن؟

زیرزمینی
۲۰دی

انقدر دلم برات تنگ شده که دارم فکر میکنم با این وضع دلار هم که شده برم ترکیه دنبال ویزا و بعد سفربه کانادا...دوس دارم بشینم حرف بزنیم هرچی از دهنت در میاد بارم کنی عصبانی بشم هرچی از دهنم در میاد بارت کنم بعد بشینیم گریه کنیم...اخرم من شوهرتو فحش بدم بعدم ول کنیم بریم بازار...

نمیدونم اونجاهم ادما وقتی عصبانی و ناراحتن میرن بازار یا نه؟کاش یه روز مادر نبودی زن نبودی فقط خواهر من بودی...کاش بغلت میکردم همونجوری های های گریه میکردم اخرم تو کلی دری وری بارم میکردی...سی و چند سالگی خیلی زود نیست برای همسر بودن و مادر بودن؟ .. .کاش یه روز فقط بخاطر من فقط خواهر بودی...این روزا چقدر شبیه مامان شدی

پی نوشت:دیشب یا هزارتا زبون بهش گفتم دلم میخواد باهات درد دل کنم به شرطی که حالمو نگیری...نمیدونم نفهمید ویا فهمیدو نذاشت حرف بزنم

زیرزمینی
۱۹دی

هی میخواستم ننویسم چون طولانیه و وقت ندارم ولی انقدر کلامات تو مغزم دارن رژه میرن که باید بنویسم

دیشب شب خیلی بدی بود

من از نوجوانی عادت دارم برای خودم موقع خواب قصه بگم...دیشبم اخرای قصه ام بود و تو خواب و بیداری بودم که صدای جیغ ها و گریه های همسایه بالایی با وحشت منو از خواب بیدار کرد...طبقه بالایی از مردمان محل طرحه...و مرد سالاریه سفت و سخت و بی حق و حقوق بودن زن توی جامعه اونها چیزی خیلی عادی حساب میشه...معمولا زنش رو کتک میزنه بسیار ثروتمنده و چند وقت قبل جشن ختنه سورون پسر اخرش بود(انگار 3 تا بچه داره)ساعت از یک شب گذشته بود که صدای جیغ های زنه و گریه های بچه منو با وحشت از خواب بیدار کرد...یکم بعد صدای گرومب گرومب خونواده دخترو شنیدم که از پله ها میرفتن بالا...موقع پارک کردن تو کوچه ماشینشونو دیدم...پدر زن هم مثل دامادش ماشین خارجی داشت و زن و دختری بسیار شیک داشت و هرسه نفر خیلی قوی هیکل بودن...رفتن بالا صدا یکم کمتر شد...ولی دعوا و داد و گریه تا یک ساعت بعد که خونواده دختر برن ادامه داشت...این زن خیلی ریزه میزه است و با صورت کبود زیاد دیده شده...یبار دیگه که دعوا شده بود و پدر زنه اومده بود و با مشت به در میکوبید و کمی بعد مدیر ساختمون ازش پرسید چی شده و به یه جمله به شما مربوط نیس دعوا خانوادگیه اکتفا کرده بود درصورتی که دختر خودش بود که داشت کتک میخورد...مدیر ساختمونم پله اضطراری رو نشون پدر زنه داد تا از اونور بره به داد دخترش برسه...

با صدای جیغ از خواب بیدار شدنم خیلی بد بود...در اتاق مامانم اینا باز بود و سرک کشیدم ببینم اونا هم شنیدم که دیدم مامان بابام بیدارن منم رفتم تو تختشون و گفتن هفته ای دوسه بار این صدا از بالای اتاق ما میاد حتی یبار 4 صبح گرفته زدن زنه...هی بابام میگفت پاشو خودتو جمع کن دختر ...منم عصبانی شدم گفتم دارم سکته میکنم من بچتونم وبال گردنتون باید ازم مراقبت کنید...خلاصه که همون موقع ها هم خواهرم چندتا فیلم از بچه هاش فرستاد و من بهش گفتم چی شده...و اصرار میکرد که باید زنگ بزنی پلیس...وهرچی من میگفتم بابا اینجا ایرانه...شهرستانه...چیزی عوض نشده مثل قبله همیچی پلیس که نمیاد...تو محل طرح یه دخترو سر چیزای ناموسی کشتن پدر و برادراش ولی پلیسم هیچ کاری نکرد...دوبار اومدد و رفت فقط که بترسن خونواده دختره نرن پسره رو بکشن...خبرشم نه تو روزنامه اومد نه تو اینترنت...میگفت نه اگه بچه رو بکشه از بس بزنش چی...مثل اون خبرای تو اینستا...بش گفتم اونا هم خبرش پخش شد چون توسط خونواده کشته نشده بودن...

خلاصه من ساعت 3 تونستم بالاخره یکم دیگه جیغ و دادا که خوابید بخوابم و ظهر برادرم اومد خونه...میگه ببین اگه من میگم حق طلاق داشته باش واسه همین چیزاس...

بهش نگفتم اره حق طلاق داشتن عالیه متدمدن بودن عالیه ولی شما هم میخواین متمدن باشین هم مهریه بذارین...بهش نگفتم یه تنه که نمیشه با جامعه جنگید...بهش نگفتم اینکه تو بدون اینکه نظر منو بخوای منو مجبور میکنی این حقو داشته باشم خودش نشون میده که توهم مثل سایر مردهای این مملکت فکر میکنی من ناقص العقلم...بهش نگفتم متمدن خودت چرا همچین حقی برای زنت قایل نیستی...بهش نگفتم همه چیزایی که توی این دوسال اتفاقافتاده منو خواسته یا ناخواسته سوق داده به سمت طرز فکر نوجوونیم که درد و رنج همیشه تنها بودن کمتر از درد و رنج همیشه زیر سلطه بودنه...نگفتم من همون زنیم که کتک نخوردم ولی تموم روح زنونم رو کشتم تا شاید بتونم زندگی ارومتر و بهتری داشته باشم...انگار که یه عضوی از بدنم رو قطع کرده باشم...بهش نگفتم زنی که مونده و کتک میخوره شاید مشکلش طلاق نیست و حق طلاق...شاید از این میترسه که بچه هاش چجوری زندگی خواهند کرد...شاید از این میترسه که چجوری زندگی مادی بچه هاشو تامین کنه...شاید جایی نداره بره...وقتی پدرش همه اینها رو میبینه و کاری نمیکنه...وهزار تا شاید دیگه واسه موندن تو این جهنم داره اون زن...انقدر که درد کتک خوردن کمتر از درد مبارزه باشه...مبارزه ای که تو روح هر کسی نیست

فقط سکوت کردم و نگفتم که میخوام از این خونه برم و زندگیه خودم رو بسازم و هرگز ازدواج نکنم و 5 سال بعد یه دختر بچه زشت رو به فرزندی قبول کنم...واونجا جنگ من با شما شروع میشه


پی نوشت:این روزها دوست دارم بیام و مدام بنویسم

زیرزمینی
۱۶دی

گفتم اگه ازدواج میکردیم جدا میشدیم حتما نه؟

سر تکون میده و صدایی از خودش درمیاره و میگه احتمال زیاد

میگم پس خوب شد ازدواج نکردیم

گفت چون جدا میشدیم؟

گفتم نه چون ازم متنفر میشدی

گفت متنفر نمیشدم

گفتم چطور

گفت تو واسه من یه تصویر داری...تصویر اولین باری که دیدمت...بادی که توی شال سیاهت و موهات میپیچید...دختری با بزرگترین خنده ای که میشدتوش غرق شد

گفتم از دست زبون تو...ادمو خوب خر میکنی

گفت زبون بازی نیس چیزیه که فکر و احساس میکنم

گفتم نمیفهمم ادمی که انقدر میتونه قشنگ حرف بزنه چرا نتونسته زندگیه خوبی داشته باشه



من میگم هر دختری باید تو 20 سالگی این حرفارو بشنوه...یکی باشه باهاش اینجوری حرف بزنه...حتی اگه دروغ باشه...هر دختری یه روزگاری باید باور داشته باشه شاهزاده با اسب سفید هست...هردختری باید خاطره های این شکلی داشته باشه برای دوران میانسالی و تنهاییش....یادش بخیر اون روزا چقدر این ماجراهام باعث حسادت دوستام میشد...چقدر سر همین چیزا رفیق با زید سابقش دعوا میکرد...همه اینا اون روزا واسه من که سخت ترین و سنگ ترین دختر عالم بودم پیش اومد...خشن ترین دختر دنیا رمانتیک ترین مرد دنیا جلوش ایستاده بود...دوتا ادم اسیب دیده و پر ازکمبود بودیم که گیر کرده بودیم بهم...گیر کردیم بهم...



پی نوشت:هر روز میخوام بهش زنگ بزنم پیام بدم...تا تو این شهر لعنتی زادگاه تنها نباشم...تا کسی باشه که گیر کنم بهش...وهر بار میگم28 سالگی خیلی زوده برای گیر کردن...میگم اونی که گیر میشه منم...اونی که یکی بهش قلاب میشه منم...اگه الان 100درصد هم زنم هم مرد اون موقع هم 50 درصد زنم و 30 درصد مرد...بازم چیز زیادی از بار زندگیم کم نمیشه...میگم سیو چند سالگی برای سنگ قلاب شدن بهتره...وهربار میدونم که اون دیگه نیست و میدونم ما دیگه اصلا اون ادم هانیستیم

(لازم نیست که بگم این نوشته از اوج گرفتن هرمون های زنانه توی خونم میاد...همون لحظه هایی که پر از هراس تنهایی میشم)

زیرزمینی
۱۴دی

دیدین بعضیا هستن که ادم همینجوری الکی خیلی دوسشون داره؟دوست داری باهاشون دوست بشی بیشتر حرف بزنی بیشتر وقت بگذرونی...هیچ ربطی هم به جنسیت اون ادم نداره...

من چند تا از این ادمای خیلی دوست داشتنی و جذاب تو زندگیم دارم که البته هیچکدوم هم شهر زادگاه نیستن...و وقتی پیامشون میاد رو گوشیم یا زنگ بهم میزنن شیرجه میزنم رو گوشی...تو کم وقت ترین و بی حوصله ترین روزهای زندگیمم اصلا روزم ساخته میشه با این ادما...ولی همه اون 4یا 5 نفر که این حسو بهشون دارم یا سرشون تو زندگی خودشون انقدر شلوغه یا دوستای خودشونو دارن یا من براشون اونقدرا هم ادم جذابی نیستم...

بعد نکته جالب ترش اونجاس که مثلا از هر ده دفه ای که زنگ میزنن یا پیام میدن یه بار میگم بذار دیر جواب بدم تا تابلو نشه😂😂😂یعنی انقدر نابودم....ولی خب اینکه هرکسی زندگی خودشو داره کاملا قابل درکه و توقع من حتما زیاده

ولی خواستم همینجا بگم که اون 4 یا 5 نفر عاشقتونم و هرشب قبل خواب میگم خدایا شکرت که این ادما تو زندگیه منن هرچقدر ازم دور باشن و وقتی برام نداشته باشن...یکیش رفیق که هر چند وقت یبار یهو بهش پیام میدم عاشقتم دوست دارم بعد اون شکلک خنده میفرسته میگه چرا میگم واسه اینکه فکر نکنی فقط اون زید عنترت میتونه بهت بگه دوست دارم بعدم اون شکلک خنده میفرسته و میگه منم عاشقتم دیوونه(هر چند وقت یبارم تاکید میکنه که این زید من خره یهو جلو اون اینجوری نگی دوست دارم فکر میکنه ما هم بله...هرچند چند بار جلوی زید پاستوریزه اش فحش های ناموسی دادم که دیگه تقصیر رفیق بود نه من)

پی نوشت:دبیرستانی که بودم یه تکه کلامی بین همکلاسیا مد بود که وقتی میخواستیم بگیم یه چیزیو خیلی دوست دارم میگفتیم انقدر خوب بود که باهاش عروسی کردم!منم این 5 تا دوستمو خیلی دوست دارم انقدر که دوست دارم بغلشون کنم و باهاشون ازدواج کنم😂که البته مسلما نمیتونم اینو به خودشون بگم چون اونایی که مونثن فکر میکنن خلم و اونایی که مذکرن فکر میکنن بهشون نظر دارم😂

زیرزمینی
۱۴دی

حس اینو دارم که در کنار اینکه زمان خیلی سریع میگذره ولی زندگیم شده سکون...نگار یه دیوار بتونی تقویت شده باسرب(نمیدونم اینو کجا شنیدم)دور تا دورم باشه که نمیذاره تکون بخورمو ثابت همینجایی که هستم منو نگه میداره...فکر میکنم اگه مسلمون تر بودم که همه چیو ربط میدادم به خدا کمتر پوچ میشدم...گاهی فکر میکنم خوب بود میرفتم نپال تو معبد میموندم ده سال مراقبه میکردم و ریاضت میکشیدم و از اون لباس نارنجیا میپیچیدم دور خودمو پوزشن درخت یوگا رو میگرفتم و هی می گفتم اُممممممم

همیشه دوست داشتم بفهمم ادمایی که به این پوچی نمیرسن چجوری فکر میکنن!مثلا یکی مثل طیبه بیاد کلا طرز فکرشو برام توضیح بده...مغزش چجوری کار میکنه مسایلو چجوری میبینه کدوم مولکول میره تو کدوم سلول کدوم ماده میمونه تو سیناپس و چیزای دیگه...با چیزایی که جدیدا از نورو ساینس فهمیدم اینه که این کاریه که نورو ساینس لنجام میده فقط به نظرم این باید بالین و ازمایشگاه باهم باشه ولی چیزی که من شنیدم نورو ساینس فقط ازمایشگاهه

پی نوشت:خواب:دیشب خواب میدم تو دستشویی دانشگاهم!دستشویی تو زیر زمین بود...بعد دستشویی هاش بین هم دیوار نداره بعد تو دستشویی دوتا از دوستام که پارسال تخصص قبول شدن رو دیدم...بهشون گفتم اخرین رتبه قبولیشون چند بوده...بعد میگفتن که اخرین رتبه بدون سهمیه اشون 700 بوده!(برای اینکه عمق فاجعه رو بفهمین اینه که من فکر میکردم اخرین رتبشون باید حدود 1500باشه)هیچی دیگه رفتم تو دستشویی که چیز کنم تو خوابم و تو زندگی!بعد چون در یا دیواری بین دستشوییا نبود یکی دیگه هم اومد کنار من رو اون یکی دستشویی!بعدم موبایلم که اپل بود رو از روی توشه گیر برداشت و رفت!بعد منم اعصابم خرد شد رفتم بیرون که یکی از دوستای دوران دبیرستانمو دیدم که سهمیه داشت...بعد میگفت من بدون سهمیه غیر مجاز شدم با سهمیه همین رشته دوستای منو قبول شده...انقدر حرص خوردم که بیدار شدم(واقعا مسخره است چون چند بار دیگه هم خواب دستشویی که در و دیوار نداره رو دیدم!!!)

پی نوشت بی ربط:این چند روزه چند نفر چندتا کیس ازم پرسیدن و فهمیدم کلا علمم به درد عمم میخوره!(ایکون اون دختره که با دست میزنه تو صورتش)


زیرزمینی