روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۲آذر
هر روز میبینمش...از دور...تو مسیر کارم...هر روز با اون نگاه حسرت زده و پر از بهتش عبور منو نگاه میکنه...هیچی نمیگه...مثل مجسمه فقط هر روز همون ساعت تو سرما وایساده تا منو ببینه...وقتی برق افتاب چشممو میزنه دستمو سایبونه چشمام میکنمو زل میزنم بهش...کلی باخودم کلنجار رفتم که اینکارو نکن...ساکت باش...حرف نزن...زندگی کن...همه دنیارو با کارای مسخره ات بهم نریز...یکم سر به زیر باش...حیا داشته باش...همه اینا یاسین تو گوش خر خوندنه...میرم سمتش...وسط اون خیابون پر رفت و امد و شلوغ پایین شهر...دستامو دور گردنش حلقه میکنممحکم فشارش میدم...یه ننفس عمیق...من دل بریدم دوست ندارم... سریع دستامو ازاد میکنم...برنمیگردم میدونم منتظره برگردم تا فکر کنه دروغ میگم...سرمو پایین نمیندازم...اشکامو قورت میدم...متنفرم از این اشکای مسخره که دوسال شد و ولم نمیکنن..برید به درک اشکای مسخره...با ارامش راهمو ادامه میدم تا برس به مریضایی که از من امید میخوان... از فردا دیگه سر راهم نیس...خوشحالم که تیر خلاصو زدم...خدایا توهم مسخره بازیه منو تحمل نکن
زیرزمینی
۲۲آذر
هر روز میبینمش...از دور...تو مسیر کارم...هر روز با اون نگاه حسرت زده و پر از بهتش عبور منو نگاه میکنه...هیچی نمیگه...مثل مجسمه فقط هر روز همون ساعت تو سرما وایساده تا منو ببینه...وقتی برق افتاب چشممو میزنه دستمو سایبونه چشمام میکنمو زل میزنم بهش...کلی باخودم کلنجار رفتم که اینکارو نکن...ساکت باش...حرف نزن...زندگی کن...همه دنیارو با کارای مسخره ات بهم نریز...یکم سر به زیر باش...حیا داشته باش...همه اینا یاسین تو گوش خر خوندنه...میرم سمتش...وسط اون خیابون پر رفت و امد و شلوغ پایین شهر...دستامو دور گردنش حلقه میکنممحکم فشارش میدم...یه ننفس عمیق...من دل بریدم دوست ندارم... سریع دستامو ازاد میکنم...برنمیگردم میدونم منتظره برگردم تا فکر کنه دروغ میگم...سرمو پایین نمیندازم...اشکامو قورت میدم...متنفرم از این اشکای مسخره که دوسال شد و ولم نمیکنن..برید به درک اشکای مسخره...با ارامش راهمو ادامه میدم تا برس به مریضایی که از من امید میخوان... از فردا دیگه سر راهم نیس...خوشحالم که تیر خلاصو زدم...خدایا توهم مسخره بازیه منو تحمل نکن
زیرزمینی
۲۱آذر
زنی با چهره تیره...چادری...چاق...کوتاه قد...دندون های فاصله دار...لب های بزرگ و بینی پهن...زیبا نیست ولی همیشه میخنده...خوشحاله که میاد پیشه من...هربار دوتا بچه رو به نیش میگیره و میاد...هر دفه میگه زنش میخواد سرش زن بیاره چون دختر دوس داره...هر دفه میخنده...هربار اصرار میکنه به امپول...هر بار میگم لازم نداره...زبونشو نصفه نیمه میفهمم ولی دوسش دارم...سعی میکنم با همون چیزایی که میگه نصفه نیمه درمانش کنم...هر هفته با یه دردی میاد...میاد تا 2_3دقیقه منو ببینه باهم بخنده دعام کنه کلی انرژی بهم بده...میاد تا اجبار توی خونه موندنش رو اینجوری تخلیه کنه...میا. تا ادمای جدید ببینه...کار جدیدی بکنه...میاد تا شاید برای شوهرش زیباتر بشه...میاد تاشاید دختر دار بشه...میاد و هربار میگه خانم دکتر خیلی خوبه که اومدی اینجا... اینجا توی این دهات بدون درس خوندن...بدون اینکه کاری باشه بدون شادی و با حداقل هوش طبیعی...زندگی میکنه...میخنده...فکر میکنه اونه که میاد تا من دردی ازش دوا کنم و روزشو شب کنه...ولی نمیدونه حالا این منم که هر هفته منتظرم تابیاد و به صورت خندونش بخندم...به حماقت هاش بخندم... به روزهاش بخندم و کلی ازش انرژی بگیرم...بفهمم که میشه فکر نکرد و زندگی کرد...تلاش نکرد و زندگی کرد...فقط زنده بود و زندگی کرد...خوشحال بود از زنده بودن نفس کشیدن داشتن لباسی برای پوشیدن و غذایی برای خوردن...میون تموم مریض های بد این مریض یا بهتر بگم مراجعه کننده با حرفاش دلم رو گرم میکنه که راهو درست اومدم
زیرزمینی
۲۱آذر
زنی با چهره تیره...چادری...چاق...کوتاه قد...دندون های فاصله دار...لب های بزرگ و بینی پهن...زیبا نیست ولی همیشه میخنده...خوشحاله که میاد پیشه من...هربار دوتا بچه رو به نیش میگیره و میاد...هر دفه میگه زنش میخواد سرش زن بیاره چون دختر دوس داره...هر دفه میخنده...هربار اصرار میکنه به امپول...هر بار میگم لازم نداره...زبونشو نصفه نیمه میفهمم ولی دوسش دارم...سعی میکنم با همون چیزایی که میگه نصفه نیمه درمانش کنم...هر هفته با یه دردی میاد...میاد تا 2_3دقیقه منو ببینه باهم بخنده دعام کنه کلی انرژی بهم بده...میاد تا اجبار توی خونه موندنش رو اینجوری تخلیه کنه...میا. تا ادمای جدید ببینه...کار جدیدی بکنه...میاد تا شاید برای شوهرش زیباتر بشه...میاد تاشاید دختر دار بشه...میاد و هربار میگه خانم دکتر خیلی خوبه که اومدی اینجا... اینجا توی این دهات بدون درس خوندن...بدون اینکه کاری باشه بدون شادی و با حداقل هوش طبیعی...زندگی میکنه...میخنده...فکر میکنه اونه که میاد تا من دردی ازش دوا کنم و روزشو شب کنه...ولی نمیدونه حالا این منم که هر هفته منتظرم تابیاد و به صورت خندونش بخندم...به حماقت هاش بخندم... به روزهاش بخندم و کلی ازش انرژی بگیرم...بفهمم که میشه فکر نکرد و زندگی کرد...تلاش نکرد و زندگی کرد...فقط زنده بود و زندگی کرد...خوشحال بود از زنده بودن نفس کشیدن داشتن لباسی برای پوشیدن و غذایی برای خوردن...میون تموم مریض های بد این مریض یا بهتر بگم مراجعه کننده با حرفاش دلم رو گرم میکنه که راهو درست اومدم
زیرزمینی
۱۹آذر
دستاش همیشه میلرزه...نکنه معتاد باشه؟همیشه پر انرژیه حتی تو روزایی که خیلی کار میکنه...نکنه حشیش میکشه؟میگم بریم ازمایش بدیم...اول میگه باشه و روزی که قرار میشه بریم میگه میترسه دوباره غش کنه و بهونه میاره...به صورت خیلی لطیف از زیرش در میرهمیگم نمیتونم باهات حرف بزنم...میگه چیو ازم قایم میکنی؟...میگم هیچی فقط نمیتونم احساسم رو باهات درمیون بذارم...میگه رخساره خیلی زشته بیام خواستگاری و جای تو من بگم نه...بهم دروغ نگومبهوت نگاهش کردم بعد از اون حرف دیگه حرف خواستگاری رو نزد...الان دو هفته ای شده...شایدم بیشتر که هیچی از خواستگاری نگفته...مریض نزدیک بود بخاطر امپولی که ننوشتم منو بزنه ...با سردرد شدید بهش زنگ زدم که بیا ناهار باهم باشیم...میاد دنبالم...به جای من اون غر میزنه...این چه اخلاقیه کار که نباید انرژی تورو بگیره...یک ساعتی حرف میزنه و در اخر میگه اگه بخوای اینجوری اعصابت خراب باشه با کار کردن خراب کنی "من" نمیذارم کار کنی...ساکت میشم گوشیش زنگ میخوره و صحبتش طولانی میشه...تلفنو که قطع میکنه میگم یادته گفتی خط قرمزت خیانته؟گفتی اگه خیانت کنم طلاقم میدی؟خط قرمز من کار و درسمو...نذاری کار کنم و درس بخونم ولت میکنم...میگه یعنی با خیانت مشکلی نداری؟...میگم شما مردا همتون همینید خیانت میکنیدولی نه به خاطر این ترکت نمیکنم...بهت زده و سرخ شده نگاهم میکنه...میگه با خط قرمز تهدیدم نکن...میگم من یه خط قرمز نشونت دادم تو چندتا؟افردگی.خستگی.خیانت.بیماریو...چندتا خط قرمز واسه من گذاشتی ...وقتی تاریخا رو با بابا و مامان زیر رو میکنیم تا یه تاریخ خوب پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و بابا میگه خب ماه دیگه بیاد...صدامو میبرم بالا و میگم مگه شهر هرته دختر بی هیچی هیچی باهاش بره بیرون...باید زودتر بیاد خواستگاری...میگن شاید جوابت منفی باشه...بیشتر صدامو میبرم بالا و داد میزنم...منفی باشه باید بیاد خواستگاری...فرداش بابا از سر کار که میام صدام میکنه و میگه تا نیومده خواستگاری نباید ببینیش...حرص میخورم ولیهیچی نمیگم و میرم تو اتاقمشب مامان صدام میکنه و میگه ناراحتی انگار؟میگم مامان فکر میکنی یه سالم نبینمش برام مهمه؟نه نیست...ولی بابا یه مرد 60 سالست نمیگن زشته هر روز حرفشو عوض میکنه؟نمیگه چرا برات مهم نیس نبینیش...نمیگم اگه میبینمش فقط بخاطر اینه که میریم میگردیم و با یه ادم جدید حرف میزنم...این حرفا حتی برای خودمم ترسناکهفرداش بهش میگم بابا گفته تا نیای خواستگاری نمیتونیم همو ببینیم...فقط میگه باشه....باشه...فقط باشه؟ادمی که میگفت حتی یه روز نمیتونه منو ببینه تا دوهفته دیگه صبر میکنه و هیچ تلاشی نمیکنه که بابا رو راضی کنه یا خواستگاری رو بندازه جلوتر...فقط باشهیه ادم بازاری که خیلی قشنگ حرف میزنه...خیلی زود به خواستش میرسه...خونواده براش مهمه ولی اول خودش مهمه...خونواده باید براش اونجوری باشه که خودش میخواد...همه چیو میتونه تغییر بده...دل نمیبنده...فقط منطقه اونم منطق خودشحس یه ادمیو دارم که لب ساحل ایستاده که توی دریاش پر از کوسه است...وسط این دریای پر از کوسه یه جزیره خیلی زیباست...بهم میگن نرو تو اب ...بری میمیری و کوسه ها میخورنت...سالم برسی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی...تو اون جزیره تنها میمونی...ولی من بازم میرم...خودمو به شانس میسپارمبا خانم خوشگل حرف میزنم...میگه خیلی ازت بی خبرم...میگه چکار کردی...کلی حرف میزنم...تو تمام حرفام حتی یه دلیل هم برای جواب مثبت دادن پیدا نمیشه...مسخره است...هیچ دلیلی برای جواب مثبت دادن ندارم ولی میخوام جواب مثبت بدم...خودمم نمیدونم چرا...ادم بدی نیس...ولی من از همه مردا بدم میاد به همشون بدبینم به هیچکدومشون اعتماد ندارم...هیچکدومشونم نمیتونم دوس داشته باشم...اگه به جای این یکی دیگه بود بازم همینجوری بودم؟داره حالم بهم میخوره از اینجا و نوشته هام...شدم عین دخترای ترشیده و دنبال شوهر...دیگه هیچی از دکتریام نمینویسم
زیرزمینی
۱۹آذر
دستاش همیشه میلرزه...نکنه معتاد باشه؟همیشه پر انرژیه حتی تو روزایی که خیلی کار میکنه...نکنه حشیش میکشه؟میگم بریم ازمایش بدیم...اول میگه باشه و روزی که قرار میشه بریم میگه میترسه دوباره غش کنه و بهونه میاره...به صورت خیلی لطیف از زیرش در میرهمیگم نمیتونم باهات حرف بزنم...میگه چیو ازم قایم میکنی؟...میگم هیچی فقط نمیتونم احساسم رو باهات درمیون بذارم...میگه رخساره خیلی زشته بیام خواستگاری و جای تو من بگم نه...بهم دروغ نگومبهوت نگاهش کردم بعد از اون حرف دیگه حرف خواستگاری رو نزد...الان دو هفته ای شده...شایدم بیشتر که هیچی از خواستگاری نگفته...مریض نزدیک بود بخاطر امپولی که ننوشتم منو بزنه ...با سردرد شدید بهش زنگ زدم که بیا ناهار باهم باشیم...میاد دنبالم...به جای من اون غر میزنه...این چه اخلاقیه کار که نباید انرژی تورو بگیره...یک ساعتی حرف میزنه و در اخر میگه اگه بخوای اینجوری اعصابت خراب باشه با کار کردن خراب کنی "من" نمیذارم کار کنی...ساکت میشم گوشیش زنگ میخوره و صحبتش طولانی میشه...تلفنو که قطع میکنه میگم یادته گفتی خط قرمزت خیانته؟گفتی اگه خیانت کنم طلاقم میدی؟خط قرمز من کار و درسمو...نذاری کار کنم و درس بخونم ولت میکنم...میگه یعنی با خیانت مشکلی نداری؟...میگم شما مردا همتون همینید خیانت میکنیدولی نه به خاطر این ترکت نمیکنم...بهت زده و سرخ شده نگاهم میکنه...میگه با خط قرمز تهدیدم نکن...میگم من یه خط قرمز نشونت دادم تو چندتا؟افردگی.خستگی.خیانت.بیماریو...چندتا خط قرمز واسه من گذاشتی ...وقتی تاریخا رو با بابا و مامان زیر رو میکنیم تا یه تاریخ خوب پیدا کنیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیم و بابا میگه خب ماه دیگه بیاد...صدامو میبرم بالا و میگم مگه شهر هرته دختر بی هیچی هیچی باهاش بره بیرون...باید زودتر بیاد خواستگاری...میگن شاید جوابت منفی باشه...بیشتر صدامو میبرم بالا و داد میزنم...منفی باشه باید بیاد خواستگاری...فرداش بابا از سر کار که میام صدام میکنه و میگه تا نیومده خواستگاری نباید ببینیش...حرص میخورم ولیهیچی نمیگم و میرم تو اتاقمشب مامان صدام میکنه و میگه ناراحتی انگار؟میگم مامان فکر میکنی یه سالم نبینمش برام مهمه؟نه نیست...ولی بابا یه مرد 60 سالست نمیگن زشته هر روز حرفشو عوض میکنه؟نمیگه چرا برات مهم نیس نبینیش...نمیگم اگه میبینمش فقط بخاطر اینه که میریم میگردیم و با یه ادم جدید حرف میزنم...این حرفا حتی برای خودمم ترسناکهفرداش بهش میگم بابا گفته تا نیای خواستگاری نمیتونیم همو ببینیم...فقط میگه باشه....باشه...فقط باشه؟ادمی که میگفت حتی یه روز نمیتونه منو ببینه تا دوهفته دیگه صبر میکنه و هیچ تلاشی نمیکنه که بابا رو راضی کنه یا خواستگاری رو بندازه جلوتر...فقط باشهیه ادم بازاری که خیلی قشنگ حرف میزنه...خیلی زود به خواستش میرسه...خونواده براش مهمه ولی اول خودش مهمه...خونواده باید براش اونجوری باشه که خودش میخواد...همه چیو میتونه تغییر بده...دل نمیبنده...فقط منطقه اونم منطق خودشحس یه ادمیو دارم که لب ساحل ایستاده که توی دریاش پر از کوسه است...وسط این دریای پر از کوسه یه جزیره خیلی زیباست...بهم میگن نرو تو اب ...بری میمیری و کوسه ها میخورنت...سالم برسی دیگه هیچوقت نمیتونی برگردی...تو اون جزیره تنها میمونی...ولی من بازم میرم...خودمو به شانس میسپارمبا خانم خوشگل حرف میزنم...میگه خیلی ازت بی خبرم...میگه چکار کردی...کلی حرف میزنم...تو تمام حرفام حتی یه دلیل هم برای جواب مثبت دادن پیدا نمیشه...مسخره است...هیچ دلیلی برای جواب مثبت دادن ندارم ولی میخوام جواب مثبت بدم...خودمم نمیدونم چرا...ادم بدی نیس...ولی من از همه مردا بدم میاد به همشون بدبینم به هیچکدومشون اعتماد ندارم...هیچکدومشونم نمیتونم دوس داشته باشم...اگه به جای این یکی دیگه بود بازم همینجوری بودم؟داره حالم بهم میخوره از اینجا و نوشته هام...شدم عین دخترای ترشیده و دنبال شوهر...دیگه هیچی از دکتریام نمینویسم
زیرزمینی
۱۷آذر
من دلم میخواد یه دختر لوس غرغرو باشم...دلم میخواد یهو بزنم زیر گریه...دلم میخواد همیشه عقده بغل کردن داشته باشم ...دلم میخواد یکی بغل کنه و بگه مریض بد خر است...دلم میخواد با همه دنیا و زتدگی و خودم لج کنم...دلم میخواد بشینم یه گوشه و به مشکلاتم که مشکل نیستن زار زار گریه کنم...دلم میخواد گریه کنم...بگم همه مردای زندگیم ولم کننن...دلم میخواد فقط کار کنم و درس بخونم...دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه...دلم میخواد کسی داد نزنه...دلم میخواد یه عروسی خوشحال باشم نه یه عروس بی احساس یا بیتفاوت و ناراحت...هیچکس نپرسید چرا دوسش نداری ولی میخوای باهاش ازدواج کنی...هیچکس نپرسید میفهمه چه ادم شکننده ای هستی یا نههیچ کس نپرسید میتونی بهش تکیه کنی یا نه...هیچ کس نگفت انقدر بغض میکنی سرطان حنجره نگیریح دوست خوبی بود...دوستی که از روز اول تصمیم گرفتم رخساره واقعی رو نشونش بدم...یه دختر لوس نق نقو و بغلی...یه دختری که دکتره ولی محکم نیس...یه دختری که تمام دختر بودن وادم بودنش رو پشت دکتر بودنش قایم میکنه...دختری که هیچوقت نخواست دختر باشه....دختری که دلش پر از غرهای رنگارنگه ولی گوشی نداره که بشنوه...اره من خودم وبا دنیا لج کردم...ازدواج میکنم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...برام مهم نیس بهش نگفتم افسردم...وقتی بهم میگه اگه اینجوری ادامه بدی "من" نمیذارم کار کنی...چرا به خودش اجازه میده جای یه ادم عاقل وبالغ تصمیم بگیره؟...کی این حقو بش داده؟...به واسطه یه کروموزوم مسخره؟ازدواج که کنم دیگه حتی ح هم نیس که به حرفام گوش بده...دیگه ح نیس که سرش غر بزنم...نیس که گریه هامو ببینه...تنهای تنها میشم...برام مهم نیس...مهم نیس...میشم همون رخساره محکم...رخساره ای که میترسه ولی میخنده...بغض میکنه ولی میخنده...اشک میریزه ولی میخنده...مریض هرچی از دهنش در میاد رو بهش میگه ولی نمیتونه به کسی بگه...ولی بازم میخندهدیگه گریه ممنون...حرف زدن ممنون...دیگه فقط محکم بودن...دیگه کوتاه نمیام...خدایا دوست ندارم...ندارم...حداقل میتونم راحت تورو دوست نداشته باشم دیگه...اره زندگی هیچوقت ایده ال نیس...خدایا میشه بیای رو زمین و واسه یه روز زن باشی؟...دیگه حرفامو اینجا مینویسم...سکوت...سکوت سکوت...رخساره لطفا دیگه منفجر نشو...بشو یه زن خاک بر سر حرف گوش کن باش...مثل تمام زنای دنیا...حرف گوش کن...غر نزن...گریه نکنخدایا فقط یه کاری برام بکن...لطفا...بذار حقوق این ماهمو بدن...خیلی نیازمند حقوقم هستم...پول لازم...لطفا...بذار دستم بره تو جیب خودم تا دیگه کسی بهم نگه پولتو چکار کردی...خدایا یه کاری کن...زشتم کردی...زنم کردی...ولی بذار حقوقم بیاد...خدایا من با این هرمونای مسخره میسازم...با کروموزم مسخره ات میسازم...گریه نمیکنم...زور میشنوم...عروس شادی نمیشم...شوهر میکنم و میسازم...بچه دار میشم و میسازم...فقط حقوقمو بهم بدهتا حالا فکر کردی تنهایی محض سختتره یا کنار یکی باشی و تنها باشی؟خوابشو دیدم...مامانش اومده بود خونمون...گریه میکرد...میگفت زرد و رنجور شده...گفت بیا ببینش...گفت اشتباه کردم...رفتم خونش...افتاده بود تو رخت خواب...زرد و مریض...به مامانش گفتم الان؟واقعا الان؟الان که من دل بریدم؟...گفتم تقصیر شما بود...نذاشتی خودمون سرمون به سنگ بخوره...همه زور گفتن...شما هم روز...کنارمون نموندی...اشک ریختم...موندم کنارش  و ازش مراقبت کردم...بهش رسیدم و روبه راه شد...از تخت بلند شد...دیگه زرد نبود...مامانش گفت بمون...کنارش بمون و با هم زندگی کنید...دیگه مخالفتی ندارم...گفتم دیره...خیلی دیگه...من دیگه دل بریدم...دیگه دلی ندارم که به کسی بدم...دیگه دلی نیس که حسی توش باشه...دیگه هیچ حسی نیس...من اونو انتخاب کردم...باید برم...دیگه الان خیلی دیره...پسرا دیگه مرد نیستن...پای هیچی نمیمونن...توی عشق اولشون و عشق بزرگشون میمونن پای مادراشون...من وایسدم توی روی بابام ولی پسر تو انقدر مرد نبود که پای من وایسه...متنفرم از همه مردا...همه مردا...همه مردایی که فقط زورشون به یه زن میرسه...همه مردایی که ما براشون یه جنسیم...سندمون دست به دست میشه...دیگه هیچ مردیو دوست ندارم...حتی پدرم...حتی برادرم...به هیچ مردی اعتماد نمیکنم...هیچوقت...هیچ کجا...ازخونشون اومدم بیرون ..عرق کرده و لرزون از خواب بیدار شدماره من ایده الیستم...باشه غرغرو ام...با شرایط یبیعیم کنار نمیام...مستقل نمیشم...میذارم مردا برام تصمیم بگیرن...میذارم مردا سندمو دست به دست کنن...ولی توی بیمارستان...برای مریضا این منم که تصمیم میگیرم ایم منم که ریاست میکنم...نصیحت نکنید...نگید جا زدم...نگران نباشید ظاهرم محکمه...هنوز میخندم...ولی بذارید اینجا رو بتونم غر بزنم...اشک بریزم...بغض کنم...لج کنم با خودمو دنیا
زیرزمینی
۱۷آذر
من دلم میخواد یه دختر لوس غرغرو باشم...دلم میخواد یهو بزنم زیر گریه...دلم میخواد همیشه عقده بغل کردن داشته باشم ...دلم میخواد یکی بغل کنه و بگه مریض بد خر است...دلم میخواد با همه دنیا و زتدگی و خودم لج کنم...دلم میخواد بشینم یه گوشه و به مشکلاتم که مشکل نیستن زار زار گریه کنم...دلم میخواد گریه کنم...بگم همه مردای زندگیم ولم کننن...دلم میخواد فقط کار کنم و درس بخونم...دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه...دلم میخواد کسی داد نزنه...دلم میخواد یه عروسی خوشحال باشم نه یه عروس بی احساس یا بیتفاوت و ناراحت...هیچکس نپرسید چرا دوسش نداری ولی میخوای باهاش ازدواج کنی...هیچکس نپرسید میفهمه چه ادم شکننده ای هستی یا نههیچ کس نپرسید میتونی بهش تکیه کنی یا نه...هیچ کس نگفت انقدر بغض میکنی سرطان حنجره نگیریح دوست خوبی بود...دوستی که از روز اول تصمیم گرفتم رخساره واقعی رو نشونش بدم...یه دختر لوس نق نقو و بغلی...یه دختری که دکتره ولی محکم نیس...یه دختری که تمام دختر بودن وادم بودنش رو پشت دکتر بودنش قایم میکنه...دختری که هیچوقت نخواست دختر باشه....دختری که دلش پر از غرهای رنگارنگه ولی گوشی نداره که بشنوه...اره من خودم وبا دنیا لج کردم...ازدواج میکنم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...برام مهم نیس بهش نگفتم افسردم...وقتی بهم میگه اگه اینجوری ادامه بدی "من" نمیذارم کار کنی...چرا به خودش اجازه میده جای یه ادم عاقل وبالغ تصمیم بگیره؟...کی این حقو بش داده؟...به واسطه یه کروموزوم مسخره؟ازدواج که کنم دیگه حتی ح هم نیس که به حرفام گوش بده...دیگه ح نیس که سرش غر بزنم...نیس که گریه هامو ببینه...تنهای تنها میشم...برام مهم نیس...مهم نیس...میشم همون رخساره محکم...رخساره ای که میترسه ولی میخنده...بغض میکنه ولی میخنده...اشک میریزه ولی میخنده...مریض هرچی از دهنش در میاد رو بهش میگه ولی نمیتونه به کسی بگه...ولی بازم میخندهدیگه گریه ممنون...حرف زدن ممنون...دیگه فقط محکم بودن...دیگه کوتاه نمیام...خدایا دوست ندارم...ندارم...حداقل میتونم راحت تورو دوست نداشته باشم دیگه...اره زندگی هیچوقت ایده ال نیس...خدایا میشه بیای رو زمین و واسه یه روز زن باشی؟...دیگه حرفامو اینجا مینویسم...سکوت...سکوت سکوت...رخساره لطفا دیگه منفجر نشو...بشو یه زن خاک بر سر حرف گوش کن باش...مثل تمام زنای دنیا...حرف گوش کن...غر نزن...گریه نکنخدایا فقط یه کاری برام بکن...لطفا...بذار حقوق این ماهمو بدن...خیلی نیازمند حقوقم هستم...پول لازم...لطفا...بذار دستم بره تو جیب خودم تا دیگه کسی بهم نگه پولتو چکار کردی...خدایا یه کاری کن...زشتم کردی...زنم کردی...ولی بذار حقوقم بیاد...خدایا من با این هرمونای مسخره میسازم...با کروموزم مسخره ات میسازم...گریه نمیکنم...زور میشنوم...عروس شادی نمیشم...شوهر میکنم و میسازم...بچه دار میشم و میسازم...فقط حقوقمو بهم بدهتا حالا فکر کردی تنهایی محض سختتره یا کنار یکی باشی و تنها باشی؟خوابشو دیدم...مامانش اومده بود خونمون...گریه میکرد...میگفت زرد و رنجور شده...گفت بیا ببینش...گفت اشتباه کردم...رفتم خونش...افتاده بود تو رخت خواب...زرد و مریض...به مامانش گفتم الان؟واقعا الان؟الان که من دل بریدم؟...گفتم تقصیر شما بود...نذاشتی خودمون سرمون به سنگ بخوره...همه زور گفتن...شما هم روز...کنارمون نموندی...اشک ریختم...موندم کنارش  و ازش مراقبت کردم...بهش رسیدم و روبه راه شد...از تخت بلند شد...دیگه زرد نبود...مامانش گفت بمون...کنارش بمون و با هم زندگی کنید...دیگه مخالفتی ندارم...گفتم دیره...خیلی دیگه...من دیگه دل بریدم...دیگه دلی ندارم که به کسی بدم...دیگه دلی نیس که حسی توش باشه...دیگه هیچ حسی نیس...من اونو انتخاب کردم...باید برم...دیگه الان خیلی دیره...پسرا دیگه مرد نیستن...پای هیچی نمیمونن...توی عشق اولشون و عشق بزرگشون میمونن پای مادراشون...من وایسدم توی روی بابام ولی پسر تو انقدر مرد نبود که پای من وایسه...متنفرم از همه مردا...همه مردا...همه مردایی که فقط زورشون به یه زن میرسه...همه مردایی که ما براشون یه جنسیم...سندمون دست به دست میشه...دیگه هیچ مردیو دوست ندارم...حتی پدرم...حتی برادرم...به هیچ مردی اعتماد نمیکنم...هیچوقت...هیچ کجا...ازخونشون اومدم بیرون ..عرق کرده و لرزون از خواب بیدار شدماره من ایده الیستم...باشه غرغرو ام...با شرایط یبیعیم کنار نمیام...مستقل نمیشم...میذارم مردا برام تصمیم بگیرن...میذارم مردا سندمو دست به دست کنن...ولی توی بیمارستان...برای مریضا این منم که تصمیم میگیرم ایم منم که ریاست میکنم...نصیحت نکنید...نگید جا زدم...نگران نباشید ظاهرم محکمه...هنوز میخندم...ولی بذارید اینجا رو بتونم غر بزنم...اشک بریزم...بغض کنم...لج کنم با خودمو دنیا
زیرزمینی
۰۳آذر
گفت:میدونی چند روزه حرف نمیزنی؟ سرمو بلند میکنم لبخند میزنم...نمیگم دو روز پیش باید میرفتی سرکار...از دوروز پیش باید نمیبودی...نمیگم من هر هفته که نیستی تمام حرفامو قورت میدم و حرفای جدید میسازم...فقط میگم من دختر کم حرفیم میگه هنوز دوماه نیست...چجوری پنجاه سال میخوای حرف بزنی نمیگم اگه همین کار کردن و مریضها هم نبودن که دیگه هیچی نداشتم که بگم میگم خب تو حرف بزن میگه چند روزه یه چیزی میخوای بگی نمیگی فکر نکن نمیفهمم دستای سردشو میگیرم...سرمو میندازم پایین...نمیذارم لبخندم محو بشه نمیخوام نگاه مردمکای گشاد شدش بندازم که تا ته ته وجودمو ببینه...دستشو میذاره زیر چونم سرمو میاره بالا و میگه فردا میرم سر کار بذار به اندازه یه هفته ذخیره ات کنم لبخند میزنم میگه انقندر حرفو تو گلوت نگه داشتی که گلوت باد کرده... بعد از کلی زور زدن و کلنجار رفتن با خودم میگم کنارم ببمون همیشه...این کلمه رو استفاده نکن حتی به شوخی میخنده و میگه من همیشه کنارتم فقط دیگه موهاتو کوتاه نکن...با من غریبی نکن...حرف این چند روزتو بزن... نمیگم میدونم باید زنگ بزنم و حال مامانت رو بپرسم ولی نمیذارن...نمیگم کلی با همخونه و دماغ عملی روز نامزدی رو خیالبافی کردیم ولی ندارم...نمیگم حس میکنم عین ادمای عیب و ایراددار یواشکی دارم زنت میشم...نمیگم نمیفهمم چرا خونوادم پول براشون مهمه ولی من نه...نمیگم اونا فکر میکنن جشن ان چنانی خوشبختی میاره ولی من نه...نمیگم همیشه دلم یه جشن نامزدی میخواست و یه چادر عروس...نمیگم خیلی چیزا میخوام ولی ندارم...نمیگم نمیتونم جلوشون وایسم...نمیگم تف سربالاس...نمیگم نمیتونم بهت بگم...نمیگم نمیخوام بشنوم که بهم میگی علی بی غم...گند میزنم و فقط میگم تاحالا شنیدی چرا دخترا موهاشونو کوتاه میکنن؟ میگه برام مهم نبوده... میگم دخترا وقتی دل میبرن اولی چیزی که میبرن موهاشونه.. لبخندش محو میشه و میگه تو از چی دل بریدی... دستاشو محکم تر فشار میدم و میگم...از زندگیم... عکس العملش قابل حدس زندنه فقط نمیخواستم باور کنم... میگه:تورو خدا افسرده نشو سرمو بالا نمیارم دستام شل میشه تو دستاش...فقط دروغ میگم:همه چیزو ربط نده به افسردگی میخندم...بلند میخندم حالا اون نمیخنده...میبینم که راحت میتونه دل ببره...میبینم که حرفاشو اگه باب میلش نباشه میتونه بذاره کنار...میبینم که میتونه همراه نباشه...نمیگن اگه افسرده شدم چاره اش همون قرصای ریزه...نمیگم رسیدم خونه میخورم تا حرف نزنم...نمیگم حرف نمیزنم تا باور کنی نمیگه چی خواستی و نشد که دل بریدی...نمیگه کی چکار کرد که دل بریدی...میگه چیشد که دل بریدی بازم سرمو میندازم پایین دستا شو فشار میدم تا راحتتر دروغمو باور کنه با داداش دعوام شد...دعواهای خواهر برادری...خب من لوسم خیلی نمیگم چقدر پر از بغض بودم...نمیگم چی بهم گذشت...هیچی نمیگم...نمیگم دل بریدم و ساعت ها توهین و تحقیرو شنیدم میگه خب چی گف که از زندگی دل بریدی... میگم نارتحت بود از اینکه زنگ نمیزنم خونه...خودت که دیدی چقدراز تلفنی حرف زدن بدم میاد...میگم بهم گف که چقدر رفتارم بده میگه لعنت به بقالی که مشتریشو نشناسه
زیرزمینی
۰۳آذر
گفت:میدونی چند روزه حرف نمیزنی؟ سرمو بلند میکنم لبخند میزنم...نمیگم دو روز پیش باید میرفتی سرکار...از دوروز پیش باید نمیبودی...نمیگم من هر هفته که نیستی تمام حرفامو قورت میدم و حرفای جدید میسازم...فقط میگم من دختر کم حرفیم میگه هنوز دوماه نیست...چجوری پنجاه سال میخوای حرف بزنی نمیگم اگه همین کار کردن و مریضها هم نبودن که دیگه هیچی نداشتم که بگم میگم خب تو حرف بزن میگه چند روزه یه چیزی میخوای بگی نمیگی فکر نکن نمیفهمم دستای سردشو میگیرم...سرمو میندازم پایین...نمیذارم لبخندم محو بشه نمیخوام نگاه مردمکای گشاد شدش بندازم که تا ته ته وجودمو ببینه...دستشو میذاره زیر چونم سرمو میاره بالا و میگه فردا میرم سر کار بذار به اندازه یه هفته ذخیره ات کنم لبخند میزنم میگه انقندر حرفو تو گلوت نگه داشتی که گلوت باد کرده... بعد از کلی زور زدن و کلنجار رفتن با خودم میگم کنارم ببمون همیشه...این کلمه رو استفاده نکن حتی به شوخی میخنده و میگه من همیشه کنارتم فقط دیگه موهاتو کوتاه نکن...با من غریبی نکن...حرف این چند روزتو بزن... نمیگم میدونم باید زنگ بزنم و حال مامانت رو بپرسم ولی نمیذارن...نمیگم کلی با همخونه و دماغ عملی روز نامزدی رو خیالبافی کردیم ولی ندارم...نمیگم حس میکنم عین ادمای عیب و ایراددار یواشکی دارم زنت میشم...نمیگم نمیفهمم چرا خونوادم پول براشون مهمه ولی من نه...نمیگم اونا فکر میکنن جشن ان چنانی خوشبختی میاره ولی من نه...نمیگم همیشه دلم یه جشن نامزدی میخواست و یه چادر عروس...نمیگم خیلی چیزا میخوام ولی ندارم...نمیگم نمیتونم جلوشون وایسم...نمیگم تف سربالاس...نمیگم نمیتونم بهت بگم...نمیگم نمیخوام بشنوم که بهم میگی علی بی غم...گند میزنم و فقط میگم تاحالا شنیدی چرا دخترا موهاشونو کوتاه میکنن؟ میگه برام مهم نبوده... میگم دخترا وقتی دل میبرن اولی چیزی که میبرن موهاشونه.. لبخندش محو میشه و میگه تو از چی دل بریدی... دستاشو محکم تر فشار میدم و میگم...از زندگیم... عکس العملش قابل حدس زندنه فقط نمیخواستم باور کنم... میگه:تورو خدا افسرده نشو سرمو بالا نمیارم دستام شل میشه تو دستاش...فقط دروغ میگم:همه چیزو ربط نده به افسردگی میخندم...بلند میخندم حالا اون نمیخنده...میبینم که راحت میتونه دل ببره...میبینم که حرفاشو اگه باب میلش نباشه میتونه بذاره کنار...میبینم که میتونه همراه نباشه...نمیگن اگه افسرده شدم چاره اش همون قرصای ریزه...نمیگم رسیدم خونه میخورم تا حرف نزنم...نمیگم حرف نمیزنم تا باور کنی نمیگه چی خواستی و نشد که دل بریدی...نمیگه کی چکار کرد که دل بریدی...میگه چیشد که دل بریدی بازم سرمو میندازم پایین دستا شو فشار میدم تا راحتتر دروغمو باور کنه با داداش دعوام شد...دعواهای خواهر برادری...خب من لوسم خیلی نمیگم چقدر پر از بغض بودم...نمیگم چی بهم گذشت...هیچی نمیگم...نمیگم دل بریدم و ساعت ها توهین و تحقیرو شنیدم میگه خب چی گف که از زندگی دل بریدی... میگم نارتحت بود از اینکه زنگ نمیزنم خونه...خودت که دیدی چقدراز تلفنی حرف زدن بدم میاد...میگم بهم گف که چقدر رفتارم بده میگه لعنت به بقالی که مشتریشو نشناسه
زیرزمینی