روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۹بهمن
2تا درس اصلی ترین فوبیاهای من هستن...که ساعتی یه صفحه میخونمشون نورو و ارتو من فردا 33 صفحه ارتو میخونم...حتما
زیرزمینی
۲۹بهمن
2تا درس اصلی ترین فوبیاهای من هستن...که ساعتی یه صفحه میخونمشون نورو و ارتو من فردا 33 صفحه ارتو میخونم...حتما
زیرزمینی
۲۹بهمن
اهنگ خواننده نیمچه خواستگارو براش میفرستم میگم دوس دارم این اهنگو گوش میده و میگه بدم نیس زنش میشدیا میگم اره فقط من یه شوهری میخوام که سیبیلو هم بتونم جلوش ظاهر بشم یا بریم بیرون میگه اهههه پلشت کی رفتی ارایشگاه میگم فکرکنم 2 ماه پیش بود...سیبیل که همه دارن دختر اصلش به ریش داشتنه از این استیکرای سبز برام میفرسته و میگه همکارات و مریضات حالشون بهم نمیخوره؟ میگم نه میگه جدی؟ میگم اره عکس اخر اینستامو ندیدی؟ میره نگاه میکنه و میاد میگه نه معلوم نیس ریش سیبیلت پوکر فیس براش میفرستم و میگم اخه ریش و سیبیل ندارم روانی...فقط یکم ارو دارم که دیگه اونو همهههه دارن ماجرای دوم شروع میکنم غر زدن که امون نمیده و ده برابر بدتر از بدبختیا خودش میگه... میگم باشه بابا تو بدبخت من خوشبخت ...چه عادت مسخره ای پیدا کردیم ما ایرانیا میگه برو بابا چته که غر میزنی داری درستو میخونی دیگه میگم تو چته؟یاد عشق ازلی ابدیت افتادی که خودت ولش کردی؟خب خودت ولش کردی حالا هم خودت برو سراغش میگه همین یکارم مونده میگم برو فلوکستینتو بخور بابا میگه 6 ماهه دارم میخورم...حالا یه عکستو بده عشقم خیلیه ندیدمت عکسمو تو مرکز میگیرم و میفرستم میگه واااای زیر زمینی چرا این شکلی شدی....انگار سرطان گرفتی داری میمیری...دور چشمات سیاه و گود رفته...هپلی میگم یعنی از زمان اینترنی جراحیم بدترم؟ میگه باو خوب بودی اون موقع...قدی بده ببینم چقدر چاق شدی قدی عکس میگیرم پوکر فیس میفرسته و میگه بعد امتحانت رژیم و باشگاهو برو تو کارش میگم باورت نمیشه ولی تنها ارزوم خوابه
زیرزمینی
۲۹بهمن
اهنگ خواننده نیمچه خواستگارو براش میفرستم میگم دوس دارم این اهنگو گوش میده و میگه بدم نیس زنش میشدیا میگم اره فقط من یه شوهری میخوام که سیبیلو هم بتونم جلوش ظاهر بشم یا بریم بیرون میگه اهههه پلشت کی رفتی ارایشگاه میگم فکرکنم 2 ماه پیش بود...سیبیل که همه دارن دختر اصلش به ریش داشتنه از این استیکرای سبز برام میفرسته و میگه همکارات و مریضات حالشون بهم نمیخوره؟ میگم نه میگه جدی؟ میگم اره عکس اخر اینستامو ندیدی؟ میره نگاه میکنه و میاد میگه نه معلوم نیس ریش سیبیلت پوکر فیس براش میفرستم و میگم اخه ریش و سیبیل ندارم روانی...فقط یکم ارو دارم که دیگه اونو همهههه دارن ماجرای دوم شروع میکنم غر زدن که امون نمیده و ده برابر بدتر از بدبختیا خودش میگه... میگم باشه بابا تو بدبخت من خوشبخت ...چه عادت مسخره ای پیدا کردیم ما ایرانیا میگه برو بابا چته که غر میزنی داری درستو میخونی دیگه میگم تو چته؟یاد عشق ازلی ابدیت افتادی که خودت ولش کردی؟خب خودت ولش کردی حالا هم خودت برو سراغش میگه همین یکارم مونده میگم برو فلوکستینتو بخور بابا میگه 6 ماهه دارم میخورم...حالا یه عکستو بده عشقم خیلیه ندیدمت عکسمو تو مرکز میگیرم و میفرستم میگه واااای زیر زمینی چرا این شکلی شدی....انگار سرطان گرفتی داری میمیری...دور چشمات سیاه و گود رفته...هپلی میگم یعنی از زمان اینترنی جراحیم بدترم؟ میگه باو خوب بودی اون موقع...قدی بده ببینم چقدر چاق شدی قدی عکس میگیرم پوکر فیس میفرسته و میگه بعد امتحانت رژیم و باشگاهو برو تو کارش میگم باورت نمیشه ولی تنها ارزوم خوابه
زیرزمینی
۲۹بهمن
نشستم تو اتاق فکر کتابخونه...دارم فکر میکنم رفیق الان ماهی 10-12تا داره در میاره درحالی که من نصفشم نیست...بعد حساب کردم اگه من رزیدنت بشم حدودا ماهی 1.200 بهم میدن...4سال اگه همه چی هم ثابت باشه میشه سالی 15 تا و رفیق میشه سالی 130 تا که طی 4 سال برای من 60 تا وبرای رفیق میشه520 تا... هرجوری حساب میکنم درس خوندنم اصلا منطقی نیس
زیرزمینی
۲۹بهمن
نشستم تو اتاق فکر کتابخونه...دارم فکر میکنم رفیق الان ماهی 10-12تا داره در میاره درحالی که من نصفشم نیست...بعد حساب کردم اگه من رزیدنت بشم حدودا ماهی 1.200 بهم میدن...4سال اگه همه چی هم ثابت باشه میشه سالی 15 تا و رفیق میشه سالی 130 تا که طی 4 سال برای من 60 تا وبرای رفیق میشه520 تا... هرجوری حساب میکنم درس خوندنم اصلا منطقی نیس
زیرزمینی
۲۸بهمن
دیشب وقتی بااون حجم خستگی گوشیو خاموش کردم و نفهمیدم کدوم وری بیهوش شدم...خواب میدیدم توی یه مرکز معین تو یه روستای دور افتاده دارم کار میکنم که یهو منشی میگه خانم دکتر مریض اورژانسی و پسر بچه 7 _8ساله با لباس مندرس و کثیف رو روی تخت میخوابونن شرح حال تشنج میدن...شروع میکنم معاینه و به منشی میگم رگ بگیره پسر بچه شیرین و بامزه بود...قبل از اینکه ازش رگ گرفته بشه دوباره تشنج میکنه و من داد میزنم و منشیو صدا میکنم میگم مگه نمیگم رگ بگیر؟زنگ زدی اورژانس؟ تشنج بچه قطع میشه من دارم سکته میکنم ولی بچه هنوز هوشیار نیست و من تو دلم دارم از ضعف میمیرم و پاهای بچه فرمی قرار گرفته که انگار دررفتگی لگن داره...خودم زنگ میزنم 115 خودمو معرفی میکنم و میگم امبولانس بفرستن... بعد از یه ساعت امبولانس که نه یه وانت میاد دنبالمون از شدت عصبانیت تمام وجودم میلرزید... تازه وسط راه وانتی میزنه به یه ماشین و اینه مدل بالای ماشین رو میشکنه...وحالا راننده اون ماشین نمیذاشت وانت بره...و من از عمق لوزالمعده ام سر راننده ماشین داد میکشیدم که مرتیکه مگه نمیفهمی مریض داریم...و گوشیمو برداشتم و باز از عمق وجودم سر تلفن چی 115 داد زدم که جای امبولانس وانت میفرستی مرتیکه نفهم؟مگه بهت نمیگم دکتر فلانیم...میگه خانم دکتر اخه امبولانسای 115 رو جمع کردن دیگه هرکی خودش باید بره بیمارستان...داد میزنم که مرتیکه نفهم بیشعور وای بحالت اگه بلایی سر این بچه بیاد...خودم خرخره تو و اون رییس احمقتو میجوم...همون موقع دیدم که دم بیمارستانیم و بچه رو بردن PICU میرم سراغ سرپرستار بخش با لبخند بهم میگه اره همینجوریه که مسئولش بهت گفته.ماشین ندارن...ومن از عصبانیت دیگه بنفش شده بودم...داد زدم سر تمام اینترنا و استیجرای بخش و همه رو بیرون کردم و گفتم یکیتونو اینجا ببینم اتیشتون میزنم بعد با صدای زنگم از خوابم بیدار شدم و مات داشتم به این فکر میکردم...که شاید مامانم حق داره رشته و درس خوندن منو انقدر نفرین میکنه...واقعا من برای این حجم خستگی و کار و استرس ساخته شدم؟ پینوشت:زمانی که برای کنکور میخوندم مامانم با جدیت تمام میخواست که دکتر بشم...ولی حالا اصلا راضی نیس درس بخونم و تخصص بگیرم...نمیدونم چرا و نمیتونم هم ازش بپرسم
زیرزمینی
۲۸بهمن
دیشب وقتی بااون حجم خستگی گوشیو خاموش کردم و نفهمیدم کدوم وری بیهوش شدم...خواب میدیدم توی یه مرکز معین تو یه روستای دور افتاده دارم کار میکنم که یهو منشی میگه خانم دکتر مریض اورژانسی و پسر بچه 7 _8ساله با لباس مندرس و کثیف رو روی تخت میخوابونن شرح حال تشنج میدن...شروع میکنم معاینه و به منشی میگم رگ بگیره پسر بچه شیرین و بامزه بود...قبل از اینکه ازش رگ گرفته بشه دوباره تشنج میکنه و من داد میزنم و منشیو صدا میکنم میگم مگه نمیگم رگ بگیر؟زنگ زدی اورژانس؟ تشنج بچه قطع میشه من دارم سکته میکنم ولی بچه هنوز هوشیار نیست و من تو دلم دارم از ضعف میمیرم و پاهای بچه فرمی قرار گرفته که انگار دررفتگی لگن داره...خودم زنگ میزنم 115 خودمو معرفی میکنم و میگم امبولانس بفرستن... بعد از یه ساعت امبولانس که نه یه وانت میاد دنبالمون از شدت عصبانیت تمام وجودم میلرزید... تازه وسط راه وانتی میزنه به یه ماشین و اینه مدل بالای ماشین رو میشکنه...وحالا راننده اون ماشین نمیذاشت وانت بره...و من از عمق لوزالمعده ام سر راننده ماشین داد میکشیدم که مرتیکه مگه نمیفهمی مریض داریم...و گوشیمو برداشتم و باز از عمق وجودم سر تلفن چی 115 داد زدم که جای امبولانس وانت میفرستی مرتیکه نفهم؟مگه بهت نمیگم دکتر فلانیم...میگه خانم دکتر اخه امبولانسای 115 رو جمع کردن دیگه هرکی خودش باید بره بیمارستان...داد میزنم که مرتیکه نفهم بیشعور وای بحالت اگه بلایی سر این بچه بیاد...خودم خرخره تو و اون رییس احمقتو میجوم...همون موقع دیدم که دم بیمارستانیم و بچه رو بردن PICU میرم سراغ سرپرستار بخش با لبخند بهم میگه اره همینجوریه که مسئولش بهت گفته.ماشین ندارن...ومن از عصبانیت دیگه بنفش شده بودم...داد زدم سر تمام اینترنا و استیجرای بخش و همه رو بیرون کردم و گفتم یکیتونو اینجا ببینم اتیشتون میزنم بعد با صدای زنگم از خوابم بیدار شدم و مات داشتم به این فکر میکردم...که شاید مامانم حق داره رشته و درس خوندن منو انقدر نفرین میکنه...واقعا من برای این حجم خستگی و کار و استرس ساخته شدم؟ پینوشت:زمانی که برای کنکور میخوندم مامانم با جدیت تمام میخواست که دکتر بشم...ولی حالا اصلا راضی نیس درس بخونم و تخصص بگیرم...نمیدونم چرا و نمیتونم هم ازش بپرسم
زیرزمینی
۲۸بهمن
هنوز کامل وارد نشده بود که پریدم و از گردنش اویزون شدم...یه دوتا اخ و اوخ...دوتا چکار میکنی دختر دیوونه...وقتی دید هیچی جواب نمیدم...بغلم کرد...دستشو دورم حلقه کرد موهامو بوسید خندیدو گفت کم کم داری شپش میکنیا... بازم ولش نکردم...یکی زدم تو پاش...بیشتر فشارش دادم...گفت تسلیم ناز دار ...فقط بذار بیام تو ولش کردم کیفشو گرفتم...بوسیدمش و گفتم ناهارو اماده میکنم... لباس عوض کرد ناهارو گذاشتم رو میز جلوی مبل...اومد و نشست...گفت بپرسم؟گفتم نپرس...نشست پشت میز و گفت بهبه...شروع کرد خوردن...رفتم زیر دستشو سرم و گذاشتم روی پاش...سرمو فشار دادم دادمو گفتم بچه پررو پای خودت بیشتر از من داره قارچ میکنه اونوقت به سر من ایراد میگیری؟دستشو گذاشت رو سرم و با موهام بازی کرد و با خنده گفت دیگه نگم که بخاطر سطل شیریه که زیر پام نمیذاری... ناهارشو خورد و با موهام بازی میکرد...گفت اصلا شما خانمی عشقی گلی... گفتم من ضعیف ترین و لوس ترین دختر دنیام و زدم زیر گریه...اشکام ریخت بدون اینکه بخوام هیچی نگفت...هیچی نپرسید...گفت لوس ترین دختر دنیا...خودم هواتو دارم...خودم همیشه کنارتم...تو باید به یکی از ارزوهات برسی...یه ارزوی رنگی گفتم ارزوهای من هیچکدوم رنگی نیستن...ارزوهام خلاصه شدن تو دکتر شدن متخصص شدن...از خستگی مردن...از استرس نابود شدن... گفت تو باید از این شهر بری...بری جایی که اسمونش ابی باشه و درختاش سبز...بارون داشته باشه و رنگین کمون....رقص و موسیقی فضاشو پر کرده باشه...سیاهی این شهره که داره تو رو میبلعه گفتم شهر سیاه نیس ...ما ادماییم که سیاهیم...سیاه سیاه...حتی یه نقطه سفیدم تو وجودمون نیس...انقدر این دختر لوس این چند روز خسته و ازرده است که داره از سردرد میمیره... گفت به لیمو دم کنم؟ کفتم نه...بشین کنارم و بغلم کن...یه بغل سفت و محکم که دوباره شارژم کنه برای زدن ماسک اون زیر زمینی محکم...زیرزمینی که دختر نیس لوس نیس زودرنج نیس...خنگم نیس...میدونی...مامانم فکر میکنه من خیلی ناز پرورده بار اومدم. که انقدر از کار کردن خسته شدم...کاش واقعا یه پسر بودم...یا حداقل واقعا یه زن قوی بودم... گفت قربون کله شپشو تو بشم من اگه تو پسر بودی بعد من چکار میردم؟ زل زدم تو چشماش و با عصبانیت گفتم نمیشه دو دقه جدی باشی؟ پقی زد زیر خنده و گفت من جدی جدیم باور کن گفتم تو هم فکر میکنی من طاقت روحی و جسمی دوران رزیدنتیو ندارم نه؟ جدی شد و گفت بذار ببینیم خدا چی برات میخواد...فقط کنارش یه ارزوی رنگی کن...هر چی...فقط رنگی باشه سرمو پایین انداختمو گفتم...یه جوری حرف میزنم انگار حالا قبول شدم گفت...یادت باشه...هرچی خیره گفتم خیر بودنه توه که شد 8 سال
زیرزمینی
۲۸بهمن
هنوز کامل وارد نشده بود که پریدم و از گردنش اویزون شدم...یه دوتا اخ و اوخ...دوتا چکار میکنی دختر دیوونه...وقتی دید هیچی جواب نمیدم...بغلم کرد...دستشو دورم حلقه کرد موهامو بوسید خندیدو گفت کم کم داری شپش میکنیا... بازم ولش نکردم...یکی زدم تو پاش...بیشتر فشارش دادم...گفت تسلیم ناز دار ...فقط بذار بیام تو ولش کردم کیفشو گرفتم...بوسیدمش و گفتم ناهارو اماده میکنم... لباس عوض کرد ناهارو گذاشتم رو میز جلوی مبل...اومد و نشست...گفت بپرسم؟گفتم نپرس...نشست پشت میز و گفت بهبه...شروع کرد خوردن...رفتم زیر دستشو سرم و گذاشتم روی پاش...سرمو فشار دادم دادمو گفتم بچه پررو پای خودت بیشتر از من داره قارچ میکنه اونوقت به سر من ایراد میگیری؟دستشو گذاشت رو سرم و با موهام بازی کرد و با خنده گفت دیگه نگم که بخاطر سطل شیریه که زیر پام نمیذاری... ناهارشو خورد و با موهام بازی میکرد...گفت اصلا شما خانمی عشقی گلی... گفتم من ضعیف ترین و لوس ترین دختر دنیام و زدم زیر گریه...اشکام ریخت بدون اینکه بخوام هیچی نگفت...هیچی نپرسید...گفت لوس ترین دختر دنیا...خودم هواتو دارم...خودم همیشه کنارتم...تو باید به یکی از ارزوهات برسی...یه ارزوی رنگی گفتم ارزوهای من هیچکدوم رنگی نیستن...ارزوهام خلاصه شدن تو دکتر شدن متخصص شدن...از خستگی مردن...از استرس نابود شدن... گفت تو باید از این شهر بری...بری جایی که اسمونش ابی باشه و درختاش سبز...بارون داشته باشه و رنگین کمون....رقص و موسیقی فضاشو پر کرده باشه...سیاهی این شهره که داره تو رو میبلعه گفتم شهر سیاه نیس ...ما ادماییم که سیاهیم...سیاه سیاه...حتی یه نقطه سفیدم تو وجودمون نیس...انقدر این دختر لوس این چند روز خسته و ازرده است که داره از سردرد میمیره... گفت به لیمو دم کنم؟ کفتم نه...بشین کنارم و بغلم کن...یه بغل سفت و محکم که دوباره شارژم کنه برای زدن ماسک اون زیر زمینی محکم...زیرزمینی که دختر نیس لوس نیس زودرنج نیس...خنگم نیس...میدونی...مامانم فکر میکنه من خیلی ناز پرورده بار اومدم. که انقدر از کار کردن خسته شدم...کاش واقعا یه پسر بودم...یا حداقل واقعا یه زن قوی بودم... گفت قربون کله شپشو تو بشم من اگه تو پسر بودی بعد من چکار میردم؟ زل زدم تو چشماش و با عصبانیت گفتم نمیشه دو دقه جدی باشی؟ پقی زد زیر خنده و گفت من جدی جدیم باور کن گفتم تو هم فکر میکنی من طاقت روحی و جسمی دوران رزیدنتیو ندارم نه؟ جدی شد و گفت بذار ببینیم خدا چی برات میخواد...فقط کنارش یه ارزوی رنگی کن...هر چی...فقط رنگی باشه سرمو پایین انداختمو گفتم...یه جوری حرف میزنم انگار حالا قبول شدم گفت...یادت باشه...هرچی خیره گفتم خیر بودنه توه که شد 8 سال
زیرزمینی