روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷دی
خدایا کمکم کن فردا همه چی خوب پیش بره و ختم به خیر بشه...خدایا هوامو داشته باش فردانوشت:امروز که به خیر گذشت البته با کلی التماس و چند ساعت تیلیت شدن مغزم(املاشو مطمئن نیستم)فردا روهم به خیر بگذرونم خوبهیه خرس نرم گنده با کلی گل نیازمندم...فرداشاید بخرم...امروز بابا پول توجیبیمو ریختپس فردانوشت:خدارو شکر تا اینجاکه همه چی حل شده...رفتم واسه تغییر روحیه بزرگیای امیرطاها رو برای خودم خریدمپاسخ کامنت:سارای عزیز اگه این مطلب رو میبینی خوشحال میشم به طور خصوصی جوابتو رو بدم...متن زایمان طبیعی رو مثل اینکه خیلی بد نوشتم وشما دچار سو برداشت شدید...این قصور قلم من رو امیدوارم ببخشید...متن رو برداشتم که موجب نگرانی در شما یا خانم های دیگه ای که احتمالا این متن رو میخونن نشه
زیرزمینی
۲۷دی
خدایا کمکم کن فردا همه چی خوب پیش بره و ختم به خیر بشه...خدایا هوامو داشته باش فردانوشت:امروز که به خیر گذشت البته با کلی التماس و چند ساعت تیلیت شدن مغزم(املاشو مطمئن نیستم)فردا روهم به خیر بگذرونم خوبهیه خرس نرم گنده با کلی گل نیازمندم...فرداشاید بخرم...امروز بابا پول توجیبیمو ریختپس فردانوشت:خدارو شکر تا اینجاکه همه چی حل شده...رفتم واسه تغییر روحیه بزرگیای امیرطاها رو برای خودم خریدمپاسخ کامنت:سارای عزیز اگه این مطلب رو میبینی خوشحال میشم به طور خصوصی جوابتو رو بدم...متن زایمان طبیعی رو مثل اینکه خیلی بد نوشتم وشما دچار سو برداشت شدید...این قصور قلم من رو امیدوارم ببخشید...متن رو برداشتم که موجب نگرانی در شما یا خانم های دیگه ای که احتمالا این متن رو میخونن نشه
زیرزمینی
۲۴دی
ای حالت تهوع لعنتی بیا باهم مهربان باشیم و مسالمت امیز درکنار هم زندگی کنیم...بیا و دست از سر کچل ما بردار...برو خانه ی تان چند روزی...مادرت نگران میشود بچه...از قدیم هم گفته اند دوری و دوستی...مهمان یک شب دوشب عزیز است...نه تو که یک ماه است هر شب میایی...شده ای بلای جان...اوایل فقط خودت می امدی حالا این چه صیغه ای است که جدیدا سردرد راهم با خودت می اوری؟... بگذار یک چند شبی تنها بمانم...از بوی غذا حالم بد میشود...از قیافه غذا ها حالم بد میشود...ولی گرسنه ام...این یک هفته دیگر شورش را در اورده ای...اخر هیچ کسی هم پیدا نمیشود که با من به رستوران بیاید تاشاید بتوانم چیزی بخورم جز خودت...که از ان پیتزا به ان خوشمزگی فقط 2 تکه اش سهم من شد...اخر خدا خیرت بدهد ان همه پول بالایش داده بودم...انهمه خوشمزه بود...ولی مجبورم کردی که همه اش را روانه زباله دانی کنم...دیگر ان خورش کرفس...ان میگو ها که انقدر زحمتشان را کشیده بودم وان ماهی های کیلو 25 هزار تومان را به رویت نمی اورم...این چه صیغه است که میایی و پلاستیک زباله را پر از غذا میکنی و میروی؟...برو عزیز دلم...برو و این سردرد لعنتی را هم با خودت ببر...گرسنه ام...دلم چیزی میخواهد بخورم...این یک هفته اخر که دیگر شورش را داری در می اوری...اخر من با این هیکل روزی یک وعده غذا بخورم ان هم باترس و لرز که بعدش تو به سرغم می ایی هی قاشق هایم را میشمارم که خدای نکرده زیاد نشود
زیرزمینی
۲۴دی
ای حالت تهوع لعنتی بیا باهم مهربان باشیم و مسالمت امیز درکنار هم زندگی کنیم...بیا و دست از سر کچل ما بردار...برو خانه ی تان چند روزی...مادرت نگران میشود بچه...از قدیم هم گفته اند دوری و دوستی...مهمان یک شب دوشب عزیز است...نه تو که یک ماه است هر شب میایی...شده ای بلای جان...اوایل فقط خودت می امدی حالا این چه صیغه ای است که جدیدا سردرد راهم با خودت می اوری؟... بگذار یک چند شبی تنها بمانم...از بوی غذا حالم بد میشود...از قیافه غذا ها حالم بد میشود...ولی گرسنه ام...این یک هفته دیگر شورش را در اورده ای...اخر هیچ کسی هم پیدا نمیشود که با من به رستوران بیاید تاشاید بتوانم چیزی بخورم جز خودت...که از ان پیتزا به ان خوشمزگی فقط 2 تکه اش سهم من شد...اخر خدا خیرت بدهد ان همه پول بالایش داده بودم...انهمه خوشمزه بود...ولی مجبورم کردی که همه اش را روانه زباله دانی کنم...دیگر ان خورش کرفس...ان میگو ها که انقدر زحمتشان را کشیده بودم وان ماهی های کیلو 25 هزار تومان را به رویت نمی اورم...این چه صیغه است که میایی و پلاستیک زباله را پر از غذا میکنی و میروی؟...برو عزیز دلم...برو و این سردرد لعنتی را هم با خودت ببر...گرسنه ام...دلم چیزی میخواهد بخورم...این یک هفته اخر که دیگر شورش را داری در می اوری...اخر من با این هیکل روزی یک وعده غذا بخورم ان هم باترس و لرز که بعدش تو به سرغم می ایی هی قاشق هایم را میشمارم که خدای نکرده زیاد نشود
زیرزمینی
۲۲دی
بلیط میگیرم و سوار اتوبوس میشم...باخودم میگم شاید به شاعر باید میگفتم که دارم میرم شهرش...شاید ...با اتفاقایی که افتاده نظرم عوض میشه...اتوبوس میرسه به جایی...پیاده میشم...مثل یه بازارچه میمونه...سجادمو پهن میکنم و نماز میخونم...در دفتری که رو بروم باز میشه رو میبینم...صداهایی میشنوم...مرد قدکوتاه و چاقی با اضطراب توی اتاق چرخ میزنه...اروم حرف میزنه...مرد قد کوتاه و مسن دیگه ای خنده کنان از در پشتی میاد توی اتاق...یکی از استادامه ولی این دفتر چیه که استاد من رییسشه نمیدونم...استادم میخنده به مرد جوان و میگه امروز همگی زودتر برید...زودتر تعطیل میکنیم برید استراحت کنید...فقط قبلش امضا کنید و بریدمرد جوان و چاق زکه لباس زردی پوشیده هنوز پشتش به من...خم میشه روی میز و چیزی رو امضا میکنه....خوشحال از دفتر میاد بیرون...دارم تشهد و سلام رو میخونم...حالا که مرد زرد پوش نزدیکتر میشه میشناسمش...شاعر...همونجوری که دارم نماز میخونم و اللاه اکبر اخرش رو میگم...بهم لبخند میزنه و سرم رو از پشت بغل میکنه  و سه بار میبوسه بهم میگه چه کار خوبی کردی اومدی...خیلی دلم برات تنگ شده بوداولین باره که این جمله رو ازش میشنوم...بهت زده میشم...هیچی نمیتونم بگم...فکرمیکردم همه چی بین ما بی معنی شده و داره رو به زوال میره...باخودم فکرمیکنم اصلا برای دیدن شاعر نیومدم...ولی حالا که همدیگه رو دیدیم چکار باید بکنم؟باید بش بگم برای دیدن تو نیومدم یا میتونیم با هم باشیم؟دارم چادرمو جمع میکنم که کوله پشتیم و وسایلمو بلند میکنه و میگه تو فقط دوربین منو بیار...بهم میخنده و پشتشو میکنه دروبینش رو بلند میکنم و پشت سرش راه میوفتم...نمیدونستم عکاسی هم میکنه... یکم که میره برمیگرده و لبخند میزنه و دستشو به سمتم دراز میکنه تا باهم بریم...دستشو میگیرم...حالا خیلی خوشحالمیکم که میریم میرسیم به یه باغ سر سبز... ورودی باغ کلی پله به سمت پایین داره...میگم بریم؟میگه مقصد ما اینجا نیست...اب بخوریم و استراحت کنیم و راه بیوفتیم...میخنده و میشینه کنارم...بطری اب رو میده دستم...خیس عرق شده...حالا خوشحالم از اینکه کنارمه...بلند میشیم و راه میوفتیم...میرسیم به بیابونی که پر از ادمه...کنار یه جاده متروک...خیلی جمعیت زیاده... وسط جنعیت خواهرمو میبینم...میاد پیشم...ازم مپرسه چراباهمین؟میگم تو اینجا چکارمیکنی ؟...کمی که حرف میزنیم و استراحت میکنیم ...میبینم شاعر نیست...نگران میشم میرم به سمت جاده ...دنبالش میگردم...چندتا خونه باغ وسط بیابون میبینم...میرم سمتشون...میگردم بین خونه ها...پسر بچه ها خنده کنان و با دو از کنارم رد میشن...صدا میزنم شاعر کجایی؟...کسی جوابمو نمیده...وسط این بیابون تنها موندم...چرا یهو منو تنها گذاشته و رفته...میترسم...میترسم ومیترسم...مردی پشت سرم دری رو هل میده و باز میکنه با پرخاشگری بهم میگه از اینجا برو....میترسم...تنهام...هیچ صدایی نمیاد...برمیگردم به سمت جاده...جاده ای در کار نیست...هیچ موجود زنده ای وجود نداره...هیچ صدایی نمیاد...هیچ خبری از جمعیت نیست...مقصدش اینجا بود؟وسط این تنهایی محض؟وسط این همه ترس؟نگرانم بیشتر برای شاعر...داد میزنم شاعر کجاااااااااااااااایی؟؟؟
زیرزمینی
۲۲دی
بلیط میگیرم و سوار اتوبوس میشم...باخودم میگم شاید به شاعر باید میگفتم که دارم میرم شهرش...شاید ...با اتفاقایی که افتاده نظرم عوض میشه...اتوبوس میرسه به جایی...پیاده میشم...مثل یه بازارچه میمونه...سجادمو پهن میکنم و نماز میخونم...در دفتری که رو بروم باز میشه رو میبینم...صداهایی میشنوم...مرد قدکوتاه و چاقی با اضطراب توی اتاق چرخ میزنه...اروم حرف میزنه...مرد قد کوتاه و مسن دیگه ای خنده کنان از در پشتی میاد توی اتاق...یکی از استادامه ولی این دفتر چیه که استاد من رییسشه نمیدونم...استادم میخنده به مرد جوان و میگه امروز همگی زودتر برید...زودتر تعطیل میکنیم برید استراحت کنید...فقط قبلش امضا کنید و بریدمرد جوان و چاق زکه لباس زردی پوشیده هنوز پشتش به من...خم میشه روی میز و چیزی رو امضا میکنه....خوشحال از دفتر میاد بیرون...دارم تشهد و سلام رو میخونم...حالا که مرد زرد پوش نزدیکتر میشه میشناسمش...شاعر...همونجوری که دارم نماز میخونم و اللاه اکبر اخرش رو میگم...بهم لبخند میزنه و سرم رو از پشت بغل میکنه  و سه بار میبوسه بهم میگه چه کار خوبی کردی اومدی...خیلی دلم برات تنگ شده بوداولین باره که این جمله رو ازش میشنوم...بهت زده میشم...هیچی نمیتونم بگم...فکرمیکردم همه چی بین ما بی معنی شده و داره رو به زوال میره...باخودم فکرمیکنم اصلا برای دیدن شاعر نیومدم...ولی حالا که همدیگه رو دیدیم چکار باید بکنم؟باید بش بگم برای دیدن تو نیومدم یا میتونیم با هم باشیم؟دارم چادرمو جمع میکنم که کوله پشتیم و وسایلمو بلند میکنه و میگه تو فقط دوربین منو بیار...بهم میخنده و پشتشو میکنه دروبینش رو بلند میکنم و پشت سرش راه میوفتم...نمیدونستم عکاسی هم میکنه... یکم که میره برمیگرده و لبخند میزنه و دستشو به سمتم دراز میکنه تا باهم بریم...دستشو میگیرم...حالا خیلی خوشحالمیکم که میریم میرسیم به یه باغ سر سبز... ورودی باغ کلی پله به سمت پایین داره...میگم بریم؟میگه مقصد ما اینجا نیست...اب بخوریم و استراحت کنیم و راه بیوفتیم...میخنده و میشینه کنارم...بطری اب رو میده دستم...خیس عرق شده...حالا خوشحالم از اینکه کنارمه...بلند میشیم و راه میوفتیم...میرسیم به بیابونی که پر از ادمه...کنار یه جاده متروک...خیلی جمعیت زیاده... وسط جنعیت خواهرمو میبینم...میاد پیشم...ازم مپرسه چراباهمین؟میگم تو اینجا چکارمیکنی ؟...کمی که حرف میزنیم و استراحت میکنیم ...میبینم شاعر نیست...نگران میشم میرم به سمت جاده ...دنبالش میگردم...چندتا خونه باغ وسط بیابون میبینم...میرم سمتشون...میگردم بین خونه ها...پسر بچه ها خنده کنان و با دو از کنارم رد میشن...صدا میزنم شاعر کجایی؟...کسی جوابمو نمیده...وسط این بیابون تنها موندم...چرا یهو منو تنها گذاشته و رفته...میترسم...میترسم ومیترسم...مردی پشت سرم دری رو هل میده و باز میکنه با پرخاشگری بهم میگه از اینجا برو....میترسم...تنهام...هیچ صدایی نمیاد...برمیگردم به سمت جاده...جاده ای در کار نیست...هیچ موجود زنده ای وجود نداره...هیچ صدایی نمیاد...هیچ خبری از جمعیت نیست...مقصدش اینجا بود؟وسط این تنهایی محض؟وسط این همه ترس؟نگرانم بیشتر برای شاعر...داد میزنم شاعر کجاااااااااااااااایی؟؟؟
زیرزمینی
۲۲دی
دارم انواع روش های جلوگیری رو میخونم که چشمام میره رو هم و خوابم میبره...-من کی میرم خونه...بچم داره صدام میکنه...من برم خونه؟...تیلیفون کنین بیان دنبالم من برم خونه...بچم داره گریه میکنه...میگه مامانم کجاست...صداشو میشنوم...چهره زن جوان که تکیده وشکسته شده مدام جلوی صورتم عقب و جلو میره...بهم التماس میکنه که بذارم بره خونه...چشمامو باز میکنم...زن چند ماه پیش توی بیمارستان روانی مریضمون بود...انقدر به خودم فشار میارم که اسمش یادم میاد...خانم جهان بخش...حالا میفهمم چهرش شبیه کیه...(ن) یکی از عزیزانمه که اون هم مثل این زن مدام نگران بچه هاشه...دلم براش پر  میکشه وبهش پیام میدم که دوست دارمبه پهلو دیگه میچرخم و زور میزنم که قبل از خواب روش های جلو گیری رو تموم کنم...تموم میشه و جزوه رو میندازم کنار تخت...اینترن شدم...روز اول کشیک میخورم...سریع لباس میپوشم ومیخوام برم توی بخش...سعی میکنم تند تند چیزای لازم رو بپرسم...استرس دارم...مرد موفرفری بهم میخنده و با لهجه خودش جوابمو میده...یکی میگه خانم فلان توی بخشه امروز مسئول بخش اونه...میگم هیچی بلد نیستم ونگرانم...دوباره مرد موفرفری بهم میخنده و با زبون خودش جوابمو میده...با حرص میگم فاسی بگو...میخنده و برام ادا در میاره...بهم میگه خسته نباشی خانم دکتر...برو مطمئن باش همه چیز رو بلدی...با ترس بلند میشم و درحالی که تمام بدنم میلرزه میرم سمت بخشبا لرزیدن بدنم از خواب بیدار میشم....خدارو شکر خیلی دیر نیست هنوز  وقت دارم برای خوندن...حالا به فکر فرومیرم...چرا مرد موفرفری هرجا وهروقت منو میبینه با لبخند میاد سمتم و سلام احوال پرسی میکنه؟چهره بشاشش همیشه به ادم انرژی میده...دارم وضو میگیرم که یاد حرف دیشبش میوفتم-قبول باشه-ممنوننمیپرسم چرا خودت بلند نمیشی نمازتو بخونی...خودش به حرف میاد و میگه-من که کافر شدم...هر بار نمازم رو نمیخونم با خودم میگم ببین رخساره با تموم مشکلاتش هنوز نماز میخونهابروهامو میندازم بالا وبا چشمای گرد شده میگم مشکلات؟؟؟-اره تموم این اتفاقایی که این چند سال برات افتاده...این همه درس و بیمارستانفکرمیکنم باخودم...هیچوقت فکر نمیکردم مشکلاتم از بقیه بیشتر باشه...هیچوقت فکر نمیکردم کسی بخواد جای من باشه یا مثل من باشه یا فکرکنه من ادم قوی هستم...هرچند این حرفو زیاد شنیدم ولی همیشه گذاشتمش پای تعارفمیگه دعا کن برام...اوندفه برام دعا کردی گرفت حالا هم دعا کن با یه ادم خوش قیافه آشنا بشمبش میگم دعامیکنم با یه ادم خوب اشنا بشی که خوشبختت کنه و برات جذاب باشه...یه ادم خوب نه اون ادمی که تو فکر توهمیگه:من هرچی داشتم حاضر بودم بدم و جای تو باشمبا تعجب نگاهش میکنم...همیشه برای من اسطوره موفقیت بوده...زیبا...دوست داشتنی...پولدار...بچه های خوب...خندان...شوهر پولدار-جای من؟-اره بیست ساله و دکتر...تو توی اوج موفقیتی من هیچی ندارم...وابسته ومنفعل...فقط یه زن توی خونه هستمفکر میکنم کی دلش میخواد جای من باشه...با این مصیبتا....با این درس و امتحانا...دارم قهوه درست میکنم...قهوه خیلی دوس داره البته نه مثل من کافی میکس بلکه قهوه واقعی...اولین باره که میاد خونه من..پدر و مادرش فوت کردن وخواهر یابرادری نداره...از من کوچکتره وتنها زندگی میکنه...برام یه کارت اورده...چیز قشنگیه.... بهم میگه داخلش رو بخون...از خط بدش خندم میگیره...دارم بلند بلند میخونم که بقیه بچه ها هم بشنون... میگه نه خصوصیه برای خودت بخون...خانه هنوز همان خانه بودچکار داریدزیبا برای خودشمن هم برای خودمدرخانهخدا. شب. شناسنامهرویا و رختخوابوحتی سکوت کهنسال ثانیه هاسرجای خودشان بودندکنج وکتاب .کلمات. میز . اینهقاب عکس. اسمان دیو تنهایی بی پایان تو!هیچ چیز تکان نخورده بودپیدا بود جز منکسی دسته کلید این خانه را با خود نبرده استفقط اب سر رفتهکمی بوی کتری سخوته می ایداین متن رو برای این نوشتم چون فکر میکردم تو هم تنهایی را در این مدت تجربه کرده ای...خواستم بگویم که تنها تو نیستی که تنهایی...من...خیلی من های دیگر هم تنهایند و مثل تو خنده رو و دوست داشتنی انداشک توی چشمام جمع میشه و میرم بغلش میکنمخدایا شکرت...انگار ادم هایی هم هستن که بخوان جای من باشن...یا از من چیزی یاد بگیرن...برای خودم که عجیبه
زیرزمینی
۲۲دی
دارم انواع روش های جلوگیری رو میخونم که چشمام میره رو هم و خوابم میبره...-من کی میرم خونه...بچم داره صدام میکنه...من برم خونه؟...تیلیفون کنین بیان دنبالم من برم خونه...بچم داره گریه میکنه...میگه مامانم کجاست...صداشو میشنوم...چهره زن جوان که تکیده وشکسته شده مدام جلوی صورتم عقب و جلو میره...بهم التماس میکنه که بذارم بره خونه...چشمامو باز میکنم...زن چند ماه پیش توی بیمارستان روانی مریضمون بود...انقدر به خودم فشار میارم که اسمش یادم میاد...خانم جهان بخش...حالا میفهمم چهرش شبیه کیه...(ن) یکی از عزیزانمه که اون هم مثل این زن مدام نگران بچه هاشه...دلم براش پر  میکشه وبهش پیام میدم که دوست دارمبه پهلو دیگه میچرخم و زور میزنم که قبل از خواب روش های جلو گیری رو تموم کنم...تموم میشه و جزوه رو میندازم کنار تخت...اینترن شدم...روز اول کشیک میخورم...سریع لباس میپوشم ومیخوام برم توی بخش...سعی میکنم تند تند چیزای لازم رو بپرسم...استرس دارم...مرد موفرفری بهم میخنده و با لهجه خودش جوابمو میده...یکی میگه خانم فلان توی بخشه امروز مسئول بخش اونه...میگم هیچی بلد نیستم ونگرانم...دوباره مرد موفرفری بهم میخنده و با زبون خودش جوابمو میده...با حرص میگم فاسی بگو...میخنده و برام ادا در میاره...بهم میگه خسته نباشی خانم دکتر...برو مطمئن باش همه چیز رو بلدی...با ترس بلند میشم و درحالی که تمام بدنم میلرزه میرم سمت بخشبا لرزیدن بدنم از خواب بیدار میشم....خدارو شکر خیلی دیر نیست هنوز  وقت دارم برای خوندن...حالا به فکر فرومیرم...چرا مرد موفرفری هرجا وهروقت منو میبینه با لبخند میاد سمتم و سلام احوال پرسی میکنه؟چهره بشاشش همیشه به ادم انرژی میده...دارم وضو میگیرم که یاد حرف دیشبش میوفتم-قبول باشه-ممنوننمیپرسم چرا خودت بلند نمیشی نمازتو بخونی...خودش به حرف میاد و میگه-من که کافر شدم...هر بار نمازم رو نمیخونم با خودم میگم ببین رخساره با تموم مشکلاتش هنوز نماز میخونهابروهامو میندازم بالا وبا چشمای گرد شده میگم مشکلات؟؟؟-اره تموم این اتفاقایی که این چند سال برات افتاده...این همه درس و بیمارستانفکرمیکنم باخودم...هیچوقت فکر نمیکردم مشکلاتم از بقیه بیشتر باشه...هیچوقت فکر نمیکردم کسی بخواد جای من باشه یا مثل من باشه یا فکرکنه من ادم قوی هستم...هرچند این حرفو زیاد شنیدم ولی همیشه گذاشتمش پای تعارفمیگه دعا کن برام...اوندفه برام دعا کردی گرفت حالا هم دعا کن با یه ادم خوش قیافه آشنا بشمبش میگم دعامیکنم با یه ادم خوب اشنا بشی که خوشبختت کنه و برات جذاب باشه...یه ادم خوب نه اون ادمی که تو فکر توهمیگه:من هرچی داشتم حاضر بودم بدم و جای تو باشمبا تعجب نگاهش میکنم...همیشه برای من اسطوره موفقیت بوده...زیبا...دوست داشتنی...پولدار...بچه های خوب...خندان...شوهر پولدار-جای من؟-اره بیست ساله و دکتر...تو توی اوج موفقیتی من هیچی ندارم...وابسته ومنفعل...فقط یه زن توی خونه هستمفکر میکنم کی دلش میخواد جای من باشه...با این مصیبتا....با این درس و امتحانا...دارم قهوه درست میکنم...قهوه خیلی دوس داره البته نه مثل من کافی میکس بلکه قهوه واقعی...اولین باره که میاد خونه من..پدر و مادرش فوت کردن وخواهر یابرادری نداره...از من کوچکتره وتنها زندگی میکنه...برام یه کارت اورده...چیز قشنگیه.... بهم میگه داخلش رو بخون...از خط بدش خندم میگیره...دارم بلند بلند میخونم که بقیه بچه ها هم بشنون... میگه نه خصوصیه برای خودت بخون...خانه هنوز همان خانه بودچکار داریدزیبا برای خودشمن هم برای خودمدرخانهخدا. شب. شناسنامهرویا و رختخوابوحتی سکوت کهنسال ثانیه هاسرجای خودشان بودندکنج وکتاب .کلمات. میز . اینهقاب عکس. اسمان دیو تنهایی بی پایان تو!هیچ چیز تکان نخورده بودپیدا بود جز منکسی دسته کلید این خانه را با خود نبرده استفقط اب سر رفتهکمی بوی کتری سخوته می ایداین متن رو برای این نوشتم چون فکر میکردم تو هم تنهایی را در این مدت تجربه کرده ای...خواستم بگویم که تنها تو نیستی که تنهایی...من...خیلی من های دیگر هم تنهایند و مثل تو خنده رو و دوست داشتنی انداشک توی چشمام جمع میشه و میرم بغلش میکنمخدایا شکرت...انگار ادم هایی هم هستن که بخوان جای من باشن...یا از من چیزی یاد بگیرن...برای خودم که عجیبه
زیرزمینی
۱۹دی
نزدیک امتحانه...باید بریم درمانگاه...استاد دیر میاد...تعداد مریض ها زیاده...یه قسمت از ازمایش رو ندیدم و استاد عصبانیه از دستم...میرم سمت در تا شرح حال مریض بعدی رو بگیرم...از شما شرح حال گرفتن؟...اره....از شما شما شرح حال گرفتن؟ارهنفر سوم زن جوون کوتاه قد و خوشگلیه...ازش میپرسم از شما شرح حال گرفتن ؟...نهدفترچه بیمه رو میگیرم و شروع میکنم به پرسیدن...-چند سالته؟-32-مشکلت چیه؟-باردارم-برگه مراقبتت کو؟برگه رو دستم میده نگاهش میکنم میگم :بارداری دوم...سابقه سزارین...سابقه بیماری خاصی دارین؟-بله...دارم...(مثل من)نگاهش میکنم علائم ظاهریش رو نداره-تاریخ اخرین قاعدگی رو نمدونین؟-نه ...طبق سونو 9 هفتمه-ببینمسونو رو میده دستم ونگاهی میکنم ...نه هفته و دو روز همه چیز خوبه وبچه مشکلی نداره...یا بچه ها-دوقلو!؟-بله گفتن دوقلوهلحن خیلی مودبانه زن ...شرح حال دقیقی که میداد و صورت زبیا و ارومی که داشت واینکه مثل من بود بیماریش توجهمو خیلی جلب کرد-بیماری خاصی ندارین؟-نه -بارداری قبلی مشکلی نداشتین؟-نه فقط سزارین بوده-چرا تاریخ اخرین قاعدگیتو نمیدونی؟منظم نبوده؟-نه یکسال بود که قاعده نمیشدم-چرا؟همیشه همینجور بودین؟-نه از عید دکتر (م) فوق تخصص غدد بهم داروی...داد (همون دارویی که من دارم میخورم...برای درمان نه برای باروری)...قبل از اون قاعدگیم کم بود ولی هر ماه بود ولی بعد از اون دیگه قطع شد...من دوبار ivf و دوبار  iual کردم تا بچه دار شدم...12 ساله ازدواج کردم...-پس الان فقط با قرص ....باردار شدین؟اونم دوقلو؟-بلهمیخندم ومیگم پس حتما خیلی خوشحالید؟بعد از این همه مدت خیلی راحت باردار شدیننگاهم میکنه ولبخند تلخ وکوچیکی میزنه و سرشو تکون میده...نوبتش میشه ومیبرمش پیش خانم دکتر پرزنت میکنمچند روزیه که ذهنم درگیرشه...چطور ممکنه زنی با 12 سال سابقه ناباروری و تلاش همه جانبه واسه بچه دار شدن حالا از اینکه بارداره ناراحت باشه؟یا حداقل خیلی خوشحال و هیجان زده نباشه؟بی ربط نوشت های دلی:دیدن نی نی با تانگو اونور دنیا هم مانع این نشد که از دیدنش اشک تو چشمام جمع نشهباید یادم باشه که دکتر مرموز حرف خوبی میزنه...از الان باید شروع کنم بخونم برای رزیدنتی بدون اینکه کسی بفهمهبه رفیق گفتم دکتر مرموز میگه ادامه تحصیل فایده ای نداره...یک هفته نمیگذره که میگه من که نمیخوام درس بخونم تا همین عمومی بسمه...یعنی راضیم از این مرجع تقلید بودن خودم
زیرزمینی
۱۹دی
نزدیک امتحانه...باید بریم درمانگاه...استاد دیر میاد...تعداد مریض ها زیاده...یه قسمت از ازمایش رو ندیدم و استاد عصبانیه از دستم...میرم سمت در تا شرح حال مریض بعدی رو بگیرم...از شما شرح حال گرفتن؟...اره....از شما شما شرح حال گرفتن؟ارهنفر سوم زن جوون کوتاه قد و خوشگلیه...ازش میپرسم از شما شرح حال گرفتن ؟...نهدفترچه بیمه رو میگیرم و شروع میکنم به پرسیدن...-چند سالته؟-32-مشکلت چیه؟-باردارم-برگه مراقبتت کو؟برگه رو دستم میده نگاهش میکنم میگم :بارداری دوم...سابقه سزارین...سابقه بیماری خاصی دارین؟-بله...دارم...(مثل من)نگاهش میکنم علائم ظاهریش رو نداره-تاریخ اخرین قاعدگی رو نمدونین؟-نه ...طبق سونو 9 هفتمه-ببینمسونو رو میده دستم ونگاهی میکنم ...نه هفته و دو روز همه چیز خوبه وبچه مشکلی نداره...یا بچه ها-دوقلو!؟-بله گفتن دوقلوهلحن خیلی مودبانه زن ...شرح حال دقیقی که میداد و صورت زبیا و ارومی که داشت واینکه مثل من بود بیماریش توجهمو خیلی جلب کرد-بیماری خاصی ندارین؟-نه -بارداری قبلی مشکلی نداشتین؟-نه فقط سزارین بوده-چرا تاریخ اخرین قاعدگیتو نمیدونی؟منظم نبوده؟-نه یکسال بود که قاعده نمیشدم-چرا؟همیشه همینجور بودین؟-نه از عید دکتر (م) فوق تخصص غدد بهم داروی...داد (همون دارویی که من دارم میخورم...برای درمان نه برای باروری)...قبل از اون قاعدگیم کم بود ولی هر ماه بود ولی بعد از اون دیگه قطع شد...من دوبار ivf و دوبار  iual کردم تا بچه دار شدم...12 ساله ازدواج کردم...-پس الان فقط با قرص ....باردار شدین؟اونم دوقلو؟-بلهمیخندم ومیگم پس حتما خیلی خوشحالید؟بعد از این همه مدت خیلی راحت باردار شدیننگاهم میکنه ولبخند تلخ وکوچیکی میزنه و سرشو تکون میده...نوبتش میشه ومیبرمش پیش خانم دکتر پرزنت میکنمچند روزیه که ذهنم درگیرشه...چطور ممکنه زنی با 12 سال سابقه ناباروری و تلاش همه جانبه واسه بچه دار شدن حالا از اینکه بارداره ناراحت باشه؟یا حداقل خیلی خوشحال و هیجان زده نباشه؟بی ربط نوشت های دلی:دیدن نی نی با تانگو اونور دنیا هم مانع این نشد که از دیدنش اشک تو چشمام جمع نشهباید یادم باشه که دکتر مرموز حرف خوبی میزنه...از الان باید شروع کنم بخونم برای رزیدنتی بدون اینکه کسی بفهمهبه رفیق گفتم دکتر مرموز میگه ادامه تحصیل فایده ای نداره...یک هفته نمیگذره که میگه من که نمیخوام درس بخونم تا همین عمومی بسمه...یعنی راضیم از این مرجع تقلید بودن خودم
زیرزمینی