روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۷خرداد
برخلاف پارسال که با کلی امید و انرژی درس میخوندم.از سرکار مستقیم میرفتم کتابخونه بعد کتابخونه شام و تو خونه درس...با کلی انرژی و انگیزه...امسال هیچی...حتی دلم نمیخواد از جام تکون بخورم و دلم میخواد به این بطالت ادامه بدم...هیچ کدوم از دوستامم درس نمیخونن و فقط کار میکنن یا دارن شوهر میکنن... شما نظری ندارین؟برای تقویت روحیه و تلاش؟
زیرزمینی
۲۳خرداد
پرسید عاشق شدی؟ گفتم اره گفت عاشق خیالت؟ گفتم چه اشکالی داره؟ گفت نداره؟ گفتم نداره گفت ولی خودت میدونی این شکلی نیس گفتم نباشه...اون که دیگه بر نمیگرده...چه اشکال داره این شکلی باشه بغلش کردم...هنوزم نرم بود...لاغر بود...مثل بچگیامون...چه اشکال داشت...بی ضرر ترین چیز دنیاس بغل کردن
زیرزمینی
۲۳خرداد
نشسته کنارم روی تخت.میخنده بهم...میگه خوشگل شدی...نگاهش میکنم میگم مرسی...میگه واقعا میخوای این کارو کنی؟ِِِمیگم میبینی که دارم میکنم...دستمو میگیره و لبخند میزنه... یه دفه صدای خنده بلندی از سالن میاد...میگم انگار حل شد...سرمو میبرم نزدیک گوشش و میگم بذار بهت بگم چجوری پیش میره...من میرم داخل و میشینیم حرف میزنیم بعد اون به این نتیجه میرسه که من شیرین میزنم ولی چون رودربایستی دارن با بابا نمیتونن بگن نه...بعد تصمیم میگیرن کاری کنن که من منصرف بشم...البته که باید کاری کنن که بابا منصرف بشه...بعد چند روز زنگ میزنن...ماهم میگیم بازم بیان بعدم اونا میگن و میخندن و میگن ما راضی و شما هم راضی...بعدم کم کم کاری میکنن که خود به خود بهم بخوره و چند روز بعد میرن سراغ بعدی میگه از کجا مطمینی؟ یهو درباز میشه مامانم میاد تو و میگه بیا...نگاهم میکنه...دامنم و درست میکنه چشم غره میره و با تحکم مسگه پاک کن این رژ سرخو زشته... حوصله بحث ندارم میگم باشه تو برو من میام نگاه خودم میکنم تو اینه...موهام عرق کرده و بیریخت شده ارایش.تقریبا فقط یه رژ دارم که پاکش میکنم...دمپایی پا میکنم و میرم سمت سالن...سلام مادر...پدر...همراه...و خودش...ناامید میشم...میرم میشینم کنار مامان و تو دلم میگم اه گندش بزنن من نمیفهمم مرد مگه باید خوشگل باشه...قد حدود180 داره که زیاد بلند نیست...هیکل رو فرم...کت تک که من دوس دارم با جین...نه سبزه نه سفید و موهای فوق خوشگل داره...یعنی واقعا گندت بزنن حرفای معمولی زده میشه...من کم کم داره حوصلم سر میره و از حرفای بابا حرص میخورم که یهو مادرش میگه خب بریمسر اصل مطلب...واقعا؟؟؟؟انقدر کلیشه ای؟؟؟؟مگه سریاله؟؟؟چند جا رفتین که اینجوری حرف میزنین؟؟؟هرشب یه جا؟؟؟ حالا که اینجوره من بهتر از هر کسی بلدم دیوونه بازی در بیارم کیف کنم...چرا که نه...یه شبه...بذار خوش بگذره یکم بعد قرار میشه بریم حرف بزنیم و من راهنمایی میکنم به سالن...وای خدایا...اخه انقدر پسر خوشگل؟؟؟بدبختیه منه ها...فیلممون کردی خدا از قالب خانم دکتر اخمو میام میام بیرون و شیرین زبون جذاب پر از عشوه و البته خر میشم...
زیرزمینی
۱۸خرداد
میگه تا حالا چند نفربهت گفتن شوهر کن؟ میزنم زیرخنده تا حالش عوض بشه و میگم بستگی داره از نظر کی بگی میگه یعنی چی؟ میگم خواهرم فکر میکنه من هم.جن.سگ.را.م که دوس پسر ندارم...بابام فکر میکنه من یه ترشیده بدختم...داداشم فکر میکنه باید یکیو برای من پیدا کنه و مادرم فکر میکنه بالاخره همای سعادت روی دوش منم میشینه میگه چندتا دوستای مجردت بهت میگن شوهر کن؟ میگم هیچ کدوم...اخه هرکی دنبال شوهر کردن خودشه.دوست ترشیدم تویی که 35 سالته و شوهر نکردی بغض میکنه...میگم بیخیال بابا...بیخیال همه...شوهر کیلو چند...فکر نکن نفهمیدم خودت چشمات پر اشکه صدات پر بغض اشکاش که دونه دونه سرازیر میشه میگه...میدونی چند وقته باکسی حرف نزدم دستشو میگیرم و میگم حالا که من اینجام حرف بزن مامانمو که دیدی...حالش خوب نیس...راضی نمیشه بره دکتر یه ماهه هر روز میرم مطب دکترش ولی وقت نمیده...نمیدونم پیش کی ببرمش...میترسه از دکتر و دوا...بهش میگم فلان دارو بخور راضی نمیشه گفتم حداقل منو قبول نداره شاید یه متخصص رو قبول کنه دستشو فشار میدم میگم میفهمم...تنهایی و همه بار زندگی رو دوش تو مونده میگه بخدا ناراحت نیستم از کارایی که براشون میکنم که دلم میخواد از ایران برم و بخاطر اونا موندم...ناراحت نیستم که چقدر تنهام که انتخاب خودم بوده ولی حرف بقیه دلمو میسوزونه... میگم چی شده مگه؟ میگه خواهرم از اون سر دنیا زنگ زده که خاک بر سر بدبختت کنن پاشو بیا اینجا...یعنی هردفه همینا رو میگه ولی خب من هیچی نمیگم...بهش نگفتم که اون معتاد کثافت اذیتم کرده که ازش میترسم ولی چکار کنم...سر پیری به مادرم بگم نرو بچه خواهرتو ببین...خودش به اندازه کافی حالش خوب نیس خب منم با این حرفام بشم قوز بالا قوز میگم خب کاریم کرد؟ میگه نه در اون حد ولی خب ازش میترسم...یبار اومد سمتم تونستم از خودم دفاع کنم... اشکاشو پاک میکنه...از حرص دستمال توی دستشو ریز ریز میکه باز چشماش پر اشک میشه...به لبخند تلخ میچسبونه روی صورتش میگه از اون سر دنیا زنگ زده بهم میگه گفتن من افسرده ام باید دارو بخورم هر هفته برم روانکاو...یکی نیس بهش بگه خب به درک...مارو ول کردی رفتی پی زندگیت...خودت خواستی مگه نه دست بچه ها و شوهرتو گرفتی رفتی...اگه تو اینا رو بهت گفتن حداقل تحت نظری...من چی بگم منی که دوبار بستری شدم...نمیتونم پامو از خونه بذارم بیرون...هرساعتم باگریه میگذره...اگه تو فقط کم خونی من هزارتا بیماری دارم میگم ول کن بابا خواهرت همیشه همینجوری بود...دفه اولش نیس که میگه بدبخت منو توییم...حداقل اون یکیو داره کنارش باشه بغلش کنه مردش باشه نصف مسئولیت زندگی رو برعهده بگیره...من و تو چی میخندم و میگم بیخیال بابا ترشیدگی هم عالمی داره... سعی میکنم بهش بفهمونم شاید خیلیم بعد نیس اوضاعمون...شاید میشه تحملش کرد میگه...تازه ناراضیم هست که من با اون سابقه درخشان پدرشوهرم چجوری به پسرش اعتماد کنم؟یکی نیس بش بگه مگه مجبورت کرده بودن بهش شوهر کنی؟مگه از قبل نمیدونستی؟ میگم والا مردم خوب پررو ان اون سر دنیا داری عشق و حالتو میکنی از ما بیشتره شوهرتو داری بچه اتو داری کارتو داری چته دیگه گفت دیگه بریدم هربار زنگ میزنه هر دری وری به فکرش میرسه میگه...ایندفه برگشت گفت اگه تو یا مامان بلایی سرتون بیاد من که سلامت روحی ندارم که بتونم تحمل کنم...خواستم بهش بگم بیشعور اخه مگه فقط خودتی...خب من چرا نرفتم از ایران...اگه تو رفتی کارگری من که راحت میتونستم تحصیلی یا کاری برم...نمیتونی تحمل کنی و ده ساله برنگشتی؟؟؟چرا فکر میکنی فقط خودتی...شوهرت که نمیخواست بره تو مجبورش کردی...نمیتونی تحمل کنی ولی رفتی منم نمیتونم تحمل کنم ولی نمیرم... بغلش میکنم...گریه میکنه...بهش میگم ابمیوه بخور نشی لااقل...بهش نمیگم چه ماجاراهای مسخرهای دارهمیوفته...فکر کنم بدترین کار اینه که به دختری که از تنهایی خسته شده بگی که ممکنه ازدواجی در شرف وقوع باشه...سعی میکنم کمکش کنم تا حرفاشو بزنه و خالی بشه...حرفاش که تموم شد اشکاش که بند اومد...میزنم زیر گریه... میگه دیوونه شدی؟ میگم نه یه دختر خوشگل نشسته جلوم گریه میکنه...خب من نباید براش ناراحت بشم... خسته تر از اونه که منم با حرفام دردشو بیشتر کنم...من یه جایی پیدا میکنم که بعدها دردمو خالی کنم
زیرزمینی
۱۸خرداد
اینکه نمیام و نمینویسم علتش اینه که بیکارم.از هفته گذشته که طرحم تموم شده و این هفته که همش تعطیلی بود و هوا هم گرم شده.همش تو خونه از حالت عمودی به افقی تبدیل میشم و دیگر هیچ... خیلی مزخرفه که ادم شخصیت مضطرب داشته باشه و مزخرف تر از اون اینه که نمیفهمم چرا روز به روز که سنم بالاتر میره جای اینکه کمتر بشه داره بیشتر میشه...و میترسم از روزی که کامل فلجم کنه...حقوق بهداشت که کم شد نگران شدم...بابا از مریضایی که با عارضه های کوچیک و بزرگ کلی دعوا راه میندازن میگه ...میترسم...از مریضی که احتمالا کانسر ریه داشت و من سعی کردم قانعش کنم که بره متخصص و سی تی بشه و نمیدونم بالاخره چکار کرد میترسم....از بچه ای که ای بی وی داشت و من گفتم میتونه مدرسه بره میترسم(تشخیصم درست بود ولی نباید میگفتم بره مدرسه)...از اینکه یه سال خونه بمونم و باز هم قبول نشم میترسم...از اینکه از لحاظ مالی وابسته باشم میترسم...از اینکه مامان واقعا بیماری داشته باشه میترسم واز اینکه فردا دوباره دکترش بهم وقت نده میترسم...تمام این ترس ها مسخره هستن از دید بقیهولی تونسته زندگی منو فلج کنه... خیلی دوس دارم زودتر برم شهر غریب تا بتونم روانپزشک خودمو ببینم... تو این یه هفته...مدام پازل درست کردم.یکم بافتنی کردم و یکمم درس خوندم...از فردا دوباره راهی کتابخونه میشم... انقدر تنبل شدم که حموم کردن برام شده عذاب اکبر...از اخرین باری که رفتم ارایشگاه برای ابروهام بیشتر از 3 ماه میگذره.و برای کارای دیگه حدود 9 ماه...دلم میخواد همه چی همین جا متوقف بشه... نمیدونم فردا برم بیمارستان برای نوبت یا برم کتابخونه یا برم ارایشگاه...مسلما که ارایشگاه اخرین گزینه است ای بی اس هم که بدتر این دل و روده رو دوخته بهم...کافی چند سی سی شیر یا یکم شکلات یا قهوه یا یدونه لوبیا وارد دستگاه گوارشم بشه....اونوقته که تمام روز گلاب به روتون در حال عق(یا اوق)زدن هستم پدر گرامی روزی 5 وعده بهم میگه چاق بدبخت...خواهر از اون سر دنیا کلا موجودیت ایران و توسری خور بودن زن های ایرانو میبره زیر سوال...و یادش میره که اینجا همیشه مردا فقط میفهمن و...مامان هم که فراموشی هاش هر روز بدتر وکوتاه تر میشه...و رفتارش هم کند تر میشه...و من هر لحظه اینجا میتونم بزنم زیرگریه...بشینم و مثل3 سال پیش که همین موقع ها نشستم و زار زار گریه کردم که من نمیخوام دکتر باشم...گریه کنم...هوم نمیدونم شاید ارومم کنه همکلاسی ها و دوستای نزدیکم بیشتر از هروقت دیگه ای دنبال شوهر کردنن و هر بار که از من میپرسن میگم به هر چیزی فکر میکنم جز شوهر کردن واسه همین تلاشیم براش نمیکنم...چند سال پیش وقتی به دوستی گفتم همه مردا مثل همن...با یه لبخند گنده نگاهم کرد و گفت مجبور نبودی همشونو امتحان کنی...بماند که اون لحظه حس زنای ه.ر.زه بهم دست داد ولی منظور من مسلما این نبود...نمیدونم اون ادمم چقدر منو میشناخت...ولی اون موقع جز برادر دایی ها و پدرم و مردی که عاشقش شده بودم هیچ مرد دیگه ای رو از نزدیک نمیشناختم...ولی خب حرفش برام سنگین تموم شد ...انقدر که تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت درمورد این حرف نزنم دبیرستانی بودم که تصمیم گرفتم خودم مرد باشم...یعنی کارای مردونه رو انجام بدم...یعنی چیزی تو خونه خراب میشد سعی میکردم بدون کمک اجناس مذکر یا تعمیرش کنم یا برم تعمیرکار بیارم...واسه همین هردوتا خونه ای که تو شهر غریب داشتم وقتی چیزی خراب میشد سعی میکردم درستش کنم یا وقتی تعمیرکار میومد وایسم بالا سرش که یاد بگیرم برای دفعه بعد...تا جایی که صاحبخونه هام و دوستام بارها بهم میگفتن تو خودت یه پا مردی...تا وقتی که اون اتفاق افتاد...دفه اول کسیو داشتم که بغلش کنم هرچند نمیدونستم من دارم به اون دلداری میدم یا برعکس...ولی دفه دوم خیلی سختتر شد که به جای همون بغل فقط سرزنش شنیدم...این همه چیو سختتر کرد...ولی خب زندگیه دیگه اش شله قلمکار شد نوشتم...ولی خب دیگه فکر کنم بهتر بود یه چیزی مینوشتم
زیرزمینی
۱۳خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۳خرداد
خب دوباره عزممو جزم کردم که بشینم و بکوب بخونم...حالا که دارم فکر میکنم شاید هیچوقت ادم خیلی باهوشی نبودم.ولی همیشه درس خوندن جز کارای مورد علاقم بوده و بهم احساس مفید بودن میداده...تقریبا تا یک ماه دیگه بیکارم میتونم ساعت مطالعمو بالا ببرم تا زمانی که دوباره برم سرکار... خدایا به امید تو...خدایا شکر که میتونم ادامه بدم
زیرزمینی
۱۰خرداد
خب بالاخره این برهه از زندگی هم تموم شد...طرح تمام... حالا من یه ادم بیکار و اس و پاسم...دیگه خیلی باید حواسم به پول خرج کردنم باشه...امنیت مالی ندارم...ولی واقعا حس میکردم به استراحت نیاز دارم...برای ادامه دادن... خب حالا که بیکارم بعد از یه دید و بازدید کوچولو که باید برم...میشینم و درس میخونم...میخونم برای امتحان اسفند...تتحالا تنبلی کردم و نخوندم باشگاه نرفتم...کلاس زبان نرفتم...و حالا پول همه اینا رو دادن ترسناکه...ولی خب میریم جلو ببینیم چی میشه راستی...تولد 28 سالگیم مبارک
زیرزمینی
۰۷خرداد
من مسخره ترین ادم دنیام که از ناراحتی تب میکنم
زیرزمینی