روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۶بهمن
اورژانس اطفال انقدر شلوغ شده بود که حتی یه لحظه نتونسته بودم بشینم...دکتر پا به پای من مریض میدید...روی هر تخت دو تا بچه خوابونده بودم با این وجود هنوز یه مادر بچه به بغل روی زمین نشسته بود...تریاژبد مریضا...اوردن تعداد زیادی تصادفی باعث شده بود اورژانس جنرال هم شلوغ بشه..ساعت حدودای یک شب بود که دکتر داشت اخرین مریض رو میدید که پرستار تریاژمنو صدا زد تا یه بچه رو ویزیت کنم که ببینم بستری میخواد یه نه...مادر بچه یه زن قد کوتاه خیلی اسلوموشن بود که صدتا لباس پوشیده بود و پدر بچه یه مرد خیلی قد بلند ریشو و چهاشونه...ازخستگی نای سرپا ایستادن نداشتم از مادر خواستم بچه رو بذاره رو تخت تا معاینش کنم...به خاطر گذروندن جراحی اطفال خیلی خوب میتونستم جراحی اطفالو تشخیص بذارم...مادر شرح حال استفراغ دوشب پیش...بیقراری شبانه...ودل درد میداد...سابقه سرماخوردگی اخیر هم نمیداد یعنی اینو دقیق یادم نیس خداییش...ولی الان بیشتر بخاطر بیقراریش اورده بودنش...بچه معاینه از نظر شکم جراحی شد سالم بود...سابقه مصرف متوکلوپرامید دوساعت قبل با سفکسیم میداد.. ولی تمام معاینات نرمال بود...من گفتم بستری نمیخواد و صبح سرپایی بره متخصص اطفال درمانگاه...مقیم اطفال هم که از مریض های زیاد اون شب اژیته شده بود گفت اول تریاژبشه ارشد ببینه بعد من میبینم....به پزشک ارشد گزارش دادم...وگفتم بستری نمیخواد پزشک ارشد معاینه کرد گفت بستری....متخصص اطفال گفت بستری نمیخواد...پزشک ارشد گفت من حداقل یه ادرار و خون اورژانس براش میدم...میخواستم برم پاوییون اخر شب شده بود و اورژانس اروم شده بود...ولی دیدم نمیصرفه تو این سرما برم و برگردم...موندم تا جواب ازمایشات اومد...همه چیز طبیعی بود و مریض بابرگه ارجاع برای درمونگاه فردا رفت...فردا مریض بستری شد...تو سرویس یکی دیگه از ادندهامون...شرح حال مریض رو برای اتند خودم گفتم و پرسیدم کار اشتباهی کردم که بستری نکردم...بهم گفت با شرح و معاینه ای که تو میگی نه ولی خب بیقراری خودش علامت مهمیه...... امروز رفتم تو بخش و کل سیر مریض رو چک کردم...سونوی شکم طبیعی...ازمایش خون ادرار مدفوع طبیعی ای اس ار و سی ار پی طبیعی...مشاوره جراحی طبیعی..وتنها اردری که مریض روزانه داشت نصف مایع میتننس و امپول اندانسترون بود.... موندم تشخیص ممکنه چی باشه مثلا؟جوابشو پیدا کردم بهتون میگم پزشکان عزیز نظرتون چیه؟شما بودید درنظر اول به چیا شک میکردین؟بنظرتون الان تشخیص چیه؟بعدا نوشت:امروز بعد از مورنیگ و امتحان اخر ماه رفتیم درمونگاه بعد از تمام شدن درمونگاه یادم افتاد یه سر برم تو بخش و اوردر بچه رو ببینم...دیدم اسمش از رو تابلو خط خورده یعنی ترخیص شده...پرونده رو در اوردم و نگاه کردم ...اوردر اخر همون سرم و اندانسترون بود...وتشخیص گاسترو انتریت ویروسی....رفتم پاویون و داشتم تا یه ساعت میرقصیدم ...بچه هیچیش نبود...تمام پاراکلینیک ها کار اضافه بوده...خب کلی ذوق داشتم دیگهخداییش به انواژیناسیون فکر نکرده بودم...چون مادر میگفت بی قراری بچه بعد از مصرف متو کلوپرامید شروع شده بود...سفکسیم هم درد و توجیح میکرد...اسهال حجیم نبود که باعث دهیدریشن بچه بشه...معاینه شکم طبیعی بود...بیقراری بچه با معاینه شکم هیچ تغییری نمیکرد...انواژیناسون هایی که من دیدم توی سن کمتر بود...با زور پیچ و دل درد های کولیکی شدید تر...این بچه ناحیه اپی گاستر رو دست میذاشت و میگفت درد داره...دل دردهای انواژیناسیون واقعا بچه به خودش میپیچه...ولی خب منم باید بش فکر میکردم...شاید چون بیشتر انواژیناسیون رو با همون مدفوع ژله ای صورتی میشناسم...دیدم که متوکلوپرامید بی قراری های خیلی ناجوری میده مخصوصا شب هاخلاصه اینکه امروز کلی واسه خودم جشن گرفته بودم...رفتم و کلی خوراکی خریدم و پولی که با کشیک خریدن در اورده بودم رو خرج کردم...شیرینی خریدم و برا خودم شام سوخاری میگو درست کردم با مخلفاتخدا رو شکر که تا حالا کسی رو نکشتم...البته اشتباه کم نداشتم ولی یه تشخیص های اینجوری هم خیلی خوشحالم میکنه
زیرزمینی
۲۶بهمن
اورژانس اطفال انقدر شلوغ شده بود که حتی یه لحظه نتونسته بودم بشینم...دکتر پا به پای من مریض میدید...روی هر تخت دو تا بچه خوابونده بودم با این وجود هنوز یه مادر بچه به بغل روی زمین نشسته بود...تریاژبد مریضا...اوردن تعداد زیادی تصادفی باعث شده بود اورژانس جنرال هم شلوغ بشه..ساعت حدودای یک شب بود که دکتر داشت اخرین مریض رو میدید که پرستار تریاژمنو صدا زد تا یه بچه رو ویزیت کنم که ببینم بستری میخواد یه نه...مادر بچه یه زن قد کوتاه خیلی اسلوموشن بود که صدتا لباس پوشیده بود و پدر بچه یه مرد خیلی قد بلند ریشو و چهاشونه...ازخستگی نای سرپا ایستادن نداشتم از مادر خواستم بچه رو بذاره رو تخت تا معاینش کنم...به خاطر گذروندن جراحی اطفال خیلی خوب میتونستم جراحی اطفالو تشخیص بذارم...مادر شرح حال استفراغ دوشب پیش...بیقراری شبانه...ودل درد میداد...سابقه سرماخوردگی اخیر هم نمیداد یعنی اینو دقیق یادم نیس خداییش...ولی الان بیشتر بخاطر بیقراریش اورده بودنش...بچه معاینه از نظر شکم جراحی شد سالم بود...سابقه مصرف متوکلوپرامید دوساعت قبل با سفکسیم میداد.. ولی تمام معاینات نرمال بود...من گفتم بستری نمیخواد و صبح سرپایی بره متخصص اطفال درمانگاه...مقیم اطفال هم که از مریض های زیاد اون شب اژیته شده بود گفت اول تریاژبشه ارشد ببینه بعد من میبینم....به پزشک ارشد گزارش دادم...وگفتم بستری نمیخواد پزشک ارشد معاینه کرد گفت بستری....متخصص اطفال گفت بستری نمیخواد...پزشک ارشد گفت من حداقل یه ادرار و خون اورژانس براش میدم...میخواستم برم پاوییون اخر شب شده بود و اورژانس اروم شده بود...ولی دیدم نمیصرفه تو این سرما برم و برگردم...موندم تا جواب ازمایشات اومد...همه چیز طبیعی بود و مریض بابرگه ارجاع برای درمونگاه فردا رفت...فردا مریض بستری شد...تو سرویس یکی دیگه از ادندهامون...شرح حال مریض رو برای اتند خودم گفتم و پرسیدم کار اشتباهی کردم که بستری نکردم...بهم گفت با شرح و معاینه ای که تو میگی نه ولی خب بیقراری خودش علامت مهمیه...... امروز رفتم تو بخش و کل سیر مریض رو چک کردم...سونوی شکم طبیعی...ازمایش خون ادرار مدفوع طبیعی ای اس ار و سی ار پی طبیعی...مشاوره جراحی طبیعی..وتنها اردری که مریض روزانه داشت نصف مایع میتننس و امپول اندانسترون بود.... موندم تشخیص ممکنه چی باشه مثلا؟جوابشو پیدا کردم بهتون میگم پزشکان عزیز نظرتون چیه؟شما بودید درنظر اول به چیا شک میکردین؟بنظرتون الان تشخیص چیه؟بعدا نوشت:امروز بعد از مورنیگ و امتحان اخر ماه رفتیم درمونگاه بعد از تمام شدن درمونگاه یادم افتاد یه سر برم تو بخش و اوردر بچه رو ببینم...دیدم اسمش از رو تابلو خط خورده یعنی ترخیص شده...پرونده رو در اوردم و نگاه کردم ...اوردر اخر همون سرم و اندانسترون بود...وتشخیص گاسترو انتریت ویروسی....رفتم پاویون و داشتم تا یه ساعت میرقصیدم ...بچه هیچیش نبود...تمام پاراکلینیک ها کار اضافه بوده...خب کلی ذوق داشتم دیگهخداییش به انواژیناسیون فکر نکرده بودم...چون مادر میگفت بی قراری بچه بعد از مصرف متو کلوپرامید شروع شده بود...سفکسیم هم درد و توجیح میکرد...اسهال حجیم نبود که باعث دهیدریشن بچه بشه...معاینه شکم طبیعی بود...بیقراری بچه با معاینه شکم هیچ تغییری نمیکرد...انواژیناسون هایی که من دیدم توی سن کمتر بود...با زور پیچ و دل درد های کولیکی شدید تر...این بچه ناحیه اپی گاستر رو دست میذاشت و میگفت درد داره...دل دردهای انواژیناسیون واقعا بچه به خودش میپیچه...ولی خب منم باید بش فکر میکردم...شاید چون بیشتر انواژیناسیون رو با همون مدفوع ژله ای صورتی میشناسم...دیدم که متوکلوپرامید بی قراری های خیلی ناجوری میده مخصوصا شب هاخلاصه اینکه امروز کلی واسه خودم جشن گرفته بودم...رفتم و کلی خوراکی خریدم و پولی که با کشیک خریدن در اورده بودم رو خرج کردم...شیرینی خریدم و برا خودم شام سوخاری میگو درست کردم با مخلفاتخدا رو شکر که تا حالا کسی رو نکشتم...البته اشتباه کم نداشتم ولی یه تشخیص های اینجوری هم خیلی خوشحالم میکنه
زیرزمینی
۱۸بهمن
از کتابای ال ام مونتگومری خوشم میاد...ان شرلی و امیلی رو انتشارات قدیانی چاپ کرده اما قصه های جزیره رو نه...اگه یادتون باشه توی سریالش بزرگیاشون هم نشون میده ...فلیسیتی میره و پزشکی میخونه و بعد پزشکی رو میذاره کنار ...میگه من فقط چون عادت داشتم همیشه بهترین باشم پزشکی  رو انتخاب کردم...عاشق گاس پایک میشه و...اما کتابش فقط تا بچگی هاشون نوشه...کتاب صوتیشو گوش کردم و خیلی دوست داشتم
زیرزمینی
۱۸بهمن
از کتابای ال ام مونتگومری خوشم میاد...ان شرلی و امیلی رو انتشارات قدیانی چاپ کرده اما قصه های جزیره رو نه...اگه یادتون باشه توی سریالش بزرگیاشون هم نشون میده ...فلیسیتی میره و پزشکی میخونه و بعد پزشکی رو میذاره کنار ...میگه من فقط چون عادت داشتم همیشه بهترین باشم پزشکی  رو انتخاب کردم...عاشق گاس پایک میشه و...اما کتابش فقط تا بچگی هاشون نوشه...کتاب صوتیشو گوش کردم و خیلی دوست داشتم
زیرزمینی
۱۸بهمن
بامداد خمار رو وقتی اول راهنمایی بودم خوندم...درعرض سه روز دوبار پشت سر هم خوندمش و باهاش عاشق شدم و گریه کردم...از دوران راهنمایی که گذشتم اجی دیگه نذاشت عاشقانه بخونم میگفت مغزت رو فاسد میکنه...میدونستم بامداد خمار یه لنگه داره از زبان پسر داستان به اسم شب سراب...بامداد خمار از زبان دختره است...هرچقدر بامداد خمار جذابه شب سراب نیست...ولی ادمو به فکر فرو میبره که دوتا ادم از دوتا دنیا متفاوت همدیگه رو ازار میدن شاید بی هیچ قصدی...فقط دوجور مختلف بزرگ شدن زندگی کردن و فکر میکنن
زیرزمینی
۱۸بهمن
بامداد خمار رو وقتی اول راهنمایی بودم خوندم...درعرض سه روز دوبار پشت سر هم خوندمش و باهاش عاشق شدم و گریه کردم...از دوران راهنمایی که گذشتم اجی دیگه نذاشت عاشقانه بخونم میگفت مغزت رو فاسد میکنه...میدونستم بامداد خمار یه لنگه داره از زبان پسر داستان به اسم شب سراب...بامداد خمار از زبان دختره است...هرچقدر بامداد خمار جذابه شب سراب نیست...ولی ادمو به فکر فرو میبره که دوتا ادم از دوتا دنیا متفاوت همدیگه رو ازار میدن شاید بی هیچ قصدی...فقط دوجور مختلف بزرگ شدن زندگی کردن و فکر میکنن
زیرزمینی
۱۸بهمن
تند و تند لباس میپوشم و راه میوفتم به سمت بیمارستان...نگاه خودم میکنم توی اینه...نه ارایشی توی صورتم هست نه موهام مدلی داره...راه میوفتم...غم و شادی هر دو باهم در دلمه...یه دفه بی علت یاد دیروز میوفتم...خسته و کوفته از کشیک برگشتم و دارم فکر میکنم چند وقته دلم میخواد موهامو فرکنم...خانم دماغ عمی سر ظهر پیام میده بریم برای فیلم های جشواره...دلمو میزنم به دریا...شروع میکنم فر کردن موهام...برخلاف همیشه...ارایش کاملی میکنم لباسایی که دوست دارم رو میپوشم و راه میوفتم همخونه میگه چه خبره اینهمه ارا بیرا..حالا بعد از نود و بوقی ما رایش کردیما...خودتون چون هر روز ارایش میکنین تو چشم نمیاد... باهم میخندیم سرکوچه به دماغ عملی میرسیم...ازهمون دور شروع میکنه چشم و ابرو اومدن... باخنده میگه چه خبرته انقدر ارایش کردی... خودت کم از من نداریا...فقط چون من بعد مدتها ارایشکرردم انقدر تو چشم میاد از کوچه دارم میگذرم به سمت بیمارستان...نگاه خودم میکنم توی شیشه رفلکس در یه خونه...هیچ ارایشی ندارم...همیشه همینجوری میرم بیمارستان...موهامم بیرون نیشت...برخلاف دماغ عملی و همخونه... یادم میوفته به چند سال قبل... چقدر احمق بود...چقدر بچه بود...هرروز بامن دعوا میکرد سر ارایش سر موهام...سر معاینه مریض های مرد...چقدر احمق بود...تبدیلم کرده بود به ادم عقده ای و محدود...نمیفهمید این ازادی های کوچیکو نباید ازم بگیره...نمیفهمید نباید تغییرم بده...نمیفهمید دوست داشتن من یعنی چی...چی رو میخواست ثابت کنه؟مردونگیه خودش؟غیرتش؟یا امر به معروف من؟که چی بشه؟؟؟که گند بخوره توی جوونی و زندگی مون...که احمقانه تموم بشه این رابطه...هوش...فقط اگه یکم هوش داشت هیچ وقت این کارارو نمیکرد...دوست داشتن بی فایده...ادعا...خریت و خریت و خریت
زیرزمینی
۱۸بهمن
تند و تند لباس میپوشم و راه میوفتم به سمت بیمارستان...نگاه خودم میکنم توی اینه...نه ارایشی توی صورتم هست نه موهام مدلی داره...راه میوفتم...غم و شادی هر دو باهم در دلمه...یه دفه بی علت یاد دیروز میوفتم...خسته و کوفته از کشیک برگشتم و دارم فکر میکنم چند وقته دلم میخواد موهامو فرکنم...خانم دماغ عمی سر ظهر پیام میده بریم برای فیلم های جشواره...دلمو میزنم به دریا...شروع میکنم فر کردن موهام...برخلاف همیشه...ارایش کاملی میکنم لباسایی که دوست دارم رو میپوشم و راه میوفتم همخونه میگه چه خبره اینهمه ارا بیرا..حالا بعد از نود و بوقی ما رایش کردیما...خودتون چون هر روز ارایش میکنین تو چشم نمیاد... باهم میخندیم سرکوچه به دماغ عملی میرسیم...ازهمون دور شروع میکنه چشم و ابرو اومدن... باخنده میگه چه خبرته انقدر ارایش کردی... خودت کم از من نداریا...فقط چون من بعد مدتها ارایشکرردم انقدر تو چشم میاد از کوچه دارم میگذرم به سمت بیمارستان...نگاه خودم میکنم توی شیشه رفلکس در یه خونه...هیچ ارایشی ندارم...همیشه همینجوری میرم بیمارستان...موهامم بیرون نیشت...برخلاف دماغ عملی و همخونه... یادم میوفته به چند سال قبل... چقدر احمق بود...چقدر بچه بود...هرروز بامن دعوا میکرد سر ارایش سر موهام...سر معاینه مریض های مرد...چقدر احمق بود...تبدیلم کرده بود به ادم عقده ای و محدود...نمیفهمید این ازادی های کوچیکو نباید ازم بگیره...نمیفهمید نباید تغییرم بده...نمیفهمید دوست داشتن من یعنی چی...چی رو میخواست ثابت کنه؟مردونگیه خودش؟غیرتش؟یا امر به معروف من؟که چی بشه؟؟؟که گند بخوره توی جوونی و زندگی مون...که احمقانه تموم بشه این رابطه...هوش...فقط اگه یکم هوش داشت هیچ وقت این کارارو نمیکرد...دوست داشتن بی فایده...ادعا...خریت و خریت و خریت
زیرزمینی
۱۲بهمن
اینو نمینویسم که کسی رو قضاوت کنم...فقط مینویسم که یادم نره ممکنه منم توی این شرایط قرار بگیرم و نمیدونم ممکنه چکار کنمس یکی از دوستان نزدیک منه...این دوست ما توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده...و خسیس از نظر مالی با وجودی که وضع مالیشون خوبه...شایدم نشه گفت خسیس ولی خب خرجش نسب به ما کمترهاین س یه دوست پسری داره که از اول دبیرستان باهاش دوسته...پسره ارشد یکی از رشته های مهندسی رو داره از یکی از دانشگاهای بیخودی...وکار بازاری و درامد خوب...ولی خب ما توشهر غریب  ودوست پسر تو شهر زادگاه...اینا قصد ازدواج دارن از سالها پیش .لی خب از اونجایی که یایای س میگه فقط دکتر باید باشه شوهرت تمام این 13 سال از خونواده دختره قایم کردن این دوستی رو...والبته پسره یه خونواده خیلی اپن داره....سربازی نرفته و کار بازاری داره...این خانم س خیلی خوش هیکل و خوش قیافه هست و همیشه ارایش داره...به همراه کلی خنده و عشوه والبته یه ادم بیخیاله...یا حداقل مثل من حرص خور نیستمن توی بیمارستان ارایش نمیکنم حجاب میکنم و با کسی بگو بخند نمیکنم...بالاخره بیمارستان دولتی همه جور سطحی از جامعه بهش مراجعه میکنه...برخلاف خانم ساز چند ماه پیش خانم س یه مزاحم تلفنی پیدا میکنه...کم کم بهش میگه که من دندون پزشکم و تورو توی بیمارستان دیدمت و میخوام باهات ازدواج کنم...چند باری قرار میذارن و همو میبینن...پسره کلی (از نظر من ) قپی میاد درمورد ثروتش...واین دوست ما هم میبینه طرف دکر پولدار ساکن شهر غریب...از اون ور دوست پسر بالاخره نه دکتر نه وضع مالی انقدر خوب ساکن زادگاه...قراراش با اقای دکتر بیشتر میشه...دودل تر میشه...بعد از اینهمه سال حالا فکر میکنه یه موقیت عالی...خودش که میگه خب شاید بابام با دوست پسر مخالفت کنه و چرا دکتر رو بپرونم...شروع میکنه مثل خواست دکتر رفتار کردن...دیدارهای بیشتر...خودش میگه که من بهش گفتم یه خواستگار!!!دیگه غیر از تو دارم و میخوام رو دوتاتون فکر کنم واسه همین پس کار بدی نمیکنم...میره پیش یه مشاوره ازدواج بهش میگه اونو دوست داری خب اینو ول کن یا اگه این بهتره اونو ول کن یا صبر کن ببین نتیجه هر دوتا چی میشهخلاصه این دوست ما جدیدن هر روز باگل میاد خونه...هر روز هر روز بیرونه...ومن کلی حسودیم میشهلبته حسوذی های دخترونه(یعنی زیاد جدی نیست و فقط به هر روز بیرون غذا خوردنش حسودی میکنم)جاهای مختلفی رفته با این دکتر...خارج از شهر...خب میگه ادم معقولی و من نمیترسم بلایی سرم بیارهبا خودم که فکر میکنماگه من تو این شرایط بودم چکار میکردم؟خب من هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودن...نه خوشگل نه خوش هیکل نه خوش اخلاق...هیچوقت همزمان چند نفر دور من نبودن...یا اگه بودن یکی رو تموم میکردم و بعد یکی دیگه رو ادامه میدادم...نمیتونم فکر کنم حالا واسه اینکه یکی از من خوشش بیاد یه جور دیگه رفتار کنم...جز معیارای من نه پول هست نه مدرک...این چیزا فهم و شعور نمیارهولی اگه من جای اون بودم واقعا چجوری رفتار میکردم؟
زیرزمینی
۱۲بهمن
اینو نمینویسم که کسی رو قضاوت کنم...فقط مینویسم که یادم نره ممکنه منم توی این شرایط قرار بگیرم و نمیدونم ممکنه چکار کنمس یکی از دوستان نزدیک منه...این دوست ما توی یه خونواده مذهبی بزرگ شده...و خسیس از نظر مالی با وجودی که وضع مالیشون خوبه...شایدم نشه گفت خسیس ولی خب خرجش نسب به ما کمترهاین س یه دوست پسری داره که از اول دبیرستان باهاش دوسته...پسره ارشد یکی از رشته های مهندسی رو داره از یکی از دانشگاهای بیخودی...وکار بازاری و درامد خوب...ولی خب ما توشهر غریب  ودوست پسر تو شهر زادگاه...اینا قصد ازدواج دارن از سالها پیش .لی خب از اونجایی که یایای س میگه فقط دکتر باید باشه شوهرت تمام این 13 سال از خونواده دختره قایم کردن این دوستی رو...والبته پسره یه خونواده خیلی اپن داره....سربازی نرفته و کار بازاری داره...این خانم س خیلی خوش هیکل و خوش قیافه هست و همیشه ارایش داره...به همراه کلی خنده و عشوه والبته یه ادم بیخیاله...یا حداقل مثل من حرص خور نیستمن توی بیمارستان ارایش نمیکنم حجاب میکنم و با کسی بگو بخند نمیکنم...بالاخره بیمارستان دولتی همه جور سطحی از جامعه بهش مراجعه میکنه...برخلاف خانم ساز چند ماه پیش خانم س یه مزاحم تلفنی پیدا میکنه...کم کم بهش میگه که من دندون پزشکم و تورو توی بیمارستان دیدمت و میخوام باهات ازدواج کنم...چند باری قرار میذارن و همو میبینن...پسره کلی (از نظر من ) قپی میاد درمورد ثروتش...واین دوست ما هم میبینه طرف دکر پولدار ساکن شهر غریب...از اون ور دوست پسر بالاخره نه دکتر نه وضع مالی انقدر خوب ساکن زادگاه...قراراش با اقای دکتر بیشتر میشه...دودل تر میشه...بعد از اینهمه سال حالا فکر میکنه یه موقیت عالی...خودش که میگه خب شاید بابام با دوست پسر مخالفت کنه و چرا دکتر رو بپرونم...شروع میکنه مثل خواست دکتر رفتار کردن...دیدارهای بیشتر...خودش میگه که من بهش گفتم یه خواستگار!!!دیگه غیر از تو دارم و میخوام رو دوتاتون فکر کنم واسه همین پس کار بدی نمیکنم...میره پیش یه مشاوره ازدواج بهش میگه اونو دوست داری خب اینو ول کن یا اگه این بهتره اونو ول کن یا صبر کن ببین نتیجه هر دوتا چی میشهخلاصه این دوست ما جدیدن هر روز باگل میاد خونه...هر روز هر روز بیرونه...ومن کلی حسودیم میشهلبته حسوذی های دخترونه(یعنی زیاد جدی نیست و فقط به هر روز بیرون غذا خوردنش حسودی میکنم)جاهای مختلفی رفته با این دکتر...خارج از شهر...خب میگه ادم معقولی و من نمیترسم بلایی سرم بیارهبا خودم که فکر میکنماگه من تو این شرایط بودم چکار میکردم؟خب من هیچوقت تو همچین موقعیتی نبودن...نه خوشگل نه خوش هیکل نه خوش اخلاق...هیچوقت همزمان چند نفر دور من نبودن...یا اگه بودن یکی رو تموم میکردم و بعد یکی دیگه رو ادامه میدادم...نمیتونم فکر کنم حالا واسه اینکه یکی از من خوشش بیاد یه جور دیگه رفتار کنم...جز معیارای من نه پول هست نه مدرک...این چیزا فهم و شعور نمیارهولی اگه من جای اون بودم واقعا چجوری رفتار میکردم؟
زیرزمینی