روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۳۱خرداد
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۳۰خرداد
نمیدونم چی میخوام بنویسم...ولی پرم از اضطراب...هنوز انگار خرداد برام تمومنشده...هنوز نمیدونم باید چکار کنم...خاطرات زیادی دارم از خرداد که میشهازش نوشت...درکنارش حرف های زیادی هم دارم که حتی نمیتونم اینجا ازش بنویسم...خودمو ادمی حس میکنم که داره همه چیزو از دست میده...انگار دارم کم کم اب میشم...این روزها از خیلی کارهایی که کردم و تصمیم هایی که قبلا گرفتم پشیمونم...ادمایی که نمیخوام باشن دور و ورم رو گرفتن و ادم هایی که میخوام باشن نیستن...ادمهایی که میشناسم این چند وقته انقدر رفتارای عجیب غریب کردن که تمام مدت فکر میکنم نکنه این منم که نمیتونم هیچوقت ادما رو بشناسمبه این نتیجه رسیدم که خیلی از ادمها عادت کردن به تحقیر شدن..به اینکه بد اخلاق باهاشون رفتار بشه..مستبدانه و از بالا نگاهشون کنن...انگار با اینجور ادما نمیشه هیچوتقت مهربون رفتار کردچقدر مغزم پر پره از چیزای بد...هنوزم فکر میکنم احتمالش هست که درسم تموم که بشه کلا پزشکی رو ببوسم بذارم کنار و توی 27 سالگی تازه بخوام همه چیزو از اول شروع کنمکاش یکم اروم میگرفت این مغز قاطی پاتی...کاش یه اتفاق خوب میوفتاد...کاش ارامش به دست میوردم...محکم بودن سخته...خیلی سخته
زیرزمینی
۳۰خرداد
نمیدونم چی میخوام بنویسم...ولی پرم از اضطراب...هنوز انگار خرداد برام تمومنشده...هنوز نمیدونم باید چکار کنم...خاطرات زیادی دارم از خرداد که میشهازش نوشت...درکنارش حرف های زیادی هم دارم که حتی نمیتونم اینجا ازش بنویسم...خودمو ادمی حس میکنم که داره همه چیزو از دست میده...انگار دارم کم کم اب میشم...این روزها از خیلی کارهایی که کردم و تصمیم هایی که قبلا گرفتم پشیمونم...ادمایی که نمیخوام باشن دور و ورم رو گرفتن و ادم هایی که میخوام باشن نیستن...ادمهایی که میشناسم این چند وقته انقدر رفتارای عجیب غریب کردن که تمام مدت فکر میکنم نکنه این منم که نمیتونم هیچوقت ادما رو بشناسمبه این نتیجه رسیدم که خیلی از ادمها عادت کردن به تحقیر شدن..به اینکه بد اخلاق باهاشون رفتار بشه..مستبدانه و از بالا نگاهشون کنن...انگار با اینجور ادما نمیشه هیچوتقت مهربون رفتار کردچقدر مغزم پر پره از چیزای بد...هنوزم فکر میکنم احتمالش هست که درسم تموم که بشه کلا پزشکی رو ببوسم بذارم کنار و توی 27 سالگی تازه بخوام همه چیزو از اول شروع کنمکاش یکم اروم میگرفت این مغز قاطی پاتی...کاش یه اتفاق خوب میوفتاد...کاش ارامش به دست میوردم...محکم بودن سخته...خیلی سخته
زیرزمینی
۲۷خرداد
نفسم گرفت از این شهر... دراین حصار بشکن...دراین حصار جادویی روزگار بشکندیگه دارم خفه میشم...دارم خفه میشم...دیوونه شدم...وبلاگ عزیزو مهربونم تو صدامو بشنو...تو کنارم بمون و ارومم کن...روزهای خرداد انگار تمومی ندارن... چقدراین ماه شوم بود...تمام غرورم له شد...هیچی ازم باقی نمونده...دلم داره میترکه... دلم داره میترکه...یکی باید ارومم کنه...باید اروم بشه
زیرزمینی
۲۷خرداد
نفسم گرفت از این شهر... دراین حصار بشکن...دراین حصار جادویی روزگار بشکندیگه دارم خفه میشم...دارم خفه میشم...دیوونه شدم...وبلاگ عزیزو مهربونم تو صدامو بشنو...تو کنارم بمون و ارومم کن...روزهای خرداد انگار تمومی ندارن... چقدراین ماه شوم بود...تمام غرورم له شد...هیچی ازم باقی نمونده...دلم داره میترکه... دلم داره میترکه...یکی باید ارومم کنه...باید اروم بشه
زیرزمینی
۱۹خرداد
این روزها واقعا افتضاحی داره به حد اعلا میرسه...اولین باره که دارم از بیمارستان مینویسم...از 5صبح بیدارم...2_6 استراحتم بود ولی حتی یه دقه نتونستم بخوابم...دارم از خستگی میمیرم حالا هم باید برم اورژانس...یعنی تا سه شنبه دیگه میتونم دووم بیارم؟؟؟خدایا نمیشه یهو ازاین سه شنبه بپری سه شنبه بعدی؟خدایا هوامو داشته باش...خیلی دارم کم میارم
زیرزمینی
۱۹خرداد
این روزها واقعا افتضاحی داره به حد اعلا میرسه...اولین باره که دارم از بیمارستان مینویسم...از 5صبح بیدارم...2_6 استراحتم بود ولی حتی یه دقه نتونستم بخوابم...دارم از خستگی میمیرم حالا هم باید برم اورژانس...یعنی تا سه شنبه دیگه میتونم دووم بیارم؟؟؟خدایا نمیشه یهو ازاین سه شنبه بپری سه شنبه بعدی؟خدایا هوامو داشته باش...خیلی دارم کم میارم
زیرزمینی
۱۳خرداد
همه چی از صبح دوشنبه شروع شد...صبح 5.30 توی بخش بودم و داشتم پروگرس نوت مریض ها رو میذاشتم...مریضاییی که حدس میزدم ترخیص بشن رو خلاصه پرونده نوشتم و تا بعدش وقت داشته باشم برای مریضای جدید...رزیدنت سال 2 اومد و مریض ها رو دید...راند کرد و منو برخلاف هرروز به تمام بخش ها برد...گفت حالا سال یک که نیست حداقل تو هستی بیا...راند با رزیدنت که تموم شد اتند اومد...راند اتند که تموم شد سال دو گفت کارای مریض ها رو بکن سریع بیا اتاق عمل...دی گلینیک نمیخواد بری...بیا تا تو اتاق عمل مریض ها رو ببینی و پرونده هاشونو کامل کنی...لباس پوشیدم و رفتم اتاق عمل...فرم این بیمارستان برخلاف بیمارستان خودمون به جای سبز . ابی بود...یعنب تو اتاق عمل همه  لباس ابی پوشیده بودن جر من که سبز بودمرزیدنت سال دو که اومد دید من زودتر از اون رسیدم تعجب کرد...بهش گفتم هنوز مریض ها نیومدن...اون روز از صبحش رزیدنت 2 بدجوری به طور مشکوکیی هی به من لبخند میزد...رزیدنتی که من هرروز از دیدنش قبض روح میشدم بس که بد اخلاق بود حالا هی لبخند میزد...یکم که گذشت منو صدا زد و گفت خانم دکتر شما دانشگاه ازادی هستی؟گفتم بلهگفت شما خیلی باشخصیتی من اصلا متوجه نشدم نشدم...هرکاری بهت گفتیم انجام دادیم و اصلا زیر کار در رو نبودی ولی بچه های دانشگاه ازاد معمولا کمیتشون یه جایی لنگه...و همچنان اون لبخند روی لبش بود و من داشتم قبض روح میشدم که چرا این انقدر با من مهربون شده (این رزیدنت ما یه پسر جوونه که قد خیلی بلندی داره و چشای سبز و خیلی هم حس میکنه دختر کشه و خوش تیپه)هر 5 دقه از جام میپریدم که ببینم مریضامون اومدن یا نه ...وقتی اومد و دید چقدر درگیر پیدا کردن مریضم گفت خانم دکتر برو تو اتاق عمل ها هرچی رو دوست داری ببین نمیخواد دنبال مریض باشی گفتم میترسم اقای دکتر بیاد مریض رو میس کنم گفت نگران نباش بیاد هم چند تا مریض جلوش هست به این زودی نمیره تو اتاق عمل...گفتم باشه و رفتم سر یه عمل کولکتومی...هر ده دقیقه یه سر میرفتم استیشن...یه دفعه که رفتم رزیدنت 3 اونجا بود...دکتر ش.ش جلوی پام بلند شد و یه سلام علیک مفصل کرد...رزیدنتی که هیچ کس رو تحویل نمیگیره حالا چی شده!!!!امروز تو این بیمارستان چه خبره؟به رزیدنت 2 گفتم شب بیمارستان دیگه ای کشیکم ... از نگاهش ترسیدم و فوری گفتم تا 6.30 هر جورباشه خودمو میرسونم...خندید و گفتن نمیخواد تا 7 هم برسی خوبهتتا ساعت 10.30 منتظر مریض بودم که رزیدنت 2 پیجم کرد.مهرشو بهم داد و گفت برو تو بخش کارامریضا رو بکن بعدم دیگه نمیخواد بیای اتاق عمل من مریضا رو میبینم...چی؟ افم کرده؟ امروز چه خبره؟منم رفم مریض ها رو دیدم و رفتم خونه...عصر یه بیمارستان دیگه کشیک بودم...رفتم اون طرف و سال یک این بیمارستان همشهری از اب دراومد..یه رزیدنت مهربون که کلی چیز یادم داد نه دعوام کرد نه تحقیر...بهم گفت چقدر خوب کارها رو انجام میدی و شرح حال مینویسی کاش تمام ماه اینترنم بودی...من!!!!من که خیللی افتضاحم...اخر شب بود که بهم زنگ زدن وگفتن که سه تا از مریض هام صبح توی گراند راند معرفی میشن و من هیچ شناختی از مریضام نداشتم...شب که رزیدنت 1 اومد برای ویزیت اسممو پرسید...گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...بهش گفتم که از بخش جراحی بدم میاد و واقعا داره بهم سخت میگذره...گفت یعنی تو اگه یه جراح بیاد خاستگاریت قبول نمیکنی؟گفتم نه...چند ساعتی که گذشت دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت یعنی اگه تو خاستگار جراح داشته باشی یه رادیو لوژی جراح رو قبول نمیکنی...این دفعه خجالت زده  سرخ شدم...اخه این چیه هی میگه؟امروز این رزیدنتای جراحی چشونه اخه؟صبح اینترن هایی که باید تحویل میگرفتن دیر اومدن و من بدو بدو بخش رو تحویل دادم و رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم بیمارستان اصلیمون برای گراند راند...خیس عرق شده بودم و تند تند کارامو کردم...گراند راند شروع شد و من مریض اول رو گفتم...گند زدم به تمام معنا...خجالت زده نمیدونستم چکار کنم...جلوی یه استاد تمام و اتند ها و رزیدنت های سال های مختلف و اینترن و ...داشتم اب میشدم از خجالت...عجب گندی زده بودمبا ایما و اشاره از سال 2 معذرت خواهی کردم...از همون لبخندای مشکوکش تحویلم داد و گفت عالی بودیرفتیم سر مریض دوم...بازم گند زدم این یکی رو بدتر گفتم...وقتی از اتاق رفتیم بیرون به سال دو گفتم ببخشید من صبح تازه از اون بیمارستان اومدم و دیر شد و شرمندم...خیلی پهن خندید و گفت خانم دکتر عالی بودی اصلا نگران نباش و بعدش بیا تا من بیستتو بدم...من داشتم از ترس سکته میکرردم...چه خوابی برام دیده؟کشیک اضافه؟تمدید دوره؟جریان چیه؟خدایا کمکم کن دارم قبض روح میشمهمونجوری که خیس عرق بودم رفتم سر مریض سوم...اینبا سال 3 اومد کنارم ایستاد و کمکم کرد...و من این یکی رو هم گند زدم...چیف رزیدنت ها خم شد تا اسمم رو از روی کارتم  بخونه...خدایا مگه ممکنه...افتضاح کردم...روز اخری بدجور گند زدم...اینبار رفتم از رزیدنت 3 معذرت خواستم...بهم گفت خوب بود خانم دکتر برو برگتو بیار تا نمره اخر ماهتو بدمدیدی چه بلایی سرم اومد...بیچاره شدم...چکارم میخواد بکنه؟؟؟خیس عرق با ترس و لرز برگمو بهش دادم...دیدم بهم 20 داد و زیرش نوشت با تشکر از اینترن وظیفه شناس!!!!!!!رزیدنت سال دو گفت خانم دکتر یه سر نسخه برام بیار تا نامتو بنویسم...دیگه داشتم از ترس میمردم واقعا...چی ؟نامه چیه دیگه؟سرنسخه و با ترس و لرز بهش دادم...گفت اسمت چیه؟گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...دیدم نوشت من خانم رخساره رو به عنوان اینترن نمونه معرفی میکنم!!!!!!!گفت اینو بده به چیف رزیدنت ها!!!!!!!باورم نمیشد...امروز اینجا چه خبره...خدایا اینا چه خوابی برام دیدن...چه بلایی میخوان سر من بیارن؟بعدا نوشت:وقتی داشتم درس میخوندم واسه کنکور تو حین و بین انتخاب رشته دانگاه ازاد تلویزیون سریال قصه های جزیره رو میذاشت و دقیقا قسمتایی بود که فلیسیتی داشت دانشکده پزشکی و ول میکرد...وقتی سارابهش گفت چرا رفتی دانشکده پزشکی وقتی از کارش میترسیدی و بدت میومد گفت من همیشه عادت داشتم بهترین باشم واسه همین این رشته رو انتخاب کردم...اون روزهاخودمو.قانع کردم که من مثل فیلیسیتی نیستم و واقعا پزشکی رو دوست دارم ولی این روزهاهمش فکرمیکنم نکنه واقعا چون من شاگرد اول بودم همیشه این رشتخ رو انتخاب کردم و هیچ سنخیتی بامن نداره
زیرزمینی
۱۳خرداد
همه چی از صبح دوشنبه شروع شد...صبح 5.30 توی بخش بودم و داشتم پروگرس نوت مریض ها رو میذاشتم...مریضاییی که حدس میزدم ترخیص بشن رو خلاصه پرونده نوشتم و تا بعدش وقت داشته باشم برای مریضای جدید...رزیدنت سال 2 اومد و مریض ها رو دید...راند کرد و منو برخلاف هرروز به تمام بخش ها برد...گفت حالا سال یک که نیست حداقل تو هستی بیا...راند با رزیدنت که تموم شد اتند اومد...راند اتند که تموم شد سال دو گفت کارای مریض ها رو بکن سریع بیا اتاق عمل...دی گلینیک نمیخواد بری...بیا تا تو اتاق عمل مریض ها رو ببینی و پرونده هاشونو کامل کنی...لباس پوشیدم و رفتم اتاق عمل...فرم این بیمارستان برخلاف بیمارستان خودمون به جای سبز . ابی بود...یعنب تو اتاق عمل همه  لباس ابی پوشیده بودن جر من که سبز بودمرزیدنت سال دو که اومد دید من زودتر از اون رسیدم تعجب کرد...بهش گفتم هنوز مریض ها نیومدن...اون روز از صبحش رزیدنت 2 بدجوری به طور مشکوکیی هی به من لبخند میزد...رزیدنتی که من هرروز از دیدنش قبض روح میشدم بس که بد اخلاق بود حالا هی لبخند میزد...یکم که گذشت منو صدا زد و گفت خانم دکتر شما دانشگاه ازادی هستی؟گفتم بلهگفت شما خیلی باشخصیتی من اصلا متوجه نشدم نشدم...هرکاری بهت گفتیم انجام دادیم و اصلا زیر کار در رو نبودی ولی بچه های دانشگاه ازاد معمولا کمیتشون یه جایی لنگه...و همچنان اون لبخند روی لبش بود و من داشتم قبض روح میشدم که چرا این انقدر با من مهربون شده (این رزیدنت ما یه پسر جوونه که قد خیلی بلندی داره و چشای سبز و خیلی هم حس میکنه دختر کشه و خوش تیپه)هر 5 دقه از جام میپریدم که ببینم مریضامون اومدن یا نه ...وقتی اومد و دید چقدر درگیر پیدا کردن مریضم گفت خانم دکتر برو تو اتاق عمل ها هرچی رو دوست داری ببین نمیخواد دنبال مریض باشی گفتم میترسم اقای دکتر بیاد مریض رو میس کنم گفت نگران نباش بیاد هم چند تا مریض جلوش هست به این زودی نمیره تو اتاق عمل...گفتم باشه و رفتم سر یه عمل کولکتومی...هر ده دقیقه یه سر میرفتم استیشن...یه دفعه که رفتم رزیدنت 3 اونجا بود...دکتر ش.ش جلوی پام بلند شد و یه سلام علیک مفصل کرد...رزیدنتی که هیچ کس رو تحویل نمیگیره حالا چی شده!!!!امروز تو این بیمارستان چه خبره؟به رزیدنت 2 گفتم شب بیمارستان دیگه ای کشیکم ... از نگاهش ترسیدم و فوری گفتم تا 6.30 هر جورباشه خودمو میرسونم...خندید و گفتن نمیخواد تا 7 هم برسی خوبهتتا ساعت 10.30 منتظر مریض بودم که رزیدنت 2 پیجم کرد.مهرشو بهم داد و گفت برو تو بخش کارامریضا رو بکن بعدم دیگه نمیخواد بیای اتاق عمل من مریضا رو میبینم...چی؟ افم کرده؟ امروز چه خبره؟منم رفم مریض ها رو دیدم و رفتم خونه...عصر یه بیمارستان دیگه کشیک بودم...رفتم اون طرف و سال یک این بیمارستان همشهری از اب دراومد..یه رزیدنت مهربون که کلی چیز یادم داد نه دعوام کرد نه تحقیر...بهم گفت چقدر خوب کارها رو انجام میدی و شرح حال مینویسی کاش تمام ماه اینترنم بودی...من!!!!من که خیللی افتضاحم...اخر شب بود که بهم زنگ زدن وگفتن که سه تا از مریض هام صبح توی گراند راند معرفی میشن و من هیچ شناختی از مریضام نداشتم...شب که رزیدنت 1 اومد برای ویزیت اسممو پرسید...گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...بهش گفتم که از بخش جراحی بدم میاد و واقعا داره بهم سخت میگذره...گفت یعنی تو اگه یه جراح بیاد خاستگاریت قبول نمیکنی؟گفتم نه...چند ساعتی که گذشت دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت یعنی اگه تو خاستگار جراح داشته باشی یه رادیو لوژی جراح رو قبول نمیکنی...این دفعه خجالت زده  سرخ شدم...اخه این چیه هی میگه؟امروز این رزیدنتای جراحی چشونه اخه؟صبح اینترن هایی که باید تحویل میگرفتن دیر اومدن و من بدو بدو بخش رو تحویل دادم و رفتم وسایلمو برداشتم و رفتم بیمارستان اصلیمون برای گراند راند...خیس عرق شده بودم و تند تند کارامو کردم...گراند راند شروع شد و من مریض اول رو گفتم...گند زدم به تمام معنا...خجالت زده نمیدونستم چکار کنم...جلوی یه استاد تمام و اتند ها و رزیدنت های سال های مختلف و اینترن و ...داشتم اب میشدم از خجالت...عجب گندی زده بودمبا ایما و اشاره از سال 2 معذرت خواهی کردم...از همون لبخندای مشکوکش تحویلم داد و گفت عالی بودیرفتیم سر مریض دوم...بازم گند زدم این یکی رو بدتر گفتم...وقتی از اتاق رفتیم بیرون به سال دو گفتم ببخشید من صبح تازه از اون بیمارستان اومدم و دیر شد و شرمندم...خیلی پهن خندید و گفت خانم دکتر عالی بودی اصلا نگران نباش و بعدش بیا تا من بیستتو بدم...من داشتم از ترس سکته میکرردم...چه خوابی برام دیده؟کشیک اضافه؟تمدید دوره؟جریان چیه؟خدایا کمکم کن دارم قبض روح میشمهمونجوری که خیس عرق بودم رفتم سر مریض سوم...اینبا سال 3 اومد کنارم ایستاد و کمکم کرد...و من این یکی رو هم گند زدم...چیف رزیدنت ها خم شد تا اسمم رو از روی کارتم  بخونه...خدایا مگه ممکنه...افتضاح کردم...روز اخری بدجور گند زدم...اینبار رفتم از رزیدنت 3 معذرت خواستم...بهم گفت خوب بود خانم دکتر برو برگتو بیار تا نمره اخر ماهتو بدمدیدی چه بلایی سرم اومد...بیچاره شدم...چکارم میخواد بکنه؟؟؟خیس عرق با ترس و لرز برگمو بهش دادم...دیدم بهم 20 داد و زیرش نوشت با تشکر از اینترن وظیفه شناس!!!!!!!رزیدنت سال دو گفت خانم دکتر یه سر نسخه برام بیار تا نامتو بنویسم...دیگه داشتم از ترس میمردم واقعا...چی ؟نامه چیه دیگه؟سرنسخه و با ترس و لرز بهش دادم...گفت اسمت چیه؟گفتم رخساره...گفت چه اسم قشنگی...دیدم نوشت من خانم رخساره رو به عنوان اینترن نمونه معرفی میکنم!!!!!!!گفت اینو بده به چیف رزیدنت ها!!!!!!!باورم نمیشد...امروز اینجا چه خبره...خدایا اینا چه خوابی برام دیدن...چه بلایی میخوان سر من بیارن؟بعدا نوشت:وقتی داشتم درس میخوندم واسه کنکور تو حین و بین انتخاب رشته دانگاه ازاد تلویزیون سریال قصه های جزیره رو میذاشت و دقیقا قسمتایی بود که فلیسیتی داشت دانشکده پزشکی و ول میکرد...وقتی سارابهش گفت چرا رفتی دانشکده پزشکی وقتی از کارش میترسیدی و بدت میومد گفت من همیشه عادت داشتم بهترین باشم واسه همین این رشته رو انتخاب کردم...اون روزهاخودمو.قانع کردم که من مثل فیلیسیتی نیستم و واقعا پزشکی رو دوست دارم ولی این روزهاهمش فکرمیکنم نکنه واقعا چون من شاگرد اول بودم همیشه این رشتخ رو انتخاب کردم و هیچ سنخیتی بامن نداره
زیرزمینی